Saturday, July 31, 2010

چشم‌های واژگون

امشب یک دفعه حس کردم که تو حامله شده‌یی. یک حس که توی رگ‌هایم رشد می‌کرد و تا چشم‌هایم بالا می‌آمد و به درد می‌رسید در شقیقه‌هایم. میگرن دارم. برای دومین شب. یک مسکن دراز و سفید با نصف لیوان چای یخ سر کشیدم. شام خوردم. یک لیوان پر دلستر با طعم استوایی بلعیدم. چشم‌هایم درد دارند. فکر می‌کنم وقت‌اش که برسد، تو چه دردی می‌کشی
به بدن‌ات فکر می‌کنم. به کمرت که چقدر باریک است. و چقدر لاغری. فکر نمی‌کنی بچه غذا می‌خواهد؟ تو خودت هم غذا نمی‌خوری. فکر می‌کنم سلول‌های بچه توی شکم تو رشد پیدا بکند و بالاخره یک بهانه‌یی پیدا بشود تا این شکم بالا بیاید
بعد فکر کردم به کتابی که خیلی وقت پیش خوانده بودم،‌ یک نسخه‌ي پانصد صفحه‌یی از اثری درباره‌ی حاملگی. همان جا بود که فهمیدم بچه نه ماه تمام چپه توی شکم مادرش است، انگار از پاهایش آویزان و احتمالا انگشت شصت‌اش را مک می‌زند و فکرهای فلسفی می‌کند به جهان که به اندازه‌ی حرکت پاهایش است. و لگد می‌زند
تو بچه لگد بزند می‌خواهی ویار بگیری؟ دخترهای روس آوازهای هیجان‌زده می‌خوانند. چشم‌هایم درست نمی‌بینند. تو ماه‌های حاملگی‌ات به آخرهایش که نزدیک بشود چه جوری می‌شوی؟ دست به کمر می‌گیری و سخت پله‌ها را بالا می‌روی؟ یعنی می‌خواهی سیگار را ترک نکنی و بچه‌مان معلول باشد؟
فکر می‌کنم توی ماه‌های حاملگی چقدر از من دوری. با هواپیما رفتی. از پله‌های فرودگاه رفتم پایین. بیرون سالن هوا گرم بود. تاکسی گرفتم و توی خیابان‌های خلوت شهر راهی شدیم. توی اتوبان اوج گرفت و به شهر نگاه می‌کردم گوشه‌ی سمت چپ ماشین و معنایی نداشت. توی اتاق هوا تاریک بود. روی تخت دراز کشیدم و به تو فکر کردم. و تو به من فکر می‌کردی،‌ به قول خودت به یک تکه سنگ بی‌احساس
امشب حس کردم حامله شدی. فکر کردم از کدام سکس‌مان؟ از همانی که روی زمین بود و آخر شب، وقتی نفس‌ات بند آمد و بعد گفتی بهترین این سفرت بود؟ یا همانی که بعدازظهر من وحشی بودم و تو نمی‌خواستی و آخرسر متلک انداختی که نمی‌تواند تا شب صبر بکند. باید یکی از همین دو تا باشد
امشب فکر می‌کردم تو پسری، ولی چه اهمیتی دارد؟ مگر تو بچه‌ی من و خودت را نمی‌سازی؟ مگر نتوانستن بین ماها معنا هم می‌دهد؟ و لبخند زدم و حالا باید بروم یک لیوان دیگر از همان دلستر بخورم. وحشت نکن. خودم را وزن کردم. همان هفتاد و دو کیلو هستم، تازه با لباس، و لاغرتر هم خواهم شد، ولی تو باید غذا بخوری، بچه غذا می‌خواهد، حامله‌یی دیگر، تازه ویار هم می‌گیری و غر هم می‌زنی

Saturday, July 10, 2010

چرخ و فلک



چشم‌هایم را باز کردم و آفتاب صبح توی صورت‌ات بود جایی درست کنار دسته‌ی موهای قهوه‌یی و نفس‌های آرام می‌کشیدی. صورت‌ت سمت من بود. دوست پسرت آرام ول شده بود آن طرف و تکان نمی‌خورد عین یک تکه سنگ. نگاه‌ات کردم تا دقیقه‌ها گذشتند و تو تکان خوردی و حوصله نداشتی. گفتم آن طرف‌تر بخوابیم که آفتاب توی صورت‌ت نباشد. آمدی بین دست‌های من. خوابیدی. بعد زمان گذشت. بعد بیدار شدی. بعد جای‌مان را عوض کردیم. بعد چشم‌هایم را بستم. و نفس‌هایت را حس می‌کردم زیر دست‌هایم. آرام بودی

چشم‌هایت را باز کردی و نشستی روی زمین. گیج بودی و هنوز نه صبح بود و ما تازه سه صبح ول شده بودیم توی رخت‌خواب. تن‌ت خمار بود. من بیدار بودم. مهم نیست چی باشد. صبح‌ها هشت و نیم صبح به بعد خیلی بد خواب می‌شوم. هشت و نیم صبح به بعد نگاه‌ت می‌کردم. کسالت صبح‌مان شد این‌که برویم سراغ دوست پسر تو و اذیت‌اش بکنیم. گازش بگیریم. انگشت توی پهلویش بغلتانیم. بخندیم و لیس‌ش بزنیم. دست بکشی و بعد با هم پوست پشت‌ش را و شانه‌هایش را تشریح بکنیم. آرام بودی

می‌خندیدی و دوست پسرت چرخید و گفت شما دو تا چقدر پُر رو شده‌اید و بعد دوباره خواب‌اش برد. روی تو دراز افتاده بود. بلند شدم آب بگذارم چایی درست بشود. برگشتم و دوباره حس شر وجودم زبانه می‌کشید. چرخیده بودید. بعد خم شدم تا گونه‌ی تو را ببوسم. موهایم از روی سر تو رد شد و توی صورت دوست پسرت ول شد. آی متنفر است مو روی پوست صورت‌ش را قلقلک بدهد. بلند شد و چیزی گفت و رفت دست‌شویی. خمار و منگ. تو خندیدی. آرام بودی

چایی خوردیم و نان بسته‌بندی و خامه‌ی پگاه و عسل و کره و پنیر، و سوسیس و سیب‌زمینی و قارچ یخ کرده‌ی دیشب. فقط چند تا خل و چل مثل ماها خیلی آرام می‌نشینند و ساعت ده و نیم صبح این ترکیب و عجیب و غریب را آرام و خون‌سرد لقمه می‌زنند و می‌خورند. بعد من و تو جلوی لپ‌تاپ نشسته بودیم و کاغذهای کارها ول بود روی زمین. جدی به توضیح‌ها گوش می‌کردی. آرام بودی

تاکسی توی هوای گرم پیش از ظهر اوج می‌گیرد. باد موهایم را توی صورتم ریخته. روی کل صورتم. با یک دست دسته‌یی را عقب زده‌ام و بیرون را نگاه می‌کنم خیابان‌های شهر چقدر برایم ناشناس شده‌اند. تاکسی عوض می‌کنم. پنجره را بالا می‌زنم و باد موهایم را ول می‌کند. شلخته اطراف سرم را پر کرده‌اند. آرام شده‌ام

دیشب کابوس ندیدم. فقط همه‌اش از خواب می‌پریدم و مطمئن می‌شدم تو به فاصله‌ی یک دست دورتر خوابیده‌يی دست انداخته دور سینه‌ی دوست پسرت. خانه ناهار آماده می‌کنم. مهمان‌ها می‌آیند و می‌روند. وب‌سایت‌ها را نگاه می‌کنم. کسل ولی آرام. بعدازظهر می‌خوابم. کابوس نمی‌بینم. ولی واقعا می‌خوابم. آرام بودم