Wednesday, December 31, 2008

پانارومیا




پسری به نام پ: زجر ماه اولشه. بعد تب می‌کنی. بعد مریض می‌شی. بعد ... بعد می‌میری

سدریک، بعد از فرو ریختن تو، من همه چیز را فرو ریختم. بعد از تو، من فراموش کردم خودم را. زندگی‌ام را. آدم‌هایم را. وجود داشتنم‌ام را. بعد از تو، دست‌های من چیزی کم داشت. روح من چیزی کم داشت. بعد از تو من تب کردم و تب توی بدنم ماند. بعد از تو من یادم رفت. بعد از تو من ... من ... من یعنی چی؟ سدریک، بعد از تو روح من از من گریخت. و من تنهایی‌هایم را فوت کردم به باد. و باد من را با خودش هیچ جایی نبرد. من سنگین بودم. من تنها بودم. من وحشت‌زده بودم. من ... من کجا ماندم؟ تو که رفتی چشم‌هایم دیگر نمی‌دید. تو که رفتی ... تنها یک صدا توی گوش من بود ... آخرین خواسته‌یی که داشتی ... سدریک، تو که رفتی، فقط تنها خواسته‌ات ماند، و من تحمل دست‌های هیچ کسی را نداشتم. هیچ کسی را نداشتم. هیچی نداشتم. سدریک بعد از فرو ریختن تو، همه چیز من فرو ریخت. خیلی بد فرو ریخت ... و تو حتا صدایش را هم نشنیدی. تو حتا ندیدی من نبودم. ندیدی من از من رفته بود. تو حتا نفهمیدی که من را من آتش زده بود. تو تب‌ام را ندیدی. تو من را ندیدی. تو دیگر نمی‌دیدی. تو من را نمی‌دیدی. تو ... سدریک، دلم تنگ شده است. دلم برای تمام کسانی که بودند و حالا مرده‌اند تنگ شده است. و تو که یادت هست، من چقدر زود گریه‌ام می‌گرفت. من چقدر زود می‌لرزیدیم. تو که هنوز باید یک چیزهایی یادت مانده باشد ... من ... من

پسری به نام پ: زجر ماه اولشه. بعد تب می‌کنی. بعد مریض می‌شی. بعد ... بعد می‌میری

Friday, December 26, 2008

جنازه بر جنازه نماز می‌خواند


امید چه؟ امیدواری چه؟ تمام صبح اشک‌هایم را پاک می‌کردم. اشک‌هایم چشم‌هایم را سرخ کرده بود. اشک‌هایم ساده بود. تمام صبح جواب ایمیل‌ها را می‌دادم، متن‌ها را چک می‌کردم، چت می‌کردم، تلفن می‌زدم، کارهایم را مرتب می‌کردم، دست می‌کشیدم اشک‌هایم را پاک می‌کردم. اشک‌هایم را پاک کردم و با بابا رفتیم بانک، رفتیم خرید. اشک‌هایم را پاک کردم و مرغ‌ها را پاک کردم و زنگ زدم مهمان دعوت کردم. اشک‌هایم را پاک کردم و موسیقی گوش کردم و موسیقی گوش کردم و موسیقی گوش کردم و یک متن دیگر را تایپ کردم. چشم‌هایم خسته نمی‌شد. چشم‌هایم کوچک بود. بچه بود. پسر بود. لباس پوشیدم. جین پوشیدم. دئودرانت فا زدم، آبی کم‌رنگ. تی‌شرت سفید چسب لِ‌ویس پوشیدم. پیراهن لی کم‌رنگ قدیمی را پوشیدم و چند دگمه‌ی بالایی را باز گذاشتم. سه تا گردن‌بند بستم. کرم لب زدم. کرم دست زدم. عطر انگلیسی زدم. موهایم را بهم ریختم، بدون هیچی، بدون ژل، ساده، معمولی، فقط بهم‌ریخته. صبح کش‌دار گذشت. من توی خیابان بودم. صدای تو بود سدریک. صدای تو پشت خط بود که می‌گفتی یک ربع به دو منتظرم هستی. یک ربع به دو زنگ زدم که دم در خانه‌ام. گفتی خوب چرا زنگ نمی‌زنی؟ گفتم خوب باز نمی‌کنی چرا. و صدای در بود. تو که می‌دانستی، تو که خوب می‌دانستی از سر کوچه گریه می‌کردم و آمدم تو. از سر کوچه هزار خاطره دویدند جلو دست‌هایم را گرفتند گفتند من را یادت مانده؟ پسربچه‌های هشت سال گذشته، هر بار که می‌آمدم ... از همان اولین بار که از حرم من را کشاندی خانه‌تان، یک لیوان آب خوردم، و برادرت به خواهرت گفته بود این‌که هلوست. هشت سال گذشته. سر انداختی پایین سدریک، گفتی یک سوم عمر ما. یک سوم عمر من و تو و باز هم کنار هم. برایم از چهار فصل کباب گرفته بودی با گوجه‌فرنگی کبابی و نان داغ و دوغ. لقمه زدم و نگاه‌ات کردم و همان سدریک همیشه بودی. مثل همیشه سرت را انداخته بودی پایین. ساکت بودی. توی فکرهای خودت بودی. توی این دنیا نبودی. می‌آمدی سر می‌زدی می‌گذاشتی می‌رفتی. سدریک بودی ولی. مال من نبودی، ولی جلویم بودی. نشسته بودی، چهار زانو روی زمین، نگاه‌ام خیره بود به تو. نگاه‌ات می‌کردم و هیچ نمی‌گفتم. هیچ. هیچ. هیچ

هیچ. هشت سال ... آخرین بار کی بود؟ آخرین بار که بدون بقیه‌های مزاحم کنار هم نشسته بودیم؟ شانزده ماه و خورده‌یی قبل بود، من که یادم بود، وقتی آمدی خانه‌ی خواهرم و توی پذیرایی نیم‌تاریک من گذاشتم سینمای خانگی یک موسیقی پخش کند. گذاشتم کنارم باشی. کنارم بودی. آمدی کنارم دراز کشیدی. سرت را گذاشتی روی قلب‌هایم. گذاشتی تپش‌های‌شان را گوش کنی. چشم‌هایت را بستی. بعدازظهر بود. تن‌ نمی‌خواستی. رامتین نمی‌خواستی به نیش بکشی. رامتین می‌خواستی نفس بکشی. رامتین می‌خواستی مزه کنی یادت بیاید هنوز هم می‌شود با خاطره‌ها رقصید. یادم رفته بود که چقدر سنگینی. یادم رفته بود لب‌هایت. یادم رفته بود دست‌هایت که تمام تن‌ام را در خود گم می‌کرد. یادم رفته بود مزه‌ات. وقتی تمام دهانم را محو خود می‌کردی. یادم رفته بود بوی تلخ و شکلاتی پوست‌ات. یادم رفته بود سکوت‌ات. خواب‌ات. بودن‌ات. یادم رفته بود سدریک، من یادم رفته بود، یادم رفته بود چقدر ... چقدر ... هیچی. هیچی سدریک. هیچی

سرم را انداخته بودم پایین و خودم را توی کوچه کشاندم و گریه‌ام گرفته بود. اشک‌هایم را پاک کردم. تاکسی گرفتم. نمی‌دانستم می‌خواهم کجا بروم. کجا بروم؟ سرم را انداخته بودم پایین. طلا زنگ زد. گفت چی شد؟ گفتم هیچی. گفت هیچی؟ گفتم ناهار خوردیم. گفتم کنار هم دراز کشیدیم، توی بغل هم. گفتم: هیچی. هیچی. راننده تاکسی چپ‌چپ نگاه کرد. مهم بود مگر؟ گفتم می‌روم کافی شاپ. گفتم قرار دارم. ولی رفتم خرید. رفتم قارچ خریدم. کنسرو ذرت خریدم. پیازچه و فلفل دلمه‌یی و خیار و هویج خریدم. رفتم دوغ خریدم و شیر کاکائو. رفتم روزنامه خریدم. مهمان داشتم. می‌خواستم آشپزی کنم. تن‌ام را کشاندم خانه. خریدهای را جمع و جور کردم. گذاشتم توی یخ‌چال. رفتم روزنامه را ورق زدم. یک دوست مقاله داشت. رفتم لباس پوشیدم. موهایم را ژل زدم. وسایل اضافی کیفم را ریختم بیرون. رفتم بیرون. خیابان خسته بود. خیابان مثل همیشه بود. خل بود. ابله بود. سرم را انداختم پایین و خودم را کشیدم. خودم را کشیدم. هوا سرد نبود. هوا نبود. هیچی نبود. امید؟ امیدواری؟ توی کافی شاپ نشستم. هیچی نخواستم. نشستم و گفتم منتظرم. منتظرم. آمدی. آینده آمدی. از در آمدی تو. ده دقیقه دیر کرده بودی. رفتم پیشوازت. نگاهم کردی. نگاه‌‌ات چقدر مهربان بود. چقدر خوب بودی. سرت را آوردی بالا. گذاشتی لب‌هایت را ببوسم. لب‌هایت گرم بود و چسبناک. یک جوری تا یک جاهایی توی روح من نفوذ کرد. من گیج بودم. دستم را انداختم دور شانه‌ات. رفتیم نشستیم. بارمن محبوب من پیشنهاد یک جور قهوه بستنی داد. گفتم بیاورد. حرف زدیم. من عینکم را برداشتم که فقط تو را ببینم. نشستیم و حرف زدیم و خندیدم و پرستو هم آمد و سه نفری گفتیم و خندیدیم و پرستو عجله داشت، قهوه خورده نخورده رفت. من ماندم و آینده. ما ماندیم توی چشم‌های هم خیره شویم. چشم‌های قهوه‌یی من و چشم‌های خورشید تو. دست هم را بگیریم. حرف‌های جدی بزنیم. بعد بلند شویم. بعد خداحافظی کردم با بچه‌های کافی شاپ. بعد رفتیم بیرون. من کاپشن کرمی‌ام را پوشیده بودم، مال تو مشکی بود، کلاه داشت، خز داشت، خوشگل بودی، خیلی خیلی خوشگل بودی. دست هم را نگرفتیم. دست‌های‌مان را گذاشتیم توی جیب‌های‌مان باشد و از منجم گفتیم و از روزها و شب‌ها و از سکوت و از زندگی و ... سر کوچه‌مان ایستادی. گذاشتی لب‌هایت را ببوسیم. یک جوری توی وجودم جا خوش می‌کنی هر بار می‌بوسم‌ات. رفتی. نگاه‌ات کردم. رفتی. توی سرم خیلی چیزها بود. توی سرم گریه بود. تنهایی بود. شعر بود. مایاکوفسکی بود، داشت شعر می‌خواند


وقتی آرامم
انگار
خودم نیستم
انگار
در درونم
کسی دیگر
می‌زند دست
می‌زند پا
الو
مامان؟
مامان
پسرت مریض شده
پسرت
بهترین مریضی دنیا را گرفته
مامان
قلب پسرت
گر گرفته
مامان
بگو به خواهرها
به لودا
به اولگا
بگو
پسرت
برادرشان
در به در شده
هر کلامی
می‌جهد بیرون
از دهان سوخته‌اش
رانده است و مطرود
حتی هر شوخی‌اش
مطرود است و رانده
مطرود است و رانده
مطرود است و رانده
مطرود است
و رانده

Wednesday, December 24, 2008

کافه




زیبایی به تو که می‌رسید، تسلیم می‌شد، من سرم گیج می‌رفت، خیابان‌های شهرمان خنگ بود، مثل همیشه توی آشفتگی‌های خودش گرم بود، دیر شده بود، هی زنگ می‌زدی که کجایی؟ من هی نزدیک‌تر می‌شدم و نمی‌خواستم برسم. نمی‌خواستم نیامده ببینم که داری می‌روی سفر، توی خیابان‌ها خودم را می‌کشاندم و صورتم استریت شده بود، با ته ریش دو روزه و چشم‌های خمار و موهای شانه نکرده. در شیشه‌یی بخار گرفته را باز کردم. خودم را انداختم تو. صدای موسیقی ملایم انگلیسی توی هوا موج می‌زد، پشت‌ت به من بود، حواس‌ات که نبود، طلا هم حواس‌اش نبود، دکتر ولی لبخند زد و بلند شد و ایستاد. تو برگشتی و من فقط خودم را رساندم که به بغل‌ات برسم، آخه چه جوری می‌گفتم چقدر دلم تنگ شده گریه‌مان نگیرد؟ هیچی نگفتم آخه. هیچی. گذاشتم لب‌هایم را ببوسی. گذاشتم بغل‌ام کنی. گذاشتم یادم بیاید که دست‌های کوچک و شکننده‌ات چقدر گرم است. با بقیه دست دادم. بوس دادم. سلام کردم. نشستم. جلوی تو. نگاه‌ات خیره بود به جلو. من را که نمی‌دیدی. یک کوه گنده را می‌دیدی که باید ازش فرار می‌کردی. من که می‌فهمیدم. ولی نگران‌ات بودم، هستم، خواهم بود. برایم هات‌چاکلت سفارش داده بودی. یادت رفته بود بگویی مکزیکی و تند و آتشین باشد که رامتین چیزها را هات و سوزان می‌بلعد. زیبایی به تو که می‌رسید، منگ می‌شد، حواس‌ش پرت می‌شد، چشم‌هایش دودو می‌زد. موهایت را مش زده بودی و یک جور چیزی مثل تافت یا شاید یک جور ژل از آن‌هایی که خودت فقط بلدی فقط. چشم‌هایت می‌درخشید. آرایش‌ت سبک بود. دوست داشتم. گرم شدم. توی کافه‌ی خودمان بودیم. توی کافه‌یی از جنس خودمان. تنها کافه‌ که می‌شود راحت بود و لب گرفت و هیچ‌کی کارت ندارد و بارمن‌هایش وووووووووووی، چقدر خوشگل‌اند. دکتر که تو را برد، وقتی من نشسته بودم و دلم یک جور آب‌میوه خواست که هم شیرین باشد و هم ترش باشد و رزماری باشد، ولی توت‌فرنگی‌های وحشی‌شان تمام شده بود، و دلم گرفته بود آخه، گفتم یک چیزی به انتخاب خودشان بیاورند، آخه طلا هم نظری نداشت، و پسری که روح و روان آدم را فوت می‌کرد با خودش می‌برد، آب آناناس و نارنگی و پرتقال و لیمو را ترکیب کرد، و خواستم، موسیقی را هم عوض کرد، و آب‌میوه‌ی یخ را مزه‌مزه کردم، و تو رفته بودی. روزی که من رسیدم تو رفته بودی. با طلا رفتیم ول‌گردی. رفتیم کتاب‌خریدم. رفتیم دئودرانت خریدم. رفتیم مجله خریدم. به تو زنگ زدم، داشتی می‌رفتی توی قطار. قدم زدیم. من دودل بودم کجا بروم. برگشتم خانه. کلیدهایم را توی خانه گم کردم. زنگ زدم. توی خانه توی اتاق نشستم. گذاشتم سندرا توی گوش‌هایم بکوبد: تو اولین بوسه را یادت می‌ماند، برای همیشه، برای همیشه ... و گریه‌ام نگرفت. گریه نکردم. تو بر می‌گردی. تو خوشگل‌تر از همیشه برمی‌گردی. هی بچه گرگ، مواظب قلب من باشی ها، ضعیفه. من نمی‌دانم چرا توی طالع گربه‌گرگی ما نوشتند که همیشه یکی از ما باید توی سفر باشد؟ حداقل هزار کیلومتر فاصله؟ آخه این‌قدر کش می‌آییم دردمان می‌گیرد، شماها که گربه‌گرگ نیستید که نمی‌فهمید که، میو، میو

پیوست: ماه‌نامه‌ی اینترنتی «چراغ»، شماره‌ی ویژه‌ی شب یلدا، با دبیری من منتشر شده است. حالا می‌توانم یک نفس راحت بکشم و بیست و هفت هزار کلمه‌یی که توی این یک ماه و خورده‌یی گذشته، وسط پادگان، من را خنگ کرده بودند را تحویل بدهم، کاش خوش‌تان بیاید. این نتیجه حدود دویست تا ایمیل و حدود سی ساعت صحبت تلفنی و چندین و چند دیدار و جلسه و کلی چیزهای دیگر است. کل گروه توان خودش را گذاشت و مجله این شکلی شد. شماره‌ی بعدی «چراغ» یک ویژه‌نامه است برای موضوع «تجاوز»، اگر خواستید توی شماره‌ی بعد باشید، خیلی زود به من ایمیل بزنید

Thursday, December 18, 2008

فتح من



بیا من را فتح کن. دست‌های کوچک و شکننده‌ی من را از تصاحب بادهای آلوده‌ی هستی رها کن. بیا پسر. بیا. باید از میان خیابان رد بشوی. از وسط شلوغ‌ترین خیابان. راه‌ت را بگیری و برسی به سر چهارراهی که یک درخت کوچک آلوچه سر خم کرده و دود سرفه می‌کند. بیایی توی یک کوچه‌یی که پر است از پیاده‌روهایی با چمن و گل‌های کوچک و تنهای بنفشه. بیایی درب آبی رنگ را پیدا کنی. در بزنی. در نزنی هم من در را باز می‌کنم. پشت پنجره ایستاده‌ام در هر صورت. منتظر. دست انداخته میان سینه. موسیقی ساده گوش می‌کنم. بیا من را فتح کن. من به اندازه‌ی تمام لذت‌های دنیا تشنه‌ام. من منگ دست انداختن هستم میان بازو و پاها را هم در گره زدن و فراموش کردن که این نفس کیست که برمی‌آید. بیا من را فتح کن. تنهایی‌ام را فتح کن. خسته‌گی‌ام را فتح کن. من را از میان اتاق فراتر ببر. من را ببر به جایی که بتوانم یک لحظه نگاه‌ام را دور کنم از هزار هزار هزار آرزوی گم‌شده‌یی که تصویر تنها پسر با خودش برد. تنها پسر قلبم را با خودش برد. نمی‌دانست که چقدر، چقدر، چقدر زیاد سردم می‌شود هی و قلبم که نیست. نیست. می‌لرزم و تنهایی و خستگی. بیا من را فتح کن. بگذار بدن‌ات را حس کنم که سلول‌هایم را از آن خودش می‌کند. یک لحظه چشم‌هایم را ببندم. یک لحظه چیزی توی فکرم زمزمه نکنم. زمزمه نکنم که رفته است. گریه‌ام نگیرد بی‌خودی. بگویم دیدی دست‌هایم را هم با خودش برد. لعنتی نگذاشت که روی پاهایم بیاستم، آخر پاهایم را هم با خودش برده بود. و تو هیچی نگویی. نگویی چند بار راه را گم کرده‌یی تا برسی به من. نگویی حتا نگفتم حالت چطور است. غر نزنی که همه‌اش از خودم حرف می‌زنم و هیچی از تو نگفتم. هیچی نگویی. بگذاری من هر چقدر دلم تنگ شده بود حرف بزنم. حرف بزنم. حرف بزنم. خودم را لوس کنم. تو بخندی. هیچی نگویی. بیا من را فتح کن. پشت پنجره سردم است. پشت پنجره تنهایی پسر. بیا. از خیابان که رد بشوی راه زیادی نمانده است. باور کن. فقط باید از خیابان رد بشوی. من با نگاهم راهنمایی‌ت می‌کنم. من با نگاهم تمام کوچه را منتظرم. تمام گل‌های کوچک و لاغر بنفشه را منتظرم. بیا من را فتح کن. بیا من را دوباره بساز. من سردم است. سردم است. بیا من را فتح کن

پیوست:‌ هفته‌ی که گذشت هفته‌ی اسباب‌کشی بود. امروز رفتم پست و اولین بسته‌ی شانزده کیلو و نیمی کتاب را فرستادم خانه. عصر رفتم سیزده کیلو بار بفرستم پست بسته بود. ماند برای شنبه. با یک بسته‌ی گنده‌ی دیگر کتاب که بفرستم. هفته‌ی دیگر خانه هستم. قبل‌اش البته کوتاه تهران مکث می‌کنم. بعد خانه‌ام. مشهد. مشهد من. پسری که بعد از شانزده ماه با این امید بر می‌گردد که دیگر واقعا دارد تمام می‌شود
غلت کردم: بیا من را فتح کن. من برای تو کوه بلندی نیستم. من برای بقیه بلندترین کوهی هستم که می تواند باشد .... این را بچه گرگ سفید ناز من داشت توی تلفن برایم می گفت. من خسته بودم. خواب بودم. خنگ بودم. همان جا که تلفن را قطع کردم رفت توی ضمیر ناخودآگاه گرگی - گربه یی ام و ماند و بعد هم یادم رفت چی کی کجا کی من؟ و این جوری شد که دو سه هفته بعد فکر کردم جمله مال خودم است و گذاشتم توی وب لاگم. بچه گرگ سفید می خواست بعدها این را بگذارد توی وبلاگش. حالا من برسم مشهد قرار است بیاید دهنم را سرویس کند (حالا مگه من بدم می یاد؟) و یک دعوای گرگی گربه یی داشته باشیم. این یعنی که من غلت زیادی کردم

Thursday, December 11, 2008

Far, Far Away Land


یکم – ماها از اول‌ش مثل خودمان بودیم، ولی بقیه که نمی‌دانستند، فکر می‌کردند ما مثل اون‌ها هستیم. خوب، انگشت شصت‌مان را مک می‌زدیم و تمرین می‌کردیم، خوب بچه بودیم، پسر بودیم، خنگ بودیم؛ ولی اون‌ها فقط فکر می‌کردند برای‌مان انگشت‌های پاها خوشمزه است. ماها هنوز بچه بودیم، کلی وقت لازم بود،‌ یک عالمه، تا بفهمیم که ما ماها هستیم و بقیه اون‌ها. بعد که فهمیدیم دیگه آسمان آبی نبود، خورشید سردش بود، پرنده‌ها که جیک‌جیک می‌کردند، صدای‌شان عصبانی شده بود. ماها را زیر سوال می‌بردند خوب. ماها فکر می‌کردیم تنها هستیم. زنده‌گی‌مان یک اتاق بود، با چهار تا دیوار، که توش فکر می‌کردیم بقیه چرا اون جوری هستند، چرا ما فرق داریم؟ چرا ما این جوری هستیم؟ بعد باورمان شده بود که تقصیر خودمان است. بعد شروع کردیم وجود خودمان را جویدن، و چقدر هوا سرد شده بود، خیلی زیاد

دوم – یک جایی رسیدیم به آتیش. به اولین. به یک نفر که قوی بود، زنده بود، قلب‌ش توپ توپ صدا می‌کرد. اول با نگاه هم‌دیگر را می‌خوردیم. بعد یک جوری با هم دوست شدیم، بعد توی دست‌های هم غرق شدیم. برای اولین بار چشم‌هامان باز شد. زنده شدیم. آدم که تنها نباشه چقدر زندگی خوبه. همه چیز خوب شد. روی دیوارهای اتاق‌های‌مان عکس و پوستر گذاشتیم. موزیک‌های شاد گوش کردیم. رقص پا یاد گرفتیم. آشپزی کردیم. زدیم به کوه. توی بغل هم گرم شدیم. سر روی شانه‌ی هم آرام و خمار نگاه کردیم به تصویرهای رو‌به‌رو. همه چیز خوب شد، گرم شد،‌ ناز شد، بعضی‌های‌مان توانستند با اولین‌شان بمانند. بعد هم رفتند تا با هم زندگی کنند. بعد با هم خوشبخت شدند. پیر شدند. و همه چیز گرم ماند، ولی خیلی‌های‌مان از هم جدا شدیم. یک دلیلی داشت. یک چیزی بود. یک اشکالی پیدا می‌شد. بعد می‌رفتیم سراغ ماها، آدم‌های دیگر، هم‌دیگر را پیدا می‌کردیم، از توی اینترنت، توی مهمانی، توی خیابان، توی مدرسه و دانشگاه، یک جایی به هم می‌رسیدیم. به هم که می‌رسیدیم، نگاه‌مان می‌درخشید به هم که نگاه می‌کردیم. خودمان می‌فهمیدیم که، اون‌ها ولی اصلن نمی‌دیدند. زند‌ه‌گی‌شان فرق داشت، یک جوری بود

سوم – صاعقه وقتی زد که خمار بودیم، یک وقتی‌ که اون‌ها شک کردند به ما. یک سوال جلوی پیشانی‌شان سبز شد: چرا ماها این جوری هستیم؟ این طوری؟‌ بعد اخم کردند. بعد همه چیز بد شد. بعضی‌های‌شان دهان‌شان را باز کردند و هر چی از دهن‌شان درآمد را به ماها گفتند. بعضی‌های‌شان کمربند‌شان را درآوردند که کبودمان کنند. بعضی‌های‌شان هم ما را فرستادند دکتر،‌ گفتند مریض شدی، روانی شدی، گه خوردی. صاعقه بود،‌ می‌سوزاند، خرد می‌کرد، خرد شدیم. بعضی‌هامان مردند، دیگه چشم‌هاشان نور نداشت، خیلی‌هامان جنگیدند. گفتند: نه، من بیمار که نیستم، گناه‌کار که نیستم،‌ این چیزی که من هستیم. این خود منه. خود من

چهارم – پرنده‌ها هوا که سرد می‌شود پرواز می‌کنند، به سمت گرما، جنوب. یک جوری می‌فهمند باید کجا بروند. یک روزی می‌رویم. نمی‌دانیم کی. حس‌اش می‌کنیم. وسایل‌مان را جمع می‌کنیم. دور می‌شویم. می‌رویم. بال‌های‌مان را باز می‌کنیم، یک نفس عمیق می‌کشیم، پرواز می‌کنیم، آفتاب یک جایی هست، یک جایی نزدیک ماها آفتاب هست

پنجم – ماها سرزمین خودمان را داریم. سرزمین ما خیلی دوره. یک عالمه جزیره دارد، جزیره‌های کوچیک و بزرگ، گوشه و کنار دنیاهای بقیه. ما توی جزیره‌های خودمان خوشبختیم. کاری که به کسی نداریم. مزاحم کسی که نیستیم. ماها توی دنیای خودمان هستیم. بقیه‌ی دنیا که مال شماست. مال بقیه است. جای کسی را که تنگ نکردیم. آخه شماها که اصلن توی دنیای ما نمی‌آیید، پس چرا اذیت‌مان می‌کنید؟ شکنجه‌مان می‌دهید؟ چرا این جوری رفتار می‌کنید؟‌ تا کی باید بترسیم، نفس‌نفس بزنیم، و یک نفر باشد که بخواهد ما نباشیم. آخه ما ماها هستیم و شما اون‌ها. ما با هم فرق داریم، خیلی فرق داریم، همین، به خدا فقط همین

پیوست: لبخند بزن پسر. دست‌هایت را گرم نگه دار. تحمل کن. لطفن تحمل کن. سختی‌ها می‌روند. خوب می‌شه. به خدا خوب می‌شه. لبخند بزن، باشه، باشه؟

Monday, December 08, 2008

پسری که با پسر می خوابید

یک نفس عمیق کشیدم. اتاق تاریک بود. شب بود. تنها بودم. خسته. دراز کشیده بودم. فکرم رسید به نگاه کنجکاوت. از گیت مترو رد شدی و آمدی سمت من. نزدیک که شدی می ترسیدی. من اخمو بودم. بداخلاق، نیم ساعت دیر کرده بودی. من توی متروی شلوغ منتظرت بودم. از شلوغی متنفرم. سرم گیج می رفت. خوب نمی شناختم ات که. تلفنی که غر می زدم را قطع کردم. پسر پشیمان جلویم ایستاده بودی و لب هایت مماس بود با گوشی خنگول موبایل ات، توی دست کشیده، سفید، مبهوت کننده ات. چشم هایم توی نگاه ات بود. توی اتاق افسر نگهبان بودم. دور. خیلی دور. تو هزار و چهارصد کیلومتر بالای سر من توی تهران بودی. بغض داشتی. خسته بودی. دلت گرفته بود. قد بلند بودی، ولی دلت که کوچیک بود. چشم هایت که کوچیک بود. دست هایت که کوچیک بود: فقط آن قدر که توی دست های من جا بشود. ولی ما دست هم را که نگرفتیم که. زیرچشمی هم را می پاییدیم و قدم می زدیم، بعد باز هم قدم زدیم. حرف زدم. حرف زدی. بعد دوست بودیم. بعد رفتیم شیر کاکائو خوردیم توی یک کافه دانشجویی. کافه پر از دختر شد. تمام میزها پر از دختر شد. بعد همه شان حال شان گرفته شد. چن من و تو فقط توی چشم های هم زل زده بودیم. من فقط وقتی بلند شدیم برویم دیدم که دخترها هستند. چند تا دختر آمدند جای ما نشستند. کافه شد دخترانه. تو خوب بودی. مهربان بودی. خوشگل بودی. شش سانت هم از من قد بلندتر بودی. مگه چند نفر توی دنیا هستند که من ایستاده می توانم سرم را بگذارم روی شانه های شان؟ ولی ما همدیگر را بغل نکردیم که. تو باید می رفتی کلاس و بعد پیش گربه هایت. من ناهار خانه ی عمو مهمان بودم. بعد ما با هم دست دادیم. بعد من را سوار تاکسی کردی بروم سیدخندان. بعد من از توی تاکسی نگاه ات کردم. بعد من رفتم. بعد یک تکیه از قلب من مانده بود بین انگشت های کشیده ی تو. بعد تو با قلب من رفتی. جایی را نمی دیدی که. من نگاه ات را دزدیده بودم. بعد من نگاه ات را آوردم جنوب. بردم کنار ساحل. نگاه ات با مهتاب درخشید. ما توی تنهایی هم غرق شدیم. و سکوت بود. سکوت محض. حرکت موج ها بر ساحل. و تاریکی. بوی آب. بوی ماسه. من و تو با هم شدیم یک پری دریایی. توی آب بدن مان گرم شد. دور شدیم. شنا کردیم. دورتر رفتیم. رفتیم. رفتیم. به سمت مهتاب. مهتاب. آسمان
پیوست: می دانی بدیش چیه؟ این که دنیا دست آدم هایه که دروغ می گویند

Thursday, December 04, 2008

جنازه





آوای ِ غم‌انگیزی که فریاد . . . می‌زند بر
گونه‌هایم سخت سیلی
باد، آواره
روزی در زمستان بود، که ابر بی‌پناهم چرخ می‌خورد
گریان
روبه‌روی من
تب دار
ناوارد
در شب سنگین نفس، این‌جا
شهر می‌غرد به‌سان نفس‌های جانور، زخمی: نام من، مشهد
و من دوان
دوان
در خیابان خاکی یخ بسته که بدو
بدو
زمین نخوری
بدو
برسی شاید به ابر
کوچک آواره

شب تاریک
نفس‌های ابر گونه
محو می‌شوند به آنی در هوای لرزان
:می‌زند سیلی سرد باد
کجا؟
هی
با توام
کجا؟

و چرخ می‌خورد در نگاهم، گیج
شاید میان این تاریک شب مجنون
چراغی ...؟ آری، شاید چراغی
و نفس‌های مه‌آلود و هم‌چنان
راه درازی
که نمی‌دانی ... پایان ابری‌ست که
مست
چرخ می‌خورد در رقص بادی وحشت‌آور
در این شب تاریک

پیوست: یکی از کارهای قدیمی‌ام. مال سه چهار سال پیش. همین‌جوری بین فایل‌هایم خاک می‌خورد. می‌خواستم یکی از شعرهای جدیدیم را بیاورم. ولی ... مهم نیست. راستی، این پانزده روز آخری ماندن در پادگان خیلی سخت است. وقتی من اس‌ام‌اس می‌زنم یک دفعه به یک دوست، که تازه‌گی‌ها از این کارها می‌کنم، و یک چیز عجیب و غریب می‌پرسم، شوکه نشوید، چون من خنگم، این روزها برایم سخت می‌گذرد، یک جوری یک دفعه دلم تنگ یک چیزی می‌شود، بعد به سراغ نزدیک‌ترین کسی که می‌روم که می‌داند. راستی پژمان،‌ وقت داری یک وقتی دو نفری برویم عکاسی توی کوه؟

Monday, December 01, 2008

سگ بازی


عکس اول: عشق سگی

آخه تو خیلی گنده بودی، خودت که نمی‌فهمیدی، با اون چشم‌های توتوچولویت زل می‌زدی به من که اول‌اش کلی لرزیدم و بعد که دیدم نمی‌خوایی من را بخوری آروم گرفتم. میو، تو که نمی‌دیدی، ولی من که آمدم ببینم‌ت، آن‌قدر سرم را گرفتم بالا،‌که افتادم روی پشتم و دست پاهایم سیخ شد هوا و تو با اون صدای بم‌ت خندیدی و گفتی: «تو چقدر خنگی.» و من را باد برد. همیشه می‌گفتی رامتین تو چقدر خنگی. خوب، من بچه بودم. خنگ بودم. پسر بودم. عشق ما سگی بود. تو گنده بودی. من زیر نفس‌های قوی‌ات له می‌شدم. اما تو که نمی‌دیدی. خمار بودی. با هم می‌رفتیم ول‌گردی. با هم می‌رفتیم پسربازی. من کنار تو که راه می‌رفتم آرام بودم. بهت افتخار می‌کردم. به ول بودن‌ات. به قوی بودن‌ات. به عضلات تن‌ات. که گرم بود و یک جوری پُر که میو. خوشم می‌آمد. می‌رفتی برایم موش شکار می‌کردی و من گوش‌هایم را می‌خاراندم تا وقتی. بعد پنجول بازی می‌کردیم. خیلی خوف بود. خیلی. من بدن‌ات را پنجول می‌کشیدم و تو قلقلک‌ات می‌گرفت. تو پنجولم نمی‌کشیدی. آخه من تکه پاره می‌شدم که. میو، تو عصبانی که می‌شدی، پارس می‌کردی، بعد من می‌لرزیدم، اما به روی خودم که نمی‌آوردم که. سرم را می‌گرفتم بالا و میو میو می‌کردم باهات. تو خوب کم عصبانی می‌شدی. بیشتر دوست داشتی برویم ول‌گردی. بعد هم آلو وِرا می‌خوردیم. همه چیز که خوب وبد. ولی تو که نمی‌فهمیدی، بعد اعصاب من را هی خرد می‌کردی و مجبور می‌شدم مشت مشت قرص بخورم که ... آخرش هم ... میو

عکس دوم: عشق گربه‌یی

وووووووووووی
نکن
خیس شدم
آخ
دردم گرفت
می‌خوایی من رو بخوری یعنی؟
وووووووووووووووووووووی
تو چقدر گنده‌یی
وای
آخ
میو
میو
میییییییییییییییییییییییییییییییی
وووووووووووووووووووو
ییییییییییییییییییییییییییییییییی
وووووووووووووووووووو

توضیح: این پست برای «امیدرضا» است، که هفته‌ی پیش حالش خوب نبود. خوب ما «گربه گرگ» بودیم، شدیم «گربه سگ.» چون امید سگ بود. بعضی وقت‌ها هم می‌شدیم «گربه شغال» چون امید شر می‌شد و می‌رفتیم پسر دزدی. بعضی وقت‌ها هم «گربه روباه» می‌شویم. وقتی امید چشم‌هایت یک جوری برق می‌زند و وووی، بهتره اون‌جا نباشی. میو، امید دوست جون منه، میو

Wednesday, November 26, 2008

پاییز


با من برقص
بعضی‌وقت‌ها که شب
سایه‌اش را روی ساحل غلت می‌دهد
و هوا یک جوری شیرین است
مثل طعم یک بوسه
با من برقص
من
دست‌هایم را می‌اندازم بین دست‌های تو
چشم‌هایم را می‌بندم
موهایم را ول می‌کنم
در باد سَُر بخورند
نگاهم را
از پشت پلک‌های بسته
می‌دوزم
میان نفس‌های
گرم و قوی بدن عضلانی تو
و بدن تو
محکم
محکم‌تر
من را در خودش
محو
محو
می‌کند
تا سکوتی
در میان ساحل

سوال: وقتی یک نفر هست که اگر زودتر برگردید پادگان و بخوابید و بعد بدترین سردرد دو سال گذشته بیاید سراغ‌تان که تمام وجودتان بهم بریزد، و فردا صبح‌ش روی موبایل‌تان سی و سه تا میس کال باشد که نگران‌ات بودم، نباید لبخند بزنید؟‌ من خنگم. درست نمی‌دانم ما با هم بهم زدیم یا نه. فعلا که هر شب صحبت می‌کنیم. هر شب بهم حسودی می‌کند. هر شب می‌خندیم. هنوز نگرانی‌هایم را بغل می‌کند می‌خوابد. گیج بودن‌هایم را. تنهایی‌های شور مزه‌ام. موج‌های ساحل که تنها می‌نشنیم کنارشان و با هم گوش می‌کنیم، موج‌ها می‌کوبند، موج‌ها می‌کوبند

Thursday, November 20, 2008

سرخ‌پوست



دارم فکر می‌کنم اگر یک روزی ماها دور هم جمع بشویم می‌توانیم مثل سرخ‌پوست‌های آمریکای شمالی زندگی کنیم. پوست برنزه که با چند تا پر پوشش مختصری دارد، چقدر رمانتیک، همه‌اش برویم اسب‌سواری و شکار و ماهی‌گیری و دراز کشیدن توی رودخانه‌های آرام و تپه‌ها میان سبزه‌ها. جایی که سینه‌ی عریان یک جوری رویایی بالا و پایین برود. بهشت این شکلی‌ست؟‌ بهشت باید یک جور بو بدهد مثل قهوه‌ی تازه دم شده. یک جوری رنگش باشد مثل کاپوچینو. خورده‌یی؟ من خامه‌یی‌ش را دوست دارم. هات‌چاکلت را مکزیکی دوست دارم،‌ تند و پر از دارچین، طوری که وقتی می‌خوری دانه‌دانه مویرگ‌هایت حس کنند که یک چیزی وارد بدنت شده. مثل یک مشروب قوی. که حتا بویش هم سرت را گیج زنان می‌کند. چرا من بلد نیستم سوت بزنم؟‌ یک دفعه توی دبیرستان، یک دفعه توی دانشگاه، کلاس برایم گذاشتند که سوت زدن این شکلی است و من خنگ آخرش نفهمیدم چه جوری است. این هفته به عمق خنگی خودم پی بردم. همه‌اش سرم توی کتاب چاپ انتشارات وینتیج (از سری ناشرهای رندم هوس،) است درباره‌ی فلسفه‌ی ژان پل سارتر،‌ به زبان انگلیسی و خطوط زیر،‌ چاپ ایالات متحده‌ی آمریکا. کتاب را می‌خوانم و چقدر من خنگم. چقدر تنبلم. یک جوری خیلی بد حسودیم می‌شود به این خطوط، به این آدم‌ها، چرا ماها این‌قدر تنبل هستیم؟ چرا هیچ کسی کار نمی‌کند؟ حوصله‌ام سر می‌رود. آدم‌های دور و برم وقت‌شان را همه‌اش می‌ریزند توی جوب. یعنی قرار است زندگی همین شکلی باشد؟‌ کور بیایی و کور و کر بروی؟‌ کوفت‌شان بشود. من گیجم. خیلی گیج‌تر از همیشه. این روزها که مال هیچ کسی نیستم (دوست پسرم گفت ما به درد زندگی مشترک نمی‌خوریم، فقط به درد یک دوستی می‌خوریم، و من فقط ساکت سرم را تکان دادم، آخر کی می‌آید یک عدد رامتین خل و چل را بگیرد؟‌ یکی که یک دانه از کارهایش مثل آدمیزاد نیست؟ تازه چقدر هم غر می‌زند و لوس هم هست،) این روزها که تی‌ اس الیوت را سه روزه خواندم، این روزها که شده بودم مارکسیست با کتاب‌های مارکسیستی مجاز چاپ ایران که می‌خواندم، این روزها ... دارم تمام سعی‌ام را می‌کنم یک گوشه مخفی شوم. یک گوشه پنهان باشم. حتا صدای میو‌ام هم درنیاید. نتیجه این شده که شدم عین گه. آدم‌ها دور و برم یک جوری با ملاحظه بهم نزدیک می‌شوند. فکر کنم شنبه بروم زندان. امروز دعوا کردم. شنبه می‌خواهم بهم بریزم همه چیز را. به من چه. بی عرضه‌گی شماها به من چه ربطی دارد؟ آهای، من فقط یک پسر بچه‌ی خنگ گی هستم، می‌دانید، فقط همین

پیوست:‌ یک ماه لعنتی دیگر هم گذشت. پانزده ماه خدمت تمام شد. یک ماه لعنتی دیگر باید حظور بزنم. یک ماه دیگر بروم مرخصی و برگردم کارت را بگیرم
سوال: خشایار، از کجای زندگی بنویسم که زار نزنم؟‌

Monday, November 10, 2008

آدم برفی




معتاد شدم. خودم را توی شکلات، کافی‌میکس، و قهوه حل کردم. لیوان لیوان سر می‌کشم. نمی‌خوابم. تا می‌توانم نمی‌خوابم و بعد غش می‌کنم یک دفعه. مثل دیشب که بچه‌ها فکر کرده بودند من مست کردم یا نشئه کردم. نه آقا جان. من نشئه‌ی این چیزها نمی‌شوم. ها. هیچ. باز هم کابوس می‌بینم. با تنی عرق کرده از خواب می‌پرم. ساعت ندارم. بیرون که باشم موبایل هست. توی پادگان زمان وجود ندارد. و چه فرقی می‌کند؟ من معتادم به چیزهای کوچکی که می‌گذارد پنهان شوم. کسی من را نمی‌بیند. کسی احساسم نکند. نفهمد من هستم. جایی باشم جلوی چشم همه و دور از دید. پنهان. گم شده. آخر اگر کسی من را ببیند، با آشفتگی‌هایم چه کنم؟ تنهایی‌ام را چه شکلی بپوشم که کسی را نیازارد؟ دست‌هایم را کجا بگذارم، کسی عاشق‌شان نشود؟ آخر چه جوری بگویم من را همین شکلی که هستم باور کنید. باورم نمی‌کنند. ایمیل زده بودم به ساقی،‌گفتم من دروغ نمی‌گویم، من هیچ وقت دروغ نمی‌گویم. و کسی باور نمی‌کند. برایم لبخند ایمیل زد. و تحمل. من ساعت‌هایم را پر کردم از اعتیاد به چیزهای ساده. یک روز آن‌قدر شکلات نست‌له می‌بلعم که تن‌ام تب‌دار می‌ماند و داغ. روز دیگر، قهوه‌ی قیرگونه‌ی روسی را سر می‌کشم و به هیچ چیزی فکر نمی‌کنم. دیشب آن‌قدر تخمه خوردم که چشم‌هایم از شدت فشار خون داشت می‌ترکید. دکتر اگر بود زمزمه می‌کرد، خودآزاری برهنه‌ی عریان. و من فقط لبخند می‌زدم و ناخن‌هایم انگشت‌هایم را می‌خراشید

و هیچ چیزی عوض نمی‌شود

یک شعر دیگر کار کردم. یک کتاب دیگر شروع کردم. یک دسته کاغذ توی لایه‌های باستانی ساکم پیدا کردم، سه دفتر شعر از تی‌اس الیوت، به زبان انگلیسی، قرن‌ها پیش پرینت زده بودم بخوانم. شروع کردم به خواندن. ته کمدم یک کتاب فلسفه‌ی ژان پل سارتر به زبان انگلیسی پیدا کردم. مشهورترین و پرفروش‌ترین کتابی که درباره‌ی او (و البته به کمک خود او) نوشته شده است. دو سال پیش تهران کتاب را خریدم، از تجریش. رامتین، پسره دو سال گذشته واقعا. و چند هفته‌ی دیگر‌، کارت پایان خدمت را توی دست‌ت خواهی چرخواند، به امید هیچ، و خودت را پرت می‌کنی میان تندباد. یک گونی کار عقب مانده داری. یک خروار پیشنهاد کار. هر کسی که تو را می‌بیند یک پیشنهاد دارد برای آینده. کشورها را جلوی چشم‌ت به صف می‌کنند. هر کسی می‌گوید برو یک جا:‌کانادا، فرانسه، انگلیس، سوییس، نیوزلند، استرالیا ... و من چقدر خسته‌ام. من چقدر خسته‌ام

و هیچ کسی
نمی‌فهمد
یا به
روی خودش نمی‌آورد

چه فرقی دارد آخر؟

آخر می‌دانی. این‌که خودت باشی برای آدم‌های دیگر تهوع‌آور است. چون وقتی تازه خودت را می‌بینند، نفس‌شان بند می‌آید: فقط یک گل آفتاب‌گردان ساده، خیره به آفتاب، و نه به آن‌ها. و این برای‌شان تهوع‌آور است. آخر رامتین، ویلای خصوصی هیچ کسی نیست. (نگه نه امید؟) آخه رامتین، عروسک پارچه‌یی هیچ کسی نیست. آخه رامتین، قلب‌ش می‌تپه، می‌تپه. و انگشت‌هایش گرم هستند، به قول آرین،‌می‌شه ازش به عنوان بخاری توی زمستان استفاده کرد. می‌دانی، رامتین چشم‌هایش را می‌بندد. سکوت می‌کند. توی خودش غرق می‌شود. می‌دانی؛ هیچ کس رامتین نیست. هیچ کسی شبیه به رامتین نیست. رامتین، هیچ کس نیست. رامتین، رامتین است. همین شکلی

پیوست: رامتین (نام‌های دیگر: رام، رامی، رامین و رامنین) از موسیقیدانان به نام ایران در دوران پادشاهی ساسانیان و هم عصر دیگر موسیقی دانانی چون باربد و نکیسا ست ,او را واضع چنگ و استاد در نواختن این ساز می دانند[۱] و برخی وی را همان رامین عاشق ویس می شناسند.دکتر معین در فرهنگ فارسی اعلام خود در معرفی رام (رامتین) معشوق ویس چنین آورده است: "آن را نام شخصی دانسته اند که واضع چنگ بوده است. رامتین واژه ای فارسی به معنای آرامش بخش می باشد. برخی بر این باورند که رامتین، خطا شده رامنین است. اسعد گرگانی از رامنین یا رامین نام برده و به باور دکتر معین، رامنین با افزودن یک نقطه رامتین شده است. البته در گواه‌های دیگری، واژه رامتین که امروزه معمول‌تر است، دیده می‌شود. منوچهری: حاسدم خواهد كه شعر او بود تنها و بس// باز نشناسد كسی بربط به چنگ رامتین. فردوسی هم گفته: نشان است او که چنگ با آفرین کرد// که او را نام چنگ رامتین کرد



Wednesday, November 05, 2008

پسری به اسم رامتین




پنجره ها را می بندم. در باشگاه را قفل می کنم. چراغ ها را خاموش می کنم. روبه روی آینه ی قدی می ایستم. می گویم، همه اش همین است. پسری به نام رامتین. یک تی شرت سورمه یی پررنگ یقه هفت کیپ بدن تنم است. ریشی که دو روز است اصلاح نشده، موهای بهم ریخته ی قهوه یی سوخته، که توی هوای خلیج، کمی شرابی رنگ به نظر می رسد. پلک های خسته که چشم بلوطی رنگ من را در خود پنهان کرده. بی حرکت می مانم یک لحظه. خیره به خودم. کی هستم؟ نیمه شب نزدیک است. سه شنبه است. تمام روز می خواندم و می نوشتم و کارهای نگهبانی هم بود. خسته نیستم. منتظر تلفنم. از مشهد. فکر می کنم، زمان گذشت. یک ماه است جنوب هستم. یک گونی کتاب خواندم. کلی بیرون رفتم. چیزهای جدید کشف کردم. دریا را در پاییز دیدم، در شب هول انگیز بود، من را می خواست، رامتین را با تمام وجودش می خواست، خسته بودم، زنگ زدم به پرستو، کلی خندید و دو هزار کیلومتر دورتر با من صدای خلیج را گوش کرد و باد. فکر کردم الان دارد دست می کشد به موهای بلندش زیر روسری، مثل همیشه. قطع که کردم باز با خودم گفتم این ماه فیش موبایلم خل و چل می آید. گفتم به درک. نفس عمیق کشیدم. فاروق اس ام اس زد که اگه خودم را بدهم به دریا می شوم پری دریایی. گفت دریا شب ش هول داره، کسخل نشوی. قبل اش اس ام اس زده بود که اسمت به هندی می شه رامایانا. کنار دریا راه رفتم، روی ساحل سیمانی و بتنی. باد تند می زد. رفتم قسمت های تاریک، تنهایی. دست هایم را باز کردم و باد بدجوری می زد بین بدنم. بین لباس هایم. می خواستم گریه کنم. زنگ زدم تو را از کلاس کشیدم بیرون صدای دریا و باد را با من گوش کنی. خندیدم و روحم داشت زار می زد. گفتم خوبی. داد زدم که دلم رقص می خواهد. کنار ساحل. بین موج ها. تو نمی فهمیدی. نمی فهمیدی من چی می گویم. پسری را می خواستی که نقاشی کرده بودی. من بوی رنگ نمی دادم. گفتم خوبم. از همان تلفن سیگار نکشیدم. شب قبلش نصف شهر را گشتیم تا من مالبرو لایت پیدا کنم و شروع کردم سیگار با سیگار قبلی روشن کردن و گوش کردن به حرف های یک دوست استریت که از دوست دختر جدیدش می گفت. بعد دوست استریت ساکت شد. گفتم چی شده؟ گفت یک جوری عاشقانه به سیگارت پک می زنی، چیزی نگفت. گفتم می خواهی همین طور عاشقانه ببوسمت؟ خندید. اس ام اس زدم به تو: این چهارمین سیگاری است که با قبلی روشن می کنم، چرا فکر می کنی من نمی فهمم؟ اس ام اس ام نرسید. باران بالای سرمان می بارید، نم نم. توی یک پارک کوچک نشسته بودیم، زیر درخت هایی که اسم شان را هم نم یدانستم، با تو دعوایم شده بودم. خسته بودم. نه با سیگارهای جدید چیزی عوض می شود – مالبرو قرمز را هم امتحان کردم – نه با پسربازی توی خیابان، نه با هیچ چیزی دیگر. هیچ چیزی عوض نمی شود. سردم. یخ. آشفته. برایم مشروب آوردند. گذاشتم توی کمد. یک لحظه باز کردم و عطر انگورهای گیج را بود کشیدم، در شیشه ی کوچک را بستم و گذاشتم توی کمد. خسته ام. فکر می کنم باد می وزد، هنوز هم باد می وزد، ایران یخ کرده و اینجا فصل بهار شروع شده است


Tuesday, October 28, 2008

ابر شلوارپوش



با خودم گفتم چقدر خوب می شد اگر یک دفعه در را باز می کردی و همین طور بی خیال می آمدی تو و دگمه های پیراهن ت را باز می کردی و من با چشم های نیم باز و خمار ِ خواب آول زیر لب می گفتم آمدی سدریک؟ و تو فقط لبخند می زدی و بی هیچ صحبتی، حتا بدون این که به خودت زحمت بدهی پیراهن ت را کامل دربیاوری، خودت را می انداختی روی من، طوری که نفس ام بند می آمد. بعد انگشت های کنجکاوت را حلقه می کردی بین موهای سرم، که همیشه دوست داشتی شلوغ پلوغ باشند، سرم را می کشیدی عقب و لب هایم را مک می زدی و من بوی خیابان و شهر و عرق تن ت را مزه مزه می کردم و بدون هیچ حرفی دست دیگرت را می کشاندی بین سینه هایم، پایین تر، به سمت شکم، و من قلقلکم می گرفت و توی لب هایت می خندیدم و دستت آرام می رسید به سگک کمربند و من خودم را کمی بالاتر می دادم که راحت بازش کنی، بعد سگک گیر می کردی و توی لب هایت می گفتم شلوار ارتشی است. جدی از لب هایم دور می شدی. نگاهم می کردی. من سر تکان می دادم و خودم سگک را باز می کردم. بعد چشم هایم را می بستم و تو یک بار دیگر کشفم می کردی، هر بار مثل یک پسر بچه ی تازه وارد، کنجکاو، عرق کرده، گیج، همه جا را بررسی می کردی و همان طور که بدنم زیر حرکاتت کش و قوس می خورد، هیچی نمی گفتی

* * *

چشم هایم را باز کردم. ساعت یک صبح بود. تخت افسر نگهبانی توی سکوت شناور بود. خبری نبود. تو از دور تو نمی آمدی. تلفنی پریشب صحبت کردیم. خندیدی. گفتی شمال بودی چند روزی. گفتی این قدر کمبود خواب داشتی که یک روز تمام را خوابیده بودی. شوخی کردم. خندیدی. گفتی این را به کسی نگویی ها. خندیدم. جنوب در گرد و غبار شناور بود، انگار گیج باشد، هوای شب خاکستری بود. هنوز می خندیدم. با بچه ها راه می رفتیم و داشتم برای اولین بار مزه ی بهمن پنجاه و هفت را توی دهانم می چرخواندم، مثل یک شکلات شور بود

* * *

توی دبیرستان یک جین آبی کم رنگ می پوشیدم، کیپ پاهایم را می پوشاند، یک بار توی آینه قدی خودم را دید زدم، بدجوری توی کف خودم رفتم. طفلک پسرهای دبیرستان. چی می کشیدند توی آن سن حشری با من و لباس های چسب و پوست سفید و صورت دخترانه ام. این مال روزهایی بود که تو و دوست های صمیمی ت خل شده بودید کله پوستی کرده بودید و توی حیاط دبیرستان توی سروکله ی هم می زدید و من اغلب یک گوشه ی آرام و تنها می ایستادم و نگاهت می کردم، هوس ناک، آرزومند، تب دار، و اندوه وار. دور بودی. مثل تمام دنیا. بعدها توی پیش دانشگاهی بود که من حوصله ام که سر می رفت، زیر چشمی سرک می کشیدم به پشت سرم، چند نیمکت عقب تر که ولو بودی با یکی از آن شلوار پارچه یی های کرمی یا خاکستری، هنوز نرفته بودی سراغ هاکوپیان، هنوز مارک های معمولی می پوشیدی. هنوز دوتای مان معمولی بودیم. پاهایت کسل که می شدی باز می شد از هم و ولو بودی و من حدس می زدم در ابعاد. چند هفته یی مانده بود تا آن روز بعدازظهر که سنگینی وزن تر احساس کنم. تن فوق العاده ات. و پوست شکلاتی ات. خیلی سنگین بودی. سنگینی ات خوب بود. و تن ت همیشه مزه ی شکلات تلخ می داد و بوی کاکائو. دوست داشتم لیس ت بزنم. هفت سال وقت داشتم خمار چشم هایم را باز کنم و اولین چیزی که می دیدم، شلوار من بود، عجولانه پرت شده بود یک طرف، بعد شورت مچاله شده، تی شرتم هیچ وقت پیدا نمی شد، یک جایی بود زیر ملافه ها، یک جوری درش می آوردی که کلی مشکل داشتم راست و ریس شود و دوباره بپوشم ش

* * *

آخرین بار با بچه گرگ ناز و خوشگل و خوشتیپ و قد بلند و کنجکاوم رفتیم یک جین به سلیقه ی اون بخریم. جیب عقبش، سمت چپ نقش و نگار داره و سمت راستش زیپ. الان پامه. وقت هایی که کسل م یشوم و علاف، هی آن زیپه را باز می کنم، و می بندم، اصلا هم مهم نیست خیابان چقدر شلوغ باشد و چند تا انگشتر توی دست هایم باشد

* * *

چشم هایم را می بندم. سعی می کنم بخوابم. نگهبانم. فقط چهل دقیقه با موبایل غیرقانونی حرف زده بودم، سنگین بودم، نتوانسته بودم بعدازظهر بخوابم، خونم سنگین بود، تا صبح فکر می کردم چی می شد از در می آمدی تو، لبخند می زدی، می گفتم اومدی سدریک؟ و هیچی نمی گفتی، و وزن ت را احساس می کردم، و حجم بدن ات را، درون خودم، مثل همیشه

تیتر: نام معروف ترین شعر ولادیمیر مایاکوفسکی، تنها شاعر روس که دوست داشتنی و کچل و خوشگل بود. البته کچل تقلبی، خودش موهایش را می زد

Wednesday, October 22, 2008

پس باد همه چیز را با خود نخواهد برد

خسته ام. یک ماه و نیم است سرماخوردم و خوب نمی شوم. بیماری کم می شود و زیاد و رهایم نمی کند. می گویند هوای پاییزی خلیج است. می گویند باران که ببارد خوب خواهی شد. باران می آید؟ روزها هوا گرم می شود و شب نسیمی خنک از سمت دریا می وزد، گاهی از سمت کوه. کولرها ولی هنوز روشن است، ولی نه همه شان، یکی یکی خاموش می شوند و به خواب زمستانی فرو می روند. اما هنوز روشن هستند. می غرند و آه می کشند و هوا را در رادیات گازی شان قرقره می کنند و تف می کنند توی صورتت.
خسته ام. توی چهار روز پنج جلد کتاب سنگین خواندم و یک جلد مانده. باید یک مقاله ی مفصل بنویسم، تا پنجشنبه. باید ترجمه هایم را تحویل بدهم. امروز دو کتاب خواندم و یک مجله و چند صفحه ترجمه کردم. خوابیدم. بیدار شدم. نوشتم. برای خودم گل گاوزبان دم کردم، از دم نوش های گلستان
خسته ام. باید بروم خرید. باید قهوه بگیرم. یک بسته کافی میک کلاسنو ، آیریش. یک بسته مک کافی غلیظ. باید یک بسته چای کیسه یی گلستان بخرم. دئودرانت می خواهم. زندگی بدون دئودرانت مرگ است. چند مغازه رفتم. آن چه می خواهم را ندارند. لیمو ترش هم می خواهم و یک لیست بلند از خرید. وقت ندارم. کارهایم مانده. حساب کردم و دیدم پنج روز دیگر م یتوانم بازار بروم و خرید کنم
خسته ام. کمبود خواب دارم. از وقتی آمدم جنوب دلم لک زده بدمینگتون بازی کنم. وقت پیدا کنم می افتم توی رختخواب و غش می کنم، درجا. دلم لک زده برای رستوران. برای یک پیتزای خوب یا یک دست جوجه کباب خوب. دلم گرفته. تنهایی هیچ وقت رستوران نمی روم. دوستانم یا نیستند یا نگهبانی های شان با من فرق می کند. روی هم می افتد نگهبانی ها همه اش. تنها مانده ام. بین سایه ها
خسته ام. مجموعه شعر جدیدم بدک پیش نمی رود. داستان هایم نه. طرح هایم نه. مقاله هایم مانده. دلم کامپیوتر خودم را می خواهد. دیکشنری ها و کتاب های خودم. اتاق خواب خودم. سی دی ها و دی وی دی های خودم. و تاریکی اتاق. وقتی دلم می گیرد. یک لیوان چایی دستم بگیرم، توی لیوان سفالی سرمه یی خودم، و قدم بزنم، و پاپ انگلیسی گوش کنم، یا بدون کلام، و راه بروم توی اتاق. در تاریکی. دلم گرفته. دلم خیلی گرفته
روزها می گذرند
چهارده ماه از سربازی گذشت
نود روز دیگر مانده
ماه آخر مرخصی ام
فقط تا پایان پاییز
فقط تا پایان پا ییز
...
خسته ام
تیتر: نام کتاب جدید ریچارد براتیگان که به زبان فارسی منتشر شده. براتیگان را دوست درم. هر چند می گویند این ترجمه به قلم آقای نوش آذر چندان چنگی به دل نمی زند

Wednesday, October 15, 2008

قصه ی شب برای نی نی گولوها


یک شب بود که من با بچه گرگ سفید دیت داشتم. خوف بود. ما دوتایی مان بچه توچولو بودیم. بچه گرگ سفید جلوی ویترین کتاب فروشی اما منتظرم بود. درست بعد از افطار هم بود. یک وقتی که آدم ها توی خانه شان هستند. اول من از تاکسی پیاده شدم. بعد بین تک و توک ماشین های منتظر پشت چراغ قرمز چهارراه دکتری ویراژ دادم. از یک ساعت قبلش هی اس ام اس می فرستادی که دیر نکنی ها. می دونی، آخه گرگه، اصلا حوصله منتظر بودن را نداره. دیر بکنی نفس های عمیق می کشه و خُزخُر می کنه. اول من نزدیکش شدم. توی تاریکی ایستاده بود. بی حرکت ماند. من دورش چرخ زدم. با بینی کوچولوی گربه یی ام بو کشیدمش. چشم هایش را بسته بود. می خواستم توی بغلش مچاله شوم و بخوابم. سفید بود. خوشگل بود. و نرم. قوی. وحشی. بوی پسرها را می داد. ولی یک دفعه چشم هایش را باز کرد، دستم را گرفت و گفت راه برویم. گفتم میو. بعد هم رفتیم توی یک پارک خوشگل، جایی که یک عالمه گربه بود. خیلی خوشش آمد. مخصوصا اون شش تا بچه گربه یی که آقاهه توی سبد آورد و دو نفری کلی توی بحرشان رفتیم. اولش همین جوری بود. توی تاریکی با هم آشنا شدیم و من گفتم میو، میو


* * *


گربه گرگی من هستم و بچه گرگ سفید. ما دو تا هم قدیمی. دو تا مون عاشق ولگردی توی خیابان. بعد هم یک گوشه یی توی بغل هم ولو شدن و قوطی های خنک آلو وِلا با طعم توت فرنگی را باز کردن و مزه مزه کردن. ما دو تا عینکی هستیم. لباس های تنگ می پوشیم. دو تایی مان کیف داریم روی شانه می اندازیم. دو تایی مان همیشه یک جورهایی توی هپروت هستیم. این جوری بود که یم موقعی ماها به هم چسبیدیم. شدیم یه بدن. یه بدن دراز و خوشگل و ناز و بچه گانه. این جوری شد که من بعضی وقت ها چونه ی گرگ را می خاراندم و گرگ بعضی وقت ها به جای من خمیازه می کشید. من می شینم کتاب می خوانم و گرگ نقاشی می کشه. خسته هم که می شویم یا غرغر می کنیم، یا می رویم پسربازی، یا هم را گاز می گیریم. بعضی وقت ها هم فقط می نشینیم توی یک پارک و غیبت می کنیم. وووووووووی. حال می کنیم با هم. گربه گرگی من هستم و بچه گرگ سفید


* * *


همه چیز خوب بود. خیلی خوب بود. تا مرخصی سربازی من تمام شد. من رفتم تهران، قرار بود بچه گرگ سفید هم باهام بیاید. ولی حالش خوب نبود، دعوت داشت با من بیاد تهران، و همین طور بره گیلان و تبریز و کیش.ولی هیچ کدام را نرفت. من سوار قطار سبز شدم. بچه گرگ ماند. وقتی زنگ زدم خداحافظی کنم، بغض کرده بود، بعد گریه ش گرفت، ولی به من گفت سرماخورده و گلویش درد می کنه. آخه نمی خواست من را ناراحت کنه، من دلم کوچیکه آخه. منم زود گریه ام می گرفت. و من و بچه گرگ کش آمدیم و کش آمدیم. ما دو هزار و دویست کیلومتر کش آمدیم. تا من رسیدم کنار دریا. حالا تو تنهایی می گم میومیو و روزها می گذره و شب ها می گذره و چقدر تنهاییم. بچه گرگ تنهاست. دل مان تنگ شده برای بازی، ولگردی، لیس زدن هم. ماها خیلی کش اومدیم. اما هنوز به هم وصلیم. بعضی وقت ها، من چونه ی گرگ را می خارانم و بعضی وقت ها، گرگ به جای من خمیازه می کشه


پیوست: تلویزیون دیشب گفت که خدمت سربازی کاهش پیدا کرده. ووووووووووووی. مال من یک ماه کم شد. فقط دو ماه دیگر جنوب هستم. اوخی

Saturday, October 11, 2008

جزیره های کوچولوی بارانی



کجایی؟


×××


من
رسیدم
گرم نبود
هوا سرد بود
چهار
صبح
من توی تاکسی بودم
پادگان گیج بود
من گیج تر
از تهران
از نخوابیدن
از دوست های تازه
از خوش گذشتن
از اینکه دلم می خواست تلفن امید را می گرفتم
فحش می دادم که نگذاشتی کمربند بخرم
دگمه ی جین ام پرید افتاد توی توالت غرق شد
من بی جین شدم
توی خیابان تا خانه ی مهدی دست به جیب راه رفتم
آن هم بدون شورت
فکر کن؟
اگر از پایم می افتاد چیییییییییییییییییییییییییییییییییییی می شد
!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
پادگان رفتم خوابیدم
یک ساعت
قبلش می دانستم همان روزی که رسیدم
نگهبانم
نگبهانی ام را خوابیدم
همه ش را
گور پدر هر چیزی
صبح بیدار شدم
روز دوم
دلم تنگ بود
شب قبلش توی نگهبانی چهل دقیقه با علی حرف زدم
علی دوست تهرانی ام
حالا باید بروی ببینی چقدر نازنین است
با احسان حرف زدم
با تو حرف نزدم
تو تلفنت خاموش بود
من دلم گرفت
تو تلفنت خاموش بود


×××


bebin
blogger baz nemishe
mishe in matn ro begzari toie blog? aks ham bezari?
rammy
boooooooooooooooooooooooooooos

×××




غمگین توی قطار نشستم. عصبی. چنگ زدم به قوطی نیمه یخ زده ی آب معدنی. آب را با ولع نوشیدم. صدایم بهم ریخته بود. قرص هایم را پیدا نمی کردم. ولی زنگ زدم خانه که بگویم توی قطار هستم. نگران بودند. زنگ زدم به تو. داشتی توی ایستگاه راه آهن ... صدای من برای تو یعنی خنده. یعنی لبخند. خندیدی. خندیدیم. انگار نه انگار که جلوی اون همه آدم دعوایم شد با تو. تو می خواستی وسایل من را تا توی قطار بیاوری. و من بهم برخورده بود. به غرورم. به حس استقلالم. یعنی چی؟ بعد هم جیغم درآمد و یک بچه گربه ی عصبانی که پنجول می کشید. بعد هم صورتت را بوسیدم و رفتی. چند قدمی جلوتر برگشتم دست تکان بدهم. نبودی. دور و بر را نگاه کردم. نبودی. برگشتم. غمگین بودم. سردم بود. خوب، تو نمی دانی من چقدر برای این استقلال نصفه نیمه ام جنگیدم. بعد تو بهت بر می خورد که چرا با احساس تو ... احساس تو در مالکیت من. مالکیتی که قبولش دارم. باهاش نمی جنگم. می خواهمش. اما من در تو مستقل می مانم. می فهمی؟ برای تو، ولی مستقل. در تو، ولی مستقل. با تو، ولی
...

غمگین از قطار پیاده شدم. با یک سمند زرد توی خیابان های تهران راهی شدم. تصویر را پیدا کردم. جزیره خودش را نشان داد. جزیره ی کوچک سفید رنگ، با قفسه ی قهوه یی کتابخانه. میز چوبی رنگ غذاخوری. یک یخچال کوچک. و صورتی که می خندید، تو، و همه ی زندگیت، در کنار هم. صورتم را بوسیدی. لبم را بوسیدی. صورتت را بوسیدم. و لبت را. سکوت بود، در صبح جمعه

* * *

تهران یک چاله ی گنده است. با یک عالمه اتوبان عنکبوتی که تارهای شان به همه جا رسیده. تهران یک برج میلاد گنده هم دارد که شب ها تِر می زند به آسمان شهر، با آن نورپردازی مضحک. به آسمان گاه می کنی انگار همیشه مست است. لابه لای دودها و سکوتی که بین تمام سروصداهای شهر هست، یک تصویر خودش را زنده می کند. مثل خانه ی پدرخوانده ی هری پاتر، یک دفعه از میان تاریکی خود را نشان می دهد. به همه جایش را نشان نمی دهد، نه، فقط خود ماها می توانیم آن را ببینیم: دریا، و یک پل کوچک چوبی، که تو را به جزیره می رساند. تهران پر از جزیره های کوچک است. جزیره های کوچک بارانی، جزیره هایی برای ماها. برای خود ِ خود ِ ماها. برای خندیدن حرف زدن. آزاد بودن. موسیقی. رقص. زندگی. زندگی کردن. مثل یک گ ی واقعی


* * *

رامتین یک خنگول شنگول قد بلند است که سی و سه سانت بالای زمین، یک جایی بین یک جور ابرهای گربه گانه قدم می زند. وقتی باهاتان قرار می گذارد، مثل یک طوفان می رسد و یک عالمه حرف می زند. انگار تمام چهار ماهی که جنوب حبس بود را باید یک دفعه فوران بزند، آن هم درست روی تو. ولی آخه می دونی، رامتین توی تمام پر حرفی هایش تنهاست. بعد یک دفعه تنهایی همه جا را بهم می ریزد. یک دفعه خودش را می اندازد توی بغلت که با هم برقصیم. بعد غذایت می سوزد. غذای سوخته زیر زبان مزه می دهد. غذا می خوریم. و رامتین باید برود. نمی خواهم بروم. لب هایم را می بوسی. نمی خواهی بروم. رفته ام

تهران پر از جزیره های بارانی ماست. تهران پر از زندگی ست. تهران نفس های عمیق می کشم. نفس های عمیق و آرام. بین صورت های خودمان نفس می کشم. با خودمان نفس می کشم. تهران نوستالژی است. غمگین آمدم و غمگین تر برگشتم. جنوب هوا بهشت شده. جنوب فکر می کنم می گذرد. این سه ماه و نیم هم می گذرد. نفس های آرام می کشم. هوا خنک است

پیوست: ممنون. واقعا ممنون از همه. مخصوصا از مهدی و مجتبی. علی. رهام. شروین. مجید. خشایار. سینا. باربد و پژ نازنین، که یادم آوردید هنوز زنده ام. که تمام این غم این چند ماه را از وجودم زدودید. و چقدر خوب بود. همه چیز خیلی خوب بود. رامتین احساساتی کلی احساساتی تر شد. مرسی. واقعا مرسی


×××


عکس از اینجا:




×××


بچه گرگ ِ سفید

Wednesday, October 01, 2008

صبح بود


صدای مامان دم در اتاق. چشم‌هایم سنگین بود. بدنم کرخت بود. یک جور حس گنگ توی رگ‌هایم می‌دوید. دست گرداندم و موبایل را پیدا کردم و یک چشمی نگاه کردم. شش صبح بود. سرد بود. دیشب که امید و سعید و احمد رفته بودند، پنجره باز مانده بود. هوا یخ شده بود. دیشب که نیمه‌شب برگشتم خانه، شنگول و منگول و با یک رز سرخ در دست، پنجره باز مانده بود. مست خوابیده بودم. منگ. تند خوابم برده بود. یک خواب بدون رویا. یک خواب پر از رویاهایی که تا چشم باز می‌کنی فوت می‌شوند و نیستند. یک خواب بدون خاطره. بدنم سرد بود. روی تخت نشستم. نگاه کردم به ... به هیچ چیزی نگاه کردم. هیچ چیزی نگفتم. امروز بعدازظهر باید بروم

چرا تا شکفتم
چرا تا تو را داغ بودم، نگفتم

چرا بی‌هوا سرد شد باد
چرا از ذهن من
حرفهای من
افتاد

قیصر امین‌پور



نشستم و همین‌طور که آهنگ‌های جلف و سبک گوش می‌کردم فکر کردم توی این نوزده روز مشهد چی‌کار کردم؟ یعنی به جز خوابیدن، ول‌گردی، عشق‌بازی، ‌پول‌خرج کردن به صورت انبوه (به رقمی که توی این سه هفته خرج کردم و نمی‌دانم کجا؟ چه‌طوری؟ کی؟ مغزم سوت می‌کشد،) غر زدن، اینترنت و تماشای فیلم، چی کار کردم؟ امروز صبح بیدار شدم و باید بروم و یک لیست بلند‌بالا هست از کارهای عقب مانده. امروز صبح هوا سرد بود


آیا تنها امید انسان
دو سه شاخه گل قرمز است
که در زردی آب گلدان بازهم
قرمز هستند؟

احمدرضا احمدی


من سردم بود. من دلم می‌خواست می‌نشستم و مثل یک بچه‌ی لوس گریه می‌کردم. دلم می‌خواست سرم را می‌گذاشتم روی شانه‌ی تو و داد می‌زدم دلم نمی‌خواهد بروم. داد نزدم. دیشب هم سرم را گذاشتم روی شانه‌ی تو و مثلا دل‌داری‌ت دادم که این سه ماه و بیست روز لعنتی مانده از این دوره‌ی خسته‌کننده را به یک چشم برهم زدن ... چشم برهم زدن. پلک‌هایم می‌پرد. وقتی عصبی باشم پلک‌هایم می‌پرد. امروز عصر بلیط قطار تهران را دارم، سیمرغ، سبز. امیدوارم کوپه‌ام پسرانه باشد. می‌دانم که آخر سر می‌افتم توی یک کوپه‌ی خانواده‌گی پر سروصدای خسته‌کننده که یک بچه تویش دارد غر می‌زند تا صبح. فقط همان اولین بار که سوار قطار شدم تنهایی، کوپه پسرانه بود: دو تا پسر دانشگاهی که من یکی‌شان بودم، دو تا پسر تیپ مسلمان ساده، دو تا پسر جی، دوست‌ پسرهای هم. تا صبح با پسرهای جی نشسته بودیم به حرف زدن و خندیدن و آن‌ها داشتند همدیگر را ناز می‌کردند و آخرسر هم نگفتم من هم جی هستم. پیاده شدم. فقط خاطره‌ش ماند، زیر دندان‌هایم مزه کند. زمان گذشت. زمان گذشته بود. صبح بود. من بعدازظهر باید رفته باشم

در اتاق بی‌روزن انعکاسی سرگردان بود
.و من در تاریکی خوابم برده بود
در ته خوابم خودم را پیدا کردم
.و این هشیاری خلوت خوابم را آلود
آیا این هشیاری خطای تازه من بود؟

سهراب سپهری


چرا یانی این‌قدر قشنگ می‌نوازد؟ چرا من یانی را سال‌هاست دوست دارم و خسته نمی‌شوم؟ چرا فروغ همیشه خوب است؟ چرا هوای عصرهای پاییز همیشه خوب است؟‌ چرا ترافیک وقتی از یک شهر کوچک برگشته باشی،‌ حتا بعد از نوزده روز هم خوب است؟ چرا خوب است شب‌ها دیر برگردی خانه و چراغ‌ها خاموش باشد و فقط یک چراغ برای تو روشن نگه داشته باشند؟‌ چرا بوی رز خوب است؟ چرا من عطر لاکوستای انگلیسی توی بسته‌های سبز را دوست دارم؟ چرا پیراهن‌های مشکی آستین‌بلند خوب است؟ چرا یونیسف قشنگ‌ترین کارت‌پستال‌های دنیا را چاپ می‌کند؟ چرا غر زدن و ول‌گشتن با امید همیشه خوب است؟ چرا خرید کردن این دفعه مزه می‌داد؟ چرا شوهر خیلی خوب است؟ چه‌جوری من تو را پیدا کردم؟ توی خیابان احمدآباد از خیابان رد شدی. من ایستادم. لبخند زدم. آمدی جلوتر. دست دادیم. من داشتم ور می‌زدم. یک جایی بود نزدیکی‌های پاستور. جایی که یونایتد کالرز او بنتون نماینده‌گی گنده‌ش هست، که یادم آمد سال‌هاست با هم دوست هستیم. صبح بود. من سردم بود. یک جایی توی اتاق نشسته بودم. چراغ‌ها خاموش بود. من عصر توی قطارم. قطارم می‌گوید تاپ تالا‌پ تاپ

زندگی شاید
یک خیابان درازست که هر روز زنی با
زنبیلی از آن می‌گذرد
زندگی شاید
ریسمانیست که مردی با آن خود را از
شاخه می‌آویزد
زندگی شاید طفلیست که از مدرسه
برمی‌گردد
زندگی شاید افروختن سیگاری باشد، در
فاصله رخوتناک دو
هم‌آغوشی
یا عبور گیج رهگذری باشد
که کلاه از سر برمی‌دارد
و به یک رهگذر دیگر با لبخندی
بی‌معنی می‌گوید صبح بخیر
زندگی شاید آن لحظه‌ مسدودیست
که نگاه من، در نی‌نی چشمان تو خود را
ویران می‌سازد
و در این حس
که من آنرا با ادراک ماه و با دریافت ظلمت
خواهم آمیخت
در اتاقی که به اندازه یک تنهائیست
دل من
که به اندازه یک عشقست
به بهانه‌های ساده خوشبختی خود
می‌نگرد
به زوال زیبای گلها در گلدان
به نهالی که تو در باغچه‌ی خانه‌مان
کاشته‌ای
و به آواز قناریها
که به اندازه یک پنجره می‌خوانند
... آه
سهم من اینست
سهم من اینست

فروغ فرخزاد

Monday, September 29, 2008

لولوی شیشه‌ها


اتاق من شیشه‌یی‌ست. دیوار‌هایش با عبور هوا موج می‌گیرند و من یک کم می‌ترسم. تو رفته‌یی سفر. یک دیدار کاری. یک کار اداری. یک سری ملاقات‌های خسته‌کننده و تو بی‌حوصله نشسته‌یی توی اتاق غر می‌زنی و من را می‌خواهی و من هر بار که اس‌ام‌اس‌ت می‌آید فکر می‌کنم یک جایی از دیوارهای شیشه‌یی دارد ترک می‌خورد. من قلبم را توی مشتم گرفته‌ام و فکر می‌کنم شاید یک بار دیگر ... شاید برای یک بار دیگر؟ قلبم توی مشتم می‌تپد و حوصله ندارد. من غم‌گینم. غم‌گین یک بودن، یا نبودن، یا ... می‌خواهم برایت با صدای نازک و غم‌گین خودم «سهراب سپهری» بخوانم. گوش می‌کنی؟ می‌دانم گوش می‌کنی. می‌خواهم برایت شعر بخوانم. همیشه وقتی دل خودم می‌گیرد برای خودم شعر می‌خوانم و دل تو چقدر گرفته و می‌خواهم برایت شعر بخوانم

...

لولوی شیشه‌ها
سهراب سپهری

در این اتاق تهی پیکر
! انسان مه‌آلود
؟ نگاهت به حلقه‌ی کدام در آویخته

درها بسته
. و کلیدشان در تاریکی دور شد
: نسیم از دیوارها می‌تراود
. گل‌های قالی می‌لرزد
. ابرها در افق رنگارنگ پرده پر می‌زنند
باران ستاره اتاقت را پر کرد
و تو در تاریکی گم شده‌ای
! انسان مه‌آلود

. پاهای صندلی کهنه‌ات در پاشویه فرو رفته
درخت بید از خاک بسترت روییده
. و خود را در حوض کاشی می‌جوید
: تصویری به شاخه بید آویخته
، کودکی که چشمانش خاموشی ترا دارد
گویی ترا می‌نگرد
و تو از میان هزاران نقش تهی
گویی مرا می‌نگری
! انسان مه‌آلود

ترا در همه‌ شب‌های تنهایی
. توی همه شیشه‌ها دیده ام
: مادر مرا می ترساند
‍! لولو پشت شیشه‌هاست
. و من توی شیشه‌ها ترا می‌دیدم
! لولوی سرگردان
، پیش‌آ
. بیا در سایه‌هامان بخزیم
درها بسته
. و کلیدشان در تاریکی دور شد
. بگذار پنجره ر ابه رویت بگشایم

انسان مه‌آلود از روی حوض کاشی گذشت
. و گریان سویم پرید
: شیشه پنجره شکست و فرو ریخت
لولوی‌ شیشه‌ها
. شیشه عمرش شکسته بود

Saturday, September 27, 2008

باد ما را با خود خواهد برد


لطفا قبل از خواندن این متن، بروید و این پست عالیجاه پژ را بخوانید و لطفا کامنت‌های آن پست را هم بخوانید و بعد خطوط تنهای من را مزه مزه کنید


من نشستم و دارم محسن نامجو گوش می‌کنم و دلم خیلی گرفته. یعنی اول دیروز پست پژ را خواندم و اول بهم برخورد. بعد دوباره خواندم و بهم برنخورد. بعد کامنت‌های همزاد را توی آن پست خواندم و جواب‌های پژ را و این بار واقعا بهم برخورد. بعد هم نشستم موسیقی گوش کردم و دیگر چیزی توی ذهنم نبود. شب قرار بود از مهمانی جیم بشوم و بروم خانه‌ی دوست پسرم. داشتم آماده می‌شدم بروم که خواهرم آمد توی اتاق و شروع کرد به حرف زدن در مورد ازدواج. بعد هم آمدم بیرون. تاکسی پیدا نکردم. قدم‌زنان رفتم سمت سه‌راه راهنمایی. سردم بود. یک تی‌شرت نازک چسب پوشیده بودم. خیابان خلوت بود. من تندتند می‌رفتم که زودتر برسم. بعد پیچیدم توی احمدآباد و پله‌برقی که من را به پل عابر می‌رساند نفس تازه کردم. از پل که رد می‌شدم باد به تنم می‌خورد. توی ابوذر بود که حالم بد شد. شروع کردم به تلوتلو خوردن. یک جا نزدیک بود با سر بخورم دیوار. ایستادم. با خودم زمزمه کردم که چیزی نیست. با خودم گفتم مهم نیست. با خودم گفتم من قبل از آمدن یک آرام بخش خوردم. به خودم گفتم درست می‌شود. و راه افتادم. تو هم فهمیدی حالم خوب نیست. گذاشتی دور و بر خانه راه بروم و هی پشت سر من بودی و من حرف می‌زدم و موسیقی گوش می کردم و توی کمدها فضولی می‌کردم و تو لبخند می‌زدی. وقتی رفتم دوش گرفتم حالم خوب شده بود. وقتی آمدی موهایم را خشک کنی توی دست‌هایت رقصیدم و کلی خندیدیم. وقتی آمدم لباس بپوشم باز خنگول شدم و هی پیراهنم را چپه می‌پوشیدم. دفعه‌ی سوم بین قهقهه‌های‌مان گفتی کار خودم است. لباسم را تنم کردی. برایم تاکسی گرفتی. توی اتاق خواب نشستم. فکر کردم تحمل هیچ چیزی را ندارم. خوابیدم. خسته بودم. وحشتناک خسته بودم

تمام دیشب و تمام امروز صبح و تمام امروز بعدازظهر ذهنم سنگین بود. صبح با پژ چت کردم. یعنی اول که پستش را که خواندم می‌خواستم زنگ بزنم حرف بزنیم. ولی نتوانستم. من ... من یک دفعه پر شدم از هزار تصویر مال هفت سالی که مال سدریک بودم. از همان باری که آمدی و رو‌به‌رویم ایستادی و من لبخند زدم که نمی‌شینی؟ و نشستی و خجالتی بودی و من دست‌ت را گرفتم و ما مال هم بودیم. هفت سال مال هم بودیم. می‌دانی پژ، هیچ چیزی توی این هفت سال طبیعی‌تر از رابطه‌ی هم‌جنس‌گرایانه‌ی ما نبود. هیچ چیزی مزاحم ما نبود. ما از هم لذت می‌بردیم. از س‌ک‌س با هم. از بودن با هم. از نزدیک بودن به هم. ما ... ما توی این هفت سال یک آرزو را به گور بردیم پژ. آرزوی ساده‌ی یک شب تا صبح با هم خوابیدن. توی این هفت سال من و سدریک نتوانستیم حتا یک لحظه با هم آرام بمانیم که بقیه ... خانواده‌ی من به خون سدریک تشنه بودند. خانواده‌ی سدریک می‌خواستند من را به قطعات مساوی تقسیم کنند و بعد بسوزانند و بعد خاکسترم را لگدمال کنند و بعد هم تف کنند رویش و یک نفس راحت بکشند. هفت سال ... هفت تا سیصد و شصت و پنج روز ... هفت سال بیست و چهار ساعت ... هفت سال ... پژ تمام جامعه جلوی ما ایستاده بود که نگذارد ما به هم برسیم. تو که باید بفهمی همه‌ی جامعه یعنی چی. تمام قدرت جامعه صرف این شد که من و سدریک به هم نرسیم. که ما آرام نباشیم. که همیشه توی یک وحشت باشیم، که اگر کسی بفهمد؟ اگر کسی بفهمد ... و ما عشق‌مان را بین دست‌های‌مان مخفی می‌کردیم و ما عشق‌مان را توی سوراخ سمبه‌های دل‌مان قایم می‌کردیم که حتا نگاه‌مان هم حق نداشت چیزی را لو بدهد. ما توی جامعه‌یی که از هر سه تا ازدواج‌ش دو تاش توی پنج سال اول می‌رسند به طلاق، هفت سال با هم بودیم پژ. و می‌دانی، هنوز هم با هم هستیم. هنوز هم من دیوانه‌وار سدریک را دوست دارم. سدریک وحشتناک من را دوست دارد. ولی ما حالا ... حالا به زن سدریک خیانت می‌کنیم. حالا ما ... پژ، هم‌جنس‌گرا بودن افتخار دارد. من بهش افتخار می‌کنم. درست می‌گویی تو، برای خودم خوب است و همین. ولی همین برای من خیلی مهم است

می‌دانی پژ، از وقتی خودم را قبول کرده‌ام،‌ دیگر ماه‌هاست که حمله‌ی میگرنی نداشتم. دیگر کلا خیلی کم‌تر سردرد می‌شوم. دیگر کمتر قلبم اذیتم می‌کند. کمتر سرما می‌خورم. اصلا مریضی بد نداشتم. می‌دانی پژ، از وقتی به خودم افتخار می‌کنم، به همین چیزی که هستم، شب‌ها خوابم می‌برد. تو می‌دانی چقدر خوب است آدم شب‌ها خوابش ببرد؟ من شب‌ها می‌خوابم. ماه‌هاست شب‌ها می‌خوابم. و این خیلی خوب است. می‌توانم بدون ترس و وحشت توی خیابان راه بروم، می‌دانی این چقدر خوب است؟ می‌توانم توی وبلاگم بنویسم، می‌توانم راحت به دوست‌هایم بگویم من این شکلی هستم، این چیزیه که من هستم، قبولم کنید. و این واقعا خوب است پژ. واقعا خوب است

پژ، ما اقلیت پنهان و منفور و دیده نشده‌یی هستیم که وجود داریم. ما قرار است زنده‌گی کنیم. قرار نیست چیزی عوض شود. جامعه‌ی ما سال‌ها طول می‌کشد که قبول کند چنین اقلیتی با چنین خواسته‌هایی وجود دارند. جامعه‌ی ما من و دوست پسر جدیدم را تحمل نمی‌کند. من این را خوب می‌دانم. ولی سرم را می‌گیرم بالا، نشانه‌های گی را با افتخار در دست می‌کنم و به دیدن دوست پسرم می‌روم. می‌دانی، من قبول کرده‌ام، و این چیزی‌ست که مهم است، قبول کردن من. نه هیچ چیز دیگر. و در هر صورت، افتخار مگه یعنی چی؟ مواظب خودت باش پسر

مسئله‌ی اول: اگر کامنت‌دونی این وب‌لاگ باز نمی‌شود، کامنت‌تان را برایم میل بزنید تا به اسم خودتان در وب‌لاگ بگذارم
ramtiin@gmail.com
مسئله‌ی دوم: لینک‌ها را درست کردم، لذت ببرید

Wednesday, September 24, 2008

Date


فکر کنم وقت‌ش شده که بروم و چند تا کار خیلی مهم را خوب یاد بگیرم، کارهایی مثل آشپزی، خانه‌داری، یاد گرفتن روش گره زدن کروات، و البته مهم‌تر از همه، جا انداختن قرمه‌سبزی. امشب که توی سجاد قدم می‌زدیم، کلی از پسرها بر می‌گشتند حسود ما را دید می‌زدند. زوج عدد خوبی است، می‌دانی
...

وای من چقدر چیز یاد ندارم

Monday, September 22, 2008

جنگل سحرآمیز


من یک درختم. شاخه‌هایم را پهن کرده‌ام زیر آفتاب، یا ابرهایی که هست، بارانی که می‌بارد، بادی که می‌وزد. شاخه‌هایم برگ‌های کوچک و سبزی دارد که پوست را پر کرده‌اند. برگ‌ها توی آفتاب می‌درخشند، زیر باران رویایی می‌شوند، باد که می‌زود، یک جوری هوس‌انگیز می‌رقصند. برگ‌هایم را دوست دارم. وقتی آفتاب باشد را بیشتر می‌پسندم، برگ‌هایم یک جوری کسل می‌شوند و هات، خودشان را ولو می‌کنند روی شاخه‌ها، این جوری است که کلی پرنده هوس می‌کنند بیایند پیش من و ما با هم‌دیگر کلی می‌خندیم

من یک درختم. توی یک جنگل گنده و سرسبز. یک جنگل که راه‌ش را جادو کرده‌اند. آن سوی جنگل، کوه است و می‌گویند ورای کوه فقط مه. هیچ کسی نمی‌تواند از میان مه بگذرد. مه مواظب ماست، مواظب من و تمام درخت‌های دیگر. درخت‌های دیگر دوست‌هایم هستند. بعضی بلند قد هستند، همیشه عاشق باد، که موهای‌شان هی بهم بریزد و لبخند می‌زنند. بعضی تنه‌های چاق دارند و صدای خنده‌شان قوی است و از ته حلق. بعضی هنوز بوته کوچولوهایی هستند که زیر شاخه‌های ما دارند بزرگ می‌شوند. جنگل یک عالمه پرنده دارد. پرنده‌های جنگل جادویی هستند. همه‌شان کلی رنگ توی پرهای‌شان دارند. ما این‌جا پرنده‌ی ساده نداریم. ما این‌جا حیوانات ساده نداریم. یک جور میمون‌های مهربان داریم که همه‌ش آدامس می‌جوند و پشت سر هم حرف می‌زنند. من عاشق میمون‌ها هستم، نمی‌گذارند حوصله‌ام سر برود. آخر می‌دانی، همیشه ایستادن و دست‌ها را رو به آسمان بالا بردن، حوصله می‌خواهد. یک جور هم خرس‌های درختی داریم. خرس‌های درختی همه‌ش هدفون می‌گذارند روی گوش و آهنگ‌های ملایم گوش می‌کنند و چرت می‌ِزنند. مثل بچه‌ توچولوها هستند. بغل‌شان می‌کنیم و لالایی زمزمه می‌کنیم. وقت‌هایی که بیدار می‌شوند، پف کرده‌اند و خمار و نشئه. ما این‌جا مارمولک هم داریم. شیطان هستند و تندتند می‌دوند. همه‌ش شاخه‌هایم را قلقلک می‌دهند. کلی دوست هستیم با هم. مورچه هم داریم. همه‌ش دارند از سر و کول من بالا و پایین می‌روند و در مورد فلسفه‌ی وجود بحث می‌کنند

من یک درختم. حوصله‌ام که سر می‌رود گوشی همراه‌م را بر می‌دارم و اس‌ام‌اس می‌فرستم برای یک دوست. یک دوست می‌آید پیش من و توی شاخه‌هایم مچاله می‌شود و شراب سرخ رنگ توی لیوان‌های طلایی رنگ مزه‌مزه می‌کند و وراجی داریم ما با هم. این وقت‌هایی‌ست که دل‌مان گرفته. من هم یک کم شراب سرخ رنگ مزه‌مزه می‌کنم. بعد من هم مچاله می‌شوم توی دست‌های یک دوست. بعد دو نفری با یک جور لحن بغض کرده حرف می‌زنیم و کلی از خاطره‌های گذشته تعریف می‌کنیم، می‌خندیم،‌ چشم‌های‌مان پر از اشک می‌شود، هم‌دیگر را ناز می‌کنیم. بعد هم یکی‌مان سرش را می‌گذارد روی شانه‌ی آن یکی و چشم‌هایش را می‌بندد. وقت‌هایی که یک دوست سرش را گذاشته باشد روی شاخه‌ی من، آرام خم می‌شوم و گونه‌ش را می‌بوسم. می‌گویم چقدر س‌ک‌س‌ی شده و می‌خندد زیر لب و می‌گوید آخه گریه کرده. بعد هم خوب خودش را توی شاخه‌های من مچاله می‌کند و می‌گوید چقدر خواب‌ش می‌آید و من نازش می‌کنم تا بخوابد. وقت‌هایی که من سرم را گذاشته باشم روی شانه‌های او، آرام و بی‌صدا شروع می‌کند به یکی‌یکی گرد و غبار گرفتن از برگ‌های ناز و توچولو و سبز من. بعد هم یک موقعی دو تایی‌مان می‌خوابیم. شاید هم یک کم دیگر شراب مزه‌مزه کنیم و بخوابیم

من یک درختم. بعضی‌وقت‌ها موسیقی پاپ ملایم گوش می‌کنم، بعضی‌وقت‌ها موسیقی بدون کلام، بعضی‌وقت‌ها هم فقط باد گوش می‌کنم و چشمه‌یی که زیر پایم می‌درخشد. من یک درختم، یک درخت توی جنگل سحرآمیز، بین درخت‌های دیگر. ما با هم دوست هستیم. اما هر کدام دنیای خودمان را داریم. ما کلی با هم حرف می‌زنیم. کلی با هم خوشبخت هستیم. اما یک جور دیوارهای نامرئی بین ما هست. یک جور دیوارهای سرد که همیشه پشت‌شان خود واقعی ما پنهان می‌شود. بعضی‌وقت‌ها شاخه‌ی یکی از ماها سرک می‌کشد از بالای دیوار، می‌بیند یک پسر بچه‌ی کوچولو نشسته روی زمین، خودش را بغل کرده، و دارد فکر می‌کند چقدر تنهاست. آخه ماها خیلی تنها هستیم. ماها با هم دوست می‌شویم، اما تنهایی‌مان مال خودمان باقی می‌ماند. ما شب‌ها که می‌شود تنهایی‌مان را بغل می‌کنیم و دو نفری سیگارهای تند می‌کشیم. تنهایی من تی‌شرت‌های سبز ضایع می‌پوشد و گردن‌بند‌های برق‌برقی می‌اندازد. تنهایی من قد بلند است. موهایش را از پشت سر می‌بندد. دوست دارد آب آلبالو با نی توی لیوان‌های باریک و بلند مک بزند. تنهایی من توی گوش چپ‌ش گوشواره می‌اندازد و عصرها فروغ می‌خواند و آه می‌کشد. تنهایی من عاشق نقاشی با آبرنگ است، یا رنگ روغن. تنهایی من غروب که می‌شود دستم را می‌گیرد و دو نفری توی دست‌های هم مچاله می‌شویم و آه می‌کشیم. تنهایی من پوست روشنی دارد. می‌خواست مدل شود. ولی تصمیم گرفت برود سفر. تنهایی من و من می‌خواهیم یک روز دو نفری کوله‌‍پشتی برداریم و بزنیم به کوه. می‌دانی، آخه ما دو نفری خیلی تنها هستیم. خیلی تنها هستیم. و من دلم می‌گیرد. دلم خیلی زیاد می‌گیرد

Friday, September 19, 2008

مثل همه‌ی مردم


مشهد عجیب است و ناآشنا. شهر مرده است تا شب. یک ساعت بعد از افطار یک دفعه زنده‌ می‌شود. یک جور زنده‌گی که خوش‌ت می‌آید. مثل یک جور زبری که توی لباس‌های نو هست و دوست داری. شب‌ها همه‌ش ولو می‌شوم بیرون. هوا خوب است. لذت می‌برم. شش‌هایم هوای بدون شرجی را راحت نفس می‌کشند. راحت لباس می‌پوشم و وقتی بیرون هستم لباسم خیس آب نمی‌شود. همه‌ش احساس کم‌آبی ندارم. شب‌های شهر خوشگل است و واقعا حس می‌کنم که توی خانه هستم. خانه را دوست دارم. خانه موقت خوب است. مثل یک بچه‌ی خوب سر به راه می‌روم و می‌آیم و از تعطیلات لذت می‌برم. انگار همه چیز خوب است. سه روز پیش یک دفعه به سرم زد و از یک مغازه‌ی خرت و پرت فروشی یک انگشتر خریدم، دورش پر است از علامت رپ، وقتی انگشتر را روی انگشت شصتم چک کردم، فروشنده دست‌هایش لرزید،‌ حول شده بود، وقتی انگشتر را برایم بسته بندی می‌کرد، بهم ریخته بود،‌ بهم تخفیف داد، بدون این‌که خواسته باشم. شب بعدش وقتی یازده و ربع شب خودم را انداختم توی یک مغازه که داشت می‌بست و گفتم دو تا از تیل مگسی‌هایش (طالبی خاص مشهد، سبز رنگ و وحشتناک خوشمزه،) بهم بدهد، فروشنده، پسری جوان، یک کم‌ مِن‌مِن کرد، وقتی انگشتر را توی شصتم دید، رویش باز شد، کلی خندید موقع حساب کردن. نزدیک یازده می‌رویم شاتوت، می‌گویم اول یک چیزی بخوریم و بعد برویم. دو تا انبه بستنی می‌خواهم. مرد فروشنده موقع درست کردن انبه بستنی خیره است به دست من، یک تی‌شرت سیاه پوشیده بودم، گردن‌بند عقیق زرد، دست‌بند نقره‌یی و انگشتر فیروزه روی انگشت کوچک، و انگشتر رپ روی شصت، شب احیا بود. ما بیرون بودیم. با پراید سفید رنگ‌ت آمدی و من را از کنار خیابان بلند کردی. قبل سوار شدن سر خم کردن و از پنجره لبخند زدی. سوار شدم و صورت‌ت را بوسیدم. بی‌هدف راه افتادیم. مثل تمام این هفت سال که بی‌هدف رفتیم و هنوز می‌رویم و ... سدریک، من دلم تنگ شده بود. لرزیدم. لب‌هایت که لب‌هایم را بوسید لرزیدم. گفتی چرا می‌لرزی. گفتم: خیلی دلم تنگ شده. سرم را گذاشتم روی شانه‌ت. چشم‌هایم را بستم. بوی تن‌ت را نفس کشیدم. رفته بودیم توی کوچه‌ی خلوت جلوی پیش‌دانشگاهی ایستاده بودیم وکلی خاطره بود که توی مغزمان می‌دوید. سدریک، دلم می‌خواست مثل بقیه‌ی مردم می‌توانستم دست‌ت را با افتخار بگیرم و با هم زنده‌گی کنیم. سدریک، دلم می‌خواست تو را می‌بردم به مامان و بابا معرفی می‌کردم و می‌گفتم این آینده‌ی من است. دلم می‌خواست توی خیابان، هر وقت دل‌مان می‌خواست می‌پریدیم توی بغل هم. سدریک، دلم می‌خواست مثل بقیه بودیم. مثل بقیه زنده‌گی می‌کردیم. مثل بقیه خوش بودیم. چرا بقیه از ما جدا هستند؟ چرا ما مثل بقیه نیستیم؟ چرا نمی‌شود راحت بود، چرا نمی‌شود فریاد زد من گ‌ی هستم؟ سدریک، من دلم می‌لرزد. من دلم می‌لرزد وقتی توی بغل تو مچاله می‌شوم و تو هنوز بی‌خیال لبخند می‌زنی و لب‌هایت را گاز می‌گیری و می‌گویی دلم گرفت؛ این کوچه چقدر دلگیر است. و من لبخند می‌زنم. و می‌گویم برویم شاتوت. می‌رویم و می‌گویی هر چی تو می‌خواهی. و من می‌گویم انبه بستنی بیاورند. و یک زوج جوان وارد می‌شوند و خانومه یک لحظه خیره می‌ماند به انگشتر من و زود سر بر می‌گرداند و من چشم می‌دوزم به صورت تو و تو سرت پایین است و بستنی را مزه‌مزه می‌کنی و خبری نیست، هنوز مثل همیشه، بی‌هدف، از این‌جا، به آن‌جا. هنوز، بدون این‌که جرئت داشته باشیم سرمان را بالا بیاوریم و بگویم ما هم می‌توانیم با هم زنده‌گی کنیم. می‌توانیم هم‌دیگر را خوشبخت کنیم. هنوز ... گونه‌هایت را می‌بوسم. می‌گویی زنگ می‌زنی. از خیابان رد می‌شوی. رفته‌یی. رفته‌ام. شب‌های مشهد هوایش فوق‌العاده است، یک جوری است، عجیب و ناآشنا

عکس: عکس خودم توی پارتی خداحافظی دانشگاه. یعنی یک روز می‌توانم با خیال راحت سرم را بالا بیاورم و بگویم من یک پسر جی هستم و به زنده‌گی‌ام افتخار می‌کنم؟ یعنی یک روز می‌شود؟ دلم گرفته. خیلی زیاد دلم گرفته
پیوست: سریال «کوییرها مثل بقیه‌ی مردم» فوق‌العاده است. روزی دو سه قسمت را می‌بلعم. عاشق جاستین هستم و مایکل. برایان تمام فکرهای شیطانی‌ام را زنده می‌کند. تمام خاطره‌های گذشته را. ولی مایکل خود من است. خود من. و جاستین، دوست پسری که همیشه می‌خواستم. خدایا این سریال چقدر زیباست

Monday, September 15, 2008

سربازی


لباس‌هاش رو در می‌ياره
آروم می‌ذاره رو زمین
خیره می‌مونه به یه چیزی جلوش
بر می‌گرده
نگاه می‌کنه این طرف
با دست‌اش موهایش رو کنار می‌زنه
و منتظر می‌مونه که من برم پیش‌اش


توضیح عکس: از آخر این هفته شروع به تماشای سریال «کوئیرها مثل مردم» می‌کنم

Friday, September 12, 2008

هیچ‌کس تنها نیست


اولین قدم – خودم را از توی تاکسی پرت می‌کنم پایین و می‌پرم توی اولین تاکسی بین‌شهری که منتظر ایستاده. یک سمند نارنجی. مسافر نیست. منتظر مانده‌ام. به خیابان خیره‌ام و دو قوطی رانی هولو را می‌بلعم. هوا گرم است. برای یک ربع به هشت صبح خفن گرم است. عرق کرده‌ام. دوست ندارم. دوست دارم ماشین خیلی تند راه بیفتد و بزند به کوه و از این هوای لعنتی بعد از صد و سی روز خلاص شوم. آدم‌های بیرون را نگاه می‌کنم که برای مسیرهای کوتاه‌تر بین‌شهری سوار ماشین‌های عبوری می‌شوند. نگاهم خیره می‌ماند به دو پسری که از دور می‌آیند. یکی‌شان خیلی ناز می‌زند. تی‌شرت صورتی کم‌رنگ پوشیده و یک جین آبی چسب ران‌هایش را بغل کرده و دم‌پایی‌ پایش، روی زمین راه نمی‌رود، می‌خرامد. پسره‌ی دیگه جدی و معمولی کنارش راه می‌رود. پسر صورتی کم‌رنگ خودش را لوس می‌کند برای پسره‌ی جدی. دست‌ش را می‌گیرد. گونه‌هایش را روی شانه‌های او می‌مالاند. کلی حرف می‌زند و پسره‌ی جدی فقط سر تکان می‌دهد. پنج دقیقه‌یی محوشان هستند. متوجه من نیستند توی سمند. سوار یک پراید نقره‌یی می‌شوند. پسره‌ی جدی در را باز می‌کند و منتظر می‌ماند که پسره‌ی صورتی کم‌رنگ با کلی ادا سوار ماشین بشود. می‌روند. پسره‌ی صورتی کم‌رنگ ابرو برداشته بود و یک کم آرایش داشت

دومین قدم – توی ترمینال با گوشی ور می‌روم و هی به این و آن اس‌ام‌اس می‌فرستم و تلفن می‌زنم. بی‌کار که می‌شوم دور و برم را نگاه می‌کنم. ساکم توی بخش امانات است و فقط کوله‌پشتی دارم. یک تی‌شرت سبز طوسی تنگ تنم است و یک کتان روشن با کفش‌های مشکی. موهایم به‌هم ریخته. صورتم گر گرفته. تازه ناهار خورده‌ام. یک دست جوجه کباب نرم و ترد. وووووووی. خوشمزه بود. بهم چسبید بعد از چهار ساعت که با پژو دویست و شش توی جاده بودم. سمند خر آخر سر نرفت. با پژو آمدم. یک پسره‌ی سیاه پوش را هم سوار کرد. پسره یک ژاکت مشکی تن‌ش بود که زیپ وسط‌ش را تا میانه‌ی سینه پایین کشیده بود و پوست خرمالویی رنگ‌ش نمایان بود و بدن بی‌مویش. ژاکت آستین کوتاه بود. دست‌هایش قوی بود. ابرو برداشته بود. هی نگران موهایش بود. یک کم فقط با هم حرف زدیم. من ولی زیر چشمی کلی چشم‌چرانی کردم. یک کم پیر بودم برایم. تورش نکردم. توی ترمینال چشم‌چرانی می‌کنم و نگاهم خیره می‌ماند به یک بدن لاغر، ولی توپ که توی یک تی‌شرت خرمایی و یک جین آبی‌ کم‌رنگ ولو شد روی یک نیمکت بیرون سالن. منتظر بود. تابلو بود. چشم‌هایش چرخید توی سالن و من را دید. خیره ماند به من. من خیره ماندم به او. بعد حوصله‌م سر رفت سر گرداندم. تلفن‌ش را برداشت و شماره گرفت. لب‌خوانی کردم. داشت غر می‌زد که چرا دیر کردی. یک دفعه یک پسره‌ی چاق و معمولی جلویش سبز شد. بلند شدند و کلی خندیدند. روبوسی کردند. پسره‌ی خوشگل خرمایی موقع روبوسی، سریع و تند، لب‌های پسره‌ی چاق رو بوسید. نشستند روی نیمکت. حرف زدند. خندیدند. پسره‌ی خوشگل خرمایی آرام و تند دست پسره‌ی چاق را بوسید. بلند شدند. راه افتادند سمت سالن. من رو برگرداندم. ولو بودم. رفتم کافی‌نت ترمینال یک کم ول گشتم. یک ساعت مانده بود به حرکت. همین طوری راه می‌رفتم که صدایی گفت آقاهه. خوش‌تیپ. برگشتم یک پسره‌ی ناناز قرمز پوش لبخند می‌زد به صورتم. حوصله نداشتم. رو گرداندم. جواب ندادم. دوباره صدا زد. گذاشتم رفتم. چند قدم دور شدم. خیره ماندم به جلو. بعد برگشتم. ساک‌ش را برداشته بود و داشت دور می‌شود

سومین قدم – توی یک اتوبوس شلوغ چی خوبه وقتی تنها سفر می‌کنی؟ یک جای خوب؟ نوچ. یک هم‌سفر خوب. اول که کنارش نشستم فکر کردم چقدر شبیه به شروین خودمانه، اگر در جریان نیستید شروین خوشگل‌ترین وب‌لاگ‌نویس ماست، هم‌سن و سال شروین بود. ولو بود روی صندلی. خمار. ام‌پی‌تری گوش می‌کرد. کلی دوست شدیم توی راه. شب چقدر خوش‌بخت بودم که توی خواب سرش را گذاشت روی شانه‌ی من. اتوبوس که رسید جدا شدیم. هر کی سی راه خودش. توی اتوبوس کف کردم. سه تا پسر رفیق هم بودند که ردیف آخر، پشت سر ماها نشسته بودند. مشکوک می‌زدند از اول. یکی‌شان شر بود. یک پیراهن سفید آستین کوتاه تن‌ش بود و زیرش هیچی. دکمه‌ها تا میانه‌ی سینه باز و پوست برنزه‌‌ی بی‌مویش نمایان. یک پسره‌ی سیاه‌پوش هم بود که پوست دست‌هایش رد سوخته‌گی داشت. یکی‌شان هم بود خیلی جدی. این دو تا سفید و سیاه کنار هم نشستند. اول عادی بودند. بعد که فیلم تمام شد. سفیده سرش را گذاشت روی پایه‌ی سیاهه و خوابید. سیاهه هم دست‌ش را گذاشت روی سینه‌ی سفیده. تا شب توی کف این دو تا بودم. نزدیک‌های صبح، سفیده ولو بود روی پای سیاهه و سیاهه ولو بود روی بدن سفیده و دست‌هایش مشت شده بود بالای شلوار جین پسره. وووووووووووی. صحنه‌ی خوشگلی بود تماشای خواب این دو تا. تا مشهد توی کف این دو تا بودم. هی نگاه‌شان می‌کردم. سفیده چشم‌های خاکستری داشت، شیطان و شر. یک جا ایستاد بالای سر من و خیره ماند به صورتم. سر بلند کردم و سر تکان دادم که چیزی شده. سر تکان داد که نه و همین طور زل زد به صورت من. من هم داشتم تخمه می‌خوردم. موقع تخمه خوردن هم هیچی حالیم نیست

خانه – تمام این‌هایی که خواندید را واقعا دیدم. فکر کنم باید بروم چشم‌هایم را سرویس کنم این‌قدر توی پر و پاچه‌ی ملت نگردد. خوب چکار کنم. چشم چرانم دیگر. هوووووم. خانه هستم. توی مشهد. بالاخره آمدم مرخصی. هفته‌ی دوم مهر ماه سه روز می‌آیم تهران. کی می‌خواهد من رو ببینه؟ ایمیل‌م را که دارید

چیز اول – هیچ وقت وب‌لاگ خودتان را به یک بچه گرگ ناباب نسپارید که مثل پست قبلی من نشود. امان از رفیق ناباب، مخصوصا از نوع بچه گرگ سفید

چیز دوم –بعد از خواندن این پست، اگر ایران باشید، تلویزیون را روشن بگذارید، یک جایی یک تبلیغ می‌آید و صدایی می‌گوید با همراه اول هیچ‌کس تنها نیست. هوووووم. اگر چشم‌ها را باز بگذارید، هیچ‌کس تنها نیست

Tuesday, September 09, 2008

درخت ِ خاطره ها

هوووم
چشمم زدی
اینجا بلاگر باز نمی شه
بچه ی بد
فکر کنم تایپ کنم میل کنم خودت بگذاری توی نت
ها
چی می گویی؟
...
ببین
این پست را بگذار توی وبلاگ من
می روی به

bad
username: ramtiin
pass: ?

عکس یک درخت گنده هم برایم بگذار
مرسی
بوسی
رامی خنگول

.
.
.
درخت ِ خاطره ها

ما سه تا دوست بودیم، مشهد بودیم، یک سال و خورده یی پیش بود، ما سه تا دوست بودیم که توی یکی از کوچه های نزدیک سجاد قدم می زدیم، آقای سفید داشت خودش را آماده می کرد که برگردد کرج، برود توی دنیای نقاشی های خودش، کتاب ها و فیلم ها و دانشگاه و هر چیز دیگری که مال خودش بود، مثل کلکسیون پسرهایش. آقای خاکستری می خواست برود سربازی. آقای آبی ارشد قبول شده بود. قرار بود از مشهد برویم، هر سه تای مان

آقای خاکستری چیز زیادی با خودش نمی برد. لباس ها، موبایل، کاغذ برای یادداشت کردن. آقای سفید هم یک ساک کوچک بیشتر نداشت. آقای آبی توی فکر بود. بیشتر وسایلش را می خواست ببرد. یعنی کتاب ها، سی دی های موسیقی؛ آرشیو فیلم، تمام هدیه ها، و البته تمام کلکسیون های توشله های شیشه یی خوشگل و ناز. آقای آبی یک گونی دفترچه خاطرات داشت. خاطرات را نمی خواست. مال گذشته بود. آقای خاکستری گفت بدهد به او. برایش نگه می دارد. قول می دهد نخواند. فقط نگه بدارد. آقای خاکستری معتقد بود که این دفترچه ها حاوی بخش مهمی از تاریخ جی مدرن ایران است و باید حفظ شوند

آقای آبی قبول نکرد. گفت از کجا معلوم بعدن از رویش یک رمان ننویسد؟ خوب. راست می گفت. آقای خاکستری ویار نوشتن داشت. هر چیزی را می نوشت. قلم ش مثل یک شتر مرغ گنده بود که آرام و قرار نداشت

آقای خاکستری گفت: هوووم

بعد حرف این شد که آقای آبی می خواهد دفترچه هایش را چال کند

آقای سفید گفت: آره، سال بعد هم توی بهار، اون جا یک درخت خاطره سبز می شود، میوه هایش هم دفترچه خاطرات هستند

و سه نفری خندیدم

* * *

درخت خاطره یک درخت بزرگ است از تیره ی گلابی. سایه ی خیلی خوبی دارد. ولی باید مواظب بود. توی شاخه های این درخت پر از مار است. مارها محو و مست بوی برگ های درخت می شوند. در مناطق گرمسیری، در میان جنگل های انبوه می روید. میوه های گنده ی طلایی رنگ دارد، به شکل گلابی. اما درون شان لایه لایه است، مثل برگ. هر لایه یک طعم به خصوص دارد. بعضی لایه ها سمی هستند. می گویند خوردن بیش از حد میوه ی این درخت موجب جنون می شود. از گونه های در حال انقراض ... تلخیص شده از دانش نامه ی بریتانیکا

* * *

آقای آبی تهران است. آقای سفید یا کرج است یا تهران. آقای خاکستری جنوب است. آقای خاکستری توی یک سال گذشته دوازده کیلو وزن کم کرده، لباس هایش برایش گشاد شده اند. می خواهد برود سفر و می خواهد یک جین تازه بخرد. ترجیح می دهد تی شرت های سایز مدیوم بپوشد، یک کم برایش تنگ هستند، اما خوشگلش می کنند

درخت خاطره می گویند تازه جوانه زده. مطمئن نیستیم توی هوای مشهد میوه بدهد. می گویند که فقط درخت هایی که بالای یک صخزه، رو به دریا باشند، میوه خواهند داد. البته می گویند طوطی های گنده هم در این زمینه نقش دارند. شاید هم میمون ها نقش داشته باشند

* * *

چیز اول: براده ها، پست اول، درباره ی درخت. یعنی من خیلی حسودم
چیز دوم: چرا سرماخورده گی من خوب نمی شود
چیز سوم: چرا شماها همه چیز را جدی می گیرید؟ مثل پست قبلی این وبلاگ. میو میو
چیز چهارم: خوابم می یاد. کی می یاد بغلم کنه؟ من خیلی لوسم
.
درباره عكس
oak Tree in Winter at Lacock Abbey Salt print from a calotype negative, early 1840s. 19.5 x 16.6 cm. From the negative in the FTM, LA3065. Schaaf 1981

Wednesday, September 03, 2008

من در خودم

شدم یک پسر بیست و چهار ساله بهم ریخته و خسته که هی دور خودش چرخ می زنه و دلش پسر کوچولویی رو می خواهد که بود. دلش می خواهد می توانست خودش را بغل می کرد و آرام با هم می خوابیدند. دلش می خواست یک کم سر و صدا کم تر بود. دلش می خواست یک کم همه چیز ساده تر بود. یک کم ساده تر بود
راسته که ماها قراره همیشه توی جهنم بسوزیم
چون جی هستیم
؟
من می ترسم
تو چی
؟

Thursday, August 28, 2008

دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد


در زنده گی چیزهایی هست که آدم به خاطرشان دین و ایمان و دوست پسرش را به باد فنا می دهد

یک – چی توز موتورسوار، از اون بسته های گنده ی هیئتی. یکی از دوست هایم هست برایم می خرید من می خوردم فقط نگاهم می کرد کلی حال می کرد. می گفت می شوی شبیه یک بچه کوچولوی دو ساله
دوم – کتاب فروشی پر از کتاب های خوشگل و رمان و شعر و نمایش نامه. وای می میرم من
سوم – تخمه. فراوان. کم نمک. تخمه جلویم بگذارید دیگر هیچی حالیم نیست. نه چیزی می شنوم و نه چیزی می گویم و مثل ندید بدیدها می افتم به جان شان
چهارم – ماهواره با شبکه های گی تی وی و پینک تی وی و ام تی وی و بقیه. یک نفر هم کنارت باشه نازت کنه. یک کم شراب هم بخوری. و تخمه و چی توز موتورسوار یک بسته ی گنده و مقدار فراوانی آب و آب میوه و پاپ کرن
پنجم – انواع سی دی های اوریژینال پاپ انگلیسی، مخصوصا بریتانیایی
ششم – آب نبات چوبی. مخصوصا از اون گنده هاش که قشنگ زبانت را در بیاوری و لیس بزنی. آخ دلم آب افتاد. بستنی قیفی گنده هم قبول است
هفتم – کوله پشتی. کیف روی شانه یی. تی شرت. شلوار جین. انگشتر و دست بند و گردن بند و لوازم آرایش. وای. خدایاااااا

در زنده گی خیلی چیزها هست که آدم به خاطرشان دین و ایمان و دوست پسرش را به باد فنا می دهد

چیز اول – تیتر این پست نام یک کتاب مامان است از آنا گاوالتا. یک دختر فرانسوی که ناز می نویسد. کتاب ش را نشر قطره درآورده است
چیز دوم – براده ها نام یک وبلاگ گروهی چهار نفری است که دوست های خوشگل من در می آورند. با سه تاشان مرتب تلفن بازی دارم و با یکی شان اس ام اس بازی. خوب. من اگر جای این چهار تا خوشگل بودم می رفتم وبلاگ خودم را لیس می زدم که هی تار عنکبوت نبندد (امید جان تو را نمی گویم عزیزم، تو بچه ی خوبی هستی و مشق هایت را مرتب می نویسی،) هوووم، مال خودشان است. به من چه. من هم مال خودم را دارم. بوس در هر صورت
چیز سوم – دلم بدجوری تنگ شده برای قدم زدن توی خیابان های شلوغ با یک جی و وراجی. آخرین بار حدود دو ماه پیش بود. چقدر از همه دور شده ام. دلم گرفت
چیز چهارم – می دانستی گربه ها بوس نمی کنند؟ گربه ها فقط لیس می زنند؛ این شکلی، دوست می داری
؟
چیز پنجم - عکس را از فرهنگ کش رفتم دوباره

Thursday, August 21, 2008

سیصد و شصت و پنج روز



صبح‌ها ساعت شش از خواب بیدار می‌شوم
دست‌شویی
سه بار در هفته اصلاح می‌کنم، با کف ریش آبی کم‌رنگ نی‌وِ‌آ که بوی میوه‌های بهاری را می‌دهد و تیغ سه‌تایی ماخ‌تیری ژیلت
صورتم را با اَفترشیو آبی کم‌رنگ انرژی نی‌وِآ مال‌ش می‌دهم
دئودرانت آبی پررنگ 4×8 می‌ِزنم
لباس می‌پوشم
لباس کرم یا سفید افسری. بسته به روزش
اسپری مشکی رنگ آدی‌داس می‌زنم
به دستم کرم قوطی سفید مرطوب کننده‌ی نی‌وِآ می‌مالم
مدادفشاری روترینگ و خودنویس ری‌فورم‌ام را می‌گذارم توی جیب پیراهن
دقت می‌کنم حداقل سه تا دستمال کاغذی توی جیبم باشد
موهایم را مرتب می‌کنم
پاکت سفید رنگ پلاستیکی کتاب‌ها و دفترهایم را بر می‌دارم
چک می‌کنم چیزی اضافه برنداشته باشم
چیزی کم برنداشته باشم
آخرین نفر از کانکس می‌آیم بیرون، آخه ارشدم، باید مواظب باشم همه چیز مرتب باشد
صبح یا توی باشگاه منتظر می‌مانم، یا پای میز تلفن. اگر افسر نگهبان باشم
جلوی حیاط مرکز برای صبح‌گاه به خط می‌شوم
ناخداها می آیند
کلید کتاب‌خانه را بر می‌دارم
کولرها را می‌زنم. چراغ‌ها را روشن می‌کنم. خیره می‌مانم به فضای قهوی قفسه‌ها
به سکوت
کتاب می‌خوانم
می‌نویسم
ترجمه می‌کنم
کسی کارم ندارد
خیلی کم برایم ترجمه می‌آورند
ترجمه می‌کنم به فارسی
قدم می‌زنم، خیلی زیاد
ساعت ده بیسکویت می‌خورم و آب‌میوه
شاید هم قهوه
ظهر‌ها ساعت یک کتاب‌خانه را می‌بندم. پنج‌شنبه‌ها ساعت یازده
نزدیک دو ناهار می‌خوریم
طرف‌های شش بیدار می‌شوم. نگهبان نباشم می‌روم ولگردی
کافی‌نت
رستوران
خانه‌ی دوستان
کتاب‌فروشی
خیابان‌ها
خیلی کم دریا
خیلی کم‌تر سینما
...
شب یازده، دوازده دراز می‌کشم
کلی وراجی داریم قبل از خواب
بعد یک دفعه همه خوابند
سکوت
من شب‌ها بد می‌خوابم
خیره نگاه می‌کنم: به سقف
به تاریکی
به
...
یک وقتی خوابم
...
صبح‌ها ساعت شش از خواب بیدار می‌شوم
حوالی شش

× × ×

سیصد و شصت و پنج روز پیش، اول شهریور هشتاد و شش، سرباز شدم
یک سال گذشت
گذشت
واقعا گذشت
یک سال پیش از میان انگشت‌های گرم و مهربان پرستو و مهدی و مجتبی و سدریک خودم را بیرون کشیدم
جایی بودم جدید
به سوی یک سال و شش ماه سفر
...
یک سال است در سفرم. در این‌جا و آن‌جای ایران. یک سال است می‌روم و می‌آیم و با آدم‌های جدید، جاهای جدید آشنا می‌شوم
من
...
رهام راست می‌گفت. سربازی کمک کرد جلوی عصیانم را بگیرم. نگذارم خودم، خودم را خرد و له و ریز ریز کنم
مهدی راست می‌گفت. که هیچ وقت هیچی را نباید زیادی جدی گرفت
یک سال گذشت و سدریک دیگر نیست، با من نیست
یک سال گذشت و .. شاید شروین هم راست می‌گوید. یعنی می‌شود
؟
یعنی می‌توانیم
؟
شاید مجتبی هم راست می‌گوید، خود را رها کن در زمان که می‌گذرد
یک سال گذشته
همین
الان همین احساس را دارم: فقط همین را: یک سال گذشت
می‌خواهم شروع کنم به خواندن یک کتاب جدید

× ×‌×

در سالنی که آدم‌ها می‌آیند و می‌روند
و اتفاقی نمی‌افتد
مثل همیشه

× × ×

PEOPLE COMES,
PEOPLE GOES,
NOTHING HAPPENS,
THAT'S ABSURD.

SAMUEL BECKETT

پیوست: آقای دوست مستقل شد. رفت تهران. یعنی این هفته می‌رود. کاغذهایش که آماده شوند. یعنی ... برایم اس‌ام‌اس زد دوست‌ت دارم. برایم ... من خسته‌ام. این شش ماه چه می‌شود
؟
بغلم کن
سردم