Monday, November 26, 2007

بعضي وقت ها به ياد بياور


دوباره نشسته ام توي يك كافي نت و دارم مي نويسم. كلي كافي نت عوض كردم تا اين يكي بلاگر را باز كرد. نمي دانم چه بلايي سر اين سايت آورده اند كه باز نمي شود. اگر ببينم همين جوري مي ماند مي روم توي بلاگ فا يك صفحه باز مي كنم. حالا فعلا كه اينجا هستم
...
بايد توي دفتر چيزي بنويسم. يعني قرار بود توي دفتر چيزي بنويسم كه مثل الان سردرد و خسته و گيج نيايم اينجا و
چه بگوي؟
بگويم كه دارم سعي مي كنم اين واقعيت را قبول كنم كه تو ازدواج كرده اي؟
كه رفته اي؟
كه من
...
من دارم سعي مي كنم خودم را غرق كنم
غرق هر چيزي كه بشود
و اينكه يك دوست جديد پيدا كرده ام
يك دوست وحشي با روحي عجيب و بدني ديوانه كننده
و اينكه
...
كاش خودت بودي
كاش خودت اينجا بودي
....
دلم تنگ شده
خيلي تنگ شده
يعني ارزش اين را هم ندارم كه تلفن همراه ات را هم جواب نمي دهي به شماره ام؟
يعني ديگر ارزشي ندارم برايت؟
دلم گرفته
خيلي گرفته
كاش
كاش خودت بودي
...


Thursday, November 15, 2007

شاید وقتی دیگر

انگشت روی انگشت هایم می گذاری و اشاره می کنی به یک نام

تنم می سوزد

چیزی نمی گویم

نمی گویم چقدر قلبم را می لرزانی

لبخند می زنم و در مورد کتابی که گفته ای، حرف می زنم

حرف می زنیم

شب است

نزدیک نیمه شب

میس پاس هستی. من آمده ام کنارت نشسته ام حرف بزنی

به چشم هایم نگاه می کنی

تا عمق وجودم می سوزد

دلم می خواست کاش می شد بهت می گفتم

...


نیم شب نشسته ایم و حرف می زنیم

حرف را می کشم به هم.جن.س گرا.یی

یک نفر از بچه ها فهمید من گ.ی هستم. پروفایلم را توی منجم دید

به یک نفر دیگر گفتم

دیوانه شده ام

دارم کامینگ اوت می کنم؟

مغزم سوت کشیده

سوت می کشد

سوت می کشد

...


اینجا شب هایش پر از مه است

روز هایش پر از وقت هایی که هی تلف می شود

اینجا

من نشسته ام و فقط توی یک دفترچه ی آبی هی دارم می نویسم

دارم یک کتاب می نویسم

برای تو

تو

حالا

حالا

قبول کرده ام که رفته ای

که داماد شدی و رفتی

هفته ی پیش که صدایت را شنیدم

نگفتم که تمام وجودم ریخت روی زمین

نگفتم گوشی را که گذاشتم، چقدر همه چیز سرد بود

نگفتم تمام آن شب را با بچه های پادگان راه می رفتم و اشک هایم را مخفی می کردم

مخفی می کردم و جلوتر راه می رفتم که نفهمند دارم گریه می کنم

دارم گریه می کنم

و این روز ها دارد می گذرد

هیچ تصمیم خاصی ندارم

فقط روز ها بگذرد

روز ها بگذرد

...


بعضی وقت ها فکر می کنم که

کاش می شد یک نفر آرام ام می کرد

به صورت ها

به صداها خیره می شوم

چیزی دلم را نمی گیرد

چهره هایی می آیند

می روند

جرات می خواهد

من

فقط خیلی خسته ام

خیلی خسته ام

خسته ام


.

.

.



رامتین

توی یک کافی نت در خ مطهری رشت




Friday, November 09, 2007

تنها

افسانه
گئورگ بوشنر





یکی بود، یکی نبود. روزی روزگاری طفلک تک و تنهایی بود که نه پدر داشت و نه مادر. همه چیز مرده بود و هیچ جنبنده ای توی دنیا نبود. همه چیز مرده بود و طفلک، تک و تنها به راه زد. روز و شب دنبال آدم گشت. چون خیلی وقت بود که تنابنده ای روی زمین نبود، تصمیم گرفت به آسمان برود. توی آسمان، ماه مهربان به او نگاه می کرد، به ماه که رسید، دید؛ ماه هم برهوتی بیش نیست. بعد رفت سراغ خورشید، به خورشید که رسید، او هم گل آفتابگردان پلاسیده ای بیش نبود. رفت سراغ ستاره ها، آن ها هم پشه های طلایی سنجاق خورده بر آسمان بودند، مثل زنبور های که به آلوچه ها می چسبند. تصمیم گرفت دوباره به زمین برگردد. اما زمین هم بندری ویران بود. دوباره تک و تنها شد. گوشه ای کز کرد و های های گریست. هنوز که هنوز است، طفلک همان جا نشسته، و هنوز که هنوز است، طفلک تک و تنهاست

...

یک داستان کوتاه از کتاب ِ نقطه سر خط! گزیده ی داستان های آلمانی و اروپایی. برگردان از علی عبداللهی. انتشارات کاروان

Thursday, November 08, 2007




سلام. سلام در میان در تنهایی. سلام در میان بهشت و تنهایی. جایی دور از همه چیز و نزدیک به همه چیز. جایی که در خودت غرق باشی و در میان جمع. بخندی. زنده باشی. شاد باشی. واقعیت داشته باشی


هیچی. ورد ندارم. ذهنم بسته است. فقط آپ دیت می کنم که وجود دارم


دارم فکر می کنم

خیلی زیاد دارم فکر می کنم

شاید یک تصمیم هایی بگیرم


برام دعا می کنی؟