Thursday, December 26, 2013

در سفر


آنکارا در ترمینال آشتی وقتی زود رسیده بودم و هنوز وقت بود تا حرکت اتوبوس به سمتِ خانه، نشستم روی یک نیمکت داخل سالن و در هوای ترمینال که سرد بود، کلاه به سر گذاشتم، عینکم را از یقه آویزان کردم و لَش، نشستم به خواندن رمانی که تازه از یکی از شعبه‌های فروشگاه زنجیره‌ای کتابِ دی‌اند‌آر خریده بودم. بیشتر از نیم ساعت کتاب خواندم و بعد هدفون گذاشتم، چشم‌هایم را بستم و موسیقی گوش کردم، کمی بعد فقط به ساعت آویزان از سقف سالن خیره مانده بودم و کمی بعد فقط موسیقی گوش می‌کردم. دو ساعت بعد، ترکیبی بود از خواندن رمان و گوش کردن به موسیقی و بستن چشم، باز کردن چشم.
قهوه، تاثیر خودش را گذاشته بود. در یکی از این بازارهای مالِ دراندشت آنکارا، از استارباکس یک کاپوچینوی گِرَند گرفته بودم و قدم زنان گذاشته بودم در یک بازه زمانی 45 دقیقه‌ای، در خونم کافئین جاری شود و آرام، آرام، مرا سمت آرامش براند و از شتاب تمام روزهایی که گذشته بود، دور کند. بعد هم وقتی یک ساعت و خورده‌ای بعد هوس کردم یک بسته 250 گرمی قهوه مخصوص کریسمس بخرم، فروشنده یک لاته تلخ و قوی بهم هدیه داد، کوچک بود ولی با آرامش تمام سر کشیدم و مست شدم حسابی. حالا، زمان گذشته بود، در آشتی نشسته بودم و قهوه ضربانم را دست خودش گرفته بود و تاثیرش را حس می‌کردم، نوید یک شب خواب آرام سوار بر اتوبوس سمت خانه را می‌داد.
سواره، وقتی سمت آنکارا می‌رفتم در منگی غرقه بودم. منگی تمام روزهایی که گذشته بود، سر خم کرده بودم بر فرم‌های سفارت کانادا و سعی داشتم زندگی‌ام را جمع کنم و روی کاغذ پیاده کنم. به قول دوستم از سایز شورت آدم هم پرسیده بودند در آن و بعد هم زیرش نوشته بودند اگر سایزتان تغییر کرده لطفاً اینجا را پر کنید. تقریباً همین بود و معنایش این بود که در چهار روز پشت سر هم، تمام تصویرهایی را مرور کرده بودم که نمی‌خواستم، نام‌هایی را به یاد آورده بودم که نمی‌خواستم، وارد ریز جزئیاتی شده بودم که تمام یک سال و اندی گذشته، سعی کرده بودم فراموش‌شان کنم.
فراموشی‌ها ولی هجوم آورده بودند در کنار همدیگر سمتِ من و درنهایت شده بودند یک آشوب درونی. آشوبی که سراپایم را خسته کرده بود. انگار شده بودم یک مسافر غریبه در یک هتل دور افتاده که چمدان‌هایش را باز کرده باشد و همه‌چیز بهم ریخته باشد و نداند دیگر باید چه کار کرد. هرچند درنهایتِ امر، می‌روی و از یک گوشه همه‌چیز را جابه‌جا می‌کنی و با هولناکیِ شلختگی گذشته‌هایت کنار می‌آیی. آنکارا یخ بسته بود، همه جا، سراپایش سفیدپوش بود از آب یخ بسته، آسمان خاکستری، سرمای زیر صفر. جلوی سفارت منتظر ماندم. از طراحی داخلی سالن انتظار سفارت لذت بردم و بعد هم مصاحبه انجام شد. بعد از مدت‌ها یک دلِ سیر به انگلیسی حرف زدم و آمدم بیرون، گیج و خنگ مثل همیشه در یافتن آدرس ناتوان بودم تا دوستی را در خیابان دیدم و دستم را گرفت تا جلوی مطب دکتر. بعد مدیکال. بعد قدم زدن در آنکارا. بعد ول گشتن در یک مالِ دراندشت. بعد نشستن در آشتی، نشستن به خواندن و گوش کردن و رها کردن فکرها به هر سمتی که می‌خواهند بروند.
فکرها رفتند. در مسیر بازگشت به خانه، بیشتر شبیه به بیماری بودم از تب رها شده باشد، ولو بر روی صندلی و خیره به هذیان‌های اتوبان‌های شب، هدفون در گوش، نیمه‌خواب، نیمه‌بیدار، در واقعیت ولی در هپروت. از هیجان ذهنی بلند شده، به خانه برگشتم. سه روز دویدم در مسیر تمام کردن یک پروژه پنج ماهه و اسباب‌کشی. بعد گذاشتم زمان متوقف شود، بعد گذاشتم هرچه می‌خواهم بخوابم و تا می‌شد فقط خوابیدم.
حالا شب‌ها، اغلب چراغ خاموش می‌ماند تا در نور آباژور فیلم تماشا کنیم، دیشب وقتی ولو بودم روی کاناپه و فیلم غمگینی در ستایش نبرد با تنهایی‌های درونی را تماشا می‌کردم، فکر می‌کردم به اینکه مدت‌هاست عادت کرده‌ام خودم، خودم را بغل کنم. توی بغل خودم بخوابم، بیدار شوم، کارهایم را انجام بدهم، بروم، بیایم. فکر کردم چقدر آدم ساده به تنهایی‌هایش عادت می‌کند. فکر کردم به اینکه آدم چقدر راحت فراموش می‌کند که زمان می‌گذرد. زمان گذشته است. بیشتر از یک سال و نیم است ایران نیستم. زمان می‌گذرد و همچنان در سفرم. همچنان در سفر خواهم بود. زندگی سفری است که تمام نخواهد شد، از یک سفر به سفری دیگر ختم می‌شود. جریان همان فال قهوه است: از یک کوهستان باید بگذرم، پشت سرش کوهستانی دیگر است و بلندتر، ورای آن کوهستانی دیگر است و این روند همچنان ادامه دارد، این مسیر همچنین دنبال می‌شود. زندگی، همین است دیگر.


Thursday, December 05, 2013

در ویرانی

زمانه‌ی ناشناس تو را به موج‌هایش سپرده بود
در تاریکی خودت را نقش بزنی بر برگی از کاغذ
کاغذ را به دیوار بیاویزی بر سیگارهایت خیره بمانی بر لیوان‌های نیمه خالی خیره بمانی
بر سکوت خیره بمانی اینجا و حالا که زمان تیک‌تاک‌هایش را دوباره شروع کرده است
حالا بیایی و لبخند بزنی بر ناشناسی دست‌هایی سمت تو دراز افتاده‌اند
تو را به انگشت‌هایشان می‌گیرند لبخندشان را سمت تو می‌گیرند
می‌خواهند دوستت داشته باشند می‌خواهند دوستت باشند

شب بود بر لبخندهایشان بر رقص‌هایشان بر بوسه‌هایشان خیره مانده بودی
چشم‌هایت را بستی آغوش‌هایشان را باز گذاشته بودند
چشم‌هایت را بستی لباس‌هایشان را رها کرده بودند
چه وحشتی است که رهایت نمی‌کند نمی‌گذارد از خودت کنده شوی
نمی‌گذارد از روی مبل کنده شوی
نمی‌گذارد به سمت هر چه هست جیغ بکشی بدوی به سمت هر چه هست خودت را
خودت را خودت را رها کنی خودت باشی
چه وحشتی است نمی‌گذارد خودت را رها کنی خودت باشی؟

شب بود نقاشی‌هایت را کنار گذاشتی دیوارها را کنار گذاشتی
آنچه بود را کنار گذاشتی
گذشتی
گذشتی و از شب به شب رسیدی از خیابان به خیابان رسیدی
از درها گذشتی هیچ‌کدام‌شان بسته نبود نمی‌توانستی
نمی‌توانستی جلوتر نروی نمی‌توانستی به درخت‌ها تکیه کنی به دست‌ها تکیه کنی
نمی‌توانستی آنچه باشی می‌خواند آوازی می‌خواهد بر لبخندی بوسه شود
انگشت‌ها را کنار زدی از روی تن‌ها گذشتی از روی خواسته‌ها رد شدی
سکوتت همراهت شد دست انداخت شانه‌ات را گرفت دوست صمیمی‌ات شد
اهمیت ندادی جلوتر نرفتی عقب‌تر نرفتی ایستادی تلو تلو می‌خوردی
آنچه باید می‌شد راهی که درست بود تصمیمی که واقعیت داشت کاری که باید
انجام می‌گرفت

از خودت پرسیدی، تمام‌شان چه اهمیتی دارد؟
تمام‌شان چه می‌تواند باشد؟

می‌خواستی بخندی نتوانستی
می‌خواستی بدانی نمی‌فهمیدی
می‌خواستی نباشی نشد

و از تمام سلول‌های پوستت به تو نزدیک‌تر بود
و از تمام تاریکی‌ها بهتر تو را می‌شناخت
و تو باور نمی‌کردی نمی‌توانستی قبول کنی نمی‌خواستی نشد

نشد               نشد.

Monday, December 02, 2013

در فاصله ابرها

دلم می‌خواست بال درآورده بودم، از پنجره پایین می‌پریدم، بال‌هایم را باز می‌کردم، سمت تو حرکت می‌کردم. آخرین مرتبه نشستی روی گوگل‌مپ نگاه کردی گفتی از اینجا که نشسته‌ایم تا خانه، دو روز و نیم رانندگی است اگر ترافیکی نباشد. اگر الان راه بیافتیم، سه روز دیگر صبح خانه خواهیم بود. از اینجا که من ایستاده بودم تا تو، تو که به خانه برگشته بودی فاصله چقدر بود؟ تلفن کاری به نیویورک را جواب می‌دادم و نگاهم خیره بود به تاریکی شب، به چراغ‌های روشن خانه‌ها گسترده در همه‌ سو، سعی می‌کردم متمرکز بمانم، سعی می‌کردم از حرف‌های نیمه‌رسمی‌ام نشانه‌ای نباشد از طعم تندِ ماری‌جوآنا که میان نفس‌هایم بود تا همان چند ثانیه پیش. سعی کردم بال‌هایم بسته بماند، نپریدم، به جایی پرواز نکردم.
ابرها ولی، سطح افق را پر کردند و سر جای خودشان باقی ماندند. یعنی می‌رفتند، جابه‌جا می‌شدند، جای خود را به ابرهای دیگری می‌دادند. تو غمگین بودی و غمگینی‌ات میان ابرها جاری می‌شد، خودش را به من می‌رساند. تو خیابان بودم، شب بود، از خیابان رد می‌شدم، گذاشته بودم آلبوم جدید بریتنی اسپرز پخش شود. گذاشته بودم آهنگ «بیگانه‌»اش تکرار شود. گذاشته بودم تصویرهای تو بین چشم‌هایم باشد. وقتی در مشهد بودیم، سال‌ها پیش بود، نوروز بود، آلبوم جدید برتینی اسپرز را همراه خودت آورده بودی گذاشته بودی از لحظه بیداری تا لحظه خواب، از کامپیوتر پخش شود. فکر می‌کردم به شب، وقتی موقع خواب، دستم را دراز کردم سمت تو و لحظه‌ای بعد لغزیدم بین انگشت‌هایت و گفتی مگر پدرت خانه نیست؟ و گفتم نگران هیچی نیستم و نگران هیچی نبودیم و خاطره شب باقی ماند، برای همیشه، برای ابد.
مساله این است دنبال راه‌های تازه‌ای هستم به تو بگویم، دوستت دارم. از این دوری، از این فاصله، دوستت دارم. بعضی‌وقت‌ها نه کلمه‌ها کافی است، نه صداها، نه تصویرها، نه هر کاری که بکنی. هیچ‌کدام‌شان کافی نیستند. حتی کافی نیست ته قلبم به تو فکر بکنم و ته قلبم تو را داشته باشم، همه جا همراه خودم ببرم، بنشینیم فیلم نگاه کنیم، موسیقی گوش کنیم، کتاب بخوانیم، آشپزی کنیم، به تخت‌خواب برویم، توی حمام همدیگر را بغل کنیم، توی خیابان غر بزنیم، جلوی ویترین یک مغازه لباس‌ها را مقایسه کنیم، کفش انتخاب کنم و تو بگویی چقدر زشت است و بگذارم‌اش کنار، کتاب‌فروشی بروم و تو حوصله‌ات سر برود و بگویی این‌ها که ترکی است، تو چی می‌فهمی آخر ازشان؟ بوی قهوه از کافه بیاید و فکر کنیم حوصله داریم بنشینیم به خوردن قهوه؟ به جایت آبجو باز کنم و سر بکشم، به جایت سیگار روشن کنم، سیگار را تو بدهم و خیره نگاهم کنی و بگویی باز هم درست تو ندادی و اینکه به درد نمی‌خورد. اینکه سیگار کشیدن نمی‌شود.
با هم حتی برویم تجربه‌های تازه داشته باشیم. مثل همین چند شب پیش که به بال‌هایم فکر می‌کردم، به پرواز سمت تو فکر می‌کردم، به فاصله‌ها فکر می‌کردم. یا مثل آن شب، وقتی منگ بودم از شراب و مست بودم از سیگار و زنگ زدم به تو. بعد فردایش بود با دوستم صحبت می‌کردم می‌گفت تو خیلی دوستش داری که مست و خراب و پاتیل و چَت، زنگ می‌زنی بهش و می‌خواهی صدایش را بشنوی. صدایت را شنیدم آن شب هرچند یک کلمه از حرف‌هایت را نمی‌فهمیدم و فقط پرسیدم چرا تو نیستی اینجا جمع‌ام کنی؟ همین یادم مانده، دود ذغال‌سنگ در خیابان یادم مانده، رقص یادم مانده آن شب در تاریکی هال مهمانی خداحافظی دوست و جام شراب یادم مانده که فقط پر می‌شد و پر شدن‌اش را تکرار می‌کرد.

بعضی‌وقت‌ها هیچ راهی پیدا نمی‌کنی بگویی دوستت دارم، بعضی‌وقت‌ها فقط می‌نویسی و می‌دانی که اصلاً هم کافی نیست ولی مگر چه چاره‌ای باقی مانده برایت؟ فقط می‌نویسی، دوستت دارم و می‌دانی که تو، تو حداقل معنی‌اش را می‌دانی بعد از تمام این ماه‌ها، تمام این سال‌ها و به خودت می‌گویی درست می‌شود، درست می‌شود همه چیز هرچند می‌دانی فاصله کمتر شده تا اینکه اگر در گوگل‌مپ نگاه کنی، چند روز کشتی‌سواری بشود و چند روز رانندگی تا به خانه برگردی. فکر می‌کنی به اینکه چند ساعت پرواز می‌شود تا به خانه برگردی و حالت خراب می‌شود. فکر می‌کنی به خانه‌ای که دیگر وجود ندارد و حالت خراب می‌شود. فقط ته قلبت می‌گویی درست می‌شود، خانه را می‌بریم آن سمت زمین، نقش‌اش می‌زنیم، زندگی‌اش می‌کنیم و لبخندهای عمیق می‌زنی. درست مثل دوستت که دیروز می‌گفت، خندان‌ترینِ آدم‌ها همیشه غمگین‌ترینِ آدم‌ها هستند. فقط امیدواری و باز هم می‌نویسی ته قلبت، دوستت دارم پسر، دوستت دارم.

Monday, November 18, 2013

وحشت

می‌ترسیدم از دعوتت در هنگامه‌ی شب
می‌ترسیدم از لحظه‌هایت در هنگامه‌ی تنهایی
می‌ترسیدم از آنچه باید انجام می‌شد
آنچه باید رها می‌شد
آنچه باید به‌خاطرش می‌جنگیدیم
آنچه به‌خاطرش باید      نگاه کردم بر سایه‌هایت شب گسترده بود
بر شب‌هایت اندوه گسترده بود
من نمی‌دانستم نمی‌دانستم نمی‌دانستم چگونه باید شب را کنار زد
به ابرها دست انداخت ابرها را کنار زد نمی‌دانستم نمی‌توانستم
انگشت‌هایت را پیدا کنم در شبی که بر روزهایت سایه افکنده بود
بر اشک‌هایت بر باران‌هایت سایه افکنده بود
بر موج‌های تنهایی‌هایت که گسترده می‌شد از حد و تاب دیوارها می‌گذشت
از فراسوی کوه‌ها می‌گذشت دنیایی را به‌ دست فراموشی می‌سپرد
فراموشی را به بی‌اهمیتی می‌رساند اهمیت را از همه‌چیزت می‌گرفت
می‌گرفت رها می‌کرد با باد یا هر چه بود برود به هرکجا می‌خواهد برود
به هیچ اهمیت بی‌اهمیتی ختم شود برای برای برای هیچ که هیچ که بر هیچ

دست انداختم دستم را بگیری برایت انگشت‌هایم نبود برایت صورتم نبود
صدایم برایت شنیده نمی‌شد
بر جزیره‌ای بر دریایی بر طوفانی نشسته بودی
تاب نمی‌خوردی بر رعد ابرها تقلا نمی‌کردی بر موج‌های دریا
یا هر چه بود بود یا نبود یا نبود و بود
صدایم برایت شنیده نمی‌شد
دستم برایت دراز نمی‌شد
انگشت‌هایم به تو نمی‌رسید نمی‌رسید نمی‌رسیدی به هیچ چیز

تفتیش عقایدت شدم در واحه‌ی تنهایی سوال‌هایم نظرهایم ایده‌هایم
همه را خندیدی
همه را رها کردی
همه را به نقطه‌ی هیچ رساندی هیچ را به نقطه‌ی تمام رساندی
تمام را رها کردی برود برود برود دورتر شود دورتر از این حتی
از اینکه حتی نشسته نباشی ایستاده نباشی نباشی نبوده باشی
من فعل‌ها را کلمه‌ها را توصیف‌ها را گم کردم قید از جمله‌ها پرید
تو از حد کلمه گذشتی از حد نابودی از حد ویرانی از حد توانایی گذشتی
بودی دیگر نبودی نبودی نبودی نبودی تمام نمی‌شدی تمام
تمام نمی‌شدی

تمام

Saturday, November 09, 2013

پنج سارا کین با ترجمه رامتین شهرزاد


مجموعه آثار نمایشی سارا کین
ترجمه رامتین شهرزاد
انتشارات گیلگمیشان
 تابستان و پاییز 2013 میلادی
تورنتو، کانادا

توضیح: ترتیب جلدها بر اساس زمان انتشار آن‌ها در نسخه اصلی است 
نه بر اساس زمان انتشار آن‌ها در نشر گیلگمیشان

با تشکر از ساقی قهرمان ناشر کتاب‌ها
و کیا، طراح جلد کتاب‌ها


ترکیده
جلد اول



عشقِ فاندرا
جلد دوم


پاک شده
جلد سوم


ویار
جلد چهارم


جنون در 4.48
جلد پنجم 

Tuesday, November 05, 2013

جنون در 4.48، جلد آخر مجموعه آثار سارا کین




جنون در 4.48
نوشته سارا کین
مجموعه آثار نمایشی سارا کین
جلد پنجم و پایانی
انتشارات گیلگمیشان
پاییز 1392

سارا کین[1]، در سوم فوریه‌ی 1971 در انگلستان متولد و در 20 فوریه‌ی 1999 درگذشت. نمایشنامه‌های او به مسأله‌ی عشق و رستگاری، علایق جنسی، رنج، درد، شکنجه و سرانجام موضوع مرگ می‌پرداختند. او از مهم‌ترین نمایشنامه‌نویس‌هایِ پست‌مدرن و آوان-گارد در قرن بیستمِ انگلستان حساب می‌شد. در آثار او نثر اهمیت فراوانی دارد و جنبه‌هایی شاعرانه پیدا می‌کند. او از زبانی سنگین و کهن استفاده می‌کند، به کنکاش در فرم‌های نمایشی مشغول شده است و بر روی صحنه‌ی تئاتر، تصویرهایی افراطی خشن و جنسی را به نمایش می‌گذارد. کین در طول عمر خود پنج نمایشنامه نوشت، یک فیلم کوتاه با نام پوست[2] و دو مقاله در روزنامه‌ی گاردین منتشر ساخت.
جنون در 4.48 / 4.48 Psychosis
این نمایشنامه زمانی کوتاه قبل از مرگ سارا کین کامل شد و بعد از مرگ وی در سال 2000 به روی صحنه رفت. نمایشنامه را جیمز مک‌دونالد در رویال کورت برای نخستین مرتبه اکران کرد. این اثر،‌ کوتاه‌ترین و در عین حال پراکنده‌گوترین اثر سارا کین است. این اثر پلات و شخصیت‌پردازی را کنار می‌گذارد و در کل به جز صدایی از راوی، اشاره نمی‌کند چه تعداد هنرپیشه برای اجرا لازم است. نمایشنامه در زمانی نوشته شده است که سارا کین از افسردگی عمیق رنج می‌برد و تلاش‌های او و دیوید گریگ را دنبال می‌کند که در سوژه‌ی «ذهن روان‌پریش» کار می‌کردند. گریگ می‌گوید این زمان 4.48 اشاره به زمانی دارد که سارا کین در اوج افسردگی‌اش، مرتب صبح‌ها از خواب می‌پرید و بیدار می‌ماند. سارا کین مدتی بعد از نوشتن این نمایشنامه، خودش را دار زد.



[1] Sarah Kane
[2] Skin

Monday, November 04, 2013

توهم های آبی

توضیح: یک شعر بسیار قدیمی از دفتر «سرودهای فراموش شده‌ی مردی به نام یونس»، فکر می‌کنم متعلق به ده سال پیش باشد


هفت طبقه ساختمان آجری زرد
مثل یک رقص سرد
به یک‌باره درهم فرو می‌ریزد
ویرانی بالاخره معنایش را پیدا می‌کند
در تصویر یخ زده‌ی جنازه‌ای (ول شده) این زیر
زیر هفت طبقه‌ی تمام روزهایی که فرار کرده بودی از...

برگشتم به سمتت
لبخند زدم
و تو ماسک را روی صورتت جابه‌جا کردی:
سلام؟
خوبی؟

هفت طبقه از آجر و بتون و دیوارهای سفید رنگ
و پر از اتاق‌هایی از لحظه‌های غمگین تنهایی خالی...
هفت طبقه روی سرم آوار شد
و شهر هنوز خوشبخت بود
و من فقط یک کتاب برگ کاهی شعرهای والت ویتمن توی دست‌هایم داشتم
و یک کوله‌ی سیاه رنگ بر شانه‌
و دیگر چیزی نمانده بود.
و هنوز این‌جا، همین جا، پر از تمام همان سوال‌هایی که تمام نمی‌شدند
ول نمی‌کردند.

می‌شود؟ می‌توانی؟ جرات‌اش را داری؟
امیدی هست؟ هست؟
بودن نبودن سوال مسئله آرزو شمشیر دشنه   شوکران...
زندگی دیگر چه دارد؟
زندگی دیگر چه می‌خواهد؟

تمام زندگی می‌شود یک ساعت و بیست و پنج دقیقه
نشستن روی یک نیمکت
منتظر آرزویی که بیاید
با یک پری که پینوکیو را واقعی کند
خیره به میان تصویر هر کسی که از دور می‌آید
امیدوار که شاید این
شاید همین...
سلام
خوبی؟
سلام
خوبم.
خوبی؟
...
و یکی دیگر می‌گذرد
و یکی دیگر می‌گذرد
و یکی دیگر...
لعنتی نمی‌آید
و تو باز با یک مسکن دیگر می‌خوابی
و یک مسکن دیگر
و یک...

برگشتم به سمت تو!
تو خندیدی
و ماسک را روی صورتت جابه‌جا کردی.

...

شب دارد در خودش گم می‌شود
و اتوبان‌ها پیچ می‌خورند و پیچ می‌خورند و
تصویر برج‌های باقی مانده
سایه می‌افکند روی نقاشی ِ ماه
کنار ابرها
ستاره‌ها هنوز دارند
قایم باشک بازی می‌کنند
من
قوطی خالی را توی دستم چرخ می‌دهم

نگاه می‌کنم تمام شهر ساکت می‌شود. 

Friday, November 01, 2013

مرزهای دنیا


می‌خواست بداند دنیا از کجا شروع می‌شود ولی نمی‌توانست درک کند این موضوع را. دنیا از جایی شروع نمی‌شد، دنیا ختم به جایی نمی‌شد. دنیا مثل یک تصویر بود فقط، کِش آمده بود. از نقطه‌هایی گذشته بود، بعضی‌جاها را پریده بود. یک پسر نوجوان گی بود اصلاً نمی‌خواست به چیزی توجه کند. فقط یک کپه گنده سوال بود که نمی‌خواست به جوابی برسد.
تصویرهای دنیا او از یک روز سرد زمستانی شروع می‌شد که صبح از مدرسه زده بود و شروع کرده بود به راه رفتن و برف باریده بود و تمام صبح راه رفته بود و راه رفته بود. به دیدن دوستش رفته بود. دوستش خانه نبود. رفته بود به خیابان‌ها. برای اولین بار فکر کرده بود نمی‌خواهم هیچ‌کدام از این‌ها را. دنیا از آن زمان شروع شده بود و کِش گرفته بود از تصویرها. از اولین روزی که فکر کرد خودش را باید بکشد ولی نکشت و بعدها فقط فکر می‌کرد چقدر خودکشی احقانه است وقتی درنهایت هیچ فایده‌ای ندارد، درنهایت هیچ اهمیتی ندارد.
نام پسر به‌یادش نبود. پسری که صورتش را جلو آورد و لب‌هایش را بوسید و او فقط صبر کرده بود و نگاه کرده بود و فکر به هیچ‌چیزی نکرده بود و دنیا شروع شده بود. یادش نمی‌آمد نام او را یا حتی صورت‌اش را بعد از گذر تمام سال‌ها. ولی بدن‌اش را به‌خاطر داشت. رنگ پوست‌اش را. وقتی دست انداخته بود پیراهن‌اش، شلوارش، شورت‌اش را رها کرده بود و جلوی او ایستاده بود. صدای نفس‌هایش را به‌خاطر داشت وقتی اولین مرتبه داخل بدن یک نفر را تجربه کرده بود. آن گرمای عجیب را تجربه کرده بود و صدای نفس‌‌نفس‌هایش را زیر ضربه‌هایش گوش کرده بود. حالا، وقتی نشسته بود جلوی مانیتور، نمی‌فهیمد چرا بر معرفی خودش در پروفایل جدید نوشته است:
Not a single thing remains in the whole world so fuck the rest of it
خشم جمله او را می‌ترساند اما نمی‌توانست جلوی خشم را بگیرد، نمی‌توانست جلوی هیچ‌چیزی را بگیرد. هفته قبل، وقتی این جمله را نوشت، به هیچ‌چیزی فکر نکرد. به خودش گفت اولین چیزی که به ذهنت می‌رسد را بنویس و نوشته بود. حالا نشسته بود و سعی می‌کرد مرزهای دنیا را پیدا کند. مرزهایی که از چنگ‌اش گریخته بودند و او را رها کرده بودند تا بنویسد: گند بزنند به بقیه‌اش. ولی مگر پیش از این مرزی وجود داشت که حالا بخواهد از کف برود؟
نمی‌دانست. دیشب خواب دیده بود حیوانی عجیب که در نزدیکی خانه تمام سال‌های مشهد، پیدا کرده بود. حیوانی بود بین سمور و سنجاب. حیوان با او دوست شده بود. می‌خواستند بروند باغ به مهمانی. حیوان جایی از ماشین پریده بود بیرون. وحشت کرده بود ولی حیوان با زن و دو بچه‌اش برگشته بود. همه را سوار کرده بودند. حیوان‌هایی که از او نمی‌ترسیدند. همه رفته بودند به باغ به مهمانی و جایی حیوان شروع کرده بود به زندگی اما بعد دیگر نمی‌فهمید کجاست، ساختمان‌ها عوض می‌شد، تصویرها تغییر می‌کرد، نمی‌توانست چیزی را در جایی پیدا کند. صبح فکر کرده بود این همان حیوان خانگی‌ است که امید می‌خواست. استقلال داشته باشد و کار خودش را بکند و خانواده‌اش را هم بیاورد دور هم خوش باشیم و همه‌چیز را بجود. مثل همان روز که امید با افتخار دفتر یادداشت‌اش را نشان داده بود اولین زوج همستر‌ش، عطف آن را جویده بودند از دو جا و احساس کرده بود چقدر خوب است این، چقدر بامزه است این، احساس کرده بود بچه‌های خودش هستند گند زده‌اند به چیزی و می‌شود این گند زدن را دوست داشت.
اسم‌ها از خاطرش رفته بود، خاطره‌ها از یادش رفته بود. از خواب پریده بود و به آفتاب صبح نگاه کرده بود و نمی‌خواست، نمی‌توانست درک کند یا بداند یا هر چیزی که بود یا نبود. یکی بود یا یکی نبود. یکی نبود. یکی دیگر نیست. نخواهد بود. این را پنج سال پیش برایش اس‌ام‌اس زده بود و نبود دیگر. پسری دیگر رفته بود در اتاقی که پسرها می‌آیند، می‌روند، از میکل‌آنژ هم صحبت نمی‌کنند. (تی اس الیوت البته نوشته است: در اتاقی که زن‌ها می‌روند و می‌آیند، از میکل‌آنژر حرف می‌زنند.) تمام عمر نشسته بود به تغییر دادن مرزها. مرز اول برای خودش بود، برای گربه دورنش بود، برای کودک درونش بود. بعضی‌وقت‌ها دست گربه‌ی درون و کودک درون را می‌گرفت و با هم می‌رفتند بیرون. آخرین بار که هر سه تایی رفته بودند، کلی خوش گذشته بود ولی بعد آمده بود خانه و فکر کرده بود من چرا این‌ها را خریدم؟ ولی گربه‌ی درونش خُرخُر می‌کرد و بچه نشسته بود بستنی‌اش را لیس می‌زد.

حالا دیگر چه اهمیتی داشت؟ همه چیز ذوب شده بود. همه چیز رفته بود. حالا هر روز یک قطعه موسیقی انتخاب می‌کرد تکرار شود بر لحظه‌هایش و اهمیتی نمی‌داد. شاید رمان می‌خواند. شاید مست می‌کرد. شاید می‌رفت بیرون. شاید هیچ اتفاقی نمی‌افتاد. شاید آشپزی می‌کرد. شاید نمی‌کرد. شایدها زیاد شده بودند، شایدها از اندازه گذشته بودند. شایدها به بی‌اهمیتی‌ها تبدیل شده بود. شایدها او را تنها گذاشته بودند و رفته بودند. در را هم پشت سرشان بسته بودند. نشسته بود و به هیچ چیزی اهمیت نمی‌داد، به قول آهنگ جدید آوریل لویج بود: سوال‌های زیادی است اما به جواب‌شان فکر نمی‌کنم. دیگر به جواب‌شان فکر نمی‌کرد.

Sunday, October 27, 2013

در پناهندگی





روبه‌رویم ایستاده بودی. سایه‌ات بر صورتم سنگینی می‌کرد. کارت را کرده بودی، خم شدی و کنارم نشستی. در آپارتمان تهران بودیم. روی کاناپه نارنجی نشستیم. غروب گذشته بود و شب سایه‌ می‌افکند ولی هنوز چراغ روشن نکرده بودیم. با هم دعوا کرده بودیم. خیلی بد دعوا کرده بودیم. حالا دوباره با هم دوست شده بودیم. وحشت‌زده بودم. به‌طرز دردناکی وحشت‌زده بودم مبادا ترکم کنی. مبادا بروی. در را پشت سر خودت ببندی. مرا با تنهایی‌ این دیوارها رها کنی. زمان کند شده بود و حالا به سرعت معمول خودش بازمی‌گشت. چشم‌هایم را بستم. چشم‌هایم را باز کردم. اولترا بوکم را بستم. کاری که خواسته بودی انجام شده بود. حالا زندگی ادامه مسیر خودش را می‌رفت. چشم‌هایم را بستم.
چشم‌هایم را باز کردم. اتاق تاریک‌روشن احاطه شده در نور شمع و سیگار. جام شرابم را سر کشیدم و دوست برایم دوباره پر کرد آن را. ریخت تا جام از نیمه گذشت. بطری تمام شد. بطری را گذاشت گوشه‌ای. سر کشیدم شراب را. چشم‌هایم را بستم. زمان مدت‌ها بود گذشته بود. دنبال سایه‌ات می‌گشتم دورتادور اتاق. نبودی. فاصله بین ما از هزار مایل گذشته. در دوردست ایستاده‌ای. اینجا ایستاده‌ام به سکوت زندگی‌ام خیره مانده‌ام در آواز ترکی و رقص. سیگار می‌خواستم. به ایوان رفتم و چراغ‌های شهر سوسو می‌زد در امتداد خیابان‌ها زیر پایمان و به همه سو گسترده می‌شد.
زمان گذشته بود. سایه‌ات کِش گرفته بود در خیابان‌ها پیش می‌رفت به‌سمتی که نمی‌دانستم. دست دراز کردم تو را بگیرم دوستم بود دستم را کشید به وسط اتاق تلو خوردم جام شرابم را سر کشیدم جام را جایی گذاشتم چشم‌هایم را بستم گذاشتم تکان رقص مرا با خودش ببرد بدون آنکه فکر کنم این دست‌های تو نیست دست‌های پسری است که تو ازش خوش‌ات آمده بود و حالا با همدیگر می‌رقصیدیم بدون آنکه تو همین نزدیکی باشی جام شراب‌ات را سر بکشی بخندی به چیزی گیج باشی از چیزی دیگر.
در ایوان ایستادم. سیگار آتش زدم فکر کردم به اینکه می‌شد برگشت و آپارتمان تهران را... می‌دانستم غیرممکن است. می‌دانستم نمی‌شود. تصویر تو دوباره بود همینجا روبه‌روی چشم‌هایم از دستم عصبانی بودی دعوا تمام شده بود ولی از دستم عصبانی بود و حالت چشم‌هایت فراموشم نمی‌شد وقتی اینجا، مایل‌ها فاصله بین‌مان افتاده بود و من نمی‌دانستم باید چه کار کنم و فقط مست‌تر می‌کردم مثل تمام این شب‌هایی که گذشته بود و به قول تو همه‌اش مهمانی‌های بی‌خود احمقانه بود با کمی شراب الکل آبجو یک چیزی که همراهش بشود سیگار کشید و منگ‌تر بود و منگ‌تر ماند.
مهمانی در فارسی و ترکی و انگلیسی ادامه پیدا می‌کند. یک جا تصمیم گرفتم ادامه ندهم و دنبال نمی‌کردم چه می‌شود و چه می‌کنم و فقط گذاشتم رها باشم در این تنهایی در این چهارچوب دیوارهایی که نمی‌خواستم بدون تو باشد ولی بدون تو شده است. بدون تو ادامه دادم در تاریکی و شمع‌ها. نوشیدم تا نقطه‌‌ای که دیگر نمی‌شد لب به شراب زد. سیگار کشیدم تا نقطه‌ای که دود را نمی‌توانستم بین شش و بینی‌ام تحمل‌ کنم. بشقابم را دوباره پر کردم از پاستا تا نقطه‌ای که نیمه رهایش کردم جایی بر روی میز.

و آخرین شکلات با روکش طلایی را باز کردم. برگشتم کاپشن پوشیدم با دوست‌هایم برگردیم سمت ساختمان خودمان. یک شب تمام شده بود. یک مهمانی دیگر گذشته بود. اینجا در نیمه‌شب خیابان شهری که حرف مردم‌اش را نمی‌فهمم برگشتم سمت خانه و فکر نمی‌کردم به تمام چیزهایی که از دست رفته‌اند. رها شده‌اند. در انتخابی که حق انتخاب‌اش از آنِ خودم نبود. به تو، تو که در دوردست مانده‌ای و چقدر تحمل فاصله سخت است وقتی نمی‌خواهی با تمام وجودت تحمل کنی فاصله را. نفس عمیق کشیدم هوای شب آلوده به دود ذغال‌سنگ را. به انگلیسی شوخی کردم با همسایه و تا در خانه تلوتلو خوردم در امیدواری فراموشی. فراموشی تمام ثانیه‌هایی که خواهند آمد.

Saturday, October 26, 2013

ویار، جلد چهارم مجموعه آثار نمایشی سارا کین، ترجمه رامتین شهرزاد




ویار

نوشته سارا کین
مجموعه آثار نمایشی سارا کین
جلد چهارم
ترجمه رامتین شهرزاد

انتشار وبلاگی
پاییز 1392 / اکتبر 2013


اگر مشکلی در دریافت کتاب دارید، ایمیل بزنید تا در پاسخ، کتاب را ضمیمه کنم
ramtiin@gmail.com

ویار / Crave
سارا کین با چهارمین نمایشنامه‌ی خود، «ویار»، توانست نظر منتقدین را جلب خود کنند. این اثر را ویکی فیدِرسون در سال 1998 در تئاتر تراوِرس در ادینبرو به روی صحنه برد. نمایشنامه با نام مستعار مری کِلوِندون به‌جای نام سارا کین در سمت نویسنده به روی صحنه رفت، چون کین می‌خواست عکس‌العمل‌ها عاری از فعالیت‌ها و شهرتِ گذشته‌ی وی باشد. «مری» نام وسط کین بود. «ویار» از خشونت‌های مرسوم کین عاری بود و بیشتر در زبانی شاعرانه می‌گذشت، البته کین آن‌ زمان تحت‌تاثیر مطالعات خود بر «کتب مقدس» و «سرزمین برهوت» نوشته‌ی تی. اس. الیوت نیز قرار داشت. نمایشنامه چهار شخصیت دارد، هرکدام فقط یک حرف الفبا به‌عنوان نام و توصیف خود دارند. اثر هیچ‌گونه کمکی به هنرپیشه‌ها برای اجرای خود نمی‌کند و هیچ‌گونه توصیفی از صحنه ارائه نمی‌دهد. اثر همچنین لبریز از ارجاع‌های درون متنی است. کین این نمایش را «ناامیدکننده‌ترین» اثر خود نوشته است و اعتراف کرده بود آن را در زمانی نوشته است که «اعتقاد خود به عشق» را از دست داده بود.

Friday, October 25, 2013

بدرود ایرکو

در همین هفته، من از کارگروه سازمان ایرکو حذف شدم و همان شب امکان دسترسی به صفحات سازمان ایرکو، از جمله صفحه فیس‌بوک مجله چراغ را از دست دادم. من دیگر سردبیر مجله چراغ یا مسئولی در انتشارات گیلگمیشان نیستم. امیدوارم این سازمان بتواند فعالیت‌های بهتر و بهتری را انجام دهد هرچند دیگر از این نقطه من دیگر کوچک‌ترین همکاری با این سازمان و شاخه‌های مختلف آن ندارم. برایشان آرزوی خوبی و موفقیت دارم و امیدوارم هر کدام از افراد حاضر در آن، بتوانند در مسیرهای خود راه را برای زندگی بهتر دگرباشان جنسی ایرانی باز کنند. خودم همچنان به فعالیت‌هایم ادامه می‌دهم ولی در مسیرهایی متفاوت و مجزا با حفظ فاصله و احترام. ممنون از تمام دوستانی که در ماه‌های گذشته همراه من بودند در پیش‌برد و انتشار مجله چراغ و امیدوارم این همراهی را 
در آینده با مجلات و رسانه‌ها و امکانات گوناگون ما داشته باشند.

Tuesday, October 22, 2013

پا در هوایِ ابرها و خیالبافی




عکس صرفاً تزئینی است.

آدم‌ها عکس‌العمل‌های متفاوت نشان می‌دهند به یک فشار روانی مشخص و هر کدام متفاوت است رفتارشان بشدت با همدیگر و فکر کن این وسط ما همه همجنسگرا باشیم و چه رفتارهای متفاوت‌تری از خودمان نشان می‌دهیم؛ چون درنهایت وقتی همجنسگرا باشی همه‌اش عجیب و غریبی، حتی برای خودت. لابد الان می‌خواهی مخالف من حرف بزنی ولی بحثم این نیست. بحثم این است متفاوت هستیم و هرکدام متفاوت عکس‌العمل نشان می‌دهیم به یک موضوع مشخص.
و این وسط من، عکس‌العمل‌هایم همیشه عجیب‌تر است برای خودم تا برای بقیه. وقتی سرم را بلند می‌کنم و نگاه می‌کنم و می‌پرسم، واقعاً چی شد؟ واقعاً چی کار کردم؟ وقتی عصبانی می‌شوم یا وقتی نگران می‌شوم یا وقتی عصبی می‌شوم یا وقتی خوشحال می‌شوم، انرژی‌ای که از وسط وجودم می‌پاشد بیرون همیشه آن‌قدر کنترل‌نشدنی است که خودم هم نمی‌دانم می‌خواهد چه کار کند. عادت کردم بگذارد کار خودش را بکند و بعد هم جارو دستم بگیرم با دستمال و گردگیری کنم و گند و کثافت کارهایم را پاک کنم.
اینجا حالا باید این را هم اضافه کرد که چقدر آدم‌های اطرافم فکر می‌کنند – واقعاً این‌جوری فکر می‌کنند، فکر کن! – که من یک بچه مظلوم کوچولو هستم که باید دستش را گرفت از خیابان رد بشود. به قول دوستم بود که می‌گفت اولین مرتبه گفتم وا، این دیگه از تو لُپ‌لُپ درآمده و باید همه‌چیز را یادش داد بعد دیدم بابا این چه پتیاره‌ی گرگِ باران‌خورده‌ای است توی خودش. بعد من عادت دارم گی باشم و عادت دارم یک دفعه از این رو به آن رو تبدیل شوم و این آدم‌های اطرافم را وحشت‌زده می‌کند.
چون مثلاً همین چهار ماه پیش من مثل دو سال گذشته از سیگار متنفر بودم و سیگاری‌ها را به شلاق زبانم تکه پاره می‌کردم حالا به عادت سه تا پنج سال پیشم مثل گاو سیگار می‌کشم و همان سیگاری‌هایی که تنفرم را دیده بودند، حالا با دهان‌های کاملاً باز می‌مانند جلوی کام کشیدن‌های من و می‌گویند جنده خودش می‌گفت نکش حالا چجوری می‌کشه! همین شده که نگرانم هستند. نگران که چی شده توی من.
من هم هی می‌گم من فقط شبیه شدم به چند سال قبل خودم ولی کسی باور نمی‌کند. شاید درست می‌گویند. چون یک سطح فشار مشخص وجود دارد و هر کسی آن را یک شکلی خاموش می‌کند و من یک دفعه خسته شدم – و دوستم می‌گفت چقدر نگران است من خسته شوم – و ترمز کردم و آمدم از ماشین پایین و یک سیگار روشن کردم و یک بطری ویسکی یا آبجو یا یک چیزی دستم گرفتم و صدای موسیقی را گذاشتم بلندتر باشد و چون مهم نیست موسیقی چه باشد، فقط گذاشتم بلندتر باشد و بکوبد، محکم‌تر بکوبد.
نوشته بودی خوشحالی؟ نگرانم بودی. می‌فهمیدم نگرانم هستی. ولی نبودم، خوشحال نبودم چون تمام این خنده‌ها که تو در عکس‌های فیس‌بوکم می‌بینی بوی گند دروغ‌هایم را می‌دهند. چجوری بگویم خوشحالم وقتی بیشتر و بیشتر می‌نوشم و بلندتر و بلندتر می‌کنم صدای موسیقی را تا این سکوت وحشتناک ته وجودم را پر کند و صدای مزخرف بحث‌های توی سرم را خفه کند ولی نمی‌کند ولی تاثیری ندارد؟
آمدم بنویسم خوشحال نیستم ولی منفجر شدم. انرژی درونم، تمام حرف‌های خفته ماه‌های گذشته پاشید بیرون و حالا تو مبهوت باقی مانده‌ای از اینکه من با چه روان‌پریشی طرف هستم اینجا دیگر؟ و سکوت می‌کنی تا من به سکوت تو عادت کنم، سکوت می‌کنی تا به نبودن‌های آینده‌ی تو عادت کنم. و من قرار است عادت کنم به چی به کجا به چطور؟
نوشتی برایم که چهار سال پیش همین راه را رفتی و به بن‌بست‌هایش رسیدی حالا کجا می‌تازی تو؟ و من گوش نمی‌خواهم، نمی‌توانم بکنم وسط این سکوت درون این هیاهو و نمی‌فهمم دقیقاً چه خبر است دقیقاً چه اتفاقی دارد می‌افتد فقط می‌دانم همه‌چیز به‌طرز وحشتناکی سریع ذوب می‌شود و تمام باورهایم، خواسته‌هایم، خاطره‌هایم، همه چیز محو می‌شود و محدود به صدایی، به تصویری درون مانیتور و این قفس، هرچقدر هم زیباست منظره‌هایش و هرچقدر هوس‌انگیز است صدای موسیقی و عطر شراب و خنده‌ی مهمان‌هایش، یک مهمانی طلسم‌شده بیشتر نیست.

شده‌ام شبیه به یک نقاش، یا یک شاعر، خسته است دیگر و افتاده است به جان کارهای گذشته. جرواجر می‌دهد پخش می‌کند به زمین و زمان و به آتش می‌کشد. ماجرا فقط این است که تمام این‌ها حقیقی نیست چون دیگر اثری نمانده است برای آتش کشیدن. یک وقتی پسر برایم نوشت در موبایل: پل‌های پشت سرت را خراب کن. نوشتم در حال همین کار هستم. پل‌ها خراب شده است و ورای آن‌ها فقط برهوت است باقی مانده و حالا راه برگشتی هم نیست. لبخند نزنم چی کار کنم این وسط؟ درنهایت همه‌چیز ختم به مرگ می‌شود، کمی زودتر یا کمی دیرتر ولی تفاوتی نمی‌کند. خودت خوب می‌دانی، مرگ را دیدم و می‌دانم وقتی تمام می‌شود، چشم‌هایت چقدر آرامش پیدا می‌کنند، چون دیگر می‌دانی، می‌دانی، می‌دانی تمام شده است و لازم نیست حتی یک نفس عمیق کوفتی و منگ و مسخره دیگر بکشی.

Saturday, October 19, 2013

دستی‌ست که بر گردن یاری بوده است، سروده پرند شوشتری




دستی‌ست که بر گردن یاری بوده است
سروده پرند شوشتری
انتشارات گیلگمیشان
پاییز 1392
کانادا، تورنتو

...

نمی‌توانم برایت شعر بنویسم

چون دوست‌ات دارم

و می‌ترسم

نمی‌توانم بگویم که دوست‌ات دارم

چون دوست‌ات دارم و می‌ترسم

شب‌ها نمی‌خوابم روزها هم

می‌دانی که خواب اتفاق بدی ست

پس کار می‌کنم و کار می‌کنم بدون این‌که کار کنم

چون پول ندارم
و تو را دوست دارم