Thursday, November 20, 2008

سرخ‌پوست



دارم فکر می‌کنم اگر یک روزی ماها دور هم جمع بشویم می‌توانیم مثل سرخ‌پوست‌های آمریکای شمالی زندگی کنیم. پوست برنزه که با چند تا پر پوشش مختصری دارد، چقدر رمانتیک، همه‌اش برویم اسب‌سواری و شکار و ماهی‌گیری و دراز کشیدن توی رودخانه‌های آرام و تپه‌ها میان سبزه‌ها. جایی که سینه‌ی عریان یک جوری رویایی بالا و پایین برود. بهشت این شکلی‌ست؟‌ بهشت باید یک جور بو بدهد مثل قهوه‌ی تازه دم شده. یک جوری رنگش باشد مثل کاپوچینو. خورده‌یی؟ من خامه‌یی‌ش را دوست دارم. هات‌چاکلت را مکزیکی دوست دارم،‌ تند و پر از دارچین، طوری که وقتی می‌خوری دانه‌دانه مویرگ‌هایت حس کنند که یک چیزی وارد بدنت شده. مثل یک مشروب قوی. که حتا بویش هم سرت را گیج زنان می‌کند. چرا من بلد نیستم سوت بزنم؟‌ یک دفعه توی دبیرستان، یک دفعه توی دانشگاه، کلاس برایم گذاشتند که سوت زدن این شکلی است و من خنگ آخرش نفهمیدم چه جوری است. این هفته به عمق خنگی خودم پی بردم. همه‌اش سرم توی کتاب چاپ انتشارات وینتیج (از سری ناشرهای رندم هوس،) است درباره‌ی فلسفه‌ی ژان پل سارتر،‌ به زبان انگلیسی و خطوط زیر،‌ چاپ ایالات متحده‌ی آمریکا. کتاب را می‌خوانم و چقدر من خنگم. چقدر تنبلم. یک جوری خیلی بد حسودیم می‌شود به این خطوط، به این آدم‌ها، چرا ماها این‌قدر تنبل هستیم؟ چرا هیچ کسی کار نمی‌کند؟ حوصله‌ام سر می‌رود. آدم‌های دور و برم وقت‌شان را همه‌اش می‌ریزند توی جوب. یعنی قرار است زندگی همین شکلی باشد؟‌ کور بیایی و کور و کر بروی؟‌ کوفت‌شان بشود. من گیجم. خیلی گیج‌تر از همیشه. این روزها که مال هیچ کسی نیستم (دوست پسرم گفت ما به درد زندگی مشترک نمی‌خوریم، فقط به درد یک دوستی می‌خوریم، و من فقط ساکت سرم را تکان دادم، آخر کی می‌آید یک عدد رامتین خل و چل را بگیرد؟‌ یکی که یک دانه از کارهایش مثل آدمیزاد نیست؟ تازه چقدر هم غر می‌زند و لوس هم هست،) این روزها که تی‌ اس الیوت را سه روزه خواندم، این روزها که شده بودم مارکسیست با کتاب‌های مارکسیستی مجاز چاپ ایران که می‌خواندم، این روزها ... دارم تمام سعی‌ام را می‌کنم یک گوشه مخفی شوم. یک گوشه پنهان باشم. حتا صدای میو‌ام هم درنیاید. نتیجه این شده که شدم عین گه. آدم‌ها دور و برم یک جوری با ملاحظه بهم نزدیک می‌شوند. فکر کنم شنبه بروم زندان. امروز دعوا کردم. شنبه می‌خواهم بهم بریزم همه چیز را. به من چه. بی عرضه‌گی شماها به من چه ربطی دارد؟ آهای، من فقط یک پسر بچه‌ی خنگ گی هستم، می‌دانید، فقط همین

پیوست:‌ یک ماه لعنتی دیگر هم گذشت. پانزده ماه خدمت تمام شد. یک ماه لعنتی دیگر باید حظور بزنم. یک ماه دیگر بروم مرخصی و برگردم کارت را بگیرم
سوال: خشایار، از کجای زندگی بنویسم که زار نزنم؟‌

4 comments:

  1. Anonymous5:18 AM

    Nevehsteh haato dost daram vali inghad az ghaza va khordani va maze minvisi ke halam beham mikhoreh digeh!

    ReplyDelete
  2. Anonymous8:57 AM

    زیاد غصه نخور منم سوت زدن بلد نیستم
    ولی یاد می گیریم
    کم کم
    میشه مثلا فریاد زد و کم کم دهان را جمع کرد و لب را همینطور اون فریاد تبدیل به سوت میشه
    و برعکس هم
    میشه لب های غنچه شده رو باز تر کرد و فایده دار تر و اون هوای یکنواخت بیرون ریخته تبدیل به فریاد بشه

    ReplyDelete
  3. Anonymous8:49 AM

    حالا اگر کسی سارتر ندونست یا بوی قهوه ی تازه ریخته شده رو نچشیده بود نمی تونه بهشت رو تجربه کنه؟ ... دعوا توی سربازی موجبات رشد شخصیتی پسرهاست. این رو از من داشته باش. اما من در یک ماهی که خدمت کردم خلاف کارتر از خودم توی اون خراب شده ندیدم. همه پاک و ببخشید و صبح بخیری بودن. حال به هم زن. اصولا کشمکش های مردانگی رو دوست دارم که فکر می کنم توی سربازی مهلت خوبی برای پدیداری اش هست.
    بوس



    حمید پرنیان

    ReplyDelete
  4. Anonymous12:51 PM

    yebar ba ham miraghsim.ghol!ta sob,be sharti ke ghol bedi sheytooni nakoni.boos

    ReplyDelete