Thursday, March 19, 2009

من آرزو داشتم: خداحافظ رامتین




یک – در زندگی لحظه‌هایی هست که باید تصمیم‌هایی برخلاف نظر شخصی خودت بگیری. لحظه‌هایی که باید به چیزی که عشق می‌ورزی پشت کنی و خودت را از فضایی کاملن دل‌خاسته بیرون بکشی. امروز بهار آغاز می‌شود. بهار امسال برای من، شروع رودررویی با روزهای سختی است که روح و روان من را با خودش خرد خواهد کرد. امسال سال خوبی برای من نیست. من کاملن به دلایل شخصی و مشکلات شخصی، مجبورام ساعت‌های زیادی را از برنامه‌های کاری خودم آزاد کنم. مجبور شده‌ام تمام برنامه‌هایم را تغییر بدهم. نمی‌دانم توان گذراندن این روزها را دارم یا نه. نمی‌دانم جسم‌ام چقدر می‌تواند همه‌ی این چیزهای مزخرفی که در پیش است را تحمل کند. ممکن است خیلی زود، تا پایان بهار، مشکلات تمام شوند و من بتوانم به زندگی عادی خودم برگردم. ممکن است مشکلات تا ماه‌ها امتداد یابند و من هیچ توانی برای مقابله با مشکلات ندارم. من همین الان هم قدرت تمرکز خودم را از دست دادم و نمی‌توانم کاری انجام بدهم. بیش از یک هفته است که تمام برنامه‌هایم متوقف مانده و در سکوت همه‌چیز را نگاه می‌کنم. من مجبورم، مجبورم تصمیمی بگیرم که از گرفتن آن واقعن واقعن با تمام وجود و روح متنفرم. من مجبورم خودم را از «چراغ» و تمام برنامه‌های آن خارج کنم و وب‌لاگ «رامتین» فعلن به صورت موقت تعطیل می‌شود تا برنامه‌یی تازه برایش بریزم

دوم – شش ماه گذشته که با «چراغ» زندگی کردم، از هفته‌های شروع برنامه‌ریزی و انتشار چهار شماره، هفته‌های زیبایی بودند. با آدم‌های مختلف و گوناگونی آشنا شدم. زندگی‌ تازه‌یی را تجربه کردم. مجله روند رو به رشدی را دنبال می‌کند. آدم‌های تازه‌یی وارد کار شده‌اند. تجربه‌های جدیدی را شاهد بودم. از یک سو این تجربه موفق و زنده بود، از یک طرح تلخ و زننده. من در این شش ماه، با این واقعیت تلخ رو‌به‌رو شدم که چقدر فضای سنگین و سیاهی روی دنیای کوییر ایرانی قرار گرفته است. تحمل این فضا در چند هفته‌ی پایانی سال هشتاد و هفت برایم واقعا سخت بود. از یک طرف مشکلات شخصی تمام انرژی من را صرف خودش می‌کرد، از یک طرف این فضای سنگین من را داشت خرد می‌کرد، حالا در سال نو، می‌دانم که چقدر بی‌صبر و آتشین خواهم شد در این روزهایی که بیایند. روزهایی که هیچ چیزی برای خود من باقی نمی‌گذارند. وقتی نمی‌توانم کار کنم، منطقی‌ست که دیگران را معطل خودم نگه ندارم. من واقعا امیدوارم در این فضای جدید که برای مجله درست شده است، آدم‌های جدید باز هم خودشان را به مجله برسانند و «چراغ» واقعا برای خود ما باشد. من مجبورم، ولی لطفن شما «چراغ» را تنها نگذارید

سوم – من آرزو داشتم، من واقعن آرزو داشتم. من را ببخشید و خدا نگهدارتان باشد

Tuesday, March 17, 2009

در میان هوا و زمین و زمان‌هایی دیگر


اس‌ام‌اس زدی که نمی‌آیی. فکر کردم یک قرار دیگر را بهم زده بودم که بیایم. فکر کردم می‌خواستیم بیرون برویم، حرف بزنیم، یک کم بخندیم، یک کم مثل گذشته باشد همه چیز. اس‌ام‌اس زدی که نمی‌شود. چهارشنبه‌ی آخر سال شهر دارد بمب ‌بمب صدا می‌کند. باران بارید. من حواسم نبود. من هدفون زده بودم داشتم سلن دیون به فرانسه گوش می‌کردم. از خواب بعدازظهری بیدار شدم. نمی‌توانستم کار کنم. تمرکز نداشتم. مثل تمام این روزها تمرکز نداشتم. مثل تمام این روزها سرم گیج می‌رفت. مثل تمام این روزها ادا درآوردم لبخند زدم و برگشتم توی اتاق. هدفون زدم و در را بستم و با خودم گفتم پژمان درست می‌گفت: همه چیز را بزن روی دگمه‌ی اتوماتیک. همه چیز را. افتادم به جان طبقه‌های کتاب و مجله و کاغذ و جعبه‌ها و... یادم نبود چی توی اتاق دارم. نمی‌دانستم هر چیزی را باز می‌کنم،‌ چی می‌تواند آن تو باشد. نمی‌دانی، نمی‌دانی چه چیزهایی پیدا کردم. دسته‌ی عکس‌های دبستان. نامه‌ی دفتر ریاست‌جمهوری خاتمی. نامه‌های دایی. دست‌نوشته‌های قدیمی. چند تا نقاشی. یک عالمه کارت‌پستال. مجله‌ها. پرینت‌ها و... می‌گشتم و درب اتاق بسته بود و حالم بدتر شد. بدتر؟ نه بدتر از آن شب که زنگ زدی و من نمی‌دانستم توی کدام خیابان هستم و گریه‌ام گرفت و نمی‌دانستم دارم چی کار می‌کنم و تو پرسیده بودی برای چی زنگ زدی؟ و من اصلن نمی‌دانستم که زنگ زده بودم و سرم چقدر بد گیج می‌رفت و چقدر همه چیز بد بود. بدتر؟ نه از آن روز که به خودم آمدم دیدم وسط خیابان ایستاده‌ام و ماشین‌ها ترمز می‌کنند و نمی‌دانستم چرا؟ چرا؟ چرا احسان؟ چرا دارد عید می‌شود؟ چرا من دوباره باید برسم به فروردین؟ چرا باید این ماه بیاید؟ من این ماه را دوست ندارم. دوست ندارم برسم به روزی که متولد شده بودم. چرا گذاشتید من به دنیا بیایم؟ من که نمی‌خواستم. من که دست و پا می‌زدم، نفس‌نفس می‌زدم که به دنیا نیایم، چرا مرا به زور بدنیا آوردید؟ چرا یادتان رفت از آن روز، که من همیشه رنگ صورت‌تان را سفید می‌کنم؟ از همان اولین لحظه که همه با رنگ‌های پریده بیرون اتاق عمل منتظر بودید صدای گریه‌ام را بشنوید. خوب صدای گریه‌ام را شنید‌ه‌اید؟‌ مامان، بابا، خوب صدای گریه‌ام را شنیده‌اید؟ احسان،‌ خوب صدای گریه‌ام را شنیدی؟ وسط خیابان، بین ماشین‌ها، چرخ می‌خوردم و نمی‌دانستم چه اتفاقی دارد می‌افتد. چیزها یادم می‌آمد. مامان، یادت هست همیشه صدایم می‌زدی دخترم؟ مامان، من نامه‌های دخترخاله‌ام را پیدا کردم، یادتان مانده چی کار کردید با ما؟ بابا، من آلبوم عکس‌ام را پیدا کردم، عکس تو هم بود، من را بغل کرده بودی، من بچه بودم، من تکیه داده بودم به شانه‌ات، آرام بودم. بابا، یادت مانده روزی که من دانشگاه قبول شدم، با من چی کار کردی؟ چرا گذاشتید من زنده بمانم، من که نمی‌خواستم، من که دست و پا می‌زدم نگذارم، چرا من را نگه داشتید؟ با من چی کار کردید؟ من باور داشتم، من اعتقاد داشتم، من هدف داشتم، ما داشتیم زندگی می‌کردیم، یادتان هست داشتیم زندگی می‌کردیم؟ با زندگی ما چی کار کردند؟ چی کار کردید؟ سدریک، یادت هست همه چیز را یک نمایش بزرگ می‌کردی و من و تو می‌شدیم نقش اول نمایش و زندگی می‌کردیم و زجر می‌کشیدم و تو همیشه آماده بودی داستان‌های بعدی را بنویسی، سدریک، کم صدای گریه‌ام را شنیدی؟ کم من را خرد کردی؟ کم من را جلوی خودت به زانو انداختی؟ سدریک، یک کیف پر از نوشته‌های تو هست، پر از نقاشی‌ها تو، عکس‌های تو، هدیه‌های تو، سدریک کیف را هفته‌ی پیش باز کردم و لرزیدم و چقدر همه چیز تازه بود، انگار زمان نگذشته بود، انگار هیچ چیزی نگذشته بود. حالا از جنازه‌ام چی می‌خواهی؟ چی مانده که می‌خواهی ویران‌اش کنی؟ امید، می‌دانستی من توی زندگی‌ام یک امید دیگر هم داشتم؟ نمی‌دانستی، نه؟ می‌دانی امشب دست‌خط‌اش را نگاه می‌کردم و چقدر دلم‌ می‌خواست می‌توانستم، قدرت‌اش را داشتم گریه می‌کردم، قدرت‌اش را داشتم داد می‌زدم. من از فرورین متنفرم. ما خوش‌بخت بودیم. ما زندگی داشتیم، من امیر امید سدریک زندگی داشتیم. ما همه چیز داشتیم. چرا ما را زیر آب و باد و توفان دفن کردید؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟ مگر ما چی خواستیم از شما؟ از تمام شماها؟ مگر چی می‌خواستیم از کل زندگی که ما را زیر تمام گذشته دفن کردید؟ آینده را از ما گرفتید. زمان حال را از ما گرفتید. اجازه‌ی حرف زدن را از ما گرفتید. مامان بابای سدریک، یادتان هست ساعت سه صبح زنگ زدید هر چی از دهن‌تان درآمد به من گفتید؟ مامان امید، یادت هست؟ یک ربع داشتی من را نفرین می‌کردی و من گوشی را نگه داشته بودم و هیچی نمی‌گفتم و فقط سوال توی دلم بود که چرا؟ آخر چرا؟ سدریک، من که زندگی را فراموش کرده بودم، چرا من را برگرداندی؟ من که از بغل این پسر به بغل آن یکی می‌رفتم، هیچی برایم مهم نبود، هیچی نبود، چرا دستم را گرفتی من را کشیدی بیرون؟ چرا من را کشیدی بیرون، هل‌ام دادی این وسط، ولم کردی، رفتی؟ سدریک، امروز داشتم فکر می‌کردم اگر نرفته بودم سربازی، شاید تو ازدواج نمی‌کردی. یادت هست موهایم را زده بودم، برایم کلاه خریده بودی، آمدی لب‌هایم را بوسیدی از هم خداحافظی کردیم؟ می‌دانم که یادت هست. می‌دانم. احسان، چه فرقی می‌کند؟ چه فرقی می‌کند برای چی گریه می‌کنم؟ چه اهمیتی دارد؟ وقتی دیگر همه چیز سایه‌های ممتد گذشته است، دیگر چه فرقی می‌کند؟ می‌دانی احسان، کاش هیچ وقت سال نو نمی‌شد

Thursday, March 12, 2009

دوست


چقدر خوب بود یک نفر توی زندگی آدم بود. یک نفر که تو را به خاطر رنگ پوست و خوب بودن‌ات توی س‌ک‌س نمی‌خواست. یک نفر که نمی‌گفت تو کی هستی، از کجا آمدی، خانواده‌ات کیست، کجای شهر زندگی می‌کنی، چی پوشیدی، چی کار می‌کنی، چی فکر می‌کنی، چی می‌گویی، چی‌ کار می‌خواهی می‌کنی. چقدر خوب بود یک نفر توی زندگی آدم بود، که با آدم دوست بود. بعضی‌وقت‌ها زنگ می‌زد بروید بیرون چیزهای ساده نگاه کنید:‌ پرنده‌هایی که در آسمان پرواز می‌کنند، ابرهایی که همه جا ولو هستند، یک گل کوچک گوشه‌ی خیابان، بچه‌یی که می‌خندد. یک نفر که نخواهد چیزی را تفسیر کند، نخواهد چیزی را معنا کند، نخواهد به تو بگوید چی کار کنی، چه کار نکنی. برایت مرز درست نکند. به تو دستور ندهد. بگذارد یک کم نفس بکشی توی شهر. انتظاری از تو نداشته باشد. چقدر خوب بود یک نفر توی زندگی آدم بود

Monday, March 09, 2009

ملاقات با پسر در خیابان: نسخه‌ی وبلاگی


ماجرا: وب‌لاگ‌نویس سوژه در یکی از گ‌ی‌اسپات‌های تهران بدون هیچ قصد و منظور خاصی رد می‌شود و جلوی یک شورت فروشی اتفاق کاملن داستانی ما رخ می‌دهد. جلوی ویترین هات‌ترین پسر قابل‌تصور او ایستاده است و دارد جدیدترین مدل‌های شورت را دید می‌زند. پسر تایپ وب‌لاگ‌نویس سوژه است و کم مانده وب‌لاگ‌نویس مربوطه غش کند. ضمنا این پست هیچ ربطی به پست ویشگون وب‌لاگ همزاد ندارد و همه چیز پیشاپیش تکذیب می‌شود، من فقط شوخی دارم آخر سالی با خودم و با چند تا از دوست‌های عزیز و دوست‌داشتنی‌ام. خوب، شماها هم شوخی کنید یک کم، شاید اخر سالی یک کم فکر کردیم

نسخه‌ی وب‌لاگی رامتین: سرم را انداخته بودم پایین. قدم می‌زدیم همین جوری الکی. هدفون ام‌پی‌تری پلیرام هم توی یقه‌ام بود. لباس قرمز اسپریت‌ام را پوشیده بودم. سه تا گردن‌بند انداخته بودم. دو تا انگشتر داشتم. یکی توی شصت، یکی توی انگشت اشاره. توی دست چپ. حرف می‌زدیم با امیدرضا که پسره را دیدم. من زل زدم بهش. اون هم زل زد بهم. بعد چشمک هم زد بهم. بعد من داشتم غش می‌کردم. بعد دست انداختم بازوی امیدرضا را گرفتم که نیافتم. بعد امیدرضا از من پرسید: ببین رامتین، تو مطمئنی قبلن با این پسره نخوابیدی؟
من هم خیلی جدی جواب دادم: نه، اصلن مطمئن نیستم

نسخه‌ی وب‌لاگی امیدرضا: زندگی ساده است. کسی هست. عشق هست. س‌ک‌س هست. پرنده‌ي زخمی هست. و بعد هیچ چیزی نیست. زندگی پسره‌های خوشگل دارد. زندگی با پسرهای خوشگل مشترک و ماجراجویی و بی‌رحمانه است. دو تن شاید در خیابان برگردند و به هم نگاه کنند. برگشت و نگاهم کرد. من هم برگشتم و نگاه‌اش کردم. بعد هم رفتم. چند قدم جلوتر ایستادم و برگشتم سمت او. توی دلم می‌گفتم بیا من را فتح کن. هنوز داشت نگاهم می‌کرد. بعد هم آمد جلوتر و بهم گفت سلام. بعد هم حرف زدیم. بعد هم رفتیم توی پارک نشستیم. بعد سیگار کشیدیم. بعد شماره تلفن‌اش را داد به من. بعد هم من برگشتم خانه و به خودم فحش دادم که چرا هیچ‌وقت بهش زنگ نمی‌زدم. شب زنگ زدم به رامتین و گفتم فردا عصر برویم خیابان پسر دید بزنیم؟

نسخه‌ی وبلاگی رهام: خیابان مثل یه کابوس می‌مونه برام. همه چیز خراب و گند و مسخره است و خدا رفته بودش ددر و من شده بودم گ‌ی. توی همین لحظه‌های زورکی بود که توی دلم قنج رفت و گفتم: وایییییی، چه باحال! ایستاده بود جلوی من و داشت نگاهم می‌کرد. کوتاه بگم که چند دقیقه‌ی مزخرف همین جوری هم‌دیگر را نگاه کردیم و من هنوز هفت تا واحد بیشتر توی دانشگاه پاس نکرده بودم. تو شده بودی عین همین معلم عزیز که اولین بار به من گفته بود گ‌ی یعنی چی. بعد من تصمیم گرفتم همین‌طوری بی‌محلی کنم که کسی فکر نکند که من خیلی آدم مادر و خواهری هستم! چون اصلا خوشم نمی‌آد کسی بهم نگاه این جوری کنه اصلن دیگه نگاه اون جوری‌اش نکردم. خلاصه این‌که امروز خیلی خیابان زور تو زوری بود. بعد هم رفتم به بی‌اف‌ام زنگ زدم که بیاید و بی‌خودی دست به دودول هیشکی نزنم. سر راه از چند نفر از بچه‌های قدیمی فرنچ کیس گرفتم. یک شیشه هم شراب توی کیفم داشتم که شب می‌خواستیم بخوریم
بقیه‌اش را هم که از این جا به بعد را در شرح خبرها خواهید خواند

نسخه‌ی وب‌لاگی همزاد: دوست‌دارندگی و دوست‌داشته‌شدگی باید چیزی شبیه ِ همین روندگی ِ ابرها روی همین خیابان باشند: کندگذر، جذاب، شکل‌پذیر و دیگرشونده، رونده به سویی چیزی پسرانه‌گونه‌گون. همه چیز شبیه نگاه ِ شهوت‌آمیزی شد که آدم به دیگری در خیابان می‌اندازد؛ با هوسی ارضانشدنی و همیشه نصفه‌نیمه. خیابان، لخت‌شدن در حضور ِ‌جمع است و دعوت همین پسر به همخوابه‌شدن در رخت‌خوابی از کلمه‌ها و هیجان‌های توصیف نشدنی. چیزهایی شبیه شکل‌های هندسی، با گوشه‌های نوک‌تیز که آدم مي‌شود به آن‌ها دست بزند، با آن‌ها بازی کند، آن‌ها را گم کند و پیدا کند. خیابان لذت خودآزارانه و خودارضاگرانه‌ی کشف تن است. دست کشیدن، خاراندن و خونی کردن لب‌ها و جوش‌هایی که موقع گاز گرفتن دیده نشده بودند
مساله‌هایی بود که باید به آن‌ها فکر می‌کردیم. صبح از پسر پرسیدم: نزدیک‌ترین ایستگاه مترو کجاست؟

نسخه‌ي وبلاگی ماهی: چه کسی خداوند را به این فکر انداخت که موجودات را از دو جنس نر و ماده بیافریند و آن‌ها را وادارد تا با یکدیگر پیوند کنند؟ نمی‌خواستم با کسی پیوند کنم. می‌خواستم ماهی باشم. رفته بودم عکاسی کنم از نخل‌ها. تمام شب را نشسته بودم کنار ساحل سیگار کشیده بودم و فکر می‌کردم که الان سه روز است که موبایلم را خاموش کرده‌ام. می‌ترسم با کسی حرف بزنم. پسره همین جوری زل زده بود به من و من محل نمی‌دادم و رفتم یک قهوه‌ی تلخ سفارش دادم. قهوه خوردم و موبایل‌ام را روشن کردم و شعر جدیدم را تایپ کردم توی گوشی و سیگار کشیدم و دلم یک قهوه‌ی تلخ دیگر می‌خواست. تو هم همین شکلی بودی. تو چشم‌هایت خوشگل‌تر بود. تو لب‌هایت یک جور دیگری بود. می‌ترسم یک بار دیگر برگردی و نگاه‌ات کنم و ... سفارش دادم یک قهوه‌ی تلخ دیگر آوردند

نسخه‌ی وبلاگی ناجور: چه فریب ابلهانه‌ای‌ست این نگاه روی صورت بالای پیراهن‌ات در این هوای گرم که من هم پیراهن‌ام را درآورده‌ام و با زیرپوش رکابی ایستاده‌ام و برای هیچ چیزی تره خرد نمی‌کنم، حتا برای آب و رنگ و طرح و نقش نگاه تو. آخ آرزو! یکی من را بگیرد! این پیراهن را جر بدهد! تن کوچک و سنگین‌ات را بیرون بیانداز و بگذار جیغ بکشیم. جیغ بزن! ناخن بکش! گاز بگیر! نپوش! چیزی نپوش! هیچ چیزی نپوش! اوه‌ه‌ه‌ه
F u c k your world! F u c k your believes! F u c k your dirty mind!
F u c k every little thing about you!!

نسخه‌ی وبلاگی عالیجاه‌ پژ: نمی‌دانم که حقیقت چیست. نمی‌دانم که می‌خواهم بگویم یا نگویم. نمی‌دانم که می‌خواهم بنویسم یا نه. خطری ... پسری ... دل‌آرامی‌ایی ... شبی ... روزی ... خیابانی ... فغان! نمی‌دانم جرم‌ام چی بود. فقط یک تی‌شرت جدید تن‌ام کرده بودم و قرار بر این بود که من نادیده شوم. اما نمی‌دانم چرا او همان‌طور نگاهم می‌کرد، تاکید می‌کرد که انسانی‌ترین س‌ک‌س در میان پسرهای جهان است. بعد برداشتن قدم‌های بعدی شک کرده بودم. من غرب را ده کیلومتر نزدیک‌تر احساس می‌کردم. در همین هنگام شک کم‌کم رشد کرد. آن قدر که در ذات اقدس‌اش نقوذ کرد که ایستادم. بعد من برگشتم و بهش ... پژ: عزیزم! تو قول دادی بی‌فرهنگ نباشی، پس به کارت برس
ضمنا این وب‌لاگ تا اطلاع ثانوی بسته است و هیچ پست دیگری نخواهد داشت

پیوست: خشایار، چرا فکر کردی من با تو شوخی دارم؟

Thursday, March 05, 2009

امید، امید، امید، امیدرضا




امیدرضا، اگر می‌شد برگشت به آن روز دم غروب که جلوی کتاب‌فروشی امام ایستاده بودی و من از تاکسی پیاده شدم و خیابان را دویدم تا برای اولین بار از نزدیک همزاد خودم را ببینم، دست می‌انداختم دور گردن‌ات و می‌گفتم: دنیا را ببین امیدرضا. دنیا را ببین. حالا ولی خیلی دیر شده است، حالا من و تو اگر حرف هم نزنیم منظور هم را می‌فهمیم، حالا خیلی چیزی لازم نیست، تو می‌دانی من چقدر ویران‌ام و این اصلن خوب نیست، من نمی‌توانم جلوی تو ماسک بزنم، این اصلن خوب نیست. می‌توانیم یک کم قدم بزنیم و باهم باشیم و سرتکان بدهیم به هم و منظور هم را که خوب، خوب می‌دانیم و بعد هر کدام برگردیم به غار تنهایی خودمان. گیرم حالا غار تنهایی تو حبیب و لیلی دارد که سر یک برگ کاهو از سر و کول هم بالا می‌روند و تو بی‌اف داری و من مثل همیشه دارم ادا در می‌آورم برای همه چیز و روی دگمه‌ی اتوماتیک همه چیز انگار در یک خواب رد می‌شود و غار تنهایی من هجده تا دی‌وی‌دی سریال فرندز دارد و
توی تلفن گفتی اگر این‌قدر اذیت‌ت نمی‌کرد نمی‌نوشتی و گفتی یک ساعت طول کشیده تا همین یک خط و نیم را بنویسی. داشتی می‌نوشتی و حرف زدیم و امروز بعدازظهر، توی هوای خسته و خیس شهر، به دیدن هم می‌رویم. دوباره من یک عالمه حرف می‌زنم که نگویم چقدر نگران‌ات هستم. نگویم چقدر دوست‌ات دارم. که آخر لعنتی، مگه من چند تا امید توی زندگی‌ام دارم که
یادت هست؟ آن روز که آن اس‌ام‌اس را فرستادی و من نگهبان بودم و گفتم به درک و رفتم بیرون و زنگ زدم به زمین و زمان که امیدرضا چقدر ترسناک شده و احسان مثل همیشه همه چیز را ساده می‌گرفت و گفت که بابا تو آن‌ور ایران نمی‌دانی حال این پسر چقدر خوب است. خنده‌هایش را که نمی‌بینی. نه. من خنده‌های تو را نمی‌بینم. من آن روح نگرانی را می‌بینم که پشت سر خنده‌هایت مانده است. می‌دانم که دروغ نمی‌گفتی. می‌دانستم که دروغی در کار نیست. آخر تو که این‌قدر شبیه به من هستی توی کارهایت و خودت حواس‌ات نیست ... همان‌شب بود به همزاد گفتم چقدر می‌ترسم و گریه‌ام گرفته بود و تا دو روز قلب‌ام هشدار می‌داد و نمی‌توانستم بیاستم و سرگیجه داشتم و
پست‌ات را که خواندم، اول فکر کردم اگر دوست پسرت بخواهد اذیت‌ات کند، هر جای دنیا هم که باشد، می‌روم و آن روی رامتین‌ام را نشان‌اش می‌دهم، طوری که اثرش تا آخر عمر روی صورت‌اش بماند. گور پدر همه چیز. ولی می‌دانم مسئله اذیت کردن یا مسئله‌ی او نیست. می‌دانم مسئله هیچ‌کدام از این‌ها نیست. مسئله مرگ است که چقدر دوست‌داشتنی است. مسئله تصویر سایه‌های قدیمی اوست که چقدر دوست‌داشتنی است. مسئله تو هستی و خودت
و خودت
و این خود چقدر چیز مزخرفی است امیدرضا. من که همان اولین بار که شما دوتا را کنار هم دیدم، با خودم گفتم: اوهوووم. و سربرگردانم خودم را به خریت محض زدم تا چند ماه بعد که رسما اعلام کنید که اوهوووم. من که می‌دانم دست‌های این پسر تنها جایی‌ست که تو آرام هستی، تنها جایی‌ست که سعی می‌کنی به کارهایت برسی. تنها جایی که می‌توانی مشقت سخت تصمیم‌گرفتن را تحمل کنی ولی
خودت و خودت. می‌دانی امیدرضا، این چند روز که باهم راه می‌رفتیم و حرف‌هایت را می‌شنیدم، یاد خودم افتادم توی ماه‌های قبل از سربازی. حالا تو داری فرم پر می‌کنی. حالا تو می‌روی و من می‌مانم و زمان ... چقدر مزخرف است زندگی مدرن امروزی که همه‌اش باید طبق یک فرم مشخص یک سری کارهای مشخص بکنی ولی
ولی برای تو بهشت است سربازی. این را می‌دانم چون برای خودم خیلی خوب بود. شاید اگر رهام آن‌قدر صحبت نکرده بود با من، لج می‌کردم و سربازی نمی‌رفتم و معافی می‌گرفتم ولی، ولی رهام چقدر خوب گفت که رامتین تو بدون ترمز با حداکثر سرعت توی سراشیبی یک تپه داری می‌رانی به سمت جایی که هیچ‌کسی نمی‌داند چیست، یک چیزی لازم داری تا متوقف‌ات کند. و من متوقف شدم هفده ماه تا نگاه کنم زندگی چه شکلی است و چقدر دورم از همه چیز و چقدر
تو آن‌چنان آرام شدی که لازم هست یک جرقه آتش‌ات بزند که یادت بیاید چقدر همه چیزهای ممکن دیگر وجود دارد که زندگی هست که امکان هست که حرکت هست که
می‌دانی امیدرضا، آن‌باری که چهل ساعت تب داشتم و می‌لرزیدم در جنوب و فکر می‌کردم باید احسان را قبول کنم یا نه و همه‌اش کابوس می‌دیدم که دارم با دست‌های خودم سدریک را می‌کشم و بعدها فقط به بی‌اف تو بود که گفتم بیمار نبودم، همه‌اش عصبی بود، همان حس تو را داشتم. همان حس که وادارت می‌کند به نوشتن. و تو چقدر عادت داری همه چیز را مبهم و گنگ بنویسی و
همه‌ی این‌ها را نوشتم، فقط بگویم چقدر
چقدر
چقدر زیاد
دلم برایت تنگ
نوشتم بگویم چقدر هنوز زیاد دیوانه‌ات هستم. چقدر هنوز این‌چنین تو را تحسین می‌کنم، در هر حرکت کوچک‌ات
دلم برایت تنگ شده
حتا وقت‌هایی که کنارت راه می‌روم

با احترام و عشق
رامتین

Tuesday, March 03, 2009

بر می‌گردم پشت سرم را نگاه می‌کنم



حالا که این‌ها را می‌نویسم نیمه‌شب است. توی اتاق خواب خودم نشسته‌ام و یک آهنگ غمگین از لیس‌بِت اِسکات گوش می‌کنم. حالا نسخه‌های کتاب «آمریکا و چند شعر دیگر» در اینترنت در دست‌رس همه قرار گرفته‌اند. حالا می‌توانم یک لحظه مکث کنم و به خودم بگویم یکی از کارهایت تمام شد. از آن روز عصر که شعرها را پرینت زدم، تا آن شب که با ماهی توی آپارتمانی نزدیک خلیج فارس شعرها را خواندیم و برای اولین بار برای ماهی ترجمه کردم که چی نوشته، تا آن چند روزی که صبح‌ها تا عصر پای کامپیوتر خانه‌ی دوست در شرق تهران، با صدای بلند موسیقی ترجمه می‌کردم و آن‌قدر پای کامپیوتر می‌نوشتم که غش می‌کردم روی کاناپه‌یی همان نزدیکی و چشم‌هایم را می‌بستم و فکر می‌کردم و فکر می‌کردم و سیگار می‌کشیدم و ... حالا که این‌ها را می‌نویسم نیمه‌شب است. نمی‌دانم درباره‌ی کتاب چه فکرهایی خواهد شد. نمی‌دانم چه حرف‌هایی بشنوم. کار من تمام شده است فعلن. البته یک دوست صمیمی گفته که نسخه‌ی چاپی شعر «کدیش» را دارد و امیدوارم سفر بعدی تهران، شعر را بگیرم و بخوانم و چند تا شعر دیگر خوب هم دارد گینزبرگ که در کنار هم می‌تواند یک کتاب دیگر دربیاید از این جانور. از آدمی که به هیچ چیزی که بقیه می‌گفتند اهمیت نمی‌داد. فقط خودش بود. هر طوری که بود، گند، هم‌جنس‌گرا، معتاد به نوشتن و عرفان و بودا و هر چیز دیگری که بود، همان‌طوری زندگی کرد که قرار بود زندگی کند: مثل یک آدم معمولی. نوشت و خودش را نوشت و دوست‌هایش را نوشت و شعرها را همه‌جای آمریکا و هر جای دیگری که می‌شد خواند و چقدر دوست‌داشتنی بود. امشب چقدر دلم تنگ شده است برای آلن گینزبرگ. چقدر دلم تنگ شده است برای ویلیام بلیک. چقدر دلم تنگ شده است برای والت ویتمن. چقدر دلم تنگ شده است برای آن اولین باری که «برگ‌های علف» را باز کردم و شعرها را می‌خواندم و با تمام وجود می‌فهمیدم که این یک چیز خاص است. چقدر دلم تنگ شده است اولین باری که آن کتاب زرد رنگ قطور انتشارات هایپرکالینگز را باز کردم و «سوپرمارکتی در کالیفرنیا»ی گینزبرگ را خواندم. چقدر دلم تنگ شده است برای گذشته، حالا که سر بر می‌گردانم و پشت سرم را نگاه می‌کنم... مرسی از ساقی که زحمت غلط‌گیری کتاب را کشید. مرسی از کیا، دوست همیشه نازنین من، که زحمت طرح جلد کتاب را کشید، مرسی از همه‌ی کسانی که وقت می‌گذارند و کتاب را می‌خوانند. نیمه‌شب است. موسیقی غمگین و هزار خاطره که توی ذهنم پرواز می‌کنند
...

والت ویتمن، چقدر امشب ذهنم را پر
کردی، زیر درختان توی خیابان فرعی قدم می‌زدم
با سردرد و نیمه هوشیار به ماه کامل نگاه می‌کردم
،در نشئگی گرسنه‌ی خود، در جست‌جوی تصاویر بودم
رفتم توی یک میوه‌فروشی با چراغ‌های نئون، رویای ریزه‌کاری‌های
صورت تو را می‌دیدم
چه هلوها و چه سایه‌روشن‌هایی! خانواده‌ها دسته‌جمعی آمده بودند برای
خرید شبانه! راه‌روها پر از شوهرها بود! همسرها سرگرم
،آووکادوها بودند، بچه‌ها روی گوجه‌فرنگی‌ها ولو بودند! ... و تو
گارسیا لورکا، تو داشتی آن پایین با هندوانه‌ها
چی‌ کار می‌کردی؟

خطوط آغازین شعر «سوپرمارکتی در کالیفرنیا»، صفحه‌ی شصت و پنج کتاب «آمریکا و چند شعر دیگر» که امروز به لطف «چراغ» و «ضیافت» به صورت الکترونیکی منتشر شد