Sunday, April 21, 2013

سلام اردیبهشتی با چراغ اردیبهشت ماه




شماره‌ی 74 چراغ
اردیبهشت 1392
در 184 صفحه
در دو فرمت پی‌دی‌اف و اچ‌تی‌ام‌ال
امروز صبح منتشر شد

Saturday, April 06, 2013

کابوس‌ها



کابوس... یا خواب... یا فقط سفرهایی به دنیاهایی دیگر... درست نمی‌دانم... ولی همه جوره هستند، رنگی، سیاه‌سفید، سه‌رنگ... یا بخشی رنگی بخشی به واقعیتی دیگر، به تصویرهایی دیگر... نمی‌شود گفت کدام مواقع چه اتفاقی می‌افتد... حتی سریالی هم هستند... دنباله‌دار و بی‌پایان... می‌آیند و می‌گویی، هی، من قبلاً هم اینجا بودم
از یک غار آمدم بیرون. ایستاده و خورشید تازه خودش را به شهر نشان می‌داد. شهر زیر پایم بود،‌ گسترده تا سطح افق از هر سمت. باید بیرون می‌رفتم، باید جلو می‌رفتم. رفتم اما یک مرتبه زیر پایم خالی شد، تهی شد اما نیافتاده بودم، ایستاده بودم و دستم چنگ زده بود به سقف غار، باید جلو می‌رفتم اما تکیه گاهی نبود، دستم چسبیده بود به سقف اما نمی‌دانستم، نمی‌فهمیدم چگونه. فقط حرکت کردم، جلوتر رفتم، یک مرتبه احساس کردم میان هوا و زمین هستم، چشم‌هایم از هم باز شد. بعدازظهر بود. در اتاق خواب. هوا ولرم و آفتاب از پشت پرده می‌تابید. نوک تپه‌های جنگلی، مثل همیشه بود. صداهای شهر می‌آمد. چشم‌هایم را بستم. سعی کردم دوباره بخوابم.
دیشب دردناک‌تر بود.
ایستاده بودیم در یک دشت. زیاد بودم. خانواده و مرد و زن و بچه. یک کمپ بود. آواره بودیم شاید. درست نمی‌دانم. دیگر مهم نبود. هیچ چیزی دیگر مهم نبود. من دست به سینه انداخته بودم. فکر هم نمی‌کردم. ناگهان پایین آمد. جلوی چشم‌هایمان. نزدیک به من. چیزی شبیه به یک هواپیما بود. گنده بود. سفید بود. نشست. آرام گرفت. لحظه‌ای بعد، توپ‌هایی فلزی و گرد از خودش پرتاب کرد. می‌دانستم بمب شیمایی است. هرچند حرکت نکردم. هیچ‌کسی حرکت نکرد. دود سفید از توپ‌ها بیرون زد. دست به سینه مانده بودم. دیگر خسته بودم. می‌خواستم بروم. به‌نظرم چند دقیقه‌ی مرگ،‌ طولانی می‌آمد. صبر نداشتم برایش. خیره بودم.
از خواب پریدم. جایی در صبح بود. هوا تاریک بود یا روشن. مهم نبود. چشم‌هایم را بستم باز. کمی فکر کردم. سعی کردم بخوابم.

Wednesday, April 03, 2013

خانه



صبح
اینجا تنهاتر مانده‌ای پشت پنجره یا
آنجا درون خیابان
اینجا قطره‌های شب چون جویبارهایی از جنون
میان نفس‌هایت مه می‌شوند
پناهنده‌ی ابرها می‌مانی در پریشانی

مرد تنهای من
مرد بی‌پناه من
انسان آویخته به این لحظه‌ها

برگرد

نگاهت را از زنجیره‌ی گمراهی انسان‌ها دور کن
بگذار در آغوشت سکوت را تجربه کنیم
آویخته بر تن همدیگر
آویخته بر بازوی همدیگر
آویخته بر این اتاق بر این دیوار بر این ناامیدواری کلمات

مرد تنهای من
کلمه را بر زبان بیاور
و جاری شو
مانند خورشید
پایان ناپذیر

شب
تنهایی اینجا غلیظ‌تر است پشت همین پنجره
یا آنجا در همان خیابان؟
اینجا صبحِ فرار چون شعله‌هایی از خشم
میان نفس‌هایت می‌جنگید
با هجوم چراغ‌های دوردستِ زندگی

تنهای من
بی‌پناه من

به نابودی خوش آمده‌ای
در سرتاسر همین ثانیه‌ها خرد شونده در پناه باران یا
ابر یا خورشیدها و
خرد شده در پناه حق
وقتی خرده‌هایشان خار می‌شود بر پهلویت بر چشمانت بر همین زندگی
بر همین
پنجره

دریاچه بر کوه بر آسمان ویران می‌شود بر تو بر همین
تنهایی

قرار بود آواز زندگی بمانم
آویخته‌ام بر دیوار بر تخت بر بی‌پناهی تو
آویخته‌ام به تو
در این دوردستِ‌ دوردست‌ها

مرد تنهایی‌هایم
نگاهت را تا این پنجره
بالا بیاور