Tuesday, May 03, 2016

قایق به ساحل رسیده




همین هفته‌های قبل که حالا مثل سال‌ها و یا حتی بگویی قرن‌ها پیش‌تر به‌نظرم می‌رسند بود که تو را می‌خواستم. مثل بچه‌ای که دلش برای خودش تنگ شده باشد و اسباب‌بازی‌هایش و اتاقش و خنده‌هایش و آب‌بازی و ولو شدن زیر سایه درخت‌های آفتاب بهار گرفته. دلم برایت تنگ شده بود مثل... مثل ندارد. دلم برایت تنگ شده بود عین اینکه دلم برایت تنگ شده بود. وقتی از درب شیشه‌ای رد شدی و جلو آمدی و به آغوشت کشیدم، لب‌هایم را گاز گرفتم که گریه‌ام نگیرد. فقط بغلت کردم،‌ چشم‌هایم را بستم، چشم‌هایم را بهم فشار دادم و به خودم گفتم این دو سال لعنتی را بریز از کله‌ات بیرون.
دلم نمی‌خواست رهایت کنم، نمی‌خواستم حتی شده برای یک ثانیه، برای یک صدم ثانیه هم از کنارت دور بشوم.
حالا روزها دارند تکه‌های پازل را جای خودشان می‌گذارند، در آپارتمانی که باری دیگر دارد خانه می‌شود: بوی غذا دارد و رنگ آفتاب، نسیم عصر دارد و گرمای روز، تو را دارد که نشسته‌ای روی بالکن خیره به درخت‌ها موسیقی گوش می‌کنی، سیگار می‌کشی.
می‌دانی،‌ اولین شب وقتی دراز کشیدی و از خستگی پرواز طولانی از فراز دو قاره، چشم‌هایت سرخ را بستی، من ساعت‌ها دراز کشیده بودم، تکان نمی‌خوردم و به صدای نفس کشیدن‌هایت گوش می‌کردم. می‌دانی، وقتی چشم‌هایت را بستی و خوابیدی، وقتی خیلی خسته بودم از آن روز طولانی و از پنج ساعت انتظار جلوی درب خروجی مسافران پروازهای بین‌المللی برای تو که از سالن بیرون بیایی، وقتی چشم‌هایم را بستم و صدای نفس‌هایت بود و شب بود و هیچ چیز دیگری نبود، تازه متوجه شدم چقدر، چقدر، چقدر دلم برای این صدا تنگ شده است.
انگار یک چاه خالی قطره‌های باران به روی خودش می‌دید.
چشم‌هایم را بسته بودم، تکان نمی‌خورم و صدای نفس‌هایت آرام آرام زمین خشک ته چاه را مرطوب می‌کرد.
و من توی خودم جمع شده بودم و گوش می‌کردم. چیزی ته وجودم جابه‌جا می‌شد، انگار بیمار نیمه‌جانی سر بلند می‌کند، از بسترش به بالا می‌نگرد و متوجه می‌شود که قرار نیست بمیرد، قرار است خوب بشود.
حالا شب‌ها که می‌رسد به صدای نفس‌هایت گوش می‌کنم، هیچ فکری توی سرم جولان نمی‌دهد، چشم‌هایم را می‌بندم و با صدای نفس‌هایت می‌خوابم.
و می‌دانی، شب‌هاست که کابوسی هم نمی‌بینم. هیچ کابوسی نمی‌بینم.