Monday, November 30, 2015

پنجره‌های رو به هیچی




چمن یخ زده چیزی است که از سرمای غرب کانادا دیدم. اینجا برف نمی‌بارد، یعنی بندرت برف می‌بینی. حالا دو هفته‌ای است که صبح‌ها هوا منفی می‌شود و وقتی از در ساختمان خارج می‌شوم، روبه‌رویم منظره‌ای است از چمن‌های یخ بسته. چمن یخ بسته، احمقانه‌ترین چیزی است که می‌توانی ببینی، رنگ سبز احاطه شده در سپیدی. با برگ‌ها و ساقه‌هایی که تلاش می‌کنند به هیچی برسند و به هیچی نمی‌رسند. دست‌های دراز شده به برهوت محض.
نمی‌خواستم در مورد یخ بنویسم، یا در مورد چمن. می‌خواستم بنویسم پنجره‌های خانه‌ام... پنجره‌های خانه‌ام به تصویر تکراری درخت‌ها باز می‌شوند. عادت کردم نگاه‌شان نکنم. عادت کردم همه‌چیز را از دریچه گوشی‌ام ببینم، یادم باشد توییتر را نگاه کنم، ببینم هوا چطوری است. یادم رفته باشد توییترم را نگاه کنم، به ایستگاه قطار می‌رسم و قطار ساعت‌هاست از کار افتاده و آواره خیابان می‌شوم، شب یخ داون‌تاون و از خستگی نزدیک بود گریه‌ام بگیرد.
بعضی‌وقت‌ها فکر می‌کنم چرا همه‌چیز این‌قدر جدی است. ترم اول کالج تمام شد. فقط چند تا مقاله و پروژه مانده تا چهارشنبه تحویل بدهم و بعد رهایی است تا ژانویه از راه برسد و ترم جدید شروع بشود. داشتم فکر می‌کردم کدام بیشتر آزاردهنده است، فشاری که استادها به تو می‌آورند یا فشاری که همکلاسی‌هایت روانه‌ات می‌کنند؟ نمی‌دانم، هیچ‌کدام خیلی هم مهم نیست.
برایم یکی از آن نامه‌های بلندت را فرستادی. منتظر بودم نامه دستم برسد و نامه را خواندم و بهم ریختم و به پنجره‌ام خیره ماندم که به هیچی باز می‌شد. در خانه خالی، در خانه تهی. نمی‌دانم موهبت است یا مصیبت است که عصرها به خانه برمی‌گردم و هیچ‌کسی اینجا نیست. هم‌خانه‌ام شیفت‌های کاری‌اش متفاوت از شیفت‌های درس و زندگی من است. تقریباً هم را نمی‌بینیم. از هم بندرت خبری می‌شنویم.
سعی می‌کنم بیشتر با آدم‌های اطرافم ارتباط داشته باشم و نمی‌توانم. از آنها که فارسی صحبت می‌کنند آن‌قدر دور افتاده‌ام که نمی‌فهمم زندگی‌هایشان را، رفتارهایشان را. آنها که این طرف هستند با لهجه‌های عجیب و غریب گوشه و کنار دنیا، نمی‌فهمند چرا من ترجیح می‌دهم خیلی ساکت باشم تا در جواب هر چیزی بگویم عالی، محشر، معرکه.
هیچ‌کدام از این‌ها چیزی نبود که می‌خواستم بنویسم. تازگی‌ها، خیلی بیشتر از قبل، مسیرها را گم می‌کنم. یادم می‌رود که چه چیزی برای چه چیزی است. بعضی‌وقت‌ها اصلاً نمی‌دانم که می‌خواهم چه کار کنم. بعضی‌وقت‌ها سه بار، یا چهار بار طول کلاس را می‌روم و برمی‌گردم تا یادم بیاید برای چه از صندلی‌ام بلند شدم.
بعضی‌وقت‌ها از قطار بیرون می‌آیم و هوای سرد شب یا صبح به گونه‌ام می‌خورد و فکر می‌کنم روی دگمه اتوماتیک دارم جلو می‌روم، گام برمی‌دارم، بعضی‌وقت‌ها آن‌قدر خسته‌ام که نزدیک است گریه‌ام بگیرد. توی زندگی‌ام فکر نمی‌کردم روزهایی باشد که وقتی برمی‌گردی خانه، بالا رفتن از پله‌ها برای رسیدن به اتاق خواب نازنین‌ات چه کار سنگینی باشد.
و روز شماری می‌کنم، روز شماری اینکه قرارداد کاری‌ام تمام بشود، اینکه آخرین کتاب‌هایم منتشر شوند، اینکه بتدریج فاصله بگیرم از گذشته‌ای که بود و قدم بگذارم به آینده‌ای که هست. به اینکه زمان حال را رد کرده باشم و زمان حال دیگر حال بهم زن نباشد،‌ تمام شده باشد.
این‌ها را هم نمی‌خواستم بنویسم. فقط می‌خواستم بنویسم هرچقدر هم تو عوض شده باشی، من هنوز هم تو را می‌شناسم، حتی از مابین این شانزده هزار مایل کوفتی که بین‌مان سایه انداخته، حتی از مابین دو سال و خورده‌ای که همدیگر را ندیده باشیم، حالا نامه‌ات هرچه می‌خواهد بنویسد، من باور نمی‌کنم، باور نمی‌کنم، من هنوز تو را خیلی، خیلی خوب می‌شناسم.
هم طعم لب‌هایت یادم مانده، هم سبک نگاه‌هایت. هم اینکه کی بودی، کی شدیم و که خواهیم شد.