Thursday, December 04, 2008

جنازه





آوای ِ غم‌انگیزی که فریاد . . . می‌زند بر
گونه‌هایم سخت سیلی
باد، آواره
روزی در زمستان بود، که ابر بی‌پناهم چرخ می‌خورد
گریان
روبه‌روی من
تب دار
ناوارد
در شب سنگین نفس، این‌جا
شهر می‌غرد به‌سان نفس‌های جانور، زخمی: نام من، مشهد
و من دوان
دوان
در خیابان خاکی یخ بسته که بدو
بدو
زمین نخوری
بدو
برسی شاید به ابر
کوچک آواره

شب تاریک
نفس‌های ابر گونه
محو می‌شوند به آنی در هوای لرزان
:می‌زند سیلی سرد باد
کجا؟
هی
با توام
کجا؟

و چرخ می‌خورد در نگاهم، گیج
شاید میان این تاریک شب مجنون
چراغی ...؟ آری، شاید چراغی
و نفس‌های مه‌آلود و هم‌چنان
راه درازی
که نمی‌دانی ... پایان ابری‌ست که
مست
چرخ می‌خورد در رقص بادی وحشت‌آور
در این شب تاریک

پیوست: یکی از کارهای قدیمی‌ام. مال سه چهار سال پیش. همین‌جوری بین فایل‌هایم خاک می‌خورد. می‌خواستم یکی از شعرهای جدیدیم را بیاورم. ولی ... مهم نیست. راستی، این پانزده روز آخری ماندن در پادگان خیلی سخت است. وقتی من اس‌ام‌اس می‌زنم یک دفعه به یک دوست، که تازه‌گی‌ها از این کارها می‌کنم، و یک چیز عجیب و غریب می‌پرسم، شوکه نشوید، چون من خنگم، این روزها برایم سخت می‌گذرد، یک جوری یک دفعه دلم تنگ یک چیزی می‌شود، بعد به سراغ نزدیک‌ترین کسی که می‌روم که می‌داند. راستی پژمان،‌ وقت داری یک وقتی دو نفری برویم عکاسی توی کوه؟

2 comments:

  1. Anonymous4:50 AM

    آره عزیزم! چرا که نه؟
    کوه یا هر جای دیگه‌ای که تو دوست داشته باشی
    .
    .
    حس‌ات رو درک می‌کنم که این‌روزا سخت و دیر می‌گذره. اما این حس فقط سراغ تو نیامده. تنها نیستی و نخواهی ماند
    خیلی زود می‌بینمت

    ReplyDelete
  2. Anonymous12:51 AM

    این خودتی رامتین؟؟
    خوب یکم واضحتر میگرفتی!خیلی بامزست صورتت.کاش از نزدیک میدیدمت به پژ حسودیم شد
    زیبا مینویسی دوستداشتنیو ملوس مثل یه پیشی

    ReplyDelete