Thursday, December 29, 2011

تصویرهایی از سفر به شمال





1

باید می‌رفت. بالای پرتگاه ایستاده بود و نمی‌توانست تصمیم بگیرد. زیر پایش دره دهن باز کرده بود و دندان‌هایش را نشان می‌داد. دندان‌هایش می‌خواستند عضله‌های او را بجوند. دره دهان‌اش را بازتر می‌کرد و طعم بزاق به صورتش می‌زد. می‌خواست گریه کند. می‌خواست بخندد. باید می‌رفت. سر بلند کرد و مینی‌بوس پیچید به چپ و بعد راست و سدِ کرج کنار چشم‌هایش یک لحظه آمد و بعد دیگر نبود. ماشین بین برف‌های شب قبل و بخاری که شیشه‌ها را پر کرده بود، در جاده می‌لغزید و موسیقی بین فکرهایش می‌کوفت: «لب‌ لب لبِ تو...» کنارش ایستاده بود و می‌رقصید. پشت سرش دختر و پسر سر روی شانه‌ی هم گذاشته بودند. دختر خواب بود. جلویش دختر شال انداخته بود روی شانه و گذاشته بود موهایش از بادی که از لای پنجره داخل می‌زد، پریشان شود. دوست‌پسرش خمار نگاه‌اش می‌کرد. آن‌ طرف‌تر پسرها و دخترها توی هم بودند. دره خمیازه می‌کشید. باید با جمع یکی می‌شد. تو گفته بودی یکی باش و حالا می‌رقصیدی. نمی‌توانست تکان بخورد. این جمع را نمی‌شناخت. این آدم‌ها برایش غریبه بودند. انسان‌هایی از سرزمینی دیگر، با گوشی‌های آی‌فون و سامسونگ گالاکسی، با بحث‌شان سر بازی‌های روی گوشی، با نیازشان به تمام چیزهایی که ندارند، به آزادی که ندارند، به امید که ندارند، به زندگی که ندارند (چون هیچ‌کدام از این‌ها را نمی‌توان خرید. می‌توانی هرچند تا دلت می‌خواهد خانه و ماشین و مدل‌های مختلف تولیدات اپل مکینتاش را داشته باشی اما این‌ها که زندگی نمی‌شود) و پسر نمی‌توانست تکان بخورد. دل‌اش می‌خواست دست می‌انداخت بین موهای تو. همین‌طور وسط مینی‌بوس که لیز می‌خورد در جاده لب‌هایت را گاز می‌گرفت و زبانت را لیس می‌زد و می‌رقصیدید و به در و صندلی و دیوار مینی‌بوس می‌خوردید و قهقهه‌تان بلند می‌شد. دلش می‌خواست مست می‌کردید و خل‌وچل می‌شدید. ولی باید با جمع یکی می‌شد. دره بوس‌اش می‌کشد. دره لیس‌اش می‌زد. دره می‌خواست قورتش بدهد.

2

دختری که از همه بهتر می‌رقصید، دختری که بهتر از همه آواز می‌خواند، دختری که خوشگل‌تر از همه لباس پوشیده و آرایش کرده بود، دختری که از همه غمگین‌تر بود، دختری که از همه بیشتر دلش پرواز می‌خواست، همه‌اش نگران بود که نمازش قضا نشود. نمی‌فهمید. این‌ها را نمی‌فهمید. دوست داشت همراه هم راه می‌رفتید بین مه و درخت‌های منگ نمک‌آب‌رود. دلش می‌خواست سوار تله‌کابین می‌شدید و یک واگن برای خودتان و کارهای جدید با هم می‌کردید. دلش کارهای جدید می‌خواست. دلش یکی از این نیمکت‌های چوبی را می‌خواست که بنشیند و دست بیاندازید دور گردن همدیگر و لب‌های همدیگر را ببوسید و ببوسید و... نمک‌آب‌رود تهی بود. ویلاهای یخ‌بسته. تک‌وتوک ماشینی که رد می‌شد. جنگلی برای خودشان. کوهستانی برای خودشان. تو ایستادی به کشیدن قلیان. او راه افتاد بین نیمکت‌ها و درخت‌ها به کشف گُل و برگ و خزه و قارچ. بعد دور افتاد و به صداها گوش کرد. به پروانه‌ها نگاه کرد. به پرنده‌ها. به صدای ماغ کشیدن گاو. بعد راه افتاد و فکر کرد آرامش این‌جا را چقدر دوست دارد. فکر کرد به آخرین باری که این‌جا‌ آمده بود. به حدود پانزده سال پیش. توی این پانزده سال چیزهای جدیدی ساخته شده بودند... انگار هیچی عوض نشده بود. فکر کرد هیچی عوض نشده. زمان که وجود ندارد. چشم‌هایش را بست. فکر کرد به خانواده‌ای که همراه‌شان بود. خانواده‌ای که کانادا است. فکر کرد به دخترهای آن خانواده که چقدر عوض شده‌اند. که امروز هیچی از هم به یاد ندارند. فکر کرد فقط صدای خنده‌های دختر کوچک‌تر یادش مانده. فکر کرد مادرشان یک جایی همین‌ اطراف توی یک ویلا تنهایی‌هایش را از پشت پنجره تماشا می‌کند. فکر کرد به مادر خودش. فکر کرد به تنهایی توی قبر. سورتمه سوار شدید. خندیدی. بیرون آمدید و تمام بدنت می‌لرزید. بعد سوار مینی‌بوس که شدند، بقیه هنوز بیرون ایستاده بودند. خم شد و آرام لب‌هایت را بوسید. چشم‌هایت درخشید ولی نگران بودی. همه دوست‌های خودت بودند. فقط نصف‌شان می‌دانستند تو و او فقط دوست نیستید. شماها دوست پسر همدیگر هستید. سرش را تکیه داد به مینی‌بوس. تور راه افتاد سمت رستوران. دلش خواب می‌خواست. دلش یک سکس وحشی می‌خواست وسط گِل و درخت‌ها و مه. وسط گل‌ها و خزه و نیمکت‌ها. دلش می‌خواست بین درخت‌ها جیغ می‌کشید، اشک می‌ریخت و تو رویش می‌رقصیدی. مینی‌بوس راه افتاده بود. توی جنگل نخوابیده بودید.

3

شب‌ها توی خواب فشارش می‌داد. هر شب از خواب می‌پرید و انگشت‌های او را احساس می‌کرد که جایی گیر کرده است. روی سینه‌اش. روی شکم. بین پاها. فشار می‌داد و می‌دانست که تو کاملاً خوابی. فقط باید مطمئن می‌شدی. مطمئن می‌شدی که هست. همین‌جا هست. وجود دارد. جایی نرفته. دلش می‌خواست امروز توی بیداری فشارش می‌داد ولی نمی‌توانست. از پنجره بیرون را نگاه می‌کرد و حالا چالوس به رستوران نزدیک می‌شدند. یک لحظه دریا را دید. دریا دیگر نبود. غذا را دوست داشت: قزل‌آلای سرخ شده، کته‌پلوی شمالی، ترشی، نوشابه و دوغ و ماست، زیتون پرورده‌ی مازندرانی، سیر شور و یک بشقاب میرزا قاسمی پر از سیر. عاشق سیر بود. عاشق این غذا بود. عاشق این بود که کنار همدیگر نشسته‌اید و یک غذا انتخاب کرده‌اید. حوصله‌ی لوس‌بازی‌های بچه‌های بالا شهر تهران را نداشت. با دست ماهی را جدا کرد. دختر روبه‌رویش کمی جا خورد. نصف میز بچه‌های میلیاردرهای تهران بودند. دلش شراب سرخ می‌خواست. دلش چند تا استامینوفن می‌خواست، ولی به خودش قول داده بود: یک روز بدون کار، بدون قرص، بدون هیچی. لبخند زد. غذایش را خورد. خوشحال بود که کناره‌ی رانش به کناره‌ی ران تو می‌خورد. غذا را می‌جوید و به هیچی فکر نمی‌کرد.

4

دره می‌خواست او را بجود. قورت بدهد.

5

دریا باران بود و مه. ایستاده بودید و خندید و دور هم آواز خواندید و خیس شدید. دریا برایش پوچ بود مثل گذشته که پوچ بود و مثل تمام ساحل‌هایی که دیده بود و تمام دریاهایی که دیده بود و تمام موج‌هایی که می‌کوبیدند و می‌کوبیدند و خسته که نمی‌شدند. ماسه‌ها به همه‌چیز می‌چسبیدند. نیمه‌شب کندلوس فقط برف بود. طول راه خوابیده بود به جز یک جا که بیرون رفتند و چیزهای ترش خریدند: هفت‌میوه، ذغال‌اخته. می‌خواست رب‌انار بگیرد با فلفل پرورده ولی نگرفت. کیف نیاورده بودند. بار اضافی نمی‌خواست. می‌خواست سبک باشند. هیچی نیاورده بودند به جز بدن دو پسر با لباس‌هایی که رویش پوشیده شده بود البته با گوشی‌های موبایل و کارت‌ها و پول. چیزهایی‌که زندگی در تهران از تو می‌خواهد هر لحظه همراهت داشته باشی. کندلوس آش‌رشته خوردند با کلی پیازداغ و کشک و نعناداغ و سیر. بعد بیرون رفتند بین برف. بعد پشت رستوران دره بود. کنار دره ایستادند و برف‌ها را نگاه کردند. تمام طول برگشت تو بحث می‌کردی که چرا «جدایی نادر از سیمین» فیلم خوبی است و بقیه می‌گفتند خوششان نیامده و این‌که تو چقدر «سعادت‌آباد» را تحسین می‌کردی و بقیه دوستش نداشتند. راننده تهران را نمی‌شناخت. راننده گیج زد و همه‌جا را اشتباه رفت. آخرسر ونک بودید. تاکسی. تاکسی و دوباره تاکسی. خانه به ساعت نگاه کرد. از نیمه‌شب گذشته بود. دو تا استامینوفن خورد و دراز کشید. آمدی و گفتی بغلت کند. چشم‌ها را بستید. یک روز گذشته بود و دلش می‌خواست چنگت می‌زد. خواب‌ آمد. شب بود. خواب خوب بود و می‌دانستید دست دراز کنید به هم می‌رسید. غلت می‌زدید و همدیگر را در حالت‌های مختلف بغل می‌کردید و در حالت‌های مختلف همدیگر را به همدیگر فشار می‌دادید. این دیوارها امن بود. این‌جا کسی نمی‌خواست لبه‌ی پرتگاه بایستی. نمی‌خواست توی دره شیرجه بزنی. این‌جا می‌توانستی گی باشی و گی بودی و گی با هم خوابیده بودید.


Thursday, December 22, 2011

اسم تو باشد آیدا، یک داستان کوتاه

نوشته رامتین شهرزاد - 1389

به یاد سدریک، امیدرضا، آرین، پژمان، احسان، علیرضا و مجتب

و تقدیم به محمود

و به یاد خشایار که آدم را امیدوار نگه می‌داشت

1

پسربچه‌ی کوچک‌ را روی دست خواباند بر تخت. پتو را کنار زد و تمام مدت توی صورت‌اش لبخند می‌زد. بچه‌ی کوچکی بود که نگاه‌اش به صورت‌ او خیره مانده بود. می‌ترسید از هم بپاشد. شکستنی بود. می‌خواست بچه بماند. همین جوری توچولو و ناز و صورتی. خم شد و دست فرو کرد بین موهای بهم چسبیده از عرق پسر و آرام دست‌اش را پایین کشاند و صورت‌اش را ناز کرد.

پرسید: «خوبی؟»

پسر سر تکان داد و گذاشت تا یکی‌یکی دگمه‌های پیراهن خیس‌اش را باز کند و آرام پیراهن را از بازوهایش بیرون بکشد. پیراهن را انداخت روی زمین. یک گوشه. کنار بقیه‌ی لباس‌ها. هیچی نمی‌گفت. آرام نفس می‌کشید. ضربان قلب‌اش تند بود. دست گذاشت روی قلب‌اش. صورت‌اش سرخ بود. یک کم لرزید.

پرسید: «سردت شده؟»

پسر سر تکان داد. آرام پتو را کشید تا بالای گردن‌اش. از روی تخت بلند شد. می‌خواست چشم‌هایش بسته باشد. می‌خواست فکر نکند.

رو به خودش گفت: «فکر نکردن؟»

چراغ آشپزخانه را، چراغ هال را، چراغ راهرو را خاموش کرد. نگاه کرد در قفل باشد. نگاه کرد تلفن روی پیغام‌گیر باشد. نگاه کرد موبایل‌ها خاموش باشد. برگشت به اتاق‌خواب. چراغ را خاموش کرد. آباژور را روشن کرد. نور زرد پرید توی دیوارها و تابلوی دو پرنده‌ی کوچک در زمینه‌یی سفید. پرید بین کتاب‌های خواب رفته در قفسه‌ی خاک گرفته. پرید بین لباس‌های پراکنده روی مبل و کنار تخت. همه چیز مثل یک رویا شده بود. دست انداخت پیراهن را از شانه‌هایش رها کرد. پیراهن افتاد روی زمین. کنار تخت نشست. نگاه کرد، پسر توچولو توی دست‌های خودش جمع شده بود.

پرسید: «بهم جا می‌دی؟»

پسر توچولو خودش را کنار کشید. به پهلو دراز کشید. بدن‌اش خیس بود. یک کم می‌لرزید. ترسیده بود. دست‌های پسر را از هم باز کرد و خودش را جایی بین بازوها و صورت و سینه‌ی پسر جا کرد. بعد فکر کرد چقدر همه‌اش دل‌اش تنگ می‌شود برای این بچه.

تن بچه‌اش آرام نفس می‌کشید. ولی ضربان‌اش تند بود.

زیرلب پرسید: «مهمانی خوب بود؟»

سر تکان داد که بود.

پرسید: «خیلی رقصیدی؟»

سر تکان داد که خیلی رقصیده.

پرسید: «شام خوردی؟»

آرام جواب داد: «مشروب بود. فکر کنم ویسکی. با یک عالمه چیپس. و فکر کنم ژامبون. زیتون. از همین چیزها.»

پرسید: «جای من خالی بود؟»

بچه نیم‌خیز شد، با چشم‌های سرخ‌اش توی مردمک‌های بی‌احساس او را خیره ماند، بعد گفت: «خودت نیامدی که،‌ می‌دانی که،‌ می‌دانی که جایت خیلی،‌ خیلی خالی بود.»

وقتی مست بود صدایش می‌لنگید.

جواب داد می‌دانی که شلوغی اذیتم می‌کند. گفت آن همه سر و صدا، آن همه آدم که با هم حرف می‌زنند. می‌دانی که من از آدم‌ها می‌ترسم.

بچه پرسید: «گریه کردی؟»

هیچی نگفت. جوابی وجود نداشت. پسر دوباره دراز کشید. بعد دست انداخت دور او و با نوک انگشت‌ها آرام نازش می‌کرد. مثل همیشه بلد بود تا چه طوری تن سفت و عصبی او را تسلیم چند تا لبخند خسته بکند. کوفته بود.

پرسید: «چرا هنوز هم می‌ترسی؟»

سکوت ماند. جوابی وجود نداشت. کاش فقط می‌خوابید. کاش فقط چشم‌هایش را می‌بست.

پرسید: «نمی‌خوابی؟»

پسر سر تکان داد که چرا. ولی چشم‌های هر دو تای‌شان باز مانده بود. داشت نگاه می‌کرد به نفس‌های پسر روی سینه‌ي سفید و بی‌موی بچه‌گانه، که ضربان‌های خودش را هم آرام می‌کردند. پسر خمار موهای او را بو می‌کشید که روی لب‌هایش ریخته بودند.

بچه گفت: «چقدر خوب شد دوباره این‌ها را بلند کردی.»

بچه گفت: «نمی‌دانی چقدر پسر شده بودی.»

بچه مکث کرد. و بعد هیچی نگفت. بعد خواست چیزی بگوید. بعد حرف‌اش را خورد. سکوت کرده بودند. فکر می‌کرد به روزی که پسر را توی حیاط دانشگاه دیده بود. فکر کرد به روزی که توی چشم‌های پسر یک بچه‌ی کوچولو را دیده بود. فکر کرد روزی که پسر خم شد و توی گوش‌هایش زمزمه کرد که تو مال خودمی. فکر کرد به روزی که برای اولین بار روی شانه‌ي بچه گریه‌اش گرفته بود. و بعد گریه‌اش تمام نمی‌شد. بعد ول شد روی زمین، روی پاهای پسر،‌ و زار می‌زد، عر می‌زد، می‌لرزید.

پسر پرسیده بود: «چی شده؟» و موهایش را ناز کرده بود.

پسر سر او را بلند کرد و توی چشم‌هایش نگاه کرد. جواب داده بود که می‌ترسم.

پسر گفته بود: «من که هستم.»

جواب داده بود که تو خود من شدی. تو می‌ترسی.

بچه شجاع شده بود. گفت: «تازگی‌ها هیچی نمی‌خوری. لاغر شدی.»

بچه توی‌دل‌اش ادامه داد: «که همه‌اش توی خودت هستی.» دیگر شجاع نبود.

می‌خواست به او نزدیک شود. می‌خواست فاتح روح‌اش هم باشد. دل‌اش تنگ شده بود. برای او تنگ شده بود. دل‌اش می‌خواست جیغ می‌کشید که چرا حرف نمی‌زنی؟ می‌خواست بگوید می‌دانی چقدر دلم تنگ‌ات شده؟ می‌خواست او را بزند.

هر شب با هم می‌خوابیدند. هر شب با هم بودند. هر شب دل‌اش برای او تنگ می‌شد. چشم‌هایش باز بود. ولی نفس‌های پسر را حس می‌کرد که توی سینه‌اش بالا و پایین می‌رفت. توی دل‌اش جواب داد که می‌دانم، خوب می‌دانم چقدر دل‌ات برایم تنگ می‌شود. توی دل‌اش گفت که دوست‌ت دارم.

بچه ساده گفت: «دوست‌ت دارم.» به سقف خیره بود.

سکوت ماند. او می‌خواست بگوید که این روزها اصلا حال‌اش خوب نیست. می‌خواست بگوید که دلم لک زده بیرون بروم. ولی... نمی‌توانم. نمی‌توانم. تو که می‌فهمی.

بچه نگذاشت حرف‌اش تمام بشود. برگشت سمت او. سرش را توی دست‌هایش گرفت و آرام لب‌هایش را بوسید. لب‌هایش می‌سوختند. لب‌هایش روی لب‌های او نفس می‌کشیدند. حرکت نمی‌کردند. انگار توی هوا خشک شده باشند. انگار بسوزند. لب‌های او نفس‌های بچه، فکرهای بچه را یک جا هورت می‌کشید. قورت می‌داد. گریه‌شان می‌کرد. چشم‌های‌ هر دو تای‌شان باز مانده بود. به هوا خیره بودند. هیچی نگفتند. هیچی مهم نبود.

سکوت ماند.

2

نصف شب پسر خوابیده بود و او می‌دانست که خواب‌هایش آرام نیست و منتظر بود که مثل هر شب یک دفعه از خواب بپرد و دست مشت کند رو به هوا و بگوید این‌جا... خودش خواب‌اش نمی‌برد. دل‌اش می‌خواست می‌خوابید و خواب می‌دید که زندگی یک فیلم هندی است. یک جور فیلمی که تویش می‌خندی و گریه می‌کنی و آخرسر همه چیز خوب می‌شود و می‌رقصی و آدم‌ها ترسناک نیستند. بعد فیلم تمام می‌شود. بعد توی خانه هستی یا سینما و چایی درست می‌کنی یا قهوه می‌خری و شکلات باز می‌کنی و چشم‌هایت را می‌بندی و انگار دو ساعت سه ساعت چند ساعت بوده تمام شده، دنیا تمام شده، و تو آرام شکلات‌ات را گاز می‌زنی.

پسر ناله می‌کرد.

قبلا نگران نبود. نگرانی هیچی نبود. هیچی نبود که نگران‌اش باشد. هیچی هیچی هیچی که نبود.

قبلا که هنوز خواب بود.

فکر کرد، کاش به جای همه‌ی این آرامش‌ها و لبخند‌ها و بوسه‌ها، کاش به جای همه‌ی این‌ها، چیزی را شکسته بودند، داد زده بودند. فکر کرد کاش همه چیز را این جوری توی خودشان نمی‌ریختند. کاش حرف می‌زدند. کاش با هم حرف می‌زدند.

او با عروسک‌اش حرف می‌زد. با اتاق‌های خانه حرف می‌زد. با موسیقی‌های ملایم بدون کلام حرف می‌زد. با سکوت حرف می‌زد. با پنجره حرف می‌زد. با لیوان چایی توی مشت‌اش حرف می‌زد.

پسر می‌رفت بیرون و مست می‌کرد. مست می‌کرد و داد می‌کشید. می‌رقصید و جیغ می‌کشید. بالا می‌پرید و توی هوا مشت می‌زد. مشت می‌کوبید و بلند می‌خندید. توی یک اتاق چند متر در چند متر پرسه می‌زد. ول می‌گشت.

زیرلب گفت: «کاش یک کم سرم داد می‌زدی.»

فکر کرد کاش دو نفری یک چیزی را خرد کرده بودند. فکر کرد از کدام یکی از ظرف‌هایش بدش می‌آید. فکر کرد کدام پنجره دل‌اش را زده. فکر کرد چی را می‌شود شکست.

پسر، بچه بود. خنگ بود. نمی‌فهمید. فقط نفس‌های عمیق می‌کشید. چشم‌هایش بسته بود. فکر نمی‌کرد. ولی بدن‌اش گرم بود. پتو را بالاتر کشید و خودش را محکم‌تر چسباند به حرکت رگ‌های آبی پشت پوست بی‌مو و سفید پسر. فکر کرد، این جوری چیزی عوض می‌شود. چشم‌هایش را محکم روی هم فشار داد. فکر کرد، این جوری چیزی عوض می‌شود.

3

او جلوی پنجره ایستاده بود. پرده را کشیده بود. به آسمان نگاه می‌کرد که سیاه بود، ولی ابری وجود نداشت. به خورشید فکر می‌کرد که امروز صبح هم عینک دودی زده بود. خانه ساکت بود. بچه سر کار بود. باید شام درست می‌کرد. ولی آب پرتقال درست کرده بود. آب پرتقال ریخته بود توی یک لیوان بلند و توی دست‌اش می‌چرخاند و مزه می‌کرد. دود تا امتداد نگاه‌اش بالا آمده بود. می‌توانست دست دراز کند و دود را لمس کند. می‌توانست با دود هم دوست بشود. فکر کرد، باید با دود هم حرف بزنم.

بهم ریخت.

پرده را کشید. آب پرتقال را گذاشت روی میز. نشست روی کاناپه. خودش را بغل کرد. سردش بود. بعد نگاه کرد به پیرزن. فکر کرد به روزی که پسر پیرزن را گرفت جلوی چشم‌هایش و گفت: «سورپرایز!» بعد او خندیده بود. عروسک گنده بود. یک پیرزن چاق بود. موهای نارنجی داشت که بسته بود و روی شانه انداخته بود. پیرزن همه‌اش می‌خندید. گشاد. انگار هیچی نیست. می‌خندید.

برای پیرزن یک دست لباس سفید دوخته بود که روزهای جمعه تن‌اش می‌کرد. یک دست لباس طلایی داشت برای شب‌ها. یک دست لباس سرخ،‌ برای وقت‌هایی که مهمان داشتند. پیرزن هفت تا روسری داشت. ساده. بدون هیچ طرحی. به هفت رنگ ِ رنگین‌کمان. به هفت رنگی که یک سال و نه ماه و شانزده روز بود در آسمان ندیده بود.

بچه پرسیده بود: «اسم‌اش چی باشد؟»

جوابی وجود نداشت. صبح‌ها که بچه می‌رفت سر کار، دیوارهای خانه تنها می‌شد. صبح‌ها تا عصرها، پیرزن روی کاناپه می‌نشست. پیرزن می‌شد مادربزرگ او. همیشه به بچه می‌گفت که نگران هیچی نباش. می‌گفت پیرزن مواظب همه چیز هست. همه‌ی چیزهای خانه. همه‌ی چیزهای او. گفت وقتی پیرزن روی کاناپه نشسته، هیچی نگران‌اش نمی‌کند. گفت هیچی او را نمی‌ترساند. لبخند می‌زد و توی گوش بچه می‌گفت: «آخر نگران چی باشم؟»

دروغ می‌گفت.

خودش را پیدا کرد. نشسته بود روی کاناپه. پیرزن را بغل کرده بود. زد زیر گریه.

4

بچه قبل از شام دوش گرفت تا بوی دود ندهد. او سیب‌زمینی هم سرخ کرد. سبزی هم گذاشت روی میز. بعد روی کاناپه نشست و تلویزیون را روشن کرد و گذاشت موسیقی پخش بشود. بعد به موسیقی گوش نمی‌کرد. بعد خودش را با پیرزن بغل کرده بود.

شام خوردند و او هیچی نگفت. بچه خسته بود. بچه با غذایش بازی می‌کرد، اما آخرسر همه‌اش را خورد. تا آخرین لقمه‌اش را.

می‌خواست بگوید... بگوید که تنهایی نمی‌توانستم. می‌خواست بگوید... بگوید که بدون تو نمی‌توانم. می‌خواست بچه را هم با خودش ببرد.

ولی فقط گفت: «اسم پیرزن باشد آیدا.»

بچه نگاه‌اش کرد و چشم‌هایش می‌خندید. او غذایش را آرام خورده بود. انگار غذا نامرئی است. انگار خوردن اتوماتیک است. فقط خورده بود. بعد چشم‌هایش را بست. بعد لبخند زد.

بچه گفت: «خوشمزه بود.»

5

بعد از شام گفت میز را جمع نکنند. گفت روی کاناپه توی بغل هم دراز بکشند. بچه خسته بود. چشم‌هایش را بست و دست‌اش دور کمر او حلقه شده بود. او به نفس‌های پسر گوش می‌کرد. منتظر مانده بود تا سم توی غذا اثر کند. نگران هیچی نبود. چیزی نبود تا نگران‌اش باشد. نمی‌خواست گریه بکند، چیزی نبود تا برایش گریه کند. می‌خواستند به سینما بروند. می‌خواستند فیلم هندی تماشا کنند. آخرسر می‌توانست از خانه بیرون برود. به مهمانی برود. آیدا توی خانه می‌ماند. آیدا مواظب همه چیز بود. عصر تمام می‌شد. داشت شب می‌شد. چشم‌هایش را بست.

Sunday, December 11, 2011

مهمانیِ خانوم دالووِی


پرسیدی می‌آیم؟ نگاهی انداختم به دیوارهای شیری‌ رنگ و گفتم کار دارم. گفتم کارهایم مانده. گفتم تو برو. تو رفتی. شب بود و نشستم پشت میز و نگاهی انداختم به صفحه‌ی لپ‌تاپ و دلم نمی‌خواست کاری بکنم. کارهایم عقب مانده بود. باید مقاله‌های مجله را می‌فرستم ولی لپ‌تاپ را بستم. نشستم روی کاناپه. چایی دستم گرفتم. فکر کردم چیزی بخوانم. نمی‌توانستم. فکر کردم حرفی بزنم. نمی‌توانستم. نگاهم می‌چرخید بین مبل‌ها و بین کتاب‌ها و بین وسایل خانه. تو دوش گرفتی و رفتی. نشستم و هیچ کاری نکردم. هیچ فکری نکردم. فقط دیوارها بودند. دیوارهای شیری رنگ که زندگی‌ام را دور خودشان پیچیده‌اند. نمی‌دانی چقدر بعضی‌وقت‌ها دلم می‌خواهد می‌شد از این دیوارها بیرون نمی‌رفتم. کسی را نمی‌دیدم. برای چه بروم؟ برای چه ببینم؟ بعضی وقت‌ها موبایلم را خاموش می‌کنم و فکر می‌کنم کاش می‌شد برق را قطع کرد. توی تاریکی نشست. به چیزی فکر نکرد
گذشته. دو شب گذشته. دیشب بحثم شد. خسته بودم و جیغ کشیدم. جیغ کشیدم و نفس‌نفس زدم. بعد روی کاناپه افتادم و گریه‌ام گرفت. گریه‌ام گرفت و تب داشتم. بعد بلند شدم و چند تا قرض دیگر خوردم که درد صورتم آرام بگیرد. تمام شب قبل‌اش را رنج کشیده بودم. تو صبح هیچی نگفتی. قرار کاری داشتم. بیرون رفتم. توی اتوبان‌های تهران گیج، سُر خوردم. به این‌جا کشیده شدم. به آن‌جا. یک نفر را شرق دیدم و یکی را شمال و دیگری را میانه‌ي شهر. برگشتم خانه. تب داشتم. دارو گرفته بودم. گیج بودم. ساندویچ گاز زدم و غش کردم. فقط یک موقعی فهمیدم آمده‌ای بغلم کرده‌ای. بعد گفتی یک خرس گریزلی گرمی بودم و تو خوابت برده بود. صدای تلفن بیدارم کرد. بیدارت کردم. با تو کار داشتند
تب داشتم. سوپ می‌خواستم و تو سوپ نپختی. سوپ آماده بود و تو نپختی. تب داشتم و خودم سوپ درست کردم. گذاشتم غل بخورد و خوب تندش کردم با فلفل‌ قرمز و سیر. تو توی اتاق سیگار می‌کشیدی و حرف می‌زدی و حواس‌ات نبود. سوپ خوب شد. کشیدم و مزه کردم. قاشق توی دستم بود که یادم افتاد از مامان. چند سال قبل از آن‌که از رنج سرطان راحت شود. مامان یک دفعه تب داشت و بهم گفت چقدر دلش می‌خواهد یکی برایش سوپ درست می‌کرد. هیچ‌کسی سوپ درست نکرد. من بلد نبودم سوپ درست کنم. احساس کردم تنهایم. فکر کردم من ماندم و این دیوارها. دیوارها قلبم را فشار می‌دادند و تو حواس‌ات نبود
نشستم روی کاناپه و گریه‌ام گرفت. تو آن سمت اتاق نشستی، نگاهم کردی و نمی‌دانستی چه بگویی. من نشستم. من نگاه کردم به دیوارهای شیری‌رنگ. شب خوابیدم. تو کنارم آمدی و دور از من خوابیدی. ازم ترسیده بودی. مرا نمی‌فهمیدی. نمی‌دانستی چه توی ذهنم است و چه توی قلبم است. صبح بیدار شدم و نشستم پشتِ لپ‌تاپ. نوشتم و گریه‌ام گرفته بود. تو حواس‌ات نبود. خواب بودی و ازم دوری می‌کردی. دیوارهای شیری پشتم را پر کرده‌اند و جلویم را. رفتم بیرون. مرغ گرفتم. خرد کردم. شستم و ریختم توی قابلمه. امشب مهمان دارم. خانوم دالووِی مهمان دارد و باید لبخندهای گنده بزند. مرغ‌ها قل می‌خورند با نمک و زردچوبه. باید برنج خیس کنم. باید سالاد درست کنم. بروم پرتقال بگیرم و شیرینی. باید زرشک هم بگیرم. می‌خواهم ته‌چین مرغ درست کنم. مامان هر وقت مهمان‌هایش را تحویل می‌گرفت، ته‌چین مرغ درست می‌کرد. امشب مهمان‌هایم را دوست دارم. خانه را دوست دارم. می‌خواهم لبخند بزنم. غذا قل می‌خورد. قلبم قل می‌خورد. تو خوابی. حواس‌ت نیست

Sunday, December 04, 2011

این ساحل به گِل نشسته است

نزدیک است کلید بیاندازی توی قفل و در آپارتمان باز شود و بیایی تو، همین‌جور بی‌حواس به همه‌چیز گوشی سفید آی‌پاد توی گوش‌هایت و آدامس طعم سوزان نعنا بین دندان‌هایت سر خم کرده بیایی تو و لباس‌هایت را این‌ طرف و آن طرف روی مبل بیاندازی و روی زمین و همین‌جوری بروی تا اتاق‌خواب و حرف بزنی. نزدیک است آمدن تو به این خانه، خانه‌ی شش ماهِ گذشته‌مان، خانه‌ی خودمان و من هدفون انداخته‌ام توی گوش‌هایم توی نور ملایمی که از چراغ آشپزخانه می‌تابد روی صفحه‌ی مانیتور می‌نویسم و فکر می‌کنم به همه‌چیز که دور گرفت و تند شد و من عقب ماندم و حالا برمی‌گردم و نگاه می‌کنم از بالای صفحه‌ی ام‌دی‌اِف اوپن به آشپزخانه و نگاهم می‌چرخد به وسایل سفید رنگ چیده شده دورتادور آشپزخانه و پنجره‌هایی که به حیاط کوچک‌مان باز می‌شود و فکر می‌کنم همه‌ی این چیزها واقعی است؟ نمی‌فهمم چه‌جوری این‌قدر سریع همه‌چیز چرخید و سرجای خودش قرار گرفت. هدفون انداخته‌ام و پاپ انگلیسی توی گوش‌هایم می‌خواند و بیرون هیئت عزاداری می‌کوبد و صدایش از هدفون رد می‌شود و توی خانه می‌لرزد
آپارتمان کوچک خودمان، برای من مثل یک جزیره است. جزیره‌ای برای این‌که خودمان باشیم توی زندگی خودمان با آب‌جوی خانگی و با قوطی‌های ویسکی و با چراغ که خاموش کنیم و برقصیم و خوش باشیم. با سیگارهایی که تو می‌کشی و مرا به سرفه می‌اندازد. با همسایه‌هایی که کاری به کار آدم ندارند و صاحب‌خانه‌ای که فقط گفت صدای همسایه‌ها را درنیاورید. دیوارهای خانه‌مان را دوست دارم با آن سفیدی شیری‌مانندشان و اتاق‌خواب با دیوارهای آبی‌نیلی و قفسه‌ی کوچک کتابخانه. جایی برای کاغذهای من، جایی برای وسایل تو. هالِ خانه را دوست دارم وقتی می‌نشینم یک گوشه به کتاب خواندن یا چایی مزه کردن یا وقتی تو سرت را خم کرده‌ای توی مانیتور لپ‌تاپ و حواس‌ات نیست و طرح می‌زنی و اِتود می‌کشی و تری‌دی کار می‌کنی و از زیر انگشت‌ات، طرح خانه‌ها نمایان می‌شود و شکل می‌گیرد و رنگ می‌پاشی توی دیوارها و بعد منتظر می‌مانی تا رِویت کار دربیاید. وقتی من توی آشپزخانه سرم گرم است به آشپزی و سرم گرم است به چیزهای دیگر و سرم گرم است به خوردن قرص‌هایم سرم گرم است به
یک سال پیش وقتی سرم را انداختم پایین و بلیط گرفتم و سوار شدم و زدم از آن شهر غم‌زده بیرون، فقط یک کوله‌پشتی داشتم با یک ساک کوچک. یادم نمی‌رود آن صبح با آن هوای یخ‌بسته‌اش و ابرهای سیاه که درست نمی‌دانستم مه‌دود است یا ابرِ راست‌راستکی که ایستاده بودم جلوی ساختمان امید و توله‌گرگ سفید در را باز کرد و لبخند زدم و چرخیدم نگاهی انداختم به آن آپارتمان کوچک و کمدهای نارنجی و میز کوچک و بویی که بویِ زندگی بود و فکر کردم خودم می‌خواهم چه کار کنم؟ که می‌خواهد چه شود؟ حالا سرم را می‌آورم بالا و آشپزخانه نورِ منگ خودش را دارد و شب نورِ منگ خودش را دارد و این زندگی دارد می‌گذرد. تو حواس‌ات به ثانیه‌ها مانده، توی آی‌گوگِل خودت ساعت زده‌ای از همان اول و هر ثانیه‌اش را می‌شمارد و حالا می‌دانی که ده ماه و چند روز و چند ساعت و چند دقیقه و چند ثانیه است شب‌ها بر می‌گردی به خانه‌ی خودت و من اگر از این جلسه‌های خسته‌کننده نداشته باشم نشسته‌ام پشت میز جلوی لپ‌تاپ قدیمی خودم یا نشسته‌ام روی کاناپه مجله‌ای کتابی چیزی دستم است یا توی نور کمِ خانه موسیقی گوش می‌کنم و لابد لیوانی چایی هم کنار دستم است یا شاید مهمان داریم و می‌دانی همستر خنگ هم پایین میزِ‌ هال توی قفس‌اش خوابیده یا خودش را می‌خاراند یا ول‌اش کرده‌ایم ول بگردد. برمی‌گردی به خانه‌ی خودت. برگشته‌ام به خانه‌ی خودم. ولی چرا یادمان نمی‌رود؟ نمی‌فهمم. نمی‌فهمم چرا یادمان می‌رود که همین چیزهای ساده چقدر مهم‌اند که همین کلمه چقدر مهم است: خانه‌ی خودمان. تکرار می‌کنم زیرلب و صدای قفل کلید تو توی قلب‌ام می‌آید و سرم را می‌آورم بالا و آمده‌ای تو و هدفون سفید آی‌پاد توی گوش‌هایت می‌کوبد و همین‌طوری بی‌حواس می‌گویی چقدر سروصدا دارند این‌ها و منظورت عزاداری آن بیرون توی خیابان‌هاست و لبخند می‌زنم و لب‌هایت را می‌بوسم و کاپشن جدیدت را در می‌آوری و می‌اندازی روی مبل و آی‌پاد را بی‌حواس می‌گذاری اولین جای جلویت و بعد پیراهنت را می‌کنی و بعد
توی دلم تکرار می‌کنم: خانه‌ی خودمان
خانه‌ی خودمان
خانه‌ی خودمان
شب دراز کشیده‌ام کتاب می‌خوانم شب می‌آیی توی اتاق توی نور سفید لامپ لباس‌هایت را می‌کنی و می‌روی زیر لحاف و برمی‌گردی نگاهم می‌کنی و چشم‌هایت شوق دارد. چشم‌هایت زندگی دارد. کتاب را می‌بندم. بر می‌گردم سمت تو. دست می‌کشم به گونه‌ات. دست می‌کشم به صورتت. چشم‌هایت را می‌بندی. چشم‌هایم را می‌بندم. لب‌هایت را می‌بوسم
می‌بوسم
می‌بوسم توی خانه‌ي خودمان که تکرارش از ذهنم فرار نمی‌کند

Monday, May 23, 2011

دست‌پاچگی

خدای کوچکی بین انگشت‌های بادکنکی‌ام

گِلی شده‌ی نگاه‌هاشان در امتداد اتوبان‌هایی که

تمام بدن‌های دنیا درونم سرازیر می‌شوند

تمام ترس‌های دنیا را سرما بالا بیاورم من که

من که

من که

با خداهای کوچکی در همین گوشه‌کنارها

رقصنده‌ی آوازهایی ساده با بدن‌های عرق کرده‌ی پسرانه‌شان

زیر آفتاب بازیگوشی در حیاط مدرسه یا در آسمان یا

بدن‌هایی که درد می‌کشم که درد می‌کشم که

جیغ می‌کشد که دوست‌ت دارم که من من من من را

ابر می‌شوم وقتی بدن‌هایم را تقسیم می‌کنی

در نفس‌هایت در ثانیه‌هایت در ضربه‌هایت آه

آه آه که خون سرخ میان ناخن‌هایت وقتی

قهقهه می‌خندند ارواح ترسناک سه هزار و سیصد روز گذشته

در بالای قابلمه‌ای که برایت می‌پزم هنوز

خوراک قلب‌ام را با پوستی سفید

احاطه شده‌ی موهای پریشان فکرهایم

در لب‌هایی که مزه‌ی زندگی می‌دهند برایت آه

که من دوست‌ت دارم در همین همین همین که

منفجر می‌شوند روزها در دقیقه‌های انتظار مانده‌ی تو

شده‌اند آهنگی دیگر بر گوش‌هایم

حالا که تاپ تاپ عباسیِ دست‌هایت گونه‌هایت که

بدن‌هایم را کنار می‌زنی

می‌زنی در آغوشی که محکم‌تر

محکم‌تر دوست‌ام داری محکم‌تر

خدای کوچک من بین انگشت‌هایم به گریه افتاده

خدای کوچک من بین انگشت‌هایم به خنده افتاده

خدای کوچکی بر زمین

افتاده

افتاده

داده

ده

آه که محکم‌تر

محکم‌تر و چقدر دوست‌ت دا...