Monday, September 29, 2008

لولوی شیشه‌ها


اتاق من شیشه‌یی‌ست. دیوار‌هایش با عبور هوا موج می‌گیرند و من یک کم می‌ترسم. تو رفته‌یی سفر. یک دیدار کاری. یک کار اداری. یک سری ملاقات‌های خسته‌کننده و تو بی‌حوصله نشسته‌یی توی اتاق غر می‌زنی و من را می‌خواهی و من هر بار که اس‌ام‌اس‌ت می‌آید فکر می‌کنم یک جایی از دیوارهای شیشه‌یی دارد ترک می‌خورد. من قلبم را توی مشتم گرفته‌ام و فکر می‌کنم شاید یک بار دیگر ... شاید برای یک بار دیگر؟ قلبم توی مشتم می‌تپد و حوصله ندارد. من غم‌گینم. غم‌گین یک بودن، یا نبودن، یا ... می‌خواهم برایت با صدای نازک و غم‌گین خودم «سهراب سپهری» بخوانم. گوش می‌کنی؟ می‌دانم گوش می‌کنی. می‌خواهم برایت شعر بخوانم. همیشه وقتی دل خودم می‌گیرد برای خودم شعر می‌خوانم و دل تو چقدر گرفته و می‌خواهم برایت شعر بخوانم

...

لولوی شیشه‌ها
سهراب سپهری

در این اتاق تهی پیکر
! انسان مه‌آلود
؟ نگاهت به حلقه‌ی کدام در آویخته

درها بسته
. و کلیدشان در تاریکی دور شد
: نسیم از دیوارها می‌تراود
. گل‌های قالی می‌لرزد
. ابرها در افق رنگارنگ پرده پر می‌زنند
باران ستاره اتاقت را پر کرد
و تو در تاریکی گم شده‌ای
! انسان مه‌آلود

. پاهای صندلی کهنه‌ات در پاشویه فرو رفته
درخت بید از خاک بسترت روییده
. و خود را در حوض کاشی می‌جوید
: تصویری به شاخه بید آویخته
، کودکی که چشمانش خاموشی ترا دارد
گویی ترا می‌نگرد
و تو از میان هزاران نقش تهی
گویی مرا می‌نگری
! انسان مه‌آلود

ترا در همه‌ شب‌های تنهایی
. توی همه شیشه‌ها دیده ام
: مادر مرا می ترساند
‍! لولو پشت شیشه‌هاست
. و من توی شیشه‌ها ترا می‌دیدم
! لولوی سرگردان
، پیش‌آ
. بیا در سایه‌هامان بخزیم
درها بسته
. و کلیدشان در تاریکی دور شد
. بگذار پنجره ر ابه رویت بگشایم

انسان مه‌آلود از روی حوض کاشی گذشت
. و گریان سویم پرید
: شیشه پنجره شکست و فرو ریخت
لولوی‌ شیشه‌ها
. شیشه عمرش شکسته بود

Saturday, September 27, 2008

باد ما را با خود خواهد برد


لطفا قبل از خواندن این متن، بروید و این پست عالیجاه پژ را بخوانید و لطفا کامنت‌های آن پست را هم بخوانید و بعد خطوط تنهای من را مزه مزه کنید


من نشستم و دارم محسن نامجو گوش می‌کنم و دلم خیلی گرفته. یعنی اول دیروز پست پژ را خواندم و اول بهم برخورد. بعد دوباره خواندم و بهم برنخورد. بعد کامنت‌های همزاد را توی آن پست خواندم و جواب‌های پژ را و این بار واقعا بهم برخورد. بعد هم نشستم موسیقی گوش کردم و دیگر چیزی توی ذهنم نبود. شب قرار بود از مهمانی جیم بشوم و بروم خانه‌ی دوست پسرم. داشتم آماده می‌شدم بروم که خواهرم آمد توی اتاق و شروع کرد به حرف زدن در مورد ازدواج. بعد هم آمدم بیرون. تاکسی پیدا نکردم. قدم‌زنان رفتم سمت سه‌راه راهنمایی. سردم بود. یک تی‌شرت نازک چسب پوشیده بودم. خیابان خلوت بود. من تندتند می‌رفتم که زودتر برسم. بعد پیچیدم توی احمدآباد و پله‌برقی که من را به پل عابر می‌رساند نفس تازه کردم. از پل که رد می‌شدم باد به تنم می‌خورد. توی ابوذر بود که حالم بد شد. شروع کردم به تلوتلو خوردن. یک جا نزدیک بود با سر بخورم دیوار. ایستادم. با خودم زمزمه کردم که چیزی نیست. با خودم گفتم مهم نیست. با خودم گفتم من قبل از آمدن یک آرام بخش خوردم. به خودم گفتم درست می‌شود. و راه افتادم. تو هم فهمیدی حالم خوب نیست. گذاشتی دور و بر خانه راه بروم و هی پشت سر من بودی و من حرف می‌زدم و موسیقی گوش می کردم و توی کمدها فضولی می‌کردم و تو لبخند می‌زدی. وقتی رفتم دوش گرفتم حالم خوب شده بود. وقتی آمدی موهایم را خشک کنی توی دست‌هایت رقصیدم و کلی خندیدیم. وقتی آمدم لباس بپوشم باز خنگول شدم و هی پیراهنم را چپه می‌پوشیدم. دفعه‌ی سوم بین قهقهه‌های‌مان گفتی کار خودم است. لباسم را تنم کردی. برایم تاکسی گرفتی. توی اتاق خواب نشستم. فکر کردم تحمل هیچ چیزی را ندارم. خوابیدم. خسته بودم. وحشتناک خسته بودم

تمام دیشب و تمام امروز صبح و تمام امروز بعدازظهر ذهنم سنگین بود. صبح با پژ چت کردم. یعنی اول که پستش را که خواندم می‌خواستم زنگ بزنم حرف بزنیم. ولی نتوانستم. من ... من یک دفعه پر شدم از هزار تصویر مال هفت سالی که مال سدریک بودم. از همان باری که آمدی و رو‌به‌رویم ایستادی و من لبخند زدم که نمی‌شینی؟ و نشستی و خجالتی بودی و من دست‌ت را گرفتم و ما مال هم بودیم. هفت سال مال هم بودیم. می‌دانی پژ، هیچ چیزی توی این هفت سال طبیعی‌تر از رابطه‌ی هم‌جنس‌گرایانه‌ی ما نبود. هیچ چیزی مزاحم ما نبود. ما از هم لذت می‌بردیم. از س‌ک‌س با هم. از بودن با هم. از نزدیک بودن به هم. ما ... ما توی این هفت سال یک آرزو را به گور بردیم پژ. آرزوی ساده‌ی یک شب تا صبح با هم خوابیدن. توی این هفت سال من و سدریک نتوانستیم حتا یک لحظه با هم آرام بمانیم که بقیه ... خانواده‌ی من به خون سدریک تشنه بودند. خانواده‌ی سدریک می‌خواستند من را به قطعات مساوی تقسیم کنند و بعد بسوزانند و بعد خاکسترم را لگدمال کنند و بعد هم تف کنند رویش و یک نفس راحت بکشند. هفت سال ... هفت تا سیصد و شصت و پنج روز ... هفت سال بیست و چهار ساعت ... هفت سال ... پژ تمام جامعه جلوی ما ایستاده بود که نگذارد ما به هم برسیم. تو که باید بفهمی همه‌ی جامعه یعنی چی. تمام قدرت جامعه صرف این شد که من و سدریک به هم نرسیم. که ما آرام نباشیم. که همیشه توی یک وحشت باشیم، که اگر کسی بفهمد؟ اگر کسی بفهمد ... و ما عشق‌مان را بین دست‌های‌مان مخفی می‌کردیم و ما عشق‌مان را توی سوراخ سمبه‌های دل‌مان قایم می‌کردیم که حتا نگاه‌مان هم حق نداشت چیزی را لو بدهد. ما توی جامعه‌یی که از هر سه تا ازدواج‌ش دو تاش توی پنج سال اول می‌رسند به طلاق، هفت سال با هم بودیم پژ. و می‌دانی، هنوز هم با هم هستیم. هنوز هم من دیوانه‌وار سدریک را دوست دارم. سدریک وحشتناک من را دوست دارد. ولی ما حالا ... حالا به زن سدریک خیانت می‌کنیم. حالا ما ... پژ، هم‌جنس‌گرا بودن افتخار دارد. من بهش افتخار می‌کنم. درست می‌گویی تو، برای خودم خوب است و همین. ولی همین برای من خیلی مهم است

می‌دانی پژ، از وقتی خودم را قبول کرده‌ام،‌ دیگر ماه‌هاست که حمله‌ی میگرنی نداشتم. دیگر کلا خیلی کم‌تر سردرد می‌شوم. دیگر کمتر قلبم اذیتم می‌کند. کمتر سرما می‌خورم. اصلا مریضی بد نداشتم. می‌دانی پژ، از وقتی به خودم افتخار می‌کنم، به همین چیزی که هستم، شب‌ها خوابم می‌برد. تو می‌دانی چقدر خوب است آدم شب‌ها خوابش ببرد؟ من شب‌ها می‌خوابم. ماه‌هاست شب‌ها می‌خوابم. و این خیلی خوب است. می‌توانم بدون ترس و وحشت توی خیابان راه بروم، می‌دانی این چقدر خوب است؟ می‌توانم توی وبلاگم بنویسم، می‌توانم راحت به دوست‌هایم بگویم من این شکلی هستم، این چیزیه که من هستم، قبولم کنید. و این واقعا خوب است پژ. واقعا خوب است

پژ، ما اقلیت پنهان و منفور و دیده نشده‌یی هستیم که وجود داریم. ما قرار است زنده‌گی کنیم. قرار نیست چیزی عوض شود. جامعه‌ی ما سال‌ها طول می‌کشد که قبول کند چنین اقلیتی با چنین خواسته‌هایی وجود دارند. جامعه‌ی ما من و دوست پسر جدیدم را تحمل نمی‌کند. من این را خوب می‌دانم. ولی سرم را می‌گیرم بالا، نشانه‌های گی را با افتخار در دست می‌کنم و به دیدن دوست پسرم می‌روم. می‌دانی، من قبول کرده‌ام، و این چیزی‌ست که مهم است، قبول کردن من. نه هیچ چیز دیگر. و در هر صورت، افتخار مگه یعنی چی؟ مواظب خودت باش پسر

مسئله‌ی اول: اگر کامنت‌دونی این وب‌لاگ باز نمی‌شود، کامنت‌تان را برایم میل بزنید تا به اسم خودتان در وب‌لاگ بگذارم
ramtiin@gmail.com
مسئله‌ی دوم: لینک‌ها را درست کردم، لذت ببرید

Wednesday, September 24, 2008

Date


فکر کنم وقت‌ش شده که بروم و چند تا کار خیلی مهم را خوب یاد بگیرم، کارهایی مثل آشپزی، خانه‌داری، یاد گرفتن روش گره زدن کروات، و البته مهم‌تر از همه، جا انداختن قرمه‌سبزی. امشب که توی سجاد قدم می‌زدیم، کلی از پسرها بر می‌گشتند حسود ما را دید می‌زدند. زوج عدد خوبی است، می‌دانی
...

وای من چقدر چیز یاد ندارم

Monday, September 22, 2008

جنگل سحرآمیز


من یک درختم. شاخه‌هایم را پهن کرده‌ام زیر آفتاب، یا ابرهایی که هست، بارانی که می‌بارد، بادی که می‌وزد. شاخه‌هایم برگ‌های کوچک و سبزی دارد که پوست را پر کرده‌اند. برگ‌ها توی آفتاب می‌درخشند، زیر باران رویایی می‌شوند، باد که می‌زود، یک جوری هوس‌انگیز می‌رقصند. برگ‌هایم را دوست دارم. وقتی آفتاب باشد را بیشتر می‌پسندم، برگ‌هایم یک جوری کسل می‌شوند و هات، خودشان را ولو می‌کنند روی شاخه‌ها، این جوری است که کلی پرنده هوس می‌کنند بیایند پیش من و ما با هم‌دیگر کلی می‌خندیم

من یک درختم. توی یک جنگل گنده و سرسبز. یک جنگل که راه‌ش را جادو کرده‌اند. آن سوی جنگل، کوه است و می‌گویند ورای کوه فقط مه. هیچ کسی نمی‌تواند از میان مه بگذرد. مه مواظب ماست، مواظب من و تمام درخت‌های دیگر. درخت‌های دیگر دوست‌هایم هستند. بعضی بلند قد هستند، همیشه عاشق باد، که موهای‌شان هی بهم بریزد و لبخند می‌زنند. بعضی تنه‌های چاق دارند و صدای خنده‌شان قوی است و از ته حلق. بعضی هنوز بوته کوچولوهایی هستند که زیر شاخه‌های ما دارند بزرگ می‌شوند. جنگل یک عالمه پرنده دارد. پرنده‌های جنگل جادویی هستند. همه‌شان کلی رنگ توی پرهای‌شان دارند. ما این‌جا پرنده‌ی ساده نداریم. ما این‌جا حیوانات ساده نداریم. یک جور میمون‌های مهربان داریم که همه‌ش آدامس می‌جوند و پشت سر هم حرف می‌زنند. من عاشق میمون‌ها هستم، نمی‌گذارند حوصله‌ام سر برود. آخر می‌دانی، همیشه ایستادن و دست‌ها را رو به آسمان بالا بردن، حوصله می‌خواهد. یک جور هم خرس‌های درختی داریم. خرس‌های درختی همه‌ش هدفون می‌گذارند روی گوش و آهنگ‌های ملایم گوش می‌کنند و چرت می‌ِزنند. مثل بچه‌ توچولوها هستند. بغل‌شان می‌کنیم و لالایی زمزمه می‌کنیم. وقت‌هایی که بیدار می‌شوند، پف کرده‌اند و خمار و نشئه. ما این‌جا مارمولک هم داریم. شیطان هستند و تندتند می‌دوند. همه‌ش شاخه‌هایم را قلقلک می‌دهند. کلی دوست هستیم با هم. مورچه هم داریم. همه‌ش دارند از سر و کول من بالا و پایین می‌روند و در مورد فلسفه‌ی وجود بحث می‌کنند

من یک درختم. حوصله‌ام که سر می‌رود گوشی همراه‌م را بر می‌دارم و اس‌ام‌اس می‌فرستم برای یک دوست. یک دوست می‌آید پیش من و توی شاخه‌هایم مچاله می‌شود و شراب سرخ رنگ توی لیوان‌های طلایی رنگ مزه‌مزه می‌کند و وراجی داریم ما با هم. این وقت‌هایی‌ست که دل‌مان گرفته. من هم یک کم شراب سرخ رنگ مزه‌مزه می‌کنم. بعد من هم مچاله می‌شوم توی دست‌های یک دوست. بعد دو نفری با یک جور لحن بغض کرده حرف می‌زنیم و کلی از خاطره‌های گذشته تعریف می‌کنیم، می‌خندیم،‌ چشم‌های‌مان پر از اشک می‌شود، هم‌دیگر را ناز می‌کنیم. بعد هم یکی‌مان سرش را می‌گذارد روی شانه‌ی آن یکی و چشم‌هایش را می‌بندد. وقت‌هایی که یک دوست سرش را گذاشته باشد روی شاخه‌ی من، آرام خم می‌شوم و گونه‌ش را می‌بوسم. می‌گویم چقدر س‌ک‌س‌ی شده و می‌خندد زیر لب و می‌گوید آخه گریه کرده. بعد هم خوب خودش را توی شاخه‌های من مچاله می‌کند و می‌گوید چقدر خواب‌ش می‌آید و من نازش می‌کنم تا بخوابد. وقت‌هایی که من سرم را گذاشته باشم روی شانه‌های او، آرام و بی‌صدا شروع می‌کند به یکی‌یکی گرد و غبار گرفتن از برگ‌های ناز و توچولو و سبز من. بعد هم یک موقعی دو تایی‌مان می‌خوابیم. شاید هم یک کم دیگر شراب مزه‌مزه کنیم و بخوابیم

من یک درختم. بعضی‌وقت‌ها موسیقی پاپ ملایم گوش می‌کنم، بعضی‌وقت‌ها موسیقی بدون کلام، بعضی‌وقت‌ها هم فقط باد گوش می‌کنم و چشمه‌یی که زیر پایم می‌درخشد. من یک درختم، یک درخت توی جنگل سحرآمیز، بین درخت‌های دیگر. ما با هم دوست هستیم. اما هر کدام دنیای خودمان را داریم. ما کلی با هم حرف می‌زنیم. کلی با هم خوشبخت هستیم. اما یک جور دیوارهای نامرئی بین ما هست. یک جور دیوارهای سرد که همیشه پشت‌شان خود واقعی ما پنهان می‌شود. بعضی‌وقت‌ها شاخه‌ی یکی از ماها سرک می‌کشد از بالای دیوار، می‌بیند یک پسر بچه‌ی کوچولو نشسته روی زمین، خودش را بغل کرده، و دارد فکر می‌کند چقدر تنهاست. آخه ماها خیلی تنها هستیم. ماها با هم دوست می‌شویم، اما تنهایی‌مان مال خودمان باقی می‌ماند. ما شب‌ها که می‌شود تنهایی‌مان را بغل می‌کنیم و دو نفری سیگارهای تند می‌کشیم. تنهایی من تی‌شرت‌های سبز ضایع می‌پوشد و گردن‌بند‌های برق‌برقی می‌اندازد. تنهایی من قد بلند است. موهایش را از پشت سر می‌بندد. دوست دارد آب آلبالو با نی توی لیوان‌های باریک و بلند مک بزند. تنهایی من توی گوش چپ‌ش گوشواره می‌اندازد و عصرها فروغ می‌خواند و آه می‌کشد. تنهایی من عاشق نقاشی با آبرنگ است، یا رنگ روغن. تنهایی من غروب که می‌شود دستم را می‌گیرد و دو نفری توی دست‌های هم مچاله می‌شویم و آه می‌کشیم. تنهایی من پوست روشنی دارد. می‌خواست مدل شود. ولی تصمیم گرفت برود سفر. تنهایی من و من می‌خواهیم یک روز دو نفری کوله‌‍پشتی برداریم و بزنیم به کوه. می‌دانی، آخه ما دو نفری خیلی تنها هستیم. خیلی تنها هستیم. و من دلم می‌گیرد. دلم خیلی زیاد می‌گیرد

Friday, September 19, 2008

مثل همه‌ی مردم


مشهد عجیب است و ناآشنا. شهر مرده است تا شب. یک ساعت بعد از افطار یک دفعه زنده‌ می‌شود. یک جور زنده‌گی که خوش‌ت می‌آید. مثل یک جور زبری که توی لباس‌های نو هست و دوست داری. شب‌ها همه‌ش ولو می‌شوم بیرون. هوا خوب است. لذت می‌برم. شش‌هایم هوای بدون شرجی را راحت نفس می‌کشند. راحت لباس می‌پوشم و وقتی بیرون هستم لباسم خیس آب نمی‌شود. همه‌ش احساس کم‌آبی ندارم. شب‌های شهر خوشگل است و واقعا حس می‌کنم که توی خانه هستم. خانه را دوست دارم. خانه موقت خوب است. مثل یک بچه‌ی خوب سر به راه می‌روم و می‌آیم و از تعطیلات لذت می‌برم. انگار همه چیز خوب است. سه روز پیش یک دفعه به سرم زد و از یک مغازه‌ی خرت و پرت فروشی یک انگشتر خریدم، دورش پر است از علامت رپ، وقتی انگشتر را روی انگشت شصتم چک کردم، فروشنده دست‌هایش لرزید،‌ حول شده بود، وقتی انگشتر را برایم بسته بندی می‌کرد، بهم ریخته بود،‌ بهم تخفیف داد، بدون این‌که خواسته باشم. شب بعدش وقتی یازده و ربع شب خودم را انداختم توی یک مغازه که داشت می‌بست و گفتم دو تا از تیل مگسی‌هایش (طالبی خاص مشهد، سبز رنگ و وحشتناک خوشمزه،) بهم بدهد، فروشنده، پسری جوان، یک کم‌ مِن‌مِن کرد، وقتی انگشتر را توی شصتم دید، رویش باز شد، کلی خندید موقع حساب کردن. نزدیک یازده می‌رویم شاتوت، می‌گویم اول یک چیزی بخوریم و بعد برویم. دو تا انبه بستنی می‌خواهم. مرد فروشنده موقع درست کردن انبه بستنی خیره است به دست من، یک تی‌شرت سیاه پوشیده بودم، گردن‌بند عقیق زرد، دست‌بند نقره‌یی و انگشتر فیروزه روی انگشت کوچک، و انگشتر رپ روی شصت، شب احیا بود. ما بیرون بودیم. با پراید سفید رنگ‌ت آمدی و من را از کنار خیابان بلند کردی. قبل سوار شدن سر خم کردن و از پنجره لبخند زدی. سوار شدم و صورت‌ت را بوسیدم. بی‌هدف راه افتادیم. مثل تمام این هفت سال که بی‌هدف رفتیم و هنوز می‌رویم و ... سدریک، من دلم تنگ شده بود. لرزیدم. لب‌هایت که لب‌هایم را بوسید لرزیدم. گفتی چرا می‌لرزی. گفتم: خیلی دلم تنگ شده. سرم را گذاشتم روی شانه‌ت. چشم‌هایم را بستم. بوی تن‌ت را نفس کشیدم. رفته بودیم توی کوچه‌ی خلوت جلوی پیش‌دانشگاهی ایستاده بودیم وکلی خاطره بود که توی مغزمان می‌دوید. سدریک، دلم می‌خواست مثل بقیه‌ی مردم می‌توانستم دست‌ت را با افتخار بگیرم و با هم زنده‌گی کنیم. سدریک، دلم می‌خواست تو را می‌بردم به مامان و بابا معرفی می‌کردم و می‌گفتم این آینده‌ی من است. دلم می‌خواست توی خیابان، هر وقت دل‌مان می‌خواست می‌پریدیم توی بغل هم. سدریک، دلم می‌خواست مثل بقیه بودیم. مثل بقیه زنده‌گی می‌کردیم. مثل بقیه خوش بودیم. چرا بقیه از ما جدا هستند؟ چرا ما مثل بقیه نیستیم؟ چرا نمی‌شود راحت بود، چرا نمی‌شود فریاد زد من گ‌ی هستم؟ سدریک، من دلم می‌لرزد. من دلم می‌لرزد وقتی توی بغل تو مچاله می‌شوم و تو هنوز بی‌خیال لبخند می‌زنی و لب‌هایت را گاز می‌گیری و می‌گویی دلم گرفت؛ این کوچه چقدر دلگیر است. و من لبخند می‌زنم. و می‌گویم برویم شاتوت. می‌رویم و می‌گویی هر چی تو می‌خواهی. و من می‌گویم انبه بستنی بیاورند. و یک زوج جوان وارد می‌شوند و خانومه یک لحظه خیره می‌ماند به انگشتر من و زود سر بر می‌گرداند و من چشم می‌دوزم به صورت تو و تو سرت پایین است و بستنی را مزه‌مزه می‌کنی و خبری نیست، هنوز مثل همیشه، بی‌هدف، از این‌جا، به آن‌جا. هنوز، بدون این‌که جرئت داشته باشیم سرمان را بالا بیاوریم و بگویم ما هم می‌توانیم با هم زنده‌گی کنیم. می‌توانیم هم‌دیگر را خوشبخت کنیم. هنوز ... گونه‌هایت را می‌بوسم. می‌گویی زنگ می‌زنی. از خیابان رد می‌شوی. رفته‌یی. رفته‌ام. شب‌های مشهد هوایش فوق‌العاده است، یک جوری است، عجیب و ناآشنا

عکس: عکس خودم توی پارتی خداحافظی دانشگاه. یعنی یک روز می‌توانم با خیال راحت سرم را بالا بیاورم و بگویم من یک پسر جی هستم و به زنده‌گی‌ام افتخار می‌کنم؟ یعنی یک روز می‌شود؟ دلم گرفته. خیلی زیاد دلم گرفته
پیوست: سریال «کوییرها مثل بقیه‌ی مردم» فوق‌العاده است. روزی دو سه قسمت را می‌بلعم. عاشق جاستین هستم و مایکل. برایان تمام فکرهای شیطانی‌ام را زنده می‌کند. تمام خاطره‌های گذشته را. ولی مایکل خود من است. خود من. و جاستین، دوست پسری که همیشه می‌خواستم. خدایا این سریال چقدر زیباست

Monday, September 15, 2008

سربازی


لباس‌هاش رو در می‌ياره
آروم می‌ذاره رو زمین
خیره می‌مونه به یه چیزی جلوش
بر می‌گرده
نگاه می‌کنه این طرف
با دست‌اش موهایش رو کنار می‌زنه
و منتظر می‌مونه که من برم پیش‌اش


توضیح عکس: از آخر این هفته شروع به تماشای سریال «کوئیرها مثل مردم» می‌کنم

Friday, September 12, 2008

هیچ‌کس تنها نیست


اولین قدم – خودم را از توی تاکسی پرت می‌کنم پایین و می‌پرم توی اولین تاکسی بین‌شهری که منتظر ایستاده. یک سمند نارنجی. مسافر نیست. منتظر مانده‌ام. به خیابان خیره‌ام و دو قوطی رانی هولو را می‌بلعم. هوا گرم است. برای یک ربع به هشت صبح خفن گرم است. عرق کرده‌ام. دوست ندارم. دوست دارم ماشین خیلی تند راه بیفتد و بزند به کوه و از این هوای لعنتی بعد از صد و سی روز خلاص شوم. آدم‌های بیرون را نگاه می‌کنم که برای مسیرهای کوتاه‌تر بین‌شهری سوار ماشین‌های عبوری می‌شوند. نگاهم خیره می‌ماند به دو پسری که از دور می‌آیند. یکی‌شان خیلی ناز می‌زند. تی‌شرت صورتی کم‌رنگ پوشیده و یک جین آبی چسب ران‌هایش را بغل کرده و دم‌پایی‌ پایش، روی زمین راه نمی‌رود، می‌خرامد. پسره‌ی دیگه جدی و معمولی کنارش راه می‌رود. پسر صورتی کم‌رنگ خودش را لوس می‌کند برای پسره‌ی جدی. دست‌ش را می‌گیرد. گونه‌هایش را روی شانه‌های او می‌مالاند. کلی حرف می‌زند و پسره‌ی جدی فقط سر تکان می‌دهد. پنج دقیقه‌یی محوشان هستند. متوجه من نیستند توی سمند. سوار یک پراید نقره‌یی می‌شوند. پسره‌ی جدی در را باز می‌کند و منتظر می‌ماند که پسره‌ی صورتی کم‌رنگ با کلی ادا سوار ماشین بشود. می‌روند. پسره‌ی صورتی کم‌رنگ ابرو برداشته بود و یک کم آرایش داشت

دومین قدم – توی ترمینال با گوشی ور می‌روم و هی به این و آن اس‌ام‌اس می‌فرستم و تلفن می‌زنم. بی‌کار که می‌شوم دور و برم را نگاه می‌کنم. ساکم توی بخش امانات است و فقط کوله‌پشتی دارم. یک تی‌شرت سبز طوسی تنگ تنم است و یک کتان روشن با کفش‌های مشکی. موهایم به‌هم ریخته. صورتم گر گرفته. تازه ناهار خورده‌ام. یک دست جوجه کباب نرم و ترد. وووووووی. خوشمزه بود. بهم چسبید بعد از چهار ساعت که با پژو دویست و شش توی جاده بودم. سمند خر آخر سر نرفت. با پژو آمدم. یک پسره‌ی سیاه پوش را هم سوار کرد. پسره یک ژاکت مشکی تن‌ش بود که زیپ وسط‌ش را تا میانه‌ی سینه پایین کشیده بود و پوست خرمالویی رنگ‌ش نمایان بود و بدن بی‌مویش. ژاکت آستین کوتاه بود. دست‌هایش قوی بود. ابرو برداشته بود. هی نگران موهایش بود. یک کم فقط با هم حرف زدیم. من ولی زیر چشمی کلی چشم‌چرانی کردم. یک کم پیر بودم برایم. تورش نکردم. توی ترمینال چشم‌چرانی می‌کنم و نگاهم خیره می‌ماند به یک بدن لاغر، ولی توپ که توی یک تی‌شرت خرمایی و یک جین آبی‌ کم‌رنگ ولو شد روی یک نیمکت بیرون سالن. منتظر بود. تابلو بود. چشم‌هایش چرخید توی سالن و من را دید. خیره ماند به من. من خیره ماندم به او. بعد حوصله‌م سر رفت سر گرداندم. تلفن‌ش را برداشت و شماره گرفت. لب‌خوانی کردم. داشت غر می‌زد که چرا دیر کردی. یک دفعه یک پسره‌ی چاق و معمولی جلویش سبز شد. بلند شدند و کلی خندیدند. روبوسی کردند. پسره‌ی خوشگل خرمایی موقع روبوسی، سریع و تند، لب‌های پسره‌ی چاق رو بوسید. نشستند روی نیمکت. حرف زدند. خندیدند. پسره‌ی خوشگل خرمایی آرام و تند دست پسره‌ی چاق را بوسید. بلند شدند. راه افتادند سمت سالن. من رو برگرداندم. ولو بودم. رفتم کافی‌نت ترمینال یک کم ول گشتم. یک ساعت مانده بود به حرکت. همین طوری راه می‌رفتم که صدایی گفت آقاهه. خوش‌تیپ. برگشتم یک پسره‌ی ناناز قرمز پوش لبخند می‌زد به صورتم. حوصله نداشتم. رو گرداندم. جواب ندادم. دوباره صدا زد. گذاشتم رفتم. چند قدم دور شدم. خیره ماندم به جلو. بعد برگشتم. ساک‌ش را برداشته بود و داشت دور می‌شود

سومین قدم – توی یک اتوبوس شلوغ چی خوبه وقتی تنها سفر می‌کنی؟ یک جای خوب؟ نوچ. یک هم‌سفر خوب. اول که کنارش نشستم فکر کردم چقدر شبیه به شروین خودمانه، اگر در جریان نیستید شروین خوشگل‌ترین وب‌لاگ‌نویس ماست، هم‌سن و سال شروین بود. ولو بود روی صندلی. خمار. ام‌پی‌تری گوش می‌کرد. کلی دوست شدیم توی راه. شب چقدر خوش‌بخت بودم که توی خواب سرش را گذاشت روی شانه‌ی من. اتوبوس که رسید جدا شدیم. هر کی سی راه خودش. توی اتوبوس کف کردم. سه تا پسر رفیق هم بودند که ردیف آخر، پشت سر ماها نشسته بودند. مشکوک می‌زدند از اول. یکی‌شان شر بود. یک پیراهن سفید آستین کوتاه تن‌ش بود و زیرش هیچی. دکمه‌ها تا میانه‌ی سینه باز و پوست برنزه‌‌ی بی‌مویش نمایان. یک پسره‌ی سیاه‌پوش هم بود که پوست دست‌هایش رد سوخته‌گی داشت. یکی‌شان هم بود خیلی جدی. این دو تا سفید و سیاه کنار هم نشستند. اول عادی بودند. بعد که فیلم تمام شد. سفیده سرش را گذاشت روی پایه‌ی سیاهه و خوابید. سیاهه هم دست‌ش را گذاشت روی سینه‌ی سفیده. تا شب توی کف این دو تا بودم. نزدیک‌های صبح، سفیده ولو بود روی پای سیاهه و سیاهه ولو بود روی بدن سفیده و دست‌هایش مشت شده بود بالای شلوار جین پسره. وووووووووووی. صحنه‌ی خوشگلی بود تماشای خواب این دو تا. تا مشهد توی کف این دو تا بودم. هی نگاه‌شان می‌کردم. سفیده چشم‌های خاکستری داشت، شیطان و شر. یک جا ایستاد بالای سر من و خیره ماند به صورتم. سر بلند کردم و سر تکان دادم که چیزی شده. سر تکان داد که نه و همین طور زل زد به صورت من. من هم داشتم تخمه می‌خوردم. موقع تخمه خوردن هم هیچی حالیم نیست

خانه – تمام این‌هایی که خواندید را واقعا دیدم. فکر کنم باید بروم چشم‌هایم را سرویس کنم این‌قدر توی پر و پاچه‌ی ملت نگردد. خوب چکار کنم. چشم چرانم دیگر. هوووووم. خانه هستم. توی مشهد. بالاخره آمدم مرخصی. هفته‌ی دوم مهر ماه سه روز می‌آیم تهران. کی می‌خواهد من رو ببینه؟ ایمیل‌م را که دارید

چیز اول – هیچ وقت وب‌لاگ خودتان را به یک بچه گرگ ناباب نسپارید که مثل پست قبلی من نشود. امان از رفیق ناباب، مخصوصا از نوع بچه گرگ سفید

چیز دوم –بعد از خواندن این پست، اگر ایران باشید، تلویزیون را روشن بگذارید، یک جایی یک تبلیغ می‌آید و صدایی می‌گوید با همراه اول هیچ‌کس تنها نیست. هوووووم. اگر چشم‌ها را باز بگذارید، هیچ‌کس تنها نیست

Tuesday, September 09, 2008

درخت ِ خاطره ها

هوووم
چشمم زدی
اینجا بلاگر باز نمی شه
بچه ی بد
فکر کنم تایپ کنم میل کنم خودت بگذاری توی نت
ها
چی می گویی؟
...
ببین
این پست را بگذار توی وبلاگ من
می روی به

bad
username: ramtiin
pass: ?

عکس یک درخت گنده هم برایم بگذار
مرسی
بوسی
رامی خنگول

.
.
.
درخت ِ خاطره ها

ما سه تا دوست بودیم، مشهد بودیم، یک سال و خورده یی پیش بود، ما سه تا دوست بودیم که توی یکی از کوچه های نزدیک سجاد قدم می زدیم، آقای سفید داشت خودش را آماده می کرد که برگردد کرج، برود توی دنیای نقاشی های خودش، کتاب ها و فیلم ها و دانشگاه و هر چیز دیگری که مال خودش بود، مثل کلکسیون پسرهایش. آقای خاکستری می خواست برود سربازی. آقای آبی ارشد قبول شده بود. قرار بود از مشهد برویم، هر سه تای مان

آقای خاکستری چیز زیادی با خودش نمی برد. لباس ها، موبایل، کاغذ برای یادداشت کردن. آقای سفید هم یک ساک کوچک بیشتر نداشت. آقای آبی توی فکر بود. بیشتر وسایلش را می خواست ببرد. یعنی کتاب ها، سی دی های موسیقی؛ آرشیو فیلم، تمام هدیه ها، و البته تمام کلکسیون های توشله های شیشه یی خوشگل و ناز. آقای آبی یک گونی دفترچه خاطرات داشت. خاطرات را نمی خواست. مال گذشته بود. آقای خاکستری گفت بدهد به او. برایش نگه می دارد. قول می دهد نخواند. فقط نگه بدارد. آقای خاکستری معتقد بود که این دفترچه ها حاوی بخش مهمی از تاریخ جی مدرن ایران است و باید حفظ شوند

آقای آبی قبول نکرد. گفت از کجا معلوم بعدن از رویش یک رمان ننویسد؟ خوب. راست می گفت. آقای خاکستری ویار نوشتن داشت. هر چیزی را می نوشت. قلم ش مثل یک شتر مرغ گنده بود که آرام و قرار نداشت

آقای خاکستری گفت: هوووم

بعد حرف این شد که آقای آبی می خواهد دفترچه هایش را چال کند

آقای سفید گفت: آره، سال بعد هم توی بهار، اون جا یک درخت خاطره سبز می شود، میوه هایش هم دفترچه خاطرات هستند

و سه نفری خندیدم

* * *

درخت خاطره یک درخت بزرگ است از تیره ی گلابی. سایه ی خیلی خوبی دارد. ولی باید مواظب بود. توی شاخه های این درخت پر از مار است. مارها محو و مست بوی برگ های درخت می شوند. در مناطق گرمسیری، در میان جنگل های انبوه می روید. میوه های گنده ی طلایی رنگ دارد، به شکل گلابی. اما درون شان لایه لایه است، مثل برگ. هر لایه یک طعم به خصوص دارد. بعضی لایه ها سمی هستند. می گویند خوردن بیش از حد میوه ی این درخت موجب جنون می شود. از گونه های در حال انقراض ... تلخیص شده از دانش نامه ی بریتانیکا

* * *

آقای آبی تهران است. آقای سفید یا کرج است یا تهران. آقای خاکستری جنوب است. آقای خاکستری توی یک سال گذشته دوازده کیلو وزن کم کرده، لباس هایش برایش گشاد شده اند. می خواهد برود سفر و می خواهد یک جین تازه بخرد. ترجیح می دهد تی شرت های سایز مدیوم بپوشد، یک کم برایش تنگ هستند، اما خوشگلش می کنند

درخت خاطره می گویند تازه جوانه زده. مطمئن نیستیم توی هوای مشهد میوه بدهد. می گویند که فقط درخت هایی که بالای یک صخزه، رو به دریا باشند، میوه خواهند داد. البته می گویند طوطی های گنده هم در این زمینه نقش دارند. شاید هم میمون ها نقش داشته باشند

* * *

چیز اول: براده ها، پست اول، درباره ی درخت. یعنی من خیلی حسودم
چیز دوم: چرا سرماخورده گی من خوب نمی شود
چیز سوم: چرا شماها همه چیز را جدی می گیرید؟ مثل پست قبلی این وبلاگ. میو میو
چیز چهارم: خوابم می یاد. کی می یاد بغلم کنه؟ من خیلی لوسم
.
درباره عكس
oak Tree in Winter at Lacock Abbey Salt print from a calotype negative, early 1840s. 19.5 x 16.6 cm. From the negative in the FTM, LA3065. Schaaf 1981

Wednesday, September 03, 2008

من در خودم

شدم یک پسر بیست و چهار ساله بهم ریخته و خسته که هی دور خودش چرخ می زنه و دلش پسر کوچولویی رو می خواهد که بود. دلش می خواهد می توانست خودش را بغل می کرد و آرام با هم می خوابیدند. دلش می خواست یک کم سر و صدا کم تر بود. دلش می خواست یک کم همه چیز ساده تر بود. یک کم ساده تر بود
راسته که ماها قراره همیشه توی جهنم بسوزیم
چون جی هستیم
؟
من می ترسم
تو چی
؟