Tuesday, October 28, 2008

ابر شلوارپوش



با خودم گفتم چقدر خوب می شد اگر یک دفعه در را باز می کردی و همین طور بی خیال می آمدی تو و دگمه های پیراهن ت را باز می کردی و من با چشم های نیم باز و خمار ِ خواب آول زیر لب می گفتم آمدی سدریک؟ و تو فقط لبخند می زدی و بی هیچ صحبتی، حتا بدون این که به خودت زحمت بدهی پیراهن ت را کامل دربیاوری، خودت را می انداختی روی من، طوری که نفس ام بند می آمد. بعد انگشت های کنجکاوت را حلقه می کردی بین موهای سرم، که همیشه دوست داشتی شلوغ پلوغ باشند، سرم را می کشیدی عقب و لب هایم را مک می زدی و من بوی خیابان و شهر و عرق تن ت را مزه مزه می کردم و بدون هیچ حرفی دست دیگرت را می کشاندی بین سینه هایم، پایین تر، به سمت شکم، و من قلقلکم می گرفت و توی لب هایت می خندیدم و دستت آرام می رسید به سگک کمربند و من خودم را کمی بالاتر می دادم که راحت بازش کنی، بعد سگک گیر می کردی و توی لب هایت می گفتم شلوار ارتشی است. جدی از لب هایم دور می شدی. نگاهم می کردی. من سر تکان می دادم و خودم سگک را باز می کردم. بعد چشم هایم را می بستم و تو یک بار دیگر کشفم می کردی، هر بار مثل یک پسر بچه ی تازه وارد، کنجکاو، عرق کرده، گیج، همه جا را بررسی می کردی و همان طور که بدنم زیر حرکاتت کش و قوس می خورد، هیچی نمی گفتی

* * *

چشم هایم را باز کردم. ساعت یک صبح بود. تخت افسر نگهبانی توی سکوت شناور بود. خبری نبود. تو از دور تو نمی آمدی. تلفنی پریشب صحبت کردیم. خندیدی. گفتی شمال بودی چند روزی. گفتی این قدر کمبود خواب داشتی که یک روز تمام را خوابیده بودی. شوخی کردم. خندیدی. گفتی این را به کسی نگویی ها. خندیدم. جنوب در گرد و غبار شناور بود، انگار گیج باشد، هوای شب خاکستری بود. هنوز می خندیدم. با بچه ها راه می رفتیم و داشتم برای اولین بار مزه ی بهمن پنجاه و هفت را توی دهانم می چرخواندم، مثل یک شکلات شور بود

* * *

توی دبیرستان یک جین آبی کم رنگ می پوشیدم، کیپ پاهایم را می پوشاند، یک بار توی آینه قدی خودم را دید زدم، بدجوری توی کف خودم رفتم. طفلک پسرهای دبیرستان. چی می کشیدند توی آن سن حشری با من و لباس های چسب و پوست سفید و صورت دخترانه ام. این مال روزهایی بود که تو و دوست های صمیمی ت خل شده بودید کله پوستی کرده بودید و توی حیاط دبیرستان توی سروکله ی هم می زدید و من اغلب یک گوشه ی آرام و تنها می ایستادم و نگاهت می کردم، هوس ناک، آرزومند، تب دار، و اندوه وار. دور بودی. مثل تمام دنیا. بعدها توی پیش دانشگاهی بود که من حوصله ام که سر می رفت، زیر چشمی سرک می کشیدم به پشت سرم، چند نیمکت عقب تر که ولو بودی با یکی از آن شلوار پارچه یی های کرمی یا خاکستری، هنوز نرفته بودی سراغ هاکوپیان، هنوز مارک های معمولی می پوشیدی. هنوز دوتای مان معمولی بودیم. پاهایت کسل که می شدی باز می شد از هم و ولو بودی و من حدس می زدم در ابعاد. چند هفته یی مانده بود تا آن روز بعدازظهر که سنگینی وزن تر احساس کنم. تن فوق العاده ات. و پوست شکلاتی ات. خیلی سنگین بودی. سنگینی ات خوب بود. و تن ت همیشه مزه ی شکلات تلخ می داد و بوی کاکائو. دوست داشتم لیس ت بزنم. هفت سال وقت داشتم خمار چشم هایم را باز کنم و اولین چیزی که می دیدم، شلوار من بود، عجولانه پرت شده بود یک طرف، بعد شورت مچاله شده، تی شرتم هیچ وقت پیدا نمی شد، یک جایی بود زیر ملافه ها، یک جوری درش می آوردی که کلی مشکل داشتم راست و ریس شود و دوباره بپوشم ش

* * *

آخرین بار با بچه گرگ ناز و خوشگل و خوشتیپ و قد بلند و کنجکاوم رفتیم یک جین به سلیقه ی اون بخریم. جیب عقبش، سمت چپ نقش و نگار داره و سمت راستش زیپ. الان پامه. وقت هایی که کسل م یشوم و علاف، هی آن زیپه را باز می کنم، و می بندم، اصلا هم مهم نیست خیابان چقدر شلوغ باشد و چند تا انگشتر توی دست هایم باشد

* * *

چشم هایم را می بندم. سعی می کنم بخوابم. نگهبانم. فقط چهل دقیقه با موبایل غیرقانونی حرف زده بودم، سنگین بودم، نتوانسته بودم بعدازظهر بخوابم، خونم سنگین بود، تا صبح فکر می کردم چی می شد از در می آمدی تو، لبخند می زدی، می گفتم اومدی سدریک؟ و هیچی نمی گفتی، و وزن ت را احساس می کردم، و حجم بدن ات را، درون خودم، مثل همیشه

تیتر: نام معروف ترین شعر ولادیمیر مایاکوفسکی، تنها شاعر روس که دوست داشتنی و کچل و خوشگل بود. البته کچل تقلبی، خودش موهایش را می زد

Wednesday, October 22, 2008

پس باد همه چیز را با خود نخواهد برد

خسته ام. یک ماه و نیم است سرماخوردم و خوب نمی شوم. بیماری کم می شود و زیاد و رهایم نمی کند. می گویند هوای پاییزی خلیج است. می گویند باران که ببارد خوب خواهی شد. باران می آید؟ روزها هوا گرم می شود و شب نسیمی خنک از سمت دریا می وزد، گاهی از سمت کوه. کولرها ولی هنوز روشن است، ولی نه همه شان، یکی یکی خاموش می شوند و به خواب زمستانی فرو می روند. اما هنوز روشن هستند. می غرند و آه می کشند و هوا را در رادیات گازی شان قرقره می کنند و تف می کنند توی صورتت.
خسته ام. توی چهار روز پنج جلد کتاب سنگین خواندم و یک جلد مانده. باید یک مقاله ی مفصل بنویسم، تا پنجشنبه. باید ترجمه هایم را تحویل بدهم. امروز دو کتاب خواندم و یک مجله و چند صفحه ترجمه کردم. خوابیدم. بیدار شدم. نوشتم. برای خودم گل گاوزبان دم کردم، از دم نوش های گلستان
خسته ام. باید بروم خرید. باید قهوه بگیرم. یک بسته کافی میک کلاسنو ، آیریش. یک بسته مک کافی غلیظ. باید یک بسته چای کیسه یی گلستان بخرم. دئودرانت می خواهم. زندگی بدون دئودرانت مرگ است. چند مغازه رفتم. آن چه می خواهم را ندارند. لیمو ترش هم می خواهم و یک لیست بلند از خرید. وقت ندارم. کارهایم مانده. حساب کردم و دیدم پنج روز دیگر م یتوانم بازار بروم و خرید کنم
خسته ام. کمبود خواب دارم. از وقتی آمدم جنوب دلم لک زده بدمینگتون بازی کنم. وقت پیدا کنم می افتم توی رختخواب و غش می کنم، درجا. دلم لک زده برای رستوران. برای یک پیتزای خوب یا یک دست جوجه کباب خوب. دلم گرفته. تنهایی هیچ وقت رستوران نمی روم. دوستانم یا نیستند یا نگهبانی های شان با من فرق می کند. روی هم می افتد نگهبانی ها همه اش. تنها مانده ام. بین سایه ها
خسته ام. مجموعه شعر جدیدم بدک پیش نمی رود. داستان هایم نه. طرح هایم نه. مقاله هایم مانده. دلم کامپیوتر خودم را می خواهد. دیکشنری ها و کتاب های خودم. اتاق خواب خودم. سی دی ها و دی وی دی های خودم. و تاریکی اتاق. وقتی دلم می گیرد. یک لیوان چایی دستم بگیرم، توی لیوان سفالی سرمه یی خودم، و قدم بزنم، و پاپ انگلیسی گوش کنم، یا بدون کلام، و راه بروم توی اتاق. در تاریکی. دلم گرفته. دلم خیلی گرفته
روزها می گذرند
چهارده ماه از سربازی گذشت
نود روز دیگر مانده
ماه آخر مرخصی ام
فقط تا پایان پاییز
فقط تا پایان پا ییز
...
خسته ام
تیتر: نام کتاب جدید ریچارد براتیگان که به زبان فارسی منتشر شده. براتیگان را دوست درم. هر چند می گویند این ترجمه به قلم آقای نوش آذر چندان چنگی به دل نمی زند

Wednesday, October 15, 2008

قصه ی شب برای نی نی گولوها


یک شب بود که من با بچه گرگ سفید دیت داشتم. خوف بود. ما دوتایی مان بچه توچولو بودیم. بچه گرگ سفید جلوی ویترین کتاب فروشی اما منتظرم بود. درست بعد از افطار هم بود. یک وقتی که آدم ها توی خانه شان هستند. اول من از تاکسی پیاده شدم. بعد بین تک و توک ماشین های منتظر پشت چراغ قرمز چهارراه دکتری ویراژ دادم. از یک ساعت قبلش هی اس ام اس می فرستادی که دیر نکنی ها. می دونی، آخه گرگه، اصلا حوصله منتظر بودن را نداره. دیر بکنی نفس های عمیق می کشه و خُزخُر می کنه. اول من نزدیکش شدم. توی تاریکی ایستاده بود. بی حرکت ماند. من دورش چرخ زدم. با بینی کوچولوی گربه یی ام بو کشیدمش. چشم هایش را بسته بود. می خواستم توی بغلش مچاله شوم و بخوابم. سفید بود. خوشگل بود. و نرم. قوی. وحشی. بوی پسرها را می داد. ولی یک دفعه چشم هایش را باز کرد، دستم را گرفت و گفت راه برویم. گفتم میو. بعد هم رفتیم توی یک پارک خوشگل، جایی که یک عالمه گربه بود. خیلی خوشش آمد. مخصوصا اون شش تا بچه گربه یی که آقاهه توی سبد آورد و دو نفری کلی توی بحرشان رفتیم. اولش همین جوری بود. توی تاریکی با هم آشنا شدیم و من گفتم میو، میو


* * *


گربه گرگی من هستم و بچه گرگ سفید. ما دو تا هم قدیمی. دو تا مون عاشق ولگردی توی خیابان. بعد هم یک گوشه یی توی بغل هم ولو شدن و قوطی های خنک آلو وِلا با طعم توت فرنگی را باز کردن و مزه مزه کردن. ما دو تا عینکی هستیم. لباس های تنگ می پوشیم. دو تایی مان کیف داریم روی شانه می اندازیم. دو تایی مان همیشه یک جورهایی توی هپروت هستیم. این جوری بود که یم موقعی ماها به هم چسبیدیم. شدیم یه بدن. یه بدن دراز و خوشگل و ناز و بچه گانه. این جوری شد که من بعضی وقت ها چونه ی گرگ را می خاراندم و گرگ بعضی وقت ها به جای من خمیازه می کشید. من می شینم کتاب می خوانم و گرگ نقاشی می کشه. خسته هم که می شویم یا غرغر می کنیم، یا می رویم پسربازی، یا هم را گاز می گیریم. بعضی وقت ها هم فقط می نشینیم توی یک پارک و غیبت می کنیم. وووووووووی. حال می کنیم با هم. گربه گرگی من هستم و بچه گرگ سفید


* * *


همه چیز خوب بود. خیلی خوب بود. تا مرخصی سربازی من تمام شد. من رفتم تهران، قرار بود بچه گرگ سفید هم باهام بیاید. ولی حالش خوب نبود، دعوت داشت با من بیاد تهران، و همین طور بره گیلان و تبریز و کیش.ولی هیچ کدام را نرفت. من سوار قطار سبز شدم. بچه گرگ ماند. وقتی زنگ زدم خداحافظی کنم، بغض کرده بود، بعد گریه ش گرفت، ولی به من گفت سرماخورده و گلویش درد می کنه. آخه نمی خواست من را ناراحت کنه، من دلم کوچیکه آخه. منم زود گریه ام می گرفت. و من و بچه گرگ کش آمدیم و کش آمدیم. ما دو هزار و دویست کیلومتر کش آمدیم. تا من رسیدم کنار دریا. حالا تو تنهایی می گم میومیو و روزها می گذره و شب ها می گذره و چقدر تنهاییم. بچه گرگ تنهاست. دل مان تنگ شده برای بازی، ولگردی، لیس زدن هم. ماها خیلی کش اومدیم. اما هنوز به هم وصلیم. بعضی وقت ها، من چونه ی گرگ را می خارانم و بعضی وقت ها، گرگ به جای من خمیازه می کشه


پیوست: تلویزیون دیشب گفت که خدمت سربازی کاهش پیدا کرده. ووووووووووووی. مال من یک ماه کم شد. فقط دو ماه دیگر جنوب هستم. اوخی

Saturday, October 11, 2008

جزیره های کوچولوی بارانی



کجایی؟


×××


من
رسیدم
گرم نبود
هوا سرد بود
چهار
صبح
من توی تاکسی بودم
پادگان گیج بود
من گیج تر
از تهران
از نخوابیدن
از دوست های تازه
از خوش گذشتن
از اینکه دلم می خواست تلفن امید را می گرفتم
فحش می دادم که نگذاشتی کمربند بخرم
دگمه ی جین ام پرید افتاد توی توالت غرق شد
من بی جین شدم
توی خیابان تا خانه ی مهدی دست به جیب راه رفتم
آن هم بدون شورت
فکر کن؟
اگر از پایم می افتاد چیییییییییییییییییییییییییییییییییییی می شد
!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
پادگان رفتم خوابیدم
یک ساعت
قبلش می دانستم همان روزی که رسیدم
نگهبانم
نگبهانی ام را خوابیدم
همه ش را
گور پدر هر چیزی
صبح بیدار شدم
روز دوم
دلم تنگ بود
شب قبلش توی نگهبانی چهل دقیقه با علی حرف زدم
علی دوست تهرانی ام
حالا باید بروی ببینی چقدر نازنین است
با احسان حرف زدم
با تو حرف نزدم
تو تلفنت خاموش بود
من دلم گرفت
تو تلفنت خاموش بود


×××


bebin
blogger baz nemishe
mishe in matn ro begzari toie blog? aks ham bezari?
rammy
boooooooooooooooooooooooooooos

×××




غمگین توی قطار نشستم. عصبی. چنگ زدم به قوطی نیمه یخ زده ی آب معدنی. آب را با ولع نوشیدم. صدایم بهم ریخته بود. قرص هایم را پیدا نمی کردم. ولی زنگ زدم خانه که بگویم توی قطار هستم. نگران بودند. زنگ زدم به تو. داشتی توی ایستگاه راه آهن ... صدای من برای تو یعنی خنده. یعنی لبخند. خندیدی. خندیدیم. انگار نه انگار که جلوی اون همه آدم دعوایم شد با تو. تو می خواستی وسایل من را تا توی قطار بیاوری. و من بهم برخورده بود. به غرورم. به حس استقلالم. یعنی چی؟ بعد هم جیغم درآمد و یک بچه گربه ی عصبانی که پنجول می کشید. بعد هم صورتت را بوسیدم و رفتی. چند قدمی جلوتر برگشتم دست تکان بدهم. نبودی. دور و بر را نگاه کردم. نبودی. برگشتم. غمگین بودم. سردم بود. خوب، تو نمی دانی من چقدر برای این استقلال نصفه نیمه ام جنگیدم. بعد تو بهت بر می خورد که چرا با احساس تو ... احساس تو در مالکیت من. مالکیتی که قبولش دارم. باهاش نمی جنگم. می خواهمش. اما من در تو مستقل می مانم. می فهمی؟ برای تو، ولی مستقل. در تو، ولی مستقل. با تو، ولی
...

غمگین از قطار پیاده شدم. با یک سمند زرد توی خیابان های تهران راهی شدم. تصویر را پیدا کردم. جزیره خودش را نشان داد. جزیره ی کوچک سفید رنگ، با قفسه ی قهوه یی کتابخانه. میز چوبی رنگ غذاخوری. یک یخچال کوچک. و صورتی که می خندید، تو، و همه ی زندگیت، در کنار هم. صورتم را بوسیدی. لبم را بوسیدی. صورتت را بوسیدم. و لبت را. سکوت بود، در صبح جمعه

* * *

تهران یک چاله ی گنده است. با یک عالمه اتوبان عنکبوتی که تارهای شان به همه جا رسیده. تهران یک برج میلاد گنده هم دارد که شب ها تِر می زند به آسمان شهر، با آن نورپردازی مضحک. به آسمان گاه می کنی انگار همیشه مست است. لابه لای دودها و سکوتی که بین تمام سروصداهای شهر هست، یک تصویر خودش را زنده می کند. مثل خانه ی پدرخوانده ی هری پاتر، یک دفعه از میان تاریکی خود را نشان می دهد. به همه جایش را نشان نمی دهد، نه، فقط خود ماها می توانیم آن را ببینیم: دریا، و یک پل کوچک چوبی، که تو را به جزیره می رساند. تهران پر از جزیره های کوچک است. جزیره های کوچک بارانی، جزیره هایی برای ماها. برای خود ِ خود ِ ماها. برای خندیدن حرف زدن. آزاد بودن. موسیقی. رقص. زندگی. زندگی کردن. مثل یک گ ی واقعی


* * *

رامتین یک خنگول شنگول قد بلند است که سی و سه سانت بالای زمین، یک جایی بین یک جور ابرهای گربه گانه قدم می زند. وقتی باهاتان قرار می گذارد، مثل یک طوفان می رسد و یک عالمه حرف می زند. انگار تمام چهار ماهی که جنوب حبس بود را باید یک دفعه فوران بزند، آن هم درست روی تو. ولی آخه می دونی، رامتین توی تمام پر حرفی هایش تنهاست. بعد یک دفعه تنهایی همه جا را بهم می ریزد. یک دفعه خودش را می اندازد توی بغلت که با هم برقصیم. بعد غذایت می سوزد. غذای سوخته زیر زبان مزه می دهد. غذا می خوریم. و رامتین باید برود. نمی خواهم بروم. لب هایم را می بوسی. نمی خواهی بروم. رفته ام

تهران پر از جزیره های بارانی ماست. تهران پر از زندگی ست. تهران نفس های عمیق می کشم. نفس های عمیق و آرام. بین صورت های خودمان نفس می کشم. با خودمان نفس می کشم. تهران نوستالژی است. غمگین آمدم و غمگین تر برگشتم. جنوب هوا بهشت شده. جنوب فکر می کنم می گذرد. این سه ماه و نیم هم می گذرد. نفس های آرام می کشم. هوا خنک است

پیوست: ممنون. واقعا ممنون از همه. مخصوصا از مهدی و مجتبی. علی. رهام. شروین. مجید. خشایار. سینا. باربد و پژ نازنین، که یادم آوردید هنوز زنده ام. که تمام این غم این چند ماه را از وجودم زدودید. و چقدر خوب بود. همه چیز خیلی خوب بود. رامتین احساساتی کلی احساساتی تر شد. مرسی. واقعا مرسی


×××


عکس از اینجا:




×××


بچه گرگ ِ سفید

Wednesday, October 01, 2008

صبح بود


صدای مامان دم در اتاق. چشم‌هایم سنگین بود. بدنم کرخت بود. یک جور حس گنگ توی رگ‌هایم می‌دوید. دست گرداندم و موبایل را پیدا کردم و یک چشمی نگاه کردم. شش صبح بود. سرد بود. دیشب که امید و سعید و احمد رفته بودند، پنجره باز مانده بود. هوا یخ شده بود. دیشب که نیمه‌شب برگشتم خانه، شنگول و منگول و با یک رز سرخ در دست، پنجره باز مانده بود. مست خوابیده بودم. منگ. تند خوابم برده بود. یک خواب بدون رویا. یک خواب پر از رویاهایی که تا چشم باز می‌کنی فوت می‌شوند و نیستند. یک خواب بدون خاطره. بدنم سرد بود. روی تخت نشستم. نگاه کردم به ... به هیچ چیزی نگاه کردم. هیچ چیزی نگفتم. امروز بعدازظهر باید بروم

چرا تا شکفتم
چرا تا تو را داغ بودم، نگفتم

چرا بی‌هوا سرد شد باد
چرا از ذهن من
حرفهای من
افتاد

قیصر امین‌پور



نشستم و همین‌طور که آهنگ‌های جلف و سبک گوش می‌کردم فکر کردم توی این نوزده روز مشهد چی‌کار کردم؟ یعنی به جز خوابیدن، ول‌گردی، عشق‌بازی، ‌پول‌خرج کردن به صورت انبوه (به رقمی که توی این سه هفته خرج کردم و نمی‌دانم کجا؟ چه‌طوری؟ کی؟ مغزم سوت می‌کشد،) غر زدن، اینترنت و تماشای فیلم، چی کار کردم؟ امروز صبح بیدار شدم و باید بروم و یک لیست بلند‌بالا هست از کارهای عقب مانده. امروز صبح هوا سرد بود


آیا تنها امید انسان
دو سه شاخه گل قرمز است
که در زردی آب گلدان بازهم
قرمز هستند؟

احمدرضا احمدی


من سردم بود. من دلم می‌خواست می‌نشستم و مثل یک بچه‌ی لوس گریه می‌کردم. دلم می‌خواست سرم را می‌گذاشتم روی شانه‌ی تو و داد می‌زدم دلم نمی‌خواهد بروم. داد نزدم. دیشب هم سرم را گذاشتم روی شانه‌ی تو و مثلا دل‌داری‌ت دادم که این سه ماه و بیست روز لعنتی مانده از این دوره‌ی خسته‌کننده را به یک چشم برهم زدن ... چشم برهم زدن. پلک‌هایم می‌پرد. وقتی عصبی باشم پلک‌هایم می‌پرد. امروز عصر بلیط قطار تهران را دارم، سیمرغ، سبز. امیدوارم کوپه‌ام پسرانه باشد. می‌دانم که آخر سر می‌افتم توی یک کوپه‌ی خانواده‌گی پر سروصدای خسته‌کننده که یک بچه تویش دارد غر می‌زند تا صبح. فقط همان اولین بار که سوار قطار شدم تنهایی، کوپه پسرانه بود: دو تا پسر دانشگاهی که من یکی‌شان بودم، دو تا پسر تیپ مسلمان ساده، دو تا پسر جی، دوست‌ پسرهای هم. تا صبح با پسرهای جی نشسته بودیم به حرف زدن و خندیدن و آن‌ها داشتند همدیگر را ناز می‌کردند و آخرسر هم نگفتم من هم جی هستم. پیاده شدم. فقط خاطره‌ش ماند، زیر دندان‌هایم مزه کند. زمان گذشت. زمان گذشته بود. صبح بود. من بعدازظهر باید رفته باشم

در اتاق بی‌روزن انعکاسی سرگردان بود
.و من در تاریکی خوابم برده بود
در ته خوابم خودم را پیدا کردم
.و این هشیاری خلوت خوابم را آلود
آیا این هشیاری خطای تازه من بود؟

سهراب سپهری


چرا یانی این‌قدر قشنگ می‌نوازد؟ چرا من یانی را سال‌هاست دوست دارم و خسته نمی‌شوم؟ چرا فروغ همیشه خوب است؟ چرا هوای عصرهای پاییز همیشه خوب است؟‌ چرا ترافیک وقتی از یک شهر کوچک برگشته باشی،‌ حتا بعد از نوزده روز هم خوب است؟ چرا خوب است شب‌ها دیر برگردی خانه و چراغ‌ها خاموش باشد و فقط یک چراغ برای تو روشن نگه داشته باشند؟‌ چرا بوی رز خوب است؟ چرا من عطر لاکوستای انگلیسی توی بسته‌های سبز را دوست دارم؟ چرا پیراهن‌های مشکی آستین‌بلند خوب است؟ چرا یونیسف قشنگ‌ترین کارت‌پستال‌های دنیا را چاپ می‌کند؟ چرا غر زدن و ول‌گشتن با امید همیشه خوب است؟ چرا خرید کردن این دفعه مزه می‌داد؟ چرا شوهر خیلی خوب است؟ چه‌جوری من تو را پیدا کردم؟ توی خیابان احمدآباد از خیابان رد شدی. من ایستادم. لبخند زدم. آمدی جلوتر. دست دادیم. من داشتم ور می‌زدم. یک جایی بود نزدیکی‌های پاستور. جایی که یونایتد کالرز او بنتون نماینده‌گی گنده‌ش هست، که یادم آمد سال‌هاست با هم دوست هستیم. صبح بود. من سردم بود. یک جایی توی اتاق نشسته بودم. چراغ‌ها خاموش بود. من عصر توی قطارم. قطارم می‌گوید تاپ تالا‌پ تاپ

زندگی شاید
یک خیابان درازست که هر روز زنی با
زنبیلی از آن می‌گذرد
زندگی شاید
ریسمانیست که مردی با آن خود را از
شاخه می‌آویزد
زندگی شاید طفلیست که از مدرسه
برمی‌گردد
زندگی شاید افروختن سیگاری باشد، در
فاصله رخوتناک دو
هم‌آغوشی
یا عبور گیج رهگذری باشد
که کلاه از سر برمی‌دارد
و به یک رهگذر دیگر با لبخندی
بی‌معنی می‌گوید صبح بخیر
زندگی شاید آن لحظه‌ مسدودیست
که نگاه من، در نی‌نی چشمان تو خود را
ویران می‌سازد
و در این حس
که من آنرا با ادراک ماه و با دریافت ظلمت
خواهم آمیخت
در اتاقی که به اندازه یک تنهائیست
دل من
که به اندازه یک عشقست
به بهانه‌های ساده خوشبختی خود
می‌نگرد
به زوال زیبای گلها در گلدان
به نهالی که تو در باغچه‌ی خانه‌مان
کاشته‌ای
و به آواز قناریها
که به اندازه یک پنجره می‌خوانند
... آه
سهم من اینست
سهم من اینست

فروغ فرخزاد