Thursday, November 29, 2012

توفانِ نوح


قطره‌های باران که به آب جاری درون خانه تبدیل شدند، من فقط بی‌حرکت نشسته بودم خیره از صندلی‌ام به سطح آب، بالا می‌کشید، انگشتانم، پاهایم، صورتم را پوشاند. آب شش‌هایم را پر کرد، رگ‌هایم، زندگی‌ام را از خودش پوشاند. من نشسته بودم پشت میز و هنوز مانیتور نور داشت و هنوز انگشت‌هایم روی کیبورد حرکت می‌کرد و ذهنم در فکرهای غریبه‌ی خودش مانده بود. از پشت آب صدای تو می‌آمد، نفس‌هایت، حضورت، زندگی‌ات، همه‌اش بود. در فاصله‌ی چند متری من ولی توفان شروع شده بود. توفان ما را زیر لگدهایش خرد کرده بود، من چشم‌هایم باز بود هرچند تمام وجودم می‌دانست من از خفگی متنفرم. از خفگی درون آب. ولی نفس‌های عمیق از آب جاری می‌کشیدم و آب جاری مثل تمامی گناهان گذشته، ما را زیر موج‌هایشان گرفته بودند، فشار می‌دادند، له می‌کردند ولی من برگشتم تو برگشتی به همدیگر لبخند زدیم، آرام لب‌های هم را بوسیدیم، من چمدان تو را پشت سر خودم می‌کشیدم و تو جلوی در با همه خداحافظی می‌کردی و من نفس‌هایم بوی لجن گرفت وارد خیابان که شدم. خیابان در آب غرق بود، شهر در آب غرق بود، اتوبوس شرکت زنجیره‌ای مترو در آب غرق بود و چشم‌هایم درست نمی‌دید. آخرین بار تو را نگاه کردم، به صفحه‌ی آی‌پاد خیره مانده بود، سرت را بالا آوردی، نگاهم کردی، با چشم‌هایت گفتی برو، سر تکان دادم که نه، ایستادم، اتوبوس مترو راه افتاد سمت ترمینال. یک نفس عمیق آب گِل‌آلود بالا کشیدم، سرم را انداختم پایین و در خیابان سرد راهم را برگشتم تا به درب آپارتمان برسم. هشتاد روز گذشته بود. هشتاد روز دور دنیا گذشته بود. تو رفتی. من ماندم. زندگی بوی لجن گرفته.
این شهر کوه‌های جنگلی دارد. درخت‌ها تا آفتاب قد می‌کشند. درخت‌ها از سیل بیرون می‌مانند، من دستم به درخت‌ها نمی‌رسد. به آپارتمان برگشتم. نشستم. کاپشن سپید را در اتاق گذاشته بودم. برای خودم یک ماگ چای تلخ ریختم درون سیل نوح. نوح رفته بود. من نشسته بودم. کشتی گذشته بود. من نشسته بودم. اینجا آدم‌ها حرف می‌زدند، مسعود بهنود در بی‌بی‌سی فارسی مجله ورق می‌زد، دوستم دم گوشم صحبت می‌کرد. من نشسته بودم. ساعت‌ها گذشته بود. اتوبوس تو اینترنت داشت. برایم ایمیل فرستاده بودی. من نشسته بودم. روز گذشت. شب گذشت. روز گذشت. گذشت. گذشت. گذشت. من نشسته بودم. اینجا چشم‌هایم درست نمی‌بیند. هوا بوی جلبک می‌دهد. ماهی رد می‌شود از نگاهم. اینترنت مزه‌ی تلخ به خودش گرفته است. همه‌چیز محو است، همه‌چیز نابینا است، همه‌چیز خواب است. اینجا همه‌چیز خواب است. خوابیده‌ام. خواب می‌بینم. واقعیت که ندارد. تو کنارم هستی. برمی‌گردم به تخت‌خواب. تو همین‌جا هستم. چشم‌هایم را می‌بندم. سمت تو دست دراز می‌کنم. زیر همین توفانِ نوح. 

Wednesday, November 21, 2012

فرار از چهارچوب شیشه‌ای





فرار از چهارچوب شیشه‌یی
دومین دفتر شعرهایم
انتشارات گیلگمشان
طرح جلد از کیا
به‌لطف ساقی قهرمان و حمید پرنیان

Thursday, November 08, 2012

مسیرهایِ متفاوت حرکت





توی هر تلفن، هر مرتبه یکی از دوست‌هایم را می‌بینم، یا پشت مانیتور موقع چت اول می‌گویم منگ می‌زنم من، می‌گویم ذهنم لبریز شده، سرازیر شده، گیجَم. خُب، آدم‌های آن طرفِ گفت‌وشنود هم همان اول می‌گویند تو هم که همیشه گیج می‌زنی، خبر جدیدی نیست و آخرسر، هیچ‌کدام‌شان توجه نمی‌کنند اما واقعیت همین است، گیج شده‌ام، منگ، انگار در یک خواب طولانی قدم می‌زنم و صحنه‌ها عوض می‌شوند و این اواخر حتی به‌خودم زحمت نمی‌دهم حرف بزنم یا اظهارنظر کنم یا فکر کنم، چون ته ذهنم یک صدایی می‌گوید چند لحظه‌ی دیگر بیدار می‌شوی تو.
تو. همه‌اش به‌خاطر تو است. به روی همدیگر که نمی‌آوریم، می‌خندیم و راه می‌رویم و سریال می‌بینیم و دوتایی همدیگر را بغل می‌کنیم و خواب‌های قشنگ می‌بینیم. دیشب گفتی تو چقدر احتیاج داری. احتیاج داشتم بدن تو را احساس کنم و احتیاج داشتم بوی پوستَت بین منافذ بینی‌ام باشد تا بتوانم بخوابم. احتیاج داشتم محکم بغل‌ات کرده باشم مبادا فرار کنی در طول خواب. آخر، آخر چند روز دیگر نمانده است. چند روز که تو از آن طرف‌اش باید بروی سراغ یک صد و یک کار انجام نگرفته و من این طرف باید یک صد و یک کار عقب مانده‌ام را انجام بدهم و بعد باید حواس‌مان جلب باشد به قوانین مختلف حقوقی و قوانین مختلف حرکت و قوانین مختلفِ... تا آخرسر بعد این چند هفته، تو برگردی پیش همدیگرمان.
به روی همدیگرمان نمی‌آوریم. تو پشت لپ‌تاپ خودت می‌شینی کارهایت را می‌کنی، سریال می‌بینی، چت می‌کنی،‌ من چند متر دورتر پشت لپ‌تاپ خودم می‌شینم، بعضی‌وقت‌ها از پشت لپ‌تاپ‌هایمان بلند با هم صحبت می‌کنیم، خیلی کم، چیزی برای هم می‌فرستیم، یک فایل، یک عکس، خیلی کم، بیشتر حواس‌مان پرت است، بیشتر به روی خودمان نمی‌آوریم. شاید آخر، آخر عادت داریم. به اینکه فاصله‌ها هست،‌ وجود دارد، توی زندگی‌مان بوده، خواهد بود، در این دو سال بوده، بعد از این هم هست: تو کاری داری، من باید خانواده را می‌دیدم، یا هر اتفاق دیگری. یک روز، چند روز، چند هفته. حالا نه این‌قدرها هم طولانی، ولی بوده دیگر. شاید برای همین فکر می‌کنم تند می‌گذرد، مگر قبل از این تند نگذشته بود؟
مثل تمام آن وقت‌هایی که گیج و خسته و با ریش چند روز نتراشیده وارد خانه می‌شدی کوله‌ات را روی کاناپه می‌گذاشتی و بتدریج تا دمِ در حمام لباس‌هایت رها می‌شد و زیر دوش آب گرم یک نفس عمیق رها می‌کردی و تا وقتی من کتری بگذارم یا یخ درآورم تا یک لیوان نوشیدنی آماده شود برگشته بودی با موهای خیس ریخته روی صورت و چشم‌هایی پف کرده و لبخند ته صورتَت بود و لیوانت را از روی پیشخوان آشپزخانه برمی‌داشتی می‌نشستی یکجا همین‌جوری دو نفری داشتیم حرف می‌زدیم، کسی یادش نمانده بود چقدر زمان گذشته.
و بعد... بعد... دلم نمی‌خواهد این روزها هیچ کاری بکنم. دلم می‌خواهد بنشینم از پشت پنجره پرنده‌های بیرون را ببینم، انگورهای همسایه را ببینم، دلم می‌خواهد بیرون برویم قدم بزنیم مه را روی درخت‌های کوه‌های اطراف شهر تماشا کنیم. دلم می‌خواهد چای گرم بگیریم و بنشینیم به سکوت این راه‌ها نگاه کنیم. راه‌هایی که باید از آن بگذریم، مختلف و متفاوت، و امیدوار باشیم، ته دل‌مان دعا کنیم، راه‌های پیچ در پیچ‌مان به یک نقطه برسند و تا آن موقع، چای‌مان را سر بکشیم.