Monday, April 28, 2008

به تماشای آب‌های سپید


پاکت کوچک را باز می‌کنم و پودر قهوه‌یی را توی لیوان می‌ریزم. پودر در آب نیم‌گرم غرق می‌شود. خیره می‌مانم به محو شدن تدریجی تپه‌ی کوچک قهوه و شیر و شکر. لیوان را هم می‌زنم. لیوان را توی مایکرویو گرم می‌کنم، سی ثانیه، با یک بار فشار دادن دگمه. صدای محو موسیقی انگلیسی از اتاق می‌آید. یک تکه نان سوخاری برشته برمی‌دارم. گاز می‌زنم. قهوه به دست بر می‌گردم به اتاق. عصر شده است. عصر بود. توی خیابان راهنمایی پیش می‌آمدی. از دور خیره شدم به تو. یادم رفت راه بروم. خیابان ایستاد که تو را نگاه کند. جلوتر آمدی. گردن‌بند‌ات خوشگل بود. انگشتر تازه‌ت را دوست داشتم. لب‌هایم را بوسیدی. لب‌هایت را بوسیدم. خندیدی. گفتی چرا ایستادی یک دفعه؟ گیج بودم. دست‌ت را گرفتم – چقدر سردم بود، نمی‌دانستی چقدر سردم بود – و کشاندم‌ت به اولین کوچه، می‌دانی که، چقدر از شلوغی متنفرم. راه رفتیم. حرف‌ها بین لب‌هایم گم شده بودند. تمام جمله‌ها صورت‌شان سرخ بود، هنوز طعم بوسه‌ی تو را حس می‌کردم. روی اولین صندلی ممکن نشستیم. تلفن‌ت زنگ زدم. تمام مدتی که حرف می‌زدی (و نفس راحتی کشیدی وقتی تمام کرد،) خیره بودم به نگاه چشم‌هایت. می‌خواستم جبران کنم. تمام این چند روز که دور بودی را جبران کنم. چشم‌هایت آرام بود. تپش‌های قلب‌ت از جایی مطمئن بلند می‌شد. آرام سربرگرداندی سمت من. در کوچه راه می‌رفتیم به سمت یک کوچه‌ی خلوت. باز با تلفن حرف می‌زدی. من شلوغ بازی در می‌آوردم، انگشت‌ت را گاز می‌گرفتم. نازت می‌کردم. یک دفعه به سرم زد و هی با گوشی ازت عکس گرفتم. ایستاده بودیم. دست کشیدم آرام به صورت‌ت. به انگشت‌هایت. مکث کردی. آخرسر گفتی چرا این‌قدر انرژی منفی بهم می‌دهی؟ نمی‌دانستی درون‌ام چه دریای خسته‌ی سیاهی دارد موج می‌خورد. روز مزخرفی بود. همه‌اش توی بیمارستان از این بخش به آن بخش ... دست‌ت را ول کردم. نگاهم روی صورت‌ت ماند. حرف زدیم. حیاط انستیتو خلوت بود. آمدم ببوسم‌ت که آقایان از کلاس گریم آمدند بیرون. هر کی رد می‌شد بدجوری به من خیره می‌ماند. دم گوش‌ت پرسیدم که چرا؟ خندیدی که می‌خواهند بدانند من با کی می‌پرم. گفتم آها. آقای هویج آمد بیرون، مثل همیشه یک بمب اتم پر از سروصدا. غرق آرایش صورت. راه افتادیم توی احمدآباد. توی راهنمایی. تا لحظه‌یی که با بوسه‌یی بر لب به خانه بازگشتم. لیوان را برداشتم. قهوه را از توی پاکت کوچک خالی کردم توی لیوان. آب جوش ریختم. کافئین توی رگ‌هایم بود. تو توی رگ‌هایم بودی. آرام بودم. سرم درد می‌کرد. سی و شش ساعت بود خواب نداشتم. رفتم توی اتاق پذیرایی. آقای دکتر منتظر من بود. نشستیم به حرف زدن. قهوه را سر کشیدم. خواب منتظرم بود. تو، توی خواب منتظرم بود. چقدر خسته بود. چقدر زیاد

...

تیتر: یک کاست از حسین علیزاده که نامزد جایزه‌ی گرمی هم شد، هیچ وقت گوش‌اش نکردم، موسیقی کلاسیک فارسی گوش نمی‌کنم، ولی ترکیب اسم‌اش را خیلی دوست دارم

Saturday, April 26, 2008

انگشت‌هایم را در باغچه می‌کارم


بلوار سجاد توی شلوغی خودش منگ است. بعد از دو هفته مشهد بودن، از سر اجبار گذرم افتاده چهارراه بزرگ‌مهر، کارم تمام می‌شود، قدم زنان رد می‌شوم و فکر می‌کنم که حتا موهایم هم مرتب نیستند، که ... چه فرقی می‌کند. اگر صبر هم می‌کردم از هیچ کدام سمت کسی پیدایش نمی‌شد. می‌دانستم تو بیرون هستی، ولی می دانستی جایی هستی دور، خیلی دورتر ... دلم گرفته بود. دیشب باز حواسم به کامپیوتر بود که دیدم روز‌های سال مثل ماسه از بین انگشت‌هایم فرو ریختند. سردم شد. فکر کردم چقدر دلم گرفته. دلم گرفته بود. قرن‌هاست صدایت را نشنیده‌ام، از وقتی برگشتی از تهران گم شدی. نمی‌گذاری بهت نزدیک شوم. این‌جا می‌نویسم، کاش این‌جا بخوانی و ... چرا بابا‌ها همیشه مشکل دارند با ماها؟ چرای بابای تو نمی‌گذارد آزاد باشی؟ از چی می‌ترسد؟ سوال‌ها ذهنم را پر کرده بودند و فکر کردم چقدر دلم می‌خواهد گریه کنم و فکر کردم چقدر دلم تنگ شده بیایی از آن ور خیابان با آن چشم‌های عسلی شیطان‌ت ... چشم‌های نازت که هر بار به یک رنگ تازه است، که توی نور رنگ عوض می‌کند ... فکر کردم ... بلوار سجاد توی شلوغی خودش منگ بود. منتظر نشدم. راه افتادم. قدم زنان به سمت خانه ... سر راه از این‌جا و آن‌جا خنزر پنزر گرفتم. رفتم چند تا فیلم خریدم. رفتم کاغذ خریدم. رفتم ... حوصله نداشتم. آمدم خانه شام درست کردم. دهن‌ام تلخ بود. نوشابه خوردم. آب پرتقال خوردم. فکر کردم دهنم را فقط تو شیرین می‌کنی. تو تحریم بودی. تو دور بودی از همه چیز. تو ... دلم تنگ شده آخر. دلم کوچولو است. آخر، آخر هفته باید دوباره برگردم و هفته‌ی دیگر که شروع شود، یک‌شنبه که بیاید، باید خودم را به آن پادگان لعنتی معرفی کنم، دوباره خودم را محو کنم، دوباره شب‌ها به ستاره‌های آسمان نگاه کنم – اگر شرجی هوا بگذارد – و فکر کنم ستاره‌های دو هزار و سی و شش کیلومتر آن‌ور تر، توی مشهد چه شکلی هستند، فکر کنم تا خانه، تا تو، سی ساعت اتوبوس سواری راه است، فکر کنم دلم گرفته. دلم گرفته. شام را توی بشقاب می‌کشم و با چنگال باهاش بازی می‌کنم. تکه‌های جیگر توی دهنم مزه‌ی تلخی دارند. مزه‌ مزه می‌کنم. دوست ندارم. ولی می‌خورم. حوصله ندارم مامان بپرسد چرا شام نمی‌خوری. شام تمام می‌شود. توی اتاق کامپیوتر روشن است. فایل‌ها را نگاه می‌کنم. دوباره پروفایل‌ من‌جم‌ات را باز می‌کنم و خیره می‌شوم به لبخند محوی که توی عکس هست. دلم می‌گیرد. فکر می‌کنم این بار که ببینم‌ات باید محکم بغل‌ات کنم، گازت بگیرم بگم پسره چرا ولم می‌کنی کنار خیابان از تنهایی سردم بشود؟‌ وقتی بیایی دوباره لبخند می‌زنم. مثل آن بار که دیر کردی، آن بار آخر که دیر کردی و آمدی، آمدی و توی خیابان راهنمایی، دلت گرفته بود، جدی بودی، یک دفعه دستت را کشیدم و دو تایی وسط آن همه آدم دویدیم و کلی خندیدیم. بیایی می‌خندم. دوباره یک شیطنت جدید توی تمام وجودم پر می‌شود و یک کاری می‌کنم که خوشحال شوی. یا شوکه شوی. مثل آن بار که یک دفعه برگشتم رو به دکتر گفتم دوست پسرم هستی، و دکتر ماند که چه بگوید، تو یک کم شوکه شدی،‌ شعور که ندارم آخر، دارم؟ هوووم؟ مطمئنی؟ می‌آیی امشب تا صبح برقصیم؟ یک رقص وحشی که وقتی تمام شود، کف پاهای‌مان تاول بسته باشد؟‌ پایه‌یی؟ هوووم؟ برویم؟
...

وب‌لاگ برای دوست داشتن

http://iplay.blogfa.com/
http://hamsereshtm.blogfa.com/

تیتر پست از «تولدی دیگر» ِ فروغ فرخزاد

Tuesday, April 22, 2008

مسئله‌های فلسفی


نه، خوب نیستم. رفتی سفر و حال‌ام بد شد. صبح بیدار شدم و چشم‌هایم نمی‌دید و یک مسکن خوردم و دردی که تمام بدن‌ام را پر کرده بود بغل کردم و غش کردم توی رختخواب. همه‌اش خواب‌ می‌دیدم که دارم تن‌ات را می‌بوسم و می‌سوختم. چشم باز کردم و پیش از ظهر بود و می‌توانستم ببینم. تلفن می‌گفت کسی کارم دارد. توی خیابان به راه افتادم که بعد از ماه‌ها بروم و کتابی را پس بگیرم و درد درون بدن‌ام بود. درد آرام‌ام نمی‌گذاشت. درد پرم کرده بود از یک افسوس، از یک آه، که تازه یادم آمد که توی این چند وقت فرصت نشده خوب توی بحر صورت‌ت فرو بروم. فرصت نشده با آرامش تن‌ات را غرق بوسه کنم. فرصت نشده دست بیاندازم میان آن دگمه‌های وسوسه کننده‌ی تی‌شرت بنفش‌ات. وقت نشده بوی نفس‌ات را حس کنم. خدایا ... درد یادم انداخت که چقدر ساده از میان همه چیز رد شده‌ام

رد شده بودم. آقای دوست کتاب قطور با خطوط ریز انگلیسی را پس آورده بود. کتاب را گذاشتم توی کیف همیشه آویزان از شانه. قدم‌زنان برگشتیم و چقدر عجله داشت و من چقدر ناآرام بودم با درد که توی بدن‌ام بود. آمدم خانه. اتاق نیمه سرد بود. پناه بردم به آرامش یک پرتقال، تامسون. پناه بردم به مزه‌ی گس یک موز. پناه بردم به موسیقی که تمام گوش‌هایم را پر کرد، سیروان. بعد از ماه‌ها کتاب را کمی ورق زدم و خبری نبود، هنوز تمام مسئله‌های فلسفی بین برگ‌ها گیر کرده بودند و دندان قروچه می‌کردند. چیزی مهم نبود. مسئله‌های فلسفی من فرق می‌کرد. هر بار در بحر یک مسئله‌ی فلسفی تو غرق می‌شدم و خودت بودی که دست دراز می‌کردی بیرون‌ام می‌کشیدی و لبخند می‌زدی. خنده‌ات می‌گرفت که این جانور چیست گیرت افتاده. از لبخند‌ت آرام می‌شدم و باز یک مسئله‌ی جدید خودش را نشان می‌داد

اول این بود که تن تو چگونه باید باشد؟ جواب را در پنج صفحه به خلاصه بنویسید. پنج نمره. در سوال گیج شدم و تا صبح فکر کردم و جواب نوشتم و صبح که بیدار شدم کنار تخت پر بود از کاغذ‌های مچاله و یک بوی منگ از تن تو که توی هوا هنوز باقی بود. دوم سست شدن از نفس تو، از صدای تو، از نگاه تو. اتاق زیر کاغذ‌های مچاله غرق شد و من جوابی نداشتم. سوال سوم توی یک پارک یک جای خیلی دور بود. که نشسته بودیم و دست انداخته بودم دور شانه‌ات و آرام گوش می‌کردم به حرف‌های پسره – و چقدر سرش داد کشیدم که تنبل است – و تو آرام نگاه‌مان می‌کردی و انگشت‌هایم جایی مقدس، جایی زیر شانه را، زیر گودی بغل را آرام نوازش می‌کرد که سوال سوم شروع شد: چیزی بود در باب قلقلک ... و تو خندیدی و دست‌ام را پس زدی و گفتی: باز هم مسئله‌های فلسفی؟‌ خندیدم که آره

...

نه، خوب نیستم. تلفن‌ت خاموش است. صدایت را نشنیده‌ام امروز. دلم‌ گرفته. حوصله‌م سر رفته. حال هیچی را ندارم. زنگ زدم باز. زنگ زدم و باز خاموش بود. دلم گرفت. باز ذهنم پر شده از مسئله‌های فلسفی. باز درد دارد توی سرم موج می‌گیرد. باز درد دارد تن‌ام را سست می‌کند. باز دوباره یک هم‌آغوشی اجباری با درد ... کجایی؟ هی پسره کجایی؟

...

وب‌لاگ برای دوست داشتن
http://human-phobia.blogspot.com
نسخه‌ی اینترنتی «شاهد بازی» کتاب تحقیق دکتر سیروس شمیسا، در باب هم‌جنس‌گرایی در ادب و عرفان ایران را از این‌جا دریافت کنید
http://blog.malakut.org/Sirous-Shamisa-Shahed-bazi.pdf

Monday, April 21, 2008

سندروم لباس‌های آبی


از دور که برگشتی و من رو دیدی، تن‌ت لرزید، فکر می‌کردی با یکی از همین پسر‌های معمولی رو‌به‌رو می‌شوی، نه من که یک پارچه آتش‌ام. برگشتی و لبخند زدی و جلو‌تر آمدم و گفتم: مهدی؟ گفتی خودتی. گفتم من رو شناختی؟ گفتی که با این همه نشانه که چیزی کم نبود، لباس آبی، کوله‌پشتی مشکلی و موهای فرق وسط. این پا و آن پا کردیم که کجا برویم. آخر سر من گفتم که بریم توچال. رفتیم. کافی شاپ نه شلوغ بود و نه خلوت. یک میزی انتخاب کردیم وسط‌های سالن. نشستیم و من آب پرتقال خواستم و تو ... و حرف زدیم. حرف زدیم و تو هنوز گیج بودی. هنوز یک کم داشتی می‌لرزیدی. من آپ پرتقال دوم را خواستم. پول را پرداختی. آمدیم بیرون. هنوز کلی حرف مانده بود برای زدن. هنوز خیلی چیز‌ها مانده بود که روشن شود. آتش روشن شده بود. آتش بین انگشت‌های‌مان می‌سوخت. رفتیم توی پارک نشستیم روی یک نیمکت و غروب را مزه‌مزه کردیم و حرف زدیم و حرف زدیم و سال‌ها بود با هم دوست بودیم. دوست بودیم و همه چیز لباس‌های تنگ آبی تن‌اش کرده بود

دوباره دیدم‌ات. جلوی دفتر روزنامه خراسان منتظر‌ت ماندم که آمدی و لباس آبی تن‌ات بود و از دور لبخند می‌زدی و دستم را گرفتی و راهنمایی‌ام کردی از بین آپارتمان‌ها به اتاق خواب خودت. آمدن همان و این سه سال هی لنگر انداختن توی اتاق‌ت همان. تا ... تا تو رفتی تهران و من رفتم به نام سربازی دور ایران را بگردم. سندروم ولی ماند. سندروم توی وجودم رشد پیدا می‌کرد و هر جوری بود خودش را می‌کشاند به نگاه‌های چپ چپ به پسرهای جوان خوش‌تیپی که مثل تو لباس‌های آبی پررنگ می‌پوشند. خیره خیره نگاه‌شان می‌کرد تا رد می‌شدند و بعد یک جور خلاء منگ توی وجودم را پر می‌کرد. یک جور خلاء که توی استکان‌های پایه بلند چایی که تو می‌آوردی پر می‌شد و یک جور آرامش آبی که توی اتاق‌ات بود و یک جور خوبی که از توی دریچه‌های کولر اتاق‌ات روی نفس‌هایم را پر می‌کرد. یک جور گرمی که توی انگشت‌های لاغر‌ات بود. یک جور سبکی که فقط توی فضایی بود که تو بودی

تو رفته‌یی و حالا می‌خواهم تهران بیایم به دیدن‌ات. بیایم و این بار هم آرامش را نزدیک تو بودن پیدا کنم. بیایم و لبخند بزنیم و شاید هم بگوییم از همان اولین بار که تو منگ وب‌لاگ من مانده بودی – یک وب‌لاگ دیگه که فیلتر شد، جی هم نبود – و گفتی که صفحه را باز کرده بودی و یک آن به خودت آمده‌یی که دو سه ساعت گذشته و تو فقط داشتی آرشیو را می‌خواندی ... و من که صفحه‌ی وب‌لاگ‌ت را باز کردم و زمانه پر شده بود از یک جور آبی پررنگ و به خودم آمدم که داشتم پست‌هایت را می‌خواندم و باز هم می‌خواندم و باز هم
...

پیوست: برای اون پسره‌ی خوش‌تیپ که دعوت‌ام کرده بود در مورد اولین وب‌لاگ ِ جی که باهاش آشنا شدم را بنویسم. این پست هم برای مهدی همزاد ِ خوشگل خودمان: وب‌لاگ برای دوست داشتن

http://www.hamzaaad.blogspot.com/
دعوت‌نامه‌ی من به بازی را این‌جا بخوانید
http://empathema.blogfa.com/post-20.aspx
یک پست وب‌لاگی برای من ... آخ جون
http://saayeetariki.blogspot.com/2008/04/blog-post.html


Friday, April 18, 2008

هی، پسره وایسا


از بین اون دیوار‌های لعنتی که اومدم بیرون انگار واقعا دارم بهار را حس می‌کنم. هشت ماه است که توی فصل بهارم (هه، همه‌ی ایران یخ زده بود و من توی فصل بهار بودم، دلت‌ها‌تون بسوزه!) دارم نفس می‌کشم. شهر‌های بزرگ داره بهم حال می‌ده. خیابان‌های شلوغ عشقه. موسیقی انگلیسی و داد و هوار‌های فارسی را حاله. می‌دونی، از بین اون دیوار‌های کوفتی پادگان و تمام احمق‌هایی که دل‌شون به سلام نظامی و خبر‌دار ایستادن خوشه اومدم بیرون – حالا شده برای بیست و چهار روز – و چقدر همه چیز آرومه. کاش کامپی درست بود. نمی‌دانم چرا بلاگر را باز نمی‌کند. می‌خواهم دست به دامن کافی نت بشوم تا این پست و پست قبلی را بگذارم روی نت

...

این وبلاگ قولی دیگه مرتب آپ می‌شه. خوب، ساده است: دوست پسر جدیدم این‌جا را می‌خونه و من که بروم اون ور کوه‌ها که نمی‌گذارم فقط صدام بمونه از پشت تلفن که حالا روزی مگه چند دقیقه می‌شود حرف زد وقتی دقیقه‌ای صد تومان باید پول پاش بدهی؟ این‌جا را مرتب‌تر آپ می‌کنم که بداند همیشه به یادش هستم. این وبلاگ برای همیشه هست. چون پسره‌ی چشم عسلی و خوشمزه‌ی من این‌جا اومده کنارم و دارم دوباره کلی لبخند می‌زنم بعد از این همه مدت

...

هی پسره، وایسا
وایسا هنوز کلی حرف مونده
بر‌می‌گردی لبخند می‌زنی توی این صورت ناز‌ات و چشم‌هات برق می‌زنه
هی؛ وایسا

...

می‌ایستی،‌ دارم این چیز و آن چیز را نشان‌ات می‌دهم توی اتاق – به افتخار ورود تو یک کم ظاهر انسانی به خود گرفته و یک کم مرتب شده – که یک دفعه می‌پری بغل‌ام می‌کنی، می‌گویی این برای دیروز و محکم بوسم‌ام می‌کنی، و می‌گویی این برای امروز و محکم بوس‌ام می‌کنی و من فقط فرصت می‌کنم دست‌هایم دورت حلقه بزنه. می‌دونی ... با اون قیافه‌ی آروم‌ات از دور که آمدی – آن اولین بار – تو دلم گفتم از دیوار راست می‌ره بالا. با اون قیافه‌ی آروم‌ات از دیوار راست می‌ری بالا

...

می‌دونی
فکر می‌کنم بدجوری دارم عاشق‌ات می‌شوم
می‌دونی
می‌آیی دست هم رو بگیریم و کلی تو خط زمان بدو بدو برویم؟

...

این هم بوس امروز توچولو

باران برای به یاد داشتن




سه سال پیش بود و من قدم زنان نزدیک شدم به دکه و برگشتی و لبخند زدی. سه سال پیش بود و با هم رفتم آب‌میوه خوردیم. من دو تا آب پرتقال خواستم. سه سال پیش بود که توی پارک خیابان راهنمایی نشستیم و سال‌ها بود با هم دوست بودیم ... ایستاده بودم در سه راه راهنمایی و گفته بودی که دیر می‌کنی. گفته بودی توی ترافیک گیر کردی. داشتم فکر می‌کردم به این‌که آبی می‌پوشیدم بهتر نبود؟ چرا همه را روشن پوشیدم – زرد و کرم و سفید – شاید بیشتر روی مرتب کردن موهایم وقت می‌گذاشتم ... پنج دقیقه‌ای حاظر شدن همین می‌شود دیگر که نصف موهایت خوابیده باشد و بقیه حالت گرفته باشند – خوب است حالا ژل ِ تافت مگا است، وحشتناک سفت – و مردد ... شبیه عکس‌ات هستی؟ یا

...

از دور آمدی. شناختم‌ات در یک لحظه. خوشگل‌تر از عکس‌هایت بودی. نزدیک شدی. از کنارم رد شدی. نتوانستی بین پسر‌ها من را تشخیص بدهی. ایستادی. شماره‌ام را گرفتی. نزدیک شدم بهت. تلفن زنگ خورد. جواب ندادم. برگشتی و لبخند زدم. قدم زنان رفتیم به پارک خیابان راهنمایی. سال‌ها بود با هم دوست بودیم

...

باران بارید. باران موها و لباس‌ام را خیس کرد و نمی‌خواستم بروم. می‌خواستم بمانم کنار تو و آن پسره‌ی موبور ِ جینگول که همه‌اش با آن چتر گنده چرخ می‌زد و همه‌ی آدم‌ها باید مواظب بودند که کور و شل و پل نشوند. می‌خواستم بمانم کنار تو و با چشم‌های عسلی ات نگاهم کنی و لبخند بزنی. می‌خواستم باشم و ... زمان گذشته بود. زمان گذشته بود و باید برمی‌گشتم

...

برگشتم. توی باران برگشتم. تاکسی نگرفتم. فردا هم ... می‌رسد. فردا هم می‌شود دوباره همدیگر را ببینیم. فردا هم می‌شود دوباره با هم بود. دوباره لبخند زد. دوباره توی چشم‌های هم ... چشم‌های عسلی‌ات روشن‌ات غم‌گین بود. یک غم که دوست‌اش داشتم. یک غم که سلام‌ام می‌کرد. یک غم که مال تو ... مال خودمان است. مال خودمان خواهد بود. یعنی
می‌شود
؟