Wednesday, February 20, 2013

چراغ اسفند ماه


هفتاد و دومین شماره‌ی ماهنامه‌ی اینترنتی چراغ منتشر شد

و به سلامتی آینده

Sunday, February 17, 2013

سیب


می‌گذاری طعم قهوه را
از لب‌هایت پاک کنم
نفس عمیقی می‌کشم
کنار می‌کشم
می‌خندی
می‌گذاری طعم شب را
از لب‌هایت پاک کنم
می‌چرخی و دست انداختی کمرم را
کنار می‌کشم
دست می‌اندازم لیوان سبز را
می‌لرزی می‌گذاری طعم اندوه را از لبانت
پاک کنم چشم می‌گردانیم دور تا دور اتاق جز
تاریکی هیچ چیزی اینجا نمانده است
نمانده است کسی حرف از خدا بزند
نمانده است کسی حرف از اعتقاد بزند
نمانده است کسی حرف از جمهوری بزند
نمانده است کسی مثل مامان بابا بیاستد داد بکشد
می‌گذاری طعم‌ها را از لب‌هایت کنار بزنم
می‌گذاری چشم‌هایت به ته چشم‌هایت خیره بماند
می‌گذاری ابرها کنار بروند توفان‌ها کنار بروند جایی دور از همه چیز
شروع کنیم به تماشا کردن از درون از
وقتی که دیگر آجرهای دیوار مزاحم نباشند
می‌گذارم محکم‌تر حتی محکم‌تر بازو بیاندازم
فشرده‌تر حتی فشرده‌تر دست بیاندازم موهایت را بهم بریزم
می‌گذاری ساکن‌تر حتی ساکن‌تر به تو بچسبم
می‌گذاری نفس‌های عمیق بکشیم
دست می‌اندازم آخرین جرعه را از لیوان سبز
دست می‌اندازم آخرین لبخند را از لبانت هورت می‌کشم
دست می‌اندازم در دستت می‌خندی می‌خندم
شراب را ته سر می‌کشم.

Thursday, February 07, 2013

حیرت


بانوی اندوه‌های نیمه‌شب‌هایم
در خش‌خشِ آویخته بر تنگی این پنجره‌ها
سرتاپا الکترونیک احاطه شده در تاریکی و فاصله‌یی امتداد یافته بر
شمردن آسمان از جایی نزدیک تا رها بر بازوان همین میز
وقتی احساس می‌کردی شاید این بار متفاوت بشود
وقتی احساس می‌کردی حالا می‌شود بلندت شده باشد و برای همین اولین مرتبه
رقصید و برای همین اولین مرتبه جیغ کشیده باشی
و دست انداخته باشد بر دیوارها و عاقبت
برای اولین بار رهایشان بشوی حالا
بانوی اندوه‌های نیمه‌شب‌هایم آمده است
در سکوت سپیدوارش گام برمی‌دارد از عرض رد می‌شود
تا طول امتداد می‌یابد
می‌گذارد احساس‌اش بکنم
می‌گذارم انگشت‌هایش بر آویختگی‌هایم کشیده بشود
احساس می‌کنیم اینجا فقط سکوت باقی مانده باشد
احساس می‌کنیم حالا وقت‌اش لب باز بکنی    ها بکنی 
صدایی نمانده باشد مثل اشک‌ها جایی باقی نمانده بودند
اینجا بر نیمه‌شب‌های ابدی‌ام
وقتی بارقه‌هایی گنگ از باران مانیتور بیرون می‌پاشد
وقتی امیدواری کمی هدفون عمیق‌تر است
وقتی احساس می‌کردیم گام برداشته شده است
در همین هنگام بود از طول اتاق رانده می‌شد
به تنگی پنجره‌ها گره می‌خورد
می‌خورد به سایه‌ها کمی می‌لرزید
جان می‌گرفت بر کاغذهای سفید پریشان
کمی سپیدتر می‌ایستاد       لبخند می‌زد
بانوی اندوه‌های نیمه‌شب‌هایم بود
آویخته بر شانه‌های همین‌جا

Wednesday, February 06, 2013

تایپ می‌کنم


منتظر نشسته‌ام. منتظر که تمام این اتفاق‌ها بیافتد، موضوع مساله‌های پوچ زندگی نیست مثلاً اینکه فرآیند رفتن چگونه حل بشود. انتظار خبر مهمی ندارم. منتظر جزئیات هستم. جزئیات کوچکی که مثل یک دسته پرنده لابه‌لای هم لغزیده‌اند و سایه افکنده‌اند اینجا و آنجا و همه‌ جا. درحقیقت، منتظر نشسته‌ام و اهمیتی برایم ندارد ولی این سایه‌ها حرکت می‌کنند، سر و صدا می‌کنند، انتظار ندارند به آن‌ها توجه بکنی فقط می‌خواهند باشند؛ هستند.
درحقیقت سر و صدایشان این‌قدر بلند است که تمام صداهای دیگر را پوشانده است. صدای موسیقی محوشان نکرد. صدای فیلم و سریال هم. حتی سعی کردم با چند جام شراب محوشان کنم اما نشد. همین جوری بودند و آخرسر من تسلیم شدم و نشستم شاید حل بشوند، محو بشوند. شاید بروند، حوصله‌شان سر برود. فعلاً که هیچ کدام از این اتفاق‌ها نمی‌افتد و من به بی‌حوصلگی‌هایم ادامه می‌دهم، آن هم در شرایطی که اکثریت آدم‌هایی که می‌بینم، سر تا پا احمق هستند و این حماقت به طرز بدبویی از وجودشان به بیرون سرازیر می‌شود، حالا واقعی باشند یا مجازی.
البته، عصبانی هستم. آدم تا یک اندازه‌ای می‌تواند توضیح بدهد و وقتی در اکثریت مطلق دقیقه‌های زندگی‌ات، وقتی هم‌صحبت می‌شوی با یک نفر، باید توضیح بدهی و باید بدیهیات را توضیح بدهی، خستگی و بی‌حوصلگی جای خودش را به خشمی گسترده می‌دهد و این خشم مرا پر کرده است از خودش. از اینکه سکوت در واقعیت زندگی‌ام وجود دارد و هیاهوهای زندگی موجود، تنها به درد پوزخند می‌خورند. تمام این‌ها سایه افکنده است بر همین نقطه که من نشسته‌ام و بدون توجه به هیچ چیزی فقط دارم تایپ می‌کنم.
این را چارلز بوکوفسکی گفته بود، یعنی درباره‌ی چارلز بوکوفسکی گفته بودند: فقط تایپ می‌کند. درحقیقت این را ترومن کاپوتی گفته بود. نویسنده‌ی تپل با آن صدای جویبار مانندِ همجنس‌خواه که می‌نشست و از جنایت می‌نوشت و نثرش مثل این می‌ماند که کلمه‌ها را کنار همدیگر حجاری کرده باشند، به همدیگر قفل و زنجیرشان کرده باشند. بوکوفسکی البته می‌نشست و تایپ می‌کرد و الکل‌اش را می‌خورد و سیگارش را می‌کشید و سکس‌اش را داشت. از همین موضوعات بی‌اهمیت توانست تمام آن جمله‌های حیرت‌انگیز را بنویسد، با آن صدای پوزخندزنان‌اش، وقتی سیگاری به دست فقط می‌خندد به همه چیز پوچ این آدم‌ها.
احساس می‌کنم تمام این سال‌ها داشتم به خودم دروغ می‌گفتم و فقط سعی می‌کردم یک ترومن کاپوتی دیگر بشوم: یک پسر همجنس‌خواه که نشسته است کلمه‌ها را کنار هم حجاری می‌کند. دلم نمی‌خواهد حجاری کنم، دلم نمی‌خواهد اهمیت بدهم به وقتی خوانده می‌شود یا درک می‌شود. دلم می‌خواهد تایپ کنم. خیلی کم چنین اتفاقی می‌افتد. وقت‌هایی مثل الان، خیلی عصبانی باشم. عصبانی از تمامی این حماقت‌ها. از جزئیات کوچک. از سایه‌ها. بعد خنده‌ام بگیرد، قاه قاه بخندم و فکر کنم خودت چقدر خری و بعد از خودم دور بشوم و بنشینم یک کتاب بخوانم یا یک فیلم ببینم یا هیچ کدام، یک مجله ورق بزنم. تمام این‌ها به کنار، هیچ چیزی اهمیت ندارد، هرچند شما به‌طرز احمقانه‌ای به خلاف این باور دارید و این واقعاً، واقعاً مشکل خودتان است تا مشکل من باشد.

Monday, February 04, 2013

به، با


این نقطه‌ی شروع نیست
نیست از من می‌گذرد
کنارم می‌گذارد
مرطوب
مثل نگاه‌هایی خیره در میان
برف نیست بر صورتم نشسته
خزه نیست نگاهم را پوشانده
نیست
و از وسط من می‌گذرد
نصفم می‌کند
نصفم را کنار می‌گذارد
نصفم را می‌برد
این نقطه‌ی شروع نیست
نیست
از من گذشته است
چشم‌های اندوه شده است چشمه‌های
خشک شده است
نیست بر فراز سرم یا زیر پایم یا
نیستم بر قالب انگشت‌هایت
نقطه نیست بر انتهای این مسیر
مسیر نیست در انتهایش
به کجایی نیست در کجایی نیست
از من گذشته است
گذشته است