Monday, May 23, 2011

دست‌پاچگی

خدای کوچکی بین انگشت‌های بادکنکی‌ام

گِلی شده‌ی نگاه‌هاشان در امتداد اتوبان‌هایی که

تمام بدن‌های دنیا درونم سرازیر می‌شوند

تمام ترس‌های دنیا را سرما بالا بیاورم من که

من که

من که

با خداهای کوچکی در همین گوشه‌کنارها

رقصنده‌ی آوازهایی ساده با بدن‌های عرق کرده‌ی پسرانه‌شان

زیر آفتاب بازیگوشی در حیاط مدرسه یا در آسمان یا

بدن‌هایی که درد می‌کشم که درد می‌کشم که

جیغ می‌کشد که دوست‌ت دارم که من من من من را

ابر می‌شوم وقتی بدن‌هایم را تقسیم می‌کنی

در نفس‌هایت در ثانیه‌هایت در ضربه‌هایت آه

آه آه که خون سرخ میان ناخن‌هایت وقتی

قهقهه می‌خندند ارواح ترسناک سه هزار و سیصد روز گذشته

در بالای قابلمه‌ای که برایت می‌پزم هنوز

خوراک قلب‌ام را با پوستی سفید

احاطه شده‌ی موهای پریشان فکرهایم

در لب‌هایی که مزه‌ی زندگی می‌دهند برایت آه

که من دوست‌ت دارم در همین همین همین که

منفجر می‌شوند روزها در دقیقه‌های انتظار مانده‌ی تو

شده‌اند آهنگی دیگر بر گوش‌هایم

حالا که تاپ تاپ عباسیِ دست‌هایت گونه‌هایت که

بدن‌هایم را کنار می‌زنی

می‌زنی در آغوشی که محکم‌تر

محکم‌تر دوست‌ام داری محکم‌تر

خدای کوچک من بین انگشت‌هایم به گریه افتاده

خدای کوچک من بین انگشت‌هایم به خنده افتاده

خدای کوچکی بر زمین

افتاده

افتاده

داده

ده

آه که محکم‌تر

محکم‌تر و چقدر دوست‌ت دا...

Tuesday, May 17, 2011

بیست و چهار ساعت تا هموفوبیا

دویدن با آدم چه می‌کند؟ یا زندگی در شهری به گندگی تهران. برای تو جالب بود که من با کوله‌پشتی قدیمی این‌قدر خوشحال بشوم. برای خودم جالب نبود. وقتی هر روز خدا بخواهد یک کیف دستی دست‌ت بگیری و بیافتی توی این زندگی پرچاله‌چوله‌ی تهران، خوب مشخص است که کوله‌پشتی برایت مهم می‌شود. که وسایل‌ات جا بشود و دست‌هایت آزاد باشد. اصلا هم مهم نیست که کیف دستی تو چقدر مدرن و باکیفیت و گران باشد. مهم است؟ نه. نیست. خودت هم خوب می‌دانی

خسته‌ام. از سر کار رسیده‌ام به خانه‌ی دوست و یک ساعت و نیم پشت سر هم حرف زدیم. چشم‌هایم می‌سوزد. می‌خواستم بخوابم. ولی باید حرف بزنم. مگه نه؟ تا دقایقی دیگر روز جهانی مبارزه با هموفوبیا شروع می‌شود. هموفوبیا. چقدر کلمه‌ی ساده‌ای است وقتی خارجی تلفظ بشود. فارسی‌اش چه؟ وحشت از هم‌جنس‌گراها. وحشت هم داریم؟ نمی‌دانم. وقتی توی پارک ساعی دست می‌اندازی دور گردن من و لب‌هایم را می‌بوسی، حس وحشت‌زا بودن را ندارم. باید داشته باشم؟ وقتی توی خیابان بی انتهای ولیعصر دست می‌اندازیم دور دست هم و راه می‌رویم، مگر چقدر می‌توانیم ترسناک باشیم؟ یا وقتی توی متروی پایان ناپذیر تا کرج، یک هدفون به گوشی موبایل تو باشد و یک گوشی به گوش تو و یکی به گوش من و هر دو کتاب بخوانیم، مگر چه چیزمان ترسناک می‌شود؟

آدم‌ها وحشی شده‌اند. می‌خواهند به عنوان مبارزه با هموفویا، جیغ و داد راه بیاندازند. توی صفحه‌ی فیس‌بوک بچه‌ها می‌خوانم که امروز می‌خواهند دوستان هموفوبیک خودشان را از صفحه‌شان بیرون بیاندازند. مبارک باشد. اما اگر چنین کسی هست، چرا با او دوست هستید؟ کسی مجبورتان کرده بود؟ یعنی تا الان رودروایسی داشتید؟

من که در کل این چیزها را نمی‌فهمم. زندگی‌ام را می‌کنم. با تو. فعلا برایت قورمه‌سبزی‌ای پخته‌ام که تا آخر عمرت توی هیچ وب‌لاگی ننویسی که دل‌ات لک زده برای قورمه‌سبزی. آن‌قدر هم نمک زدم که لبخند روی لب‌هایت باشد. می‌دانی، کل دنیا هر چقدر که می‌خواهند هموفوبیک باشند، من به همین امید کوچک زنده‌ام که هر ثانیه‌ی مانده‌ی عمرم را توی دست‌های تو لبخند بزنم

و کسی را هم از صفحه‌ی فیس‌بوک‌ام بیرون نمی‌کنم و همانی که هستم باقی می‌مانم. یک پسر خل و چل با موهای به هم ریخته و لباس‌های ساده‌ی رنگارنگ و پوستی سفید که توی هر خیابان این شهر دست می‌اندازد دور بازوی تو و راه می‌افتیم و سرمان را بالا می‌گیریم و هیچ نگاهی مهم نیست. واقعا هیچ نگاه و هیچ حرف و هیچ چیزی مهم نیست. زندگی هست و زندگی‌مان را دوست داریم. بین همه‌ی کسانی که از ما مثل سگ می‌ترسند