Friday, December 25, 2015

کریسمس مبارک




پاپا زیر درخت کاج برایم چی گذاشتی؟ درخت کاج توی آپارتمان خودم ندارم، از پنجره هال و آشپزخانه نگاه کنم، سمت چپم یک برج است و سمت راستم یک برج است و در پنجره‌ خانه‌های برج‌ها، می‌شود درخت کاج دید. پاپا، امشب برایم چی می‌آوری؟ از نداشته‌هایم، از گذشته‌های فراموش شده دور شدم. از پشت پنجره دور شدم. شام آماده بود، موسیقی پخش می‌شد. از خودم پرسیدم، کدام شراب؟ یک شراب رز آرژانتینی گرفته بودم، یک شراب سرخ و یک سفید کالیفرنیایی. سرخ نمی‌خواستم، رز را برداشتم، اولین جام را لبریز ریختم و لب دوز. موسیقی از اتاق خواب پخش می‌شد. نشستم در تاریکی هال. اولین جام را دست بالا گرفتم و به سلامتی پاپا به لب گرفتم.
درخت کاج نداشتم، ولی از هر طرح اتوبان نگاه می‌کردی درخت‌های کاج مابین درخت‌های مختلف دیگر به آسمان شب سرک کشیده بودند. صبح توی توییتر خوانده بودم که امشب یک کریسمس استثنایی است، چون ماه کامل در آسمانی نیمه ابری در شهر داریم. آسمان نیمه ابری روشن و اتوبان دنبال شد و به داوون‌تاون رسیدیم و از داوون‌تاون رد شدیم و در استنلی پارک دنبال چراغ‌های مشهور کریسمسش می‌گشتیم. اشتباه پیچیدیم و مجبور شدیم دور پارک را با ماشین برویم. دور استنلی پارک را با ماشین بروی بیست دقیقه‌ای طول می‌کشد، تازه مثل این شب کریسمسی که خلوت است و کسی نیست. کنار موج‌های اقیانوس ماشین پیچ می‌خورد و من سرم را تکیه دادم به صندلی عقب و بطری شراب رز هنوز دستم بود و بطری اسپارکلی که بچه‌ها آورده بودند دیگر تمام شده بود. چند تا قانون را شکسته بودم امشب، با یک بطری شراب در دستم داخل یک ماشین در حال حرکت توی شب ساحل ونکوور؟
نمی‌خواستم بدانم. نگاه می‌کردم به آن طرف آب، به برج‌های داوون‌تاون، به چراغانی برج شاو، به رنگ به رنگ کانادا پِلِیس، به آخرین بازتاب برج‌های ییل تاوون و بعد دیگر آب بود و کشتی‌های تفریحی چراغانی و بعد... مست بودم. نمی‌خواستم هیچ کاری بکنم، تمام روز به همه می‌گفتم امشب هیچ برنامه‌ای ندارد. ولی آخر سر تسلیم شدم، جایی نزدیک به غروب آفتاب دو تا از دوست‌های قدیمی‌ام گفتند که می‌آیند. رفتم و شراب گرفتم، شام درست کردم، غذای چینی و غذای ژاپنی درست کردم. یک خوراک سرد توی یخچال داشتم، گذاشتم کنار شراب‌ها و دو جور غذا و شکلات تلخ.
پاپا، امشب چی می‌آوری؟
آن سال آخر، جزو معدود چیزهایی بود که مامان می‌خورد. عادت داشتم بگردم و جگر تازه پیدا کردم، برش‌های نازک بزنم و توی کمی روغن، با یک ذره فلفل و یک ذره نمک سرخ کنم. نباید می‌گذاشتم کامل بپزد، آن طوری که مامان دوست داشت. باید کمی خام بود، می‌گذاشتم آماده شود و توی بشقاب می‌گذاشتم و می‌بردم به اتاق به مامان که روی تخت بود و از سرطان رنج می‌کشید. بعدها که مامان رفته بود، نمی‌شد خیلی چیزها را نگاه کرد، نمی‌شد به خیلی چیزها لب زد. سال‌ها گذشت و یکی یکی طلسم‌ها شکست. وقتی ماشین پیچید و جلوی مغازه کوچک ایستاد،‌ رفتم تا طلسم دیگری شکسته شود. رفتم و در مغازه‌ای که موسیقی لوطی با صدای بلند پخش می‌کرد، نشستیم و سیخ‌های جگر را دست گرفتیم. نان برداشتم، لقمه گرفتم، جگر را به لب گرفتم، جویدم، جویدم، جویدم، قورت دادم.
شب، وقتی یک جایی بودیم با منظره‌ای از شهر، بالای یک کوه، جلوی یک خانه که تزیین‌های کریسمس مشهوری دارد، در جایی که پیاده‌روهایش برف واقعی داشت، ایستادم، سر بلند کردم و میان آسمان ابری به ماه کامل خیره مانده. برای چند لحظه. به درخت‌های کاج نگاه کردم. به ستاره گنده ساخته شده از چراغ‌ها بالای یک کاج بلند بر فراز خانه نگاه کردم. برگشتم آن طرف خیابان، زانو زدم، یک عکس از نمای خانه گرفتم. باطری دوربینم بعد آن تمام شد. تلفنم نوشت خداحافظ، بعد خاموش شد. بلند شدم. نگاه کردم به خیابان. نصف شب گذشته بود، برق چراغ‌هایش را قطع کردند. برگشتم سمت ماشین، از برف گذاشتم، از سایه کاج‌ها گذشتم، نشستم داخل ماشین. بطری شراب را چنگ زدم. توی راه برگشت، یک تکه شکلات تلخ رویش خوردم.

Wednesday, December 23, 2015

اینجا بدون تو




رفتم روی اسپاتی‌فای، دریای موسیقی ماهی 12 دلار با احتساب مالیات و زدم بر روی موسیقی روزهای وحشی جوانی، گذاشتم تری دورز داون پخش بشود، گذاشتم اینجا بدون تو پخش بشود، گذاشتم فکرهایم بجهند به گذشته‌ها و از اینجا به آنجا، از این کشور به آن کشور، از این شهر به آن شهر، از این نگاه به آن نگاه و به تو برسند. یادت هست آن اولین مرتبه‌ که همدیگر را دیده بودیم؟ یادت هست آن روزی که رفتیم جلوی ایستگاه مترو، مجبورت کردم ماشین را پارک کنی،‌ مجبورت کردم تا کارت مترو بخری که همیشه بشود آن را شارژ کرد و استفاده کرد و بعد رفتیم تا به دوست‌هایم برسیم. یادت هست وقتی راه می‌رفتیم تا به آن آپارتمان کوچک برسیم، یادت هست یک جا برگشتم و خندیدم و گفتم تو چرا مثل کانگرو می‌جهی؟ و تو هیچی نگفتی و همین جوری به جای راه رفتن، می‌پریدی از این طرف به آن طرف، پشت سرم، با فاصله‌ای کوتاه می‌آمدی.
فکرهایم دارند از اینجا به آنجا می‌جهند. بین جهش‌هایشان برمی‌گردند اینجا، توی ساحل غربی کانادا، بیرون باران می‌بارد، مثل تمام روزهای هفته گذشته. بالاخره دارد باران می‌آید در این سال‌های خشکسالی. کمتر بیرون می‌روم، آخرهای بهار بود،‌ چهارصد کیلومتر راه جلویمان بود تا به خانه برگردیم و دو تا سی‌دی موسیقی داشتیم و رادیوهایی که موج‌هایشان بین کوه‌ها خش می‌افتد و محو می‌شد و من نگاهم به کنار جاده تا خط افق بود، به درخت‌ها و مابین‌شان،‌ به موج درخت‌هایی که می‌مردند، چون هوا گرم‌تر می‌شود، چون جنگل‌ها بیمار هستند، چون درخت‌ها خسته‌اند. بعدها،‌ وقتی تابستان خبر بیشتر از 200 آتش‌سوزی در جنگل‌ها بود، وقتی حتی برای یک هفته وضعیت هوای ونکوور بدتر از پکن شد و آسمان دود محو بود،‌ دود جنگل‌هایی بود می‌سوختند و نابود می‌شدند، فکر کردم نمی‌توانم برگردم. نمی‌توانم برگردم و به مرگی خیره بمانم که این‌قدر گسترده است. این‌قدر جا افتاده است.
نمی‌دانم، نمی‌خواهم بدانم. در خانه‌‌ام، غذا اختراع می‌کنم. دیشب یک چیزی که اینجا بهش می‌گویند همان کدو سبز است، آن را پوست کندم،‌ خرد کردم،‌ ریختم روی روغن، رویش پیاز ریختم و اسفناج و سیر و خیار. مرغ پخته داشتم، رویش سس صدف ریختم، رویش آکاوادو قاشق به قاشق انداختم. سبزی پخته را اضافه کردم و به رویش فوتوچینی ریختم. بعد گذاشتم به خورد هم بروند روی شعله زیاد، برای ده دقیقه. بعد دراز کشیدم روی تخت، به سقف نگاه می‌کردم و گذاشته بودم نت‌فیلیکس یک چیز بریتانیایی پخش کند و خیلی هم گوش نمی‌کردم،‌ نگاه هم نمی‌کردم. داشتم فکر می‌کردم قدیم‌ترها چه می‌خواستم،‌ قدیم‌ترها چه شکلی بودم. داشتم فکر می‌کردم به تمام آپارتمان‌های کوچک توی مشهد و تهران و شمال و جنوب و بعد دیگر فکر نکردم.
صبح توی چت برای دوستم ایران نوشتم، من صورتم چه فرقی کرده؟ چند تا عکس فرستادم. گفت صورتت چاق‌تر شده، با عکس هفته پیشم مقایسه‌ام کرد. منظورم این نبود، یک فرقی هست، یک فرق‌های گنده‌ای هست. جلوی آینه می‌ایستم و خودم را درست نمی‌شناسم. پیراهن دگمه‌دار می‌پوشم، شلوار جین ساده تنم می‌کنم، توی خیابان صاف می‌ایستم موقع راه رفتن و به صورت آدم‌ها لبخند می‌زنم. بعضی‌وقت‌ها هودی تنم می‌کنم و کلاهم را می‌کشم روی سرم، موسیقی گوش می‌کنم و هیچ حسی روی صورتم نیست و آدم‌ها فکر می‌کنند یک وایت کله‌خر و هیچ کسی نگاهم هم نمی‌کند.
گذاشتم اسپاتی‌فای باشد و این صبح بارانی، فکرهایم بجهند، از اینجا به آنجا و فکر کنم به همه‌چیزهایی که دیگر وجود ندارند،‌ به آن شکل‌های قبلی‌شان وجود ندارند.

Monday, November 30, 2015

پنجره‌های رو به هیچی




چمن یخ زده چیزی است که از سرمای غرب کانادا دیدم. اینجا برف نمی‌بارد، یعنی بندرت برف می‌بینی. حالا دو هفته‌ای است که صبح‌ها هوا منفی می‌شود و وقتی از در ساختمان خارج می‌شوم، روبه‌رویم منظره‌ای است از چمن‌های یخ بسته. چمن یخ بسته، احمقانه‌ترین چیزی است که می‌توانی ببینی، رنگ سبز احاطه شده در سپیدی. با برگ‌ها و ساقه‌هایی که تلاش می‌کنند به هیچی برسند و به هیچی نمی‌رسند. دست‌های دراز شده به برهوت محض.
نمی‌خواستم در مورد یخ بنویسم، یا در مورد چمن. می‌خواستم بنویسم پنجره‌های خانه‌ام... پنجره‌های خانه‌ام به تصویر تکراری درخت‌ها باز می‌شوند. عادت کردم نگاه‌شان نکنم. عادت کردم همه‌چیز را از دریچه گوشی‌ام ببینم، یادم باشد توییتر را نگاه کنم، ببینم هوا چطوری است. یادم رفته باشد توییترم را نگاه کنم، به ایستگاه قطار می‌رسم و قطار ساعت‌هاست از کار افتاده و آواره خیابان می‌شوم، شب یخ داون‌تاون و از خستگی نزدیک بود گریه‌ام بگیرد.
بعضی‌وقت‌ها فکر می‌کنم چرا همه‌چیز این‌قدر جدی است. ترم اول کالج تمام شد. فقط چند تا مقاله و پروژه مانده تا چهارشنبه تحویل بدهم و بعد رهایی است تا ژانویه از راه برسد و ترم جدید شروع بشود. داشتم فکر می‌کردم کدام بیشتر آزاردهنده است، فشاری که استادها به تو می‌آورند یا فشاری که همکلاسی‌هایت روانه‌ات می‌کنند؟ نمی‌دانم، هیچ‌کدام خیلی هم مهم نیست.
برایم یکی از آن نامه‌های بلندت را فرستادی. منتظر بودم نامه دستم برسد و نامه را خواندم و بهم ریختم و به پنجره‌ام خیره ماندم که به هیچی باز می‌شد. در خانه خالی، در خانه تهی. نمی‌دانم موهبت است یا مصیبت است که عصرها به خانه برمی‌گردم و هیچ‌کسی اینجا نیست. هم‌خانه‌ام شیفت‌های کاری‌اش متفاوت از شیفت‌های درس و زندگی من است. تقریباً هم را نمی‌بینیم. از هم بندرت خبری می‌شنویم.
سعی می‌کنم بیشتر با آدم‌های اطرافم ارتباط داشته باشم و نمی‌توانم. از آنها که فارسی صحبت می‌کنند آن‌قدر دور افتاده‌ام که نمی‌فهمم زندگی‌هایشان را، رفتارهایشان را. آنها که این طرف هستند با لهجه‌های عجیب و غریب گوشه و کنار دنیا، نمی‌فهمند چرا من ترجیح می‌دهم خیلی ساکت باشم تا در جواب هر چیزی بگویم عالی، محشر، معرکه.
هیچ‌کدام از این‌ها چیزی نبود که می‌خواستم بنویسم. تازگی‌ها، خیلی بیشتر از قبل، مسیرها را گم می‌کنم. یادم می‌رود که چه چیزی برای چه چیزی است. بعضی‌وقت‌ها اصلاً نمی‌دانم که می‌خواهم چه کار کنم. بعضی‌وقت‌ها سه بار، یا چهار بار طول کلاس را می‌روم و برمی‌گردم تا یادم بیاید برای چه از صندلی‌ام بلند شدم.
بعضی‌وقت‌ها از قطار بیرون می‌آیم و هوای سرد شب یا صبح به گونه‌ام می‌خورد و فکر می‌کنم روی دگمه اتوماتیک دارم جلو می‌روم، گام برمی‌دارم، بعضی‌وقت‌ها آن‌قدر خسته‌ام که نزدیک است گریه‌ام بگیرد. توی زندگی‌ام فکر نمی‌کردم روزهایی باشد که وقتی برمی‌گردی خانه، بالا رفتن از پله‌ها برای رسیدن به اتاق خواب نازنین‌ات چه کار سنگینی باشد.
و روز شماری می‌کنم، روز شماری اینکه قرارداد کاری‌ام تمام بشود، اینکه آخرین کتاب‌هایم منتشر شوند، اینکه بتدریج فاصله بگیرم از گذشته‌ای که بود و قدم بگذارم به آینده‌ای که هست. به اینکه زمان حال را رد کرده باشم و زمان حال دیگر حال بهم زن نباشد،‌ تمام شده باشد.
این‌ها را هم نمی‌خواستم بنویسم. فقط می‌خواستم بنویسم هرچقدر هم تو عوض شده باشی، من هنوز هم تو را می‌شناسم، حتی از مابین این شانزده هزار مایل کوفتی که بین‌مان سایه انداخته، حتی از مابین دو سال و خورده‌ای که همدیگر را ندیده باشیم، حالا نامه‌ات هرچه می‌خواهد بنویسد، من باور نمی‌کنم، باور نمی‌کنم، من هنوز تو را خیلی، خیلی خوب می‌شناسم.
هم طعم لب‌هایت یادم مانده، هم سبک نگاه‌هایت. هم اینکه کی بودی، کی شدیم و که خواهیم شد.

Saturday, September 05, 2015

سه شعر

این سه شعر را در وب‌سایت شهرگان بخوانید، نسخه‌ی چاپی آنها را هم دیروز مجله‌ی شهروند بی‌سی در غرب کانادا منتشر کرد


رامتین شهرزاد، مترجم، شاعر و روزنامه‌نگار ایرانی مقیم کانادا است. او دوران پناهندگی دو ساله‌اش را در کشور ترکیه گذراند و همچنان در مورد آن دوران جسته و گریخته می‌نویسند. وبلاگ‌نویسی را با «پسرهای کوچه‌پشتی» شروع کرد در آدرس Ramtiin.blogspot.com و به جز آن دفترهای شعرش، «قایم‌باشک ابرها»، «فرار از چهارچوب شیشه‌ای» و «راک‌اندرول» را انتشارات گیگلمیشان در تورنتو کانادا به شکل آن‌لاین منتشر کرده است.
ترجمه‌هایش مانند مجموعه کامل آثار نمایشی سارا کین، «خاکسترهای آبی» و «امریکا و چند شعر دیگر» را هم همین نشر منتشر کرده است. به زودی مجموعه‌ای از مقاله‌ها و مصاحبه‌هایش را در کتابی الکترونیک با عنوان «حق‌خواهی از ایران» توسط کتابخانه‌ی رادیو زمانه منتشر می‌کند و بعد از طی آخرین مراحل دریافت حق کپی‌رایت، شروع به انتشار کتاب‌های لری کرامر به شکل اینترنتی می‌کند،‌ دو جلد نخست این مجموعه هم «قلب معمولی» و «سرنوشتِ من» هستند. رمان «کوئیر» نوشته‌ی ویلیام اس بارز هم در آینده‌ای نزدیک با ترجمه‌ی او منتشر خواهد شد. جدیدترین دفتر شعرش، «روز از شب گذشته بود، اسمی نداشت» در دست بررسی برای انتشار است.


1
درب به درب



تنهایی وقتی هراسان از درب فرودگاه گذشته‌ای نگران از دست دادن پرواز
نگران بازرسی‌ گیت رد شده‌ای
از نگاهی خیره به کوه‌ها، شهرها، دریاچه‌ها در ارتفاع پروازی خواب‌آلوده گذشته‌ای
خسته وقتی از ساختمان سازمان ملل دور می‌شوی وقتی
خسته هر مرتبه می‌رسی به آنکارا و انتظار سر رسیدن ساعت اداری
وقتی انتظار می‌کشی در صبح‌ها، عصر‌ها، بهارها،
تابستان‌ها، پاییزها، زمستان‌ها، شب‌ها،
نیمه‌شب‌ها،
خسته وقتی از پنجره خیره می‌مانی که آنکارا در گذر ماشین‌هایش محو می‌شود
و کمی بعد تاریکی است
و کمی بعد خوابت برده است
کمی بعد بیدار می‌شوی و به شهر خودت رسیده‌ای
به شهری که نمی‌شناسی‌اش رسیده‌ای
به خانه‌ای برمی‌گردی که برایت خانه نمی‌شود
درب را می‌بندی
فکر می‌کنی به قفس طلایی‌ام برگشته‌ام
از شوخی خودت خنده‌ات می‌گیرد
و بیشتر از همیشه سردت می‌شود
می‌روی زیر دوش آب گرم و
فکر می‌کنی به فکر نکردن فکر نکردن فکر نکردن
فکر نکردن...

تنهایی وقتی نشسته‌ای بر روی مبل و
صدای تلویزیون همیشه کم است
نگاه می‌کنی در حداکثر صدایش            هنوز کم است.

تنهایی در نگاه خیره به قوطی‌های آبجو در سوپرمارکت
وقتی می‌خواهی نمی‌خواهی می‌شود نمی‌شود قیمتش آخر
وقتی بطری خالی بر روی میز مچاله است و
تنهایی وقتی بلند می‌خندی به حرف دوست‌هایت
بلند حرف می‌زنی در جمع دوست‌هایت
بلند می‌شوی به دست‌شویی بروی
روبه‌روی آینه نگاه می‌کنی به سرمایی که ترک‌ات نمی‌شود

وقتی به‌خاطر آوردن گذشته از خاطر رفتن گذشته ممکن نیست
و باید گذشته را جمله به جمله به‌خاطر بیاوری
با دقت تمام تعریف‌اش کنی با صدایی بلند دو مرتبه تعریف‌اش کنی
و انتظار بکشی و انتظار بکشی و فکر بکنی همه‌چیز را گفته‌ای؟
همه‌چیز را اعتراف کرده‌ام؟ یعنی به اندازه گفته‌ام؟

وقتی روزهای گرم تابستان هم فقط سردت می‌شود
وقتی صبح نمی‌دانی اینجا کجاست و بیدار شده‌ای
وقتی صبح‌ها نمی‌دانی چرا این میز و لیوان یخ کرده چایی را کشف می‌کنی
هنوز در انتظار تماس دست‌هایت.

خسته از تنهایی
وقتی باز کردن درب طاقت‌فرساست
به آشنایی دوستی غریبه‌ای در انتظار دیدارت.

خسته وقتی به تلفن‌ات نگاه می‌کنی
و مانده‌ای جواب بدهم؟ چه جوابی بدهم؟

خسته در انگشت‌های درهم فشرده‌ات
وقتی صورتت در کادر اسکایپ لبخند می‌زند
می‌خندد                             شوخی می‌کند
به تمام صورت‌های خانه و خانواده و آشنا و دوست‌هایت.

خسته وقتی ایستاده‌ای در صبح استانبول
منتظر مانده‌ای گیت پرواز باز شود
خسته در آمدن رفتن دورتر رفتن
دورتر رفتن               دورتر از این رفتن

وقتی تمام طول راه از خودت می‌پرسی چرا؟
و نمی‌فهمی               آخر چرا؟

خسته وقتی درب باز می‌شود
و اولین نگاه به این فصل جدید زندگی است
خسته وقتی چشم‌هایت را می‌بندی
و امیدواری در خانه چشم باز بکنی
امیدواری به خانه برگشته باشی
امیدواری بالاخره این خواب طولانی‌ات تمام شده باشد
و امیدواری
بالاخره گرمت شده باشد.

خسته وقتی فقط خوابیدی.


2
تبعید در خود



اولین پسری بود در تبعید دیدم
به‌اندازه تمام روشنی‌های دنیا تنها بود
و به‌اندازه یک کاناپه      چاق شده بود.
می‌توانست ساعت‌ها در مورد دردهای استخوان، دردهای بالا و پایین سر
و دور چشم‌هایش صحبت کند
اما حاضر نبود برای کم کردن یک گرم وزن، تکان بخورد،
هرچند همیشه حرف از کاهش وزن می‌زد.

می‌گفتم سی کیلو وزن کم بکنی تمام مشکلات‌ات حل می‌شود،
گوش نمی‌کرد، به حرف هیچ‌کسی گوش نمی‌کرد.

می‌گفت اینجا نمی‌شود، اینجا نمی‌توانی.
وقتی از آینده صحبت می‌کرد، چشم‌هایش می‌درخشید،
به روبه‌رو خیره می‌ماند، در سکوت خودش غرقه می‌شد.

صبح‌ها، شب‌ها، بعدازظهر‌ها، پرده‌های خانه را می‌کشید
دقت می‌کرد درزی باز نماند.

برای تلفن، برای خواب، برای دستشویی می‌رفت و پرده‌ها را می‌کشیدم،
خانه قفس می‌شد.

دوست داشت در یک قفس خاکستری باشد و
هیچ‌کسی چیزی نبیند، چیزی متوجه نشود.
شمع‌های کوچک روشن می‌کرد
می‌گفت برای انرژی‌شان است
تنهایی‌اش را پشت هدفون قایم می‌کرد، وقتی موسیقی گوش می‌کرد
و می‌گذاشت صدای هم تلویزیون بلند باشد.

همیشه تا می‌توانست می‌خورد.

معتقد بود به‌اندازه تمام روزهای کودکی، جوان است
و پوست‌اش به لطفات ابرهاست
و موهایش را آن‌قدر ماده‌های شیمایی می‌زد تا به نرمی موهای یک دختربچه باشند
همیشه وحشت داشت که مبادا یک روزی کچل بشود.

دوست داشت از کارهایش تعریف کنی
و وقتی می‌گفتی غذایت خوب شده است، گونه‌هایش سرخ می‌شد
و چشم‌هایش آرام می‌گرفت.

به گذشته افتخار می‌کرد،
به سنت‌ها، ارزش‌ها، آرمان‌ها و مذهب افتخار می‌کرد
هرچند بلد نبود دعا بخواند
و به تمام ساختارهای تازه به دیده شک می‌نگریست
مخصوصاً از شعر نو بدش می‌آمد
و معتقد بود همیشه حق با خودش است.

هرچند درنهایت مثل بقیه بود، بلد نبود با خودش کنار بیاید
نمی‌توانست بیرون از مرزهای خودش را ببیند
به آینده چسبیده بود
مثل یک بندباز به بندی در وسط زمین و آسمان
منتظر بود معجزه‌ شروع شود.


3
ترسید و پکید



آمده بود گلدان‌های کوچک زندگی‌اش را لبریز گل‌های رنگارنگ کند
گلدان‌های زندگی‌اش در باران‌های غرب کانادا و در آفتابی که تا همیشه پشت ابرها پنهان بود
به گل‌های تنهایی نشسته بودند و گلبرگ‌های روح‌پوش‌شان
چشم‌هایش را انگشت‌هایش را سایه‌هایش را اطراف‌اش را خودش را درونش را بیرونش را
پر کرده بودند و دیگر به جز سپیدی پوچ هیچ‌چیزی نبود
تا نگاهش کند.

سی سالگی گذشته بود و سی و چند سالگی‌اش رنگ عزای ابرها گرفته بود.

دنیا چروک خورده بود، کوچک شده بود، ته گرفته بود،‌ بوی گند لجن گرفته بود.

فکر می‌کرد دنیایش را از نو می‌سازد.
جلوی آینه می‌ایستاد و به تصویر هولناک موهای زودتر از موعد سفید شده‌اش
خیره می‌ماند.

از دست‌شویی فراری می‌شد از بیرون فراری می‌شد در دنیایی که کوچک
کوچک           کوچک‌تر می‌شد
خودش را پشت سر خودش قایم می‌کرد.

قایم کرد قایم کرد قایم‌تر کرد
مابین گلبرگ رنگ روح گرفته‌ی زندگی‌اش پنهان شد
پنهان شد و بیرون نیامد.

آفتاب از پشت ابرها درآمد.
گل‌هایش خشک شدند. آفتاب آمد. آنها را سوزاند.
گل‌هایش رنگ مرگ گرفتند. بوی مرگ گرفتند. مزه‌ی مرگ گرفتند.
روزها گذشتند شب‌ها گذشتند آنچه بود رفت آنچه رفته بود محو شد ناپدید شد محو شد.

پشت مرگ قایم شده بود
بعضی‌وقت‌ها انگشت‌هایش بر روی موبایل‌اش می‌سرید
شماره‌ای می‌گرفت به آدمی که صورتش را نمی‌توانست ببیند سلام می‌کرد
در آن طرف زمین می‌خندید صحبت می‌کرد زندگی می‌کرد
تلفن قطع می‌شد و به تنهایی پنهان زندگی‌اش باز می‌گشت.

یک روز صبح منفجر شد.
تکه‌هایش پرت شدند از اینجا به آنجای لحظه‌ها را پر کردند.
ساعت ولی
ساعت ولی به تیک تاک‌هایش مشغول بود.
آدم‌ها به زندگی‌شان مشغول بودند.
آفتاب ابرها را دور رانده بود تابستان سوزانی بود
همه‌چیز زیر آفتاب می‌سوخت. تکه‌هایش می‌سوختند.

بعد که باران به شهر برگشتند
گلدان‌هایش به گل نشستند. گل‌های رنگ روح گرفته،
تکه‌هایش را پوشاندند. در پنهانی خودش محو شده بود.

بیشتر از همیشه می‌ترسید.