Wednesday, October 22, 2008

پس باد همه چیز را با خود نخواهد برد

خسته ام. یک ماه و نیم است سرماخوردم و خوب نمی شوم. بیماری کم می شود و زیاد و رهایم نمی کند. می گویند هوای پاییزی خلیج است. می گویند باران که ببارد خوب خواهی شد. باران می آید؟ روزها هوا گرم می شود و شب نسیمی خنک از سمت دریا می وزد، گاهی از سمت کوه. کولرها ولی هنوز روشن است، ولی نه همه شان، یکی یکی خاموش می شوند و به خواب زمستانی فرو می روند. اما هنوز روشن هستند. می غرند و آه می کشند و هوا را در رادیات گازی شان قرقره می کنند و تف می کنند توی صورتت.
خسته ام. توی چهار روز پنج جلد کتاب سنگین خواندم و یک جلد مانده. باید یک مقاله ی مفصل بنویسم، تا پنجشنبه. باید ترجمه هایم را تحویل بدهم. امروز دو کتاب خواندم و یک مجله و چند صفحه ترجمه کردم. خوابیدم. بیدار شدم. نوشتم. برای خودم گل گاوزبان دم کردم، از دم نوش های گلستان
خسته ام. باید بروم خرید. باید قهوه بگیرم. یک بسته کافی میک کلاسنو ، آیریش. یک بسته مک کافی غلیظ. باید یک بسته چای کیسه یی گلستان بخرم. دئودرانت می خواهم. زندگی بدون دئودرانت مرگ است. چند مغازه رفتم. آن چه می خواهم را ندارند. لیمو ترش هم می خواهم و یک لیست بلند از خرید. وقت ندارم. کارهایم مانده. حساب کردم و دیدم پنج روز دیگر م یتوانم بازار بروم و خرید کنم
خسته ام. کمبود خواب دارم. از وقتی آمدم جنوب دلم لک زده بدمینگتون بازی کنم. وقت پیدا کنم می افتم توی رختخواب و غش می کنم، درجا. دلم لک زده برای رستوران. برای یک پیتزای خوب یا یک دست جوجه کباب خوب. دلم گرفته. تنهایی هیچ وقت رستوران نمی روم. دوستانم یا نیستند یا نگهبانی های شان با من فرق می کند. روی هم می افتد نگهبانی ها همه اش. تنها مانده ام. بین سایه ها
خسته ام. مجموعه شعر جدیدم بدک پیش نمی رود. داستان هایم نه. طرح هایم نه. مقاله هایم مانده. دلم کامپیوتر خودم را می خواهد. دیکشنری ها و کتاب های خودم. اتاق خواب خودم. سی دی ها و دی وی دی های خودم. و تاریکی اتاق. وقتی دلم می گیرد. یک لیوان چایی دستم بگیرم، توی لیوان سفالی سرمه یی خودم، و قدم بزنم، و پاپ انگلیسی گوش کنم، یا بدون کلام، و راه بروم توی اتاق. در تاریکی. دلم گرفته. دلم خیلی گرفته
روزها می گذرند
چهارده ماه از سربازی گذشت
نود روز دیگر مانده
ماه آخر مرخصی ام
فقط تا پایان پاییز
فقط تا پایان پا ییز
...
خسته ام
تیتر: نام کتاب جدید ریچارد براتیگان که به زبان فارسی منتشر شده. براتیگان را دوست درم. هر چند می گویند این ترجمه به قلم آقای نوش آذر چندان چنگی به دل نمی زند

3 comments:

  1. Anonymous8:42 AM

    salam. manjam didamet. ba ehsasi. nemidunam ba positionet onja aziyat mishi ya na. sarbazi ru migam.
    mehrdad_top_g@yahoo.com

    ReplyDelete
  2. نمی دونم. شاید واسه این که تو خوبی, خوب می بینی

    :)

    ReplyDelete