Saturday, May 30, 2009

همه سرای من است


متنی که می‌خوانید یک شوخی بی‌مزه است که بر اثر گرمی هوا بر رامتین نازل شده است. رامتین گفته‌ها را صرفا از خبرگزاری‌های مختلف نقل کرده و هیچ مسوولیتی بر صحت اخبار ندارد. ضمنا، عکس این متن را رامتین از نیک آهنگ کوثر کِش رفته است. امیدواریم آقای کوثر این کِش‌روی را عفو بفرمایند

خبرگذاری پسر، چهل و هشت ساعت مانده به آغاز تبلیغات انتخاباتی: ناجور اعلام کرد در موج سبز باربد جیجرهای خوشگل‌تری پیدا می‌شوند. به گزارش خبرگزاری پسر،‌ همه‌ی پسرهای مکش‌مرگ سرتاسر خیابان ولیعصر، ونک، شهرک غیر، هفت حوض و بقیه‌ی کشور برای باربد جان می‌دهند و دست‌بند،‌ انگشتر، شورت‌های سبز پوشیده‌اند. باربد که برای انتخابات مدتی در مایکرویو گذاشته شده بود تا یخ‌اش آب شود، امروز دست‌خط خشایار را در وب‌لاگ خودش منتشر کرد که نوشته بود پیروزی باربد پیروزی من است. خشایار که شانس اصلی انتخابات امسال بود، ناگهان یک ماه قبل از تبلیغات، در حالی که زیر فشار دویست و سه تا پسر که سعی می‌کردند لپ‌اش را گاز بگیرند داشت له می‌شد، به نفع باربد کناره‌گیری کرد. وی قبلا اعلام کرده بود حالا یا من می‌آیم یا باربد
باربد که دیروز امتیاز روزنامه‌ی کلمه‌ی چیز را گرفته است،‌ گفت به صورت مستقل وارد انتخابات شده است و وابسته به هیچ گروهی نیست. شایان ذکر است که انبوهی از پسرهای اسموث سبزپوش تا ناف دگمه باز وی را برای اسم‌نویسی در انتخابات همراهی کردند. پدیکی، هاشور، نصرت، همین که هست، رضا پسر و سعید پارسا عکس‌های خودشان در پوسترهای گنده کنار عکس باربد قرار داده‌اند، باربد که با شعار می‌دهی، می‌دهیم، می‌آییم وارد انتخابات شده است،‌ گفت همه‌ی ایران را سبز رنگ خواهد کرد
ننه آغا، معروف به سینا فنچ اعلام کرده است که در انتخابات از هیچ نامزدی طرفداری نمی‌کند، اما به همه توصیه کرده است سبز بپوشند. گفتنی است در نظرسنجی‌های انجام شده، رای باربد رو به افزایش است. گفته می‌شود وب‌لاگ تقلید زندگی قرار است برای تبلیغ از باربد دوباره باز شود و عکس‌های مکش‌مرگ و داستان‌های ش‌ق‌ کننده را به صورت روزمره منتشر کند


خبرگزاری پسر، اولین روز تبلیغات: امروز مهدی همزاد در ادامه‌ی سفرهای تبلیغاتی خودش که از شش ماه پیش آغاز شده است، وارد رستوران جام‌جم در تهران شد و انبوه جمعیت جمع شده از شدت شعف همه فریاد می‌زدند آخ جون وای جون. در حالی که سه هفته تا روز انتخابات باقی مانده است، شور و ش‌قی بی‌مانند جامعه‌ی کوئیر کشور را فرا گرفته است. مهدی همزاد در حالی که داشت گونه‌های امیدرضا را لیس می‌زد،‌ گفت امیدرضا را به عنوان معاون اول خودش بلافاصله بعد از رای آوردن اعلام خواهد کرد. رامتین درجا از شنیدن این خبر غش کرد. امیدرضا در اولین سخنرانی رسمی خودش به عنوان معاون اول مهدی همزاد اعلام کرد که در صد روز اول بعد از رئیس جمهور شدن، خانه‌ی هنر را به شبکه‌ی ملی سبزی‌پاک‌کنی تغییر داده و شورت همه را بادبان خواهم کرد. وی که در پوستر‌های تبلیغاتی در کنار مهدی همزاد شق و رق ایستاده و لبخندهای نمکین می‌زند، امروز ایملی را برای انبوهی از کوئیرهای ایرانی فرستاد. در این ایمیل آورده شده: من امیدرضا هستم، دیروز آی‌پلی بودم و پری‌روز تینک‌لاو و الان یک بچه گرگ سفید هستم که همین دور و ور زوزه می‌کشد. وی از همه کوئیرهای ایران خواست در انتخابات شرکت کنند تا چشم آرشام کور شود. در پایان ایمیل هم یک بخش وجود دارد که وی از همه خواسته شماره تلفن‌های‌شان را وارد کنند تا عکس شورت مهدی همزاد را برای همه‌شان ام‌ام‌اس کند
مهدی همزاد که با شعار ملی کردن همه‌ی پسرهای ایرانی و ملی کردن پشت و روی پسرهای کشور به عرضه‌ي انتخابات پا گذاشته است، اعلام کرد که هر ماه یک پسر برای همه تور خواهد کرد. وی در سخنرانی دیروزش در رستوران جام‌جم اعلام کرد که هر ماه به پارک دانشجو خواهد رفت و گزارش‌هایش از وضعیت برنامه‌هایش را اعلام خواهد کرد. مهدی همزاد که اولین نامزد انتخاباتی بود که حضور خودش را اعلام کرد،‌ گفت به نفع هیچ کسی از انتخابات کناره گیری نخواهد کرد. مهدی همزاد توانسته‌ است شیک‌ترین، فشن‌ترین و جذاب‌ترین تیم را برای اجرای برنامه‌هایش انتخاب کند. شعار اصلی او چنج است. مهدی همزاد قصد دارد همه‌ی پسرهای ایرانی را چنج کند و می‌گوید این‌جوری بهتر است
گفتنی است تا به حال کوئیرهای مکش‌مرگ‌مای ایرانی از مهدی همزاد حمایت خود را اعلام کرده‌اند. ساقی قهرمان که به خاطر مدارک غیرقابل‌تکذیب استریت بودن در گذشته، شامل بر دو عدد بچه، رد صلاحیت شده است، اعلام کرده است از مهدی همزاد به خاطر پسرانه‌بودن بی‌پایان هم‌ج‌ن‌س‌گرایانه و میل مفرط به زندگی درون یک پسر دیگر طرفداری می‌کند. حمید پرنیان هم گفته است ماه‌نامه‌ی چراغ روی تخم مهدی جون جا دارد
مهدی همزاد، حمید پرنیان را به عنوان نماینده‌ی خود در میان کوئیرهای مهاجر، رامتین را به عنوان مسوول رسانه‌یی خود، مریم نجوا را به عنوان نماینده‌ی خود در میان خواهران ل‌ز، هم‌سرشت را به عنوان مسوول ستاد انتخاباتی خودش انتخاب کرد و گفت در صورت رای آوردن کله‌پاک کن را هم در دولت خودش راه خواهد داد. مهدی همزاد که در رستوران جام‌جم بر روی دست به پشت تریبون برده شد و بیش از نیمی از سالن از دیدن‌اش غش کرده بودند، گفت سینه‌ی خودش را برای خاطر همه‌ی پسرهای ایرانی چاک خواهد داد. گفتنی است قرار است همزاد تا پایان انتخابات، کلیه‌ی اعضای هیات دولت خودش را انتتخاب و مشخص کند. احتمال داده می‌شود رهام برای مدیریت شبکه‌ی ملی سبزی‌پاک‌کنی نفر بعدی دولت مهدی همزاد باشد که رسما نام‌اش اعلام می‌شود. رهام در هنگام سخنرانی مهدی همزاد بلند داد زد که زندگی‌نامه‌ی مهدی همزاد را برای شفافیت بیشتر به صورت روزنوشت منتشر خواهد کرد. مهدی همزاد با شنیدن این خبر درجا سرتاپا سرخ شد

خبرگزاری پسر، دومین روز انتخابات: خانه‌ی هنر در برابر این‌که ستاد تبلیغاتی آرشام پارسي‌پور شده است، سکوت کرد. مهدی همزاد دیروز با ارسال نامه‌ی بلندبالایی مسوول خانه‌ی هنر را تهدید کرد جیگرش را به سیخ خواهد کشید. وی که هی تی‌شرت‌اش را مرتب می‌کرد گفت که همه در انتخابات سهم مساوی دارند و خانه‌ی هنر به عنوان رسانه‌ی ملی نباید در خدمت کاندیدای خاص باشد. آرشام پارسی‌پور در روز اسم‌نویسی اعلام کرده بود که ستاد انتخاباتی نخواهد داشت و اگر چیزی دیدید، همه‌اش ستادهای مردمی است. وی در گفت‌گو با رادیو رها اعلام کرد که بدترین روز زندگی‌اش، وقتی بوده که خشایار در نیاوران از حمید پرنیان لب گرفته است. وی گفت آن روز تا آخر شب گریه می‌کردم
آرشام پارسی‌پور که قرار است از طریق راه آهن همه‌ی پسرهای ایرانی را به بهشت منتقل کند، از طریق مجله‌ی ندا تبلیغات خودش، شامل بر نامه‌هایی از تمام جهان به خودش را منتشر کرد و در حالت‌های مختلف از پیراهن و صورت‌اش عکس‌هایی منتشر کرد. باربد اعلام کرده است که برای جلوگیری از دوباره انتخاب شدن آرشام پارسی‌پور وارد عرصه‌ی انتخابات شده است. مهدی همزاد اعلام کرده است که این بار از آن بارها نیست و تمام شب بیدار می‌نشیند و دانه دانه رای‌ها را خودش می‌شمرد تا هیچی نشود

خبرگزاری پسر، دو هفته بعد از انتخابات: هنوز اثری از جواد وکیلی، نویسنده‌ی وب‌لاگ شرح صدر پیدا نشده است که با شعار فردا وارد انتخابات شده بود. گفته می‌شود وی در انتخابات اسم‌نویسی کرده است، اما هنوز وجود او تایید نشده است. خبرگزاری پسر از همه استدعا دارد اگر او را مشاهده کردند لطفا به این خبرگزاری فورا یک اس‌آم‌اس بزنند تا درجا یک عکس از او بگیرند و زنده بودن‌اش تایید شود. البته گفته می‌شود قرار بود در خانه‌ی هنر فیلم تبلیغاتی او پخش شود. اما امروز انتخابات برگزار شد و هنوز کسی او را پیدا نکرده است


Monday, May 25, 2009

سین شین واو


این نوشته مطلقن یک داستان نیست
ماهی

پیوست: عکس این پست را رامتین از وب‌سایت سم فریزر کِش رفته است. لطفن یک سری به این وب‌سایت بزنید و از گالری‌های پسرکُش‌اش دیدن فرمایید

هوس کرده‌ام یک سالِ تمام، زیر خورشید بنشینم و شرکت سیگار سازی بهمن را به انحصار درآورم، فقط می‌ترسم کبریت کم بیاورم. چرا در جنوب هم هوا آنقدر گرم نمی‌شود که چوب‌ها خود به خود آتش بگیرند؟ آن‌وقت هر جایی می‌شود سیگار‌های فیلتر قرمز روشن کرد و آن‌قدر کشید تا ریه‌ات پیغام
Out of order
بدهد و خودت هم میان دود‌ها چشم بسته راه بروی و توهم بزنی که الان به مقصد خواهی رسید. متوهم شوم که پشتِ دیوارِ مواجِ خاکستری، تو ایستاده‌ای، دست دراز کرده‌ای و می‌خواهی دستم را بگیری و مرا ببری به خیابان‌های شلوغی که نمی‌دانم کجاست و نمی‌دانم اسمشان چیست و آدم‌هایی بگذرند از کنارم که به فندک بگویند لایتر و من برگردم بگویم: یک نفر کبریت ندارد اینجا؟
آمدند دنبال‌ام، گفتند: بدو بیا. گفتم: چه شده؟ کجا؟ گفتند: دریا، غرق شده. رفتم و دیدم که باز ماشو بود و روی شن‌ها غلتیده بود. نای بلند شدن نداشت. فقط سینه‌اش تند، تند بالا پایین می‌شد. گفته بودم: حسابی اهلِ غرق شدی، ناخدا. این سومین بار بود که غرق می‌شد و جان به در می‌برد. گفته بود: خیلی وقت پیش تو تورش گیر کردیم کُکُا
این‌ها را تازه نوشته‌ام. ماشو می‌خواهد داستان شود. ناخدا ماشو. دوست دارم مّش آقا رضا هم داستان شود. دَمِ غروبی اگر پشه‌ها بگذارند می‌شود رفت به کوچه‌هایی که هنوز خاکی‌اند و صدای اذان‌اش را شنید. خیلی خوش می‌خواند. می‌گویند خیلی وقت پیش شروه هم می‌خوانده. حالا نمی‌خواند. ماشو هم بلد است شروه
گفتم: سلام ناخدا
گفت: سلام عامو
من را همیشه همین‌طوری صدا می‌زد. یا می‌گفت کُکُا
گفتم: یه دهن شروه می‌خوانی ناخدا؟
گفت: الا شروه؟
گفتم: داریم غروب می‌بینیم، دلم گرفته. هوس شروه کردم
گفت: برم تنبک‌ام را بیاورم، خیام خوانی راه بندازم؟
گفتم: دیگر دلِ خیام نیست، ناخدا
این‌ها را من گفته‌ام یا شخصیت‌ام؟ فرق ندارد. من و او نداریم که. ولش! یک سیگار روشن کن، بیا با هم عادلانه دودش کنیم. یک پک من، یکی هم تو. حالا سیگار نیاوردی، نیاوردی خودت ولی بیا. تا نیامده‌ای بهتر است یکی دیگر روشن کنم و بنشینم روی این صندلی لهستانی که یک شال‌گردنِ آشنا مدت‌ها است روی دسته‌اش لمیده. نشانی می‌دهم صاحبش پیدا شود. راه‌راه است، هر خطش یک رنگ، سفید، قرمز، سرمه‌ای، نیلی که البته تو به این جور آبی می‌گویی نفتی و نه نیلی، خب به احترام تو - به هر حال احترام بزگ‌تر واجب است- و به احترام تو نفتی. پیدا نشد، نه؟ خوب، لازم شد در روزنامه‌ی اعتماد ملی آگهی بزنم تا صاحب‌اش پیدا شود. فقط نمی‌دانم این دود‌ها چرا بیرون نمی‌روند. سه روز است در دل ام مانده‌اند و همه‌ی آدمک‌های درون‌ام متوهم شده‌اند که پشتِ تمامِ دیوار های مواجِ خاکستری، تو ایستاده‌ای، با تی‌شرت سفید و شلوار جین، کوله‌پشتی داری، گردنبند هخامنشی‌ات را بسته‌ای، می‌خواهی پیشانی‌شان را ببوسی
از پیش تو که بر‌می‌گشتم، در اتوبوس، حسابی سرد‌م شده بود. یکباره دیدم یک شال‌گردنِ آشنا در کوله‌ دارم. راستی تو نمی‌دانی چرا گریه‌ام گرفته بود و چرا مردِ بغل‌دستی‌ام دهانش بوی قرمه‌سبزیِ مانده می‌داد؟ حالا چوب‌ها خود به خود آتش می‌گیرند، چون شال‌گردنِ تو را بسته‌ام. فقط یک روز بگو، وقتی حرفی که دوست دارم بگویی را خیلی دیر می‌گویی به این خاطر است که بیش‌تر ذوق‌زده شوم، نه؟ ولش! لطفن یکی بلند شود این زیر‌سیگاری‌ها را خالی کند و ولوم ضبط را هم زیاد، تا بشود شنید آندرا بسللی یک ساعت است چه دارد می‌خواند

Friday, May 22, 2009

Go Slowly


نویسنده و عکس: کیا


شب بود، ساعت هشت
جلسه، نقد و بررسی، به ظاهر هنری
تو حرف می زدی
من؛... کر بودم
از دور، صندلی ِ آخر، دنج
تحمل ِ سخت ِ هوای داغ ِ اطراف
به خاطر ِ بودن ِ تو، آن جلو
حرف می‌زدی
من؛... کر بودم
،می دیدم
،حرف که می‌زدی
دست تکان می‌دادی
دست‌های نازک و کشیده
فکر می‌کردم
که چقدر شبیه دست‌های من‌اند
دوست داشتم دستم را می‌گذاشتم
روی دست ِ خیست
اندازه می‌گرفتم
اگر اندازه بودند، چفت می‌کردمشان
می‌گذاشتمشان روی گردنم
و موهای تو را که خوراک چنگ زدنند
مرتب، رو به بالا، خاکستری
می‌دانی، راستش را بگویم
اصلن میل جنسی به تو نداشتم، ندارم
فقط تو را می‌خواهم، برای با تو بودن
مثلن سفر، شمال، دو روزه
ماشین، خوراکی، موسیقی
از صندلی عقب
دستم را حلقه کنم دور ِ گردنت

می‌دانی، دوست دارم صورتم را بگذارم روی صورت ِ تو

دریا، آّّب، شور

لب دریا، آتش، شلوار جین- بالا زده، پای ِ لخت
...
،صندلی عقب
،آخر
،دنج
.
.
.
...آب‌ها مرا می‌برند

Tuesday, May 19, 2009

قبل از آن‌که پیاده شوی


نویسنده: ماهی... این یک‌صدمین پست این وب‌لاگ است

انگشت سبابه‌ی دست راست که قبلن لایبرکیت خورده تا نیمه در ک‌ و ن‌‌م است، با دست چپم هم ج‌ ل‌ ق می زنم. برای راست دست‌ها باید دیدنی باشد. یک‌بار که دوست پسرِ راست دستم این صحنه را دید، از خنده روده‌ ‌بُر شد. من هم وسط کار هول شدم و نتوانستم خوب انجامش دهم. اشتباهن به جای دستمال کاغذی، ریختمش روی گل‌های میخک که تازه گرفته بودم‌شان. سه تا بودند. بزرگ و زرد. این کار باعث خنده‌ی بیشتر دوست پسرم شد. حالا اما همان پسره‌ی کم مکی دیلاق هم نیست. دو هفته‌ای می‌شود که روزی یکبار خ‌ود‌ارضایی دارم. بعضی وقت‌ها هم دوبار. همیشه حوالی ساعت ده صبح، این حالت به من دست می‌دهد. بعد از خوردن یک لیوان شیر همیشگی، به جای صبحانه و قبل از شروع کار. کار من نوشتن است. چند سالی است که می‌نویسم و هیچ‌وقت پولی از این راه در نیاورده‌ام. از ج‌ن‌ده‌گی بیشتر می‌شود پول درآورد تا نوشتن
اصلن حوصله‌ی حمام ندارم. خیلی‌وقت است که درست حسابی حمام نرفته‌ام. بی‌خیالش می‌شوم. با دستمال کاغذی خودم را پاک می‌کنم و شلوارم را می‌پوشم. سیگارم تمام شده. می‌زنم بیرون تا از سوپری سیگار بگیرم. در سوپرمارکت به فروشنده می‌گویم: یه پاکت بهمنِ بلند. یک جوان قد کوتاه و کُپل است. چقدر بد است که گردن ندارد. آدم‌ها بدون گردن افتضاح می‌شوند. اگر گردن داشت، می‌شد راجع‌به‌ش فکر کرد. بیچاره تو، که همیشه مجبور بودی شال گردن ببندی. حتا تابستان. آخر، همیشه کبود بود. یک نفر دیگر هم اینجا ایستاده. پسره‌ای بلند قد که حداقل چهار روز است اصلاح نکرده. از قد بلند‌ها هم خوشم نمی‌آید. چه زوجی می‌شوند این دوتا. قد بلندِ اصلاح نکرده و کپلِ بدون گردن. کپل رو به دوستش می‌گوید: دیدی این آخری چه بلایی سرمون آورد؟
قد بلند می‌گویند: از اول بهت گفتم به این یارو ک‌ون‌دِه اعتماد نکن
یک‌باره سر می‌چرخانم رو به قد بلنده. شاخک‌هایم به این جور حرف‌ها حساسند. کُپل می‌گوید: چه می‌دونستم این طوریه. هرچی داشتم بالا کشید و در رفت. بی پدرِ ک‌ون‌دِه. آغا بفرما. پاکت سیگار را بطرفم دراز می‌کند. هفصد تومان می‌گذارم روی پیشخوان و با بیست نخ سیگار از مغازه بیرون می‌زنم. کمتر سیگارِ خوب و ارزانی مثل بهمن گیر می‌آید. اوایل که وینستون می‌کشیدم نزدیک بود ورشکست شوم. به خانه می‌رسم. اگر بشود گفت خانه. همیشه بوی رطوبت می‌دهد. دیوارهایش همه خیس‌اند. طوری که اگر ناخن به دیوار بکشی گچ‌های مرطوب و شُل و وِل، زیر ناخونت جمع می‌شوند. یک روز دیدی روی سرم خراب شد. احتمالن یکی از لوله‌ها ترکیده و همین‌طور آب به خورد این دیوارها می‌دهد. باید لوله‌کش بیاورم. حداقل بیست تومان می‌گیرد. بی‌خیال. ترجیح می‌دهم خانه روی سرم خراب شود. سیگار روشن می‌کنم تا بوی رطوبت نشنوم. داستان نمیه تمامم روی زمین افتاده. تنها سه پاراگراف نوشته‌ام و نمی‌دانم باید چطور پیش برود. داستانِ پسری است که در کتابخانه از پسری خوشش می‌آید، اما مطمئن نیست پسره گِ‌ی باشد. احتمالن استریت است. حالا باید چطور پیش برود؟ تا همین‌جا هم خیلی کلیشه‌ای شده. من اما تو را در تاکسی دیده بودم. تو، روی صندلی جلو نشسته بودی و من پشت سرت. مو‌های بلندی که داشتی پشت گردنت را پوشانده بودند و من جرات نکردم قبل از تو پیاده شوم
یادم می‌آید شیر هم تمام شده. ای کاش یک کیسه شیرِ یارانه‌ای هم گرفته بودم. این شیر‌های ارزان زود قحط می‌شوند. حداقل می‌شود چای درست کرد. کتری پر از آب را روی شلعه‌ی وسط اجاق گاز می‌گذارم. البته از سه شعله‌ی اجاق، تنها همین یکی کار می‌کند. به درد درست کردنِ تخم مرغ نمی‌خورد. هر‌کارش کنی نصفش می‌سوزد. تو تخم مرغ را با قارچ و دلمه سبز درست می‌کردی که من وحشتناک دوست داشتم. از وقتی فهمیده بودی از قارچ خوشم می‌آید، هر جور غذایی که با قارچ بلد بودی را درست کرده بودی. آخر هم هیچ کدام را یاد نگرفتم. چهار راه سوم پیاده شدی. بلافاصله من هم پیاده شدم. چقدر سریع راه می‌رفتی. سخت بود دنبالت بیایم. آن‌هم در این خیابان‌های شلوغی که تو انتخاب کرده بودی. هیچ‌وقت به این خیابان‌ها نمی‌آمدم. از شلوغی می‌ترسم. حالا حواسم بود گُمت نکنم. تو از یک در دولنگه‌ی آبی وارد مغازه‌ای شدی. یک مغازه‌ی موسیقی. جای کوچک و دنجی بود. دو‌رتادورِ مغازه را قفسه‌هایی پر از سی‌دی پر کرده بودند. جلوی قفسه‌ی موسیقی کلاسیک ایستاده بودی و به سی‌دی موزارت خیره بودی. بعد هم شوپن را برداشتی. شوپن را بر سرجایش گذاشتی و باخ را برداشتی. من از پشت سر آمدم و شوبرت را برداشتم. گفتم: شخصن پیشنهادش می‌کنم. این مرد یک نابغه‌ی گمنام است
گفتی: شوبرت؟
عجب صدایی، خدایا: بله، شوبرت. گوش داده‌اید؟
گفتی: نه
گفتم: از طرف من هدیه قبولش کنید
گفتی: نه، خودم می‌خرم
گفتم: قبول نمی‌کنید؟ دوست دارم به شما هدیه دهم
گفتی: چرا؟
گفتم: خیلی وقت است هدیه نداده‌ام. امروز از صبح هوس کرده بودم به اولین کسی که ازش خوشم بیاید هدیه بدهم
خندیدی: یعنی از من خوشتان آمده؟
هنوز داشتیم یکدیگر را با افعال جمع، خطاب می‌کردیم. با خنده گفتم: از تو خوشم آمده
بعدها به تو گفتم که شوبرت ه‌م‌جنس‌گرا بوده و با انتخاب سی‌دیِ او، منظورِ دو پهلو داشته‌ام. سیگارِ دومم را روشن می‌کنم. معده‌ام خالی است. چند فنجان چای داغ می‌تواند فریبش دهد. تو خواسته بودی سیگار را ترک کنم و من هم 114 روز، سیگاری نبودم. روز 115 ام وقتی چشم باز کردم، تو اینجا نبودی و من به سوپریِ سرِ کوچه رفته بودم و از پسرِ چاقی که گردن ندارد یک پاکت بهمنِ پایهِ بلند خریده بودم. سیگار را گوشه‌ی لبم می‌گذارم و شروع به شستن فلاسکِ چای می‌کنم. باید یک فنجان هم بشورم. راستی قند هم ندارم. یک هفته‌ای هست که تمام کرده‌ام. شکر جایگزینِ خوبی است. دیروز شکرمان هم ته کشید. مهم نیست. چای را می‌شود تلخ خورد. آب جوش آمده. پاکتِ چایِ خشک را پیدا می‌کنم. چهار قاشک تهش مانده. یک قاشک می‌ریزم تهِ فلاسک و بعد هم آب جوش. زندگی سخت است دیگر. در چند روز گذشته این جمله را چند بار تکرار کرده‌ام؟ بعد هم اضاف کرده‌ام: بله، سخت است. و برای یک پسرِ گ‌یِ تنها که از خانه بیرونش کرده‌اند و تنها هنرش نوشتن داستان‌های کلیشه‌ای است، سخت‌تر هم هست. پدر مدام نعره می‌زد: از بی‌غیرتیِ منه. مامان هم گریه می‌کرد. البته این کارِ همیشه‌اش بود. یک ماه بعد با پولی که مامان، مخفیانه به دستم رساند این خانه را رهن کردم و بعد هم شماره موبایلم را عوض کردم و آدرس اینجا را به هیچ کس ندادم. بی‌چاره مامان. معلوم نیست در بی خبری از من، چه می‌کشد. اما این جوری بهتر است. گرچه سخت‌تر
یک فنجان چای می‌ریزم و منتظر می‌مانم خنک شود. خیلی کم‌رنگ است. دستمال کاغذی‌هایِ آلوده یکجا تلنبار شده‌اند. و بوی مِ‌ن‌ی در رقابت با بوی رطوبتِ دیوار تا چند ساعتی پیروز است. و البته بوی سیگار هم تازه وارد میدان شده. هنوز نمی‌دانم چه شد که یک شب - نه شب نبود، در واقع غروب بود- یک غروب گفته بودی می‌خواهی بروی. گفته بودی ما کمی زیاده‌‌رّوی کرده‌ایم. و وقتی من گریه کرده بودم، گفته بودی بعدن به من سر خواهی زد. احتمالش زیاد بود که بهتر از من را پیدا کرده باشی. اما فکر می‌کنم تو از یک چیزی خسته شده بودی. نکند از س‌ک‌س‌های تک پوزیشنی‌مان خسته شده بودی؟ کافی بود یکبار می‌گفتی. گفته بودی هر چه بود تا ابد که ادامه پیدا نمی‌کرد. خیلی چیز‌های دیگر هم گفته بودی که حالا مدت‌هاست روزانه در ذهنم تکرار می‌شوند
چای را لاجرعه سر می‌کشم. داغ بود. هنوز حالیم نیست که گلویم دارد می‌سوزد. سیگار روشن می‌کنم و به دستشویی می‌روم برای یک خ‌ودارضایی دیگر

Thursday, May 14, 2009

روح و آواز و ساز


رامتین: برای امیدرضا... که حتا وقتی کنارش هم راه می‌روی، حتا وقتی به صورت‌ تو نگاه می‌کند، حتا وقتی دست‌ات روی بین انگشت‌هایش می‌گیرد، دل‌ات برایش تنگ می‌شود


خون‌ام را هم می‌زنم و
لیوان آب را یک جرعه سر می‌کشم
با یک قرص صورتی رنگ
برای ساعتی که موبایل مشخص کرده است
در زنگ آرام‌اش: قرص‌هایت
قرص‌هایت
...قرص‌هایت را بخور
دست می‌کشم موهایت بهم می‌ریزد
صدای موسیقی را بلندتر می‌کنم
صدای قلبم را می‌پیچانم
صدای تو را نگاه می‌کنم
توی آینه که کنارم نیستی
نگاه می‌کنم دست‌هایت سپید دور گردن‌ام
حلقه می‌زنند
نگاه می‌کنم آرام دست می‌کشی
میان سینه‌هایم
نگاه می‌کنم نیستی
قرص صورتی را توی نفس‌هایت مزه می‌کنم
بین لب‌هایت مزه‌مزه می‌کنم
توی نگاه‌ام می‌خندی
صدای موسیقی را بلندتر می‌کنم
لرزش دست‌هایم را می‌پیچانم
نگاه تو را کنار می‌زنم با دستم
راه می‌افتم
توی اتاق
از این طرف
به آن طرف
...از این
تعقیب‌ام می‌کنی
پشت سرم راه می‌افتی و سرت
پایین
هیچی نمی‌گویی
سایه‌ام می‌شوی
به موبایل‌ام نگاه می‌کنی
به ساعت که نمی‌فهمم نگاه می‌کنی
به سی‌دی‌ها و کاغذها و کارهای مانده نگاه می‌کنی
نمی‌فهمم
قرص می‌خورم
نمی‌فهمم
آب می‌خورم
با من می‌رقصی
توی میانه‌ی اتاق
با موسیقی تند که صدایش
صدایت
بلندت می‌کنم
توی هوا می‌چرخیم
دست می‌کشی بین دست‌هایم
بین صورتم
بین شانه‌هایم
می‌خندی
می‌چرخی
موهایم بهم می‌ریزد
موهایت
نمی‌فهمم
خون‌ات را هم می‌زنم توی لیوان
یک جرعه سر می‌کشم با قرص‌ها که
...

Sunday, May 10, 2009

این من هستم


این پست را کیا شاه‌حسینی برای «پسرای کوچه پشتی» نوشته است. احتمالا کیا هم به رامتین و ماهی در این وب‌لاگ ملحق و مرتب خواهد نوشت. پست بعدی این وب‌لاگ یک شعر از رامتین و پست بعدی آن، یک داستان از ماهی خواهد بود


صدای پا می‌آید. من، نشسته‌ام
ساعت‌ها می‌گذرند، مرد ِ آروزهایم نشسته، برگه امتحانی زیر دستش، ورق می‌زند
من، نوزده ساله شدم دیروز، شلوار جین داشتم و تی‌شرت و کتونی و کاپشن کوتاه
می‌خواستم تو را هم داشته باشم، درون ِ کاپشن ِ پفکی خودم
، من، پیر شدم انگار، که غذا نمی‌خورم، لباس نمی‌خرم، بیرون نمی‌روم
من، نمی‌توانم، بدون ِ عشق، بدون ِ عشق، ب‌ د و ن ِ عشق
من، عادت داشته‌ام از بچگی؛ عشق داشته باشم تو خودم
من، باید با کسی باشم، نیست کسی، که عشق داشته باشم به او
...و زندگی من انگار فقط در جستجوی آینده است...
... یکسال بعد، دو سال بعد، سه سال بعد
این روزها، که جوانم، کسی را ندارم
چند سال بعد که زشت شدم، من... کجاام؟
من کجای این شهر می‌توانم با کسی باشم... که عین ِ آدم زندگی کنم
من، ... من دور وبرم پر هست از آدم‌هایی که نمی‌خواهم
آدم‌هایی که هر روز به من می‌گویند: تو چقدر خوشگلی، تو بهترینی
که تمام این خوشگلی و بهترینی به کار ِ جندگی ِ ساعتی می‌خورند
... که بگذار اگر روزی تو را ببینند که جوش داشته باشی، ابرو بر نداشته باشی، موهای صورتت را نزده باشی
که من، ... هزاران هزار انرژی دارم در خود، شهوت دارم توی خودم، زندگی دارم توی خودم
... نمی‌توانم که تنها باشم، همین است که تنهایی دارد مرا می‌خورد... توی همین خانه
... و چه جالب که ساعات ج‌ن‌ده‌گری من از پیش تعیین شده‌اند...
من تو را می‌خواهم مرد من، که عینک می‌زنی، برای شاگردانت فلسفه می‌بافی و عشق
... من ... "باید" کاری کنم
.
من، کاری کردم- گفتم عاشقت هستم- چه شد؟ کجا رفتی؟
که برای کسی باشم اصلن؟ تمام زندگی‌ام... که من تنها نمی‌شوم... من "ت ن ه ا" هستم
که من از مردهای با گیجی ذاتی لذت می‌برم... من از راه رفتن در خیابان با تو، سکوت بین ما
لذت می‌برم
... به هر بهانه دنبال ِ حرفی، روانی می‌شوم
من از کارها، یکسال بعد، دو سال بعد، سه سال بعد را یاد گرفتم
من، تنبل بار آمده‌ام، که عادت نکرده‌ام به دنبال عشق بگردم... من دوستانی دارم
... خشن، اخمالو، بی‌حوصله
... که انگار زندگی هم فقط مثل ِ من "ح ر ف" می‌زند فقط
من زیبایم، خوب...!‍ کجا به کار می‌آید این زیبایی؟
... که فقط بتوانم برای دیگران نقش بازی کنم... خودم، نباشم
من از دورن ِ این حرف‌ها، کارها، فقط می‌فهمم که باید کاری کنم، که هر روز که از جایم پا می‌شوم، دارم کاری می‌کنم، کاری، کاری، کاری
...

Tuesday, May 05, 2009

پیرمرد




این داستان را ماهی برای وب‌لاگ از این به بعد گروهی «پسرای کوچه پشتی» نوشته است. ممکن است از این به بعد مرتب ماهی هم مثل رامتین در این صفحه حاضر باشد، هنوز دارد به این موضوع فکر می‌کند


یکباره خودش را کشیده بود رویم. خیلی وقت بود دلم برای این حرکتش تنگ شده بود. بله، تاسف انگیز است. اما واقعن همین طور بود. خیلی وقت بود دلم برای حجمِ سنگینِ تنش، تنگ شده بود. اینکه خودش را از پشت به من بچسباند و من چشمانم را ببندم و برای چند لحظه فراموش کنم پنجاه و سه سال از من بزرگتر است. خوشبختانه از آن پشت، چروک‌هایش را نمی‌دیدم. صبح شده بود. میانِ خواب و بیداری بودم. می‌خواستم بلند شوم بروم چای دّم کنم که با این تحمیلِ خوشایند روبرو شده بودم. هیچ وقت در این ساعت این کار را نمی کرد. همیشه شب‌هایی که مست می‌کرد در اوجِ مستی، با دست های پهنش بدنم را سفت می‌گرفت و من را بغل می‌کرد. از این قسمت خیلی خوشم می‌آمد. اینکه در میان آغوشِ گوشتالویش لِه شوم. بعد هم یک ساعته کارش را می‌کرد. از این قسمت خیلی بدم می‌آمد. حالا چه عجله داشت؟ من که همیشه پیشش بودم. چرا فکر می‌کرد تا صبح از دستش می‌روم؟ تا مست بود مرا نمی‌بوسید. فقط ناخودآگاه روی زمین درازم می‌کرد و چند لحظه بعد، خودش را درونم جا داده بود. ربع ساعت بعد می‌توانستم انتظار دوبرابر شدنِ حجمِ ک‌ی‌رش را داشته باشم و یک ربع بعد هم که کار تمام شده بود. حتا کمتر از یک ساعت. صبح که می‌شد برای حمام بیدارش می‌کردم و آن‌وقت زمان انجام بازی تکراری عفو و بخشش بود. مدام از رفتار دیشبش عذرخواهی می‌کرد و آنقدر مرا می‌بوسید تا بگویم بخشیدمت. آن وقت قول می‌داد دیگر کله پا نکند. خودش هم می‌دانست دارد چرند می‌گوید
یک هفته ای می‌شد که مست نکرده بود و من در نهایتِ تعجب، دلم برای شبهای مستی‌اش تنگ شده بود. حالا هم مست نبود اما دلتنگیِ من داشت رفع می‌شد. هنوز لباس‌هایم دست نخورده مانده بودند. عجیب بود که در مستی، دست‌هایش فرز‌تر کار می‌کردند. هُرم نفس‌هایش را روی گردنم حس می‌کردم. جفت بازوهایم را داشت می‌چلاند. فکر کردم الان است که جای انگشتانش روی بازوهایم بماند. موقع مستی چرت و پرت‌هایی هم می‌پراند: دارم خمره خمره سر می‌کشم. و من در جواب می‌گفتم: نه جونم، داری منو می‌کُنی. اما روزها خیلی خیلی ساکت بود. مثل الان
یک لحظه فکر کردم شاید خواب رفته. گاهی وقت‌ها عادتش بود. آنوقت نیم ساعتی می‌خوابید. بعد یکباره بیدار می‌شد داد می‌زد: تشنمه. مُردم از عطش..پسر! کجایی؟ یه لیوان آب بیار. آن وقت می‌گفتم: من از نیم ساعت پیش این زیرم. اگه آب می‌خوای باید بری کنار بذاری بلند شم. حالا هم سکوت آزار دهنده‌اش و بی‌حرکتیِ بیش از حدَش، به شّکم انداخته بود که نکند خوابیده. کم‌کم داشتم مطمئن می‌شدم که سرش را چرخاند و از کتفِ چپم به کتفِ راستم تکیه داد. پس چرا هیچ کاری نمی‌کرد؟ مثل همیشه زبانم بند آمده بود. هیچ وقت نه اعتراضی می‌کردم، نه سوالی می‌پرسیدم و نه حتا حرفی می‌زدم. حتا در مقابل یک پیرمرد هفتاد و چهار ساله هم تسلیم بودم
پیرمرد، دوستِ خانوادگی‌مان بود. در واقع دوستِ پدر بود. او خانواده‌اش تنها خودش بود و خانواده‌ی ما هم که یک خانواده‌ی دو نفره بود. مادر سالها پیش رفته بود اروپا. هلند، آلمان یا نمی‌دانم کدام قبرستانی. این را پدر می‌گفت وقتی می‌پرسیدم: مادر کجاست؟ پدر که مُرد خانواده‌ی من هم تک نفره شد. مثل پیرمرد. پدر مدتی قبل از مرگش یکباره همه‌ی ارتباطش را با پیرمرد قطع کرده بود. به من گفته بود: دیگه اسمشو جلوی من نیار. آدم کثیفی بود. دو ماه بعد یک روز اتفاقی در قبرستان، کنار قبر پدر دیدمش. گفته بود: من به پدر مرحومت خیلی ارادت داشتم. خدا بیامرزتش. بعد هم مرا شام دعوت کرده بود خانه‌اش. قبلن زیاد رفته بودم آنجا. البته با پدر. قبول کردم. بعد از چند ماه هفته‌ای سه شب شام را آنجا می‌خوردم. از همان موقع مرا پسر صدا می‌زد. یک شب بعد از شام، از یکی از کابینت‌های قهواه‌ای آشپزخانه یک بطر ویسکی بیرون آورد. گفت: می‌خوری؟ گفتم: چی؟ گفت: نگو تا حالا نخوردی
می‌سوزاند و پایین می‌رفت. به معده‌ام که رسید همه چیز گرم شد. دوباره که لیوان باریکم را پر کرد گفتم نمی‌خورم. انتظار داشتم اصرار کند که باز هم بخورم. بی‌معطلی لیوان مرا سرکشید. باز هم برای خودش ریخت. و باز هم. و یکی دیگر. تا آنجا ادامه داد که دیگر نتوانست لیوانش را پیدا کند. لیوان درست روی میز، کنار دستش بود. فریاد می‌زد: پیکِ من کو؟ تو پیکِ منو ور داشتی پسر؟....یالّا پسش بده. گفتم: پیک‌ات همین جاست روی میز. گفت: دروغگو، دروغگو... من پیکمو می‌خوام. بعد خودش را انداخته بود روی من. چه خبر بود؟ پیرمرد چه می‌کرد؟ مرا چسبانده بود به سینه‌ی گوشتالویش. و من برای تجربه‌ی اولین سکس زندگی‌ام مقاومتی نشان نداده بودم. و حالا هفت ماه بود که خانه نرفته بودم. همیشه اولین‌ها آدم را مجذوب می‌کنند. اولین الکل، اولین سکس، اولین دوست حتا. این بود که خواسته بودم بمانم
من "ماهی" نویسنده‌ی این داستان خواستم کمی تفریح کنم. حالا به هر کس می‌خواهد بَر بخورد. این داستان ادامه ندارد. اصلن هم به شما نخواهم گفت بقیه‌ی قصه چه می‌شود. چون به شما مربوط نیست. همیشه که نمی‌شود اسرار آدم‌ها را بر‌ملا کرد. یک روز عصر، ناخود آگاه خواب رفتم. همه می‌دانند که من چقدر از خواب عصر بدم می‌آید. از آن خواب‌های معمولی نبود. در خواب پیرمرد را دیدم. بیدار که شدم از هیجانِ خوابی که دیده بودم نفس نفس می‌زدم و تنم کاملن خیس بود. خواستم از شّرَ کسالتِ خوابِ عصر، رها شوم. یک فنجان چای خوردم و سیگار کشیدم. بعد شروع کردم. هرچه را که دیده بودم روی کاغذ آوردم. اما هر بار کلماتم را پیدا نمی‌کردم. برای نوشتن، شما احتیاج به کلمات دارید اما نه هر کلماتی. شروعِ داستان را نوزده بار باز‌نویسی کردم. بالاخره بار آخر کلماتم را پیدا کردم و داستان را تا آخر نوشتم. بعد هم مثل بچه‌ها از نوشته‌ام هیجان زده شدم. ادامه‌‌ی قصه هم چقدر هیجان انگیز است. البته هیجان نه به آن معنی که شما در ذهن دارید. هیجان برای ما نویسنده‌ها معنی متفاوتی دارد. که برای شما توضیح نخواهم داد. چون باز هم به شما مربوط نیست. من به عنوان نویسنده‌ی این قصه - البته دوست دارم شما داستان کوتاه خطابش کنید، این جور ارزشش بیشتر می‌شود، می‌دانید‌که در دنیای ما، ارزش‌ها را واژه‌ها تعیین می‌کنند- حق دارم بقیه‌ی قصه را حذف کنم. حالا به خودم می‌گویم تا همین جا را که شنیده‌اید کافی است. بقیه‌اش را فقط من باید بدانم و پیرمرد و پسر....آخر، سه روز است نمی‌توانم بخوابم. نمی‌خواستم این را بگویم اما پیرمرد و پسر
...
آه، لطفن ببخشیدش. این ماهی را می‌گویم. من "مجتب" هستم. نویسنده‌ی این داستان. لطفن این فکر که فردِ دغل بازی مثل ماهی نویسنده‌ی این داستان باشد را از سر بیرون کنید. نویسنده‌اش من هستم. یک شب وقتی به دفتر کارم برگشتم متوجه شدم ترتیب دست نوشته‌هایم بهم خورده است. فهمیدم صفحه‌ی اول داستان پیرمرد و چند صفحه از یکی از پژوهش‌هایم را دزدیده‌اند. معلوم بود کارِ ماهی است. چون فقط ماهی کلید همه‌ی اتاق‌ها و کشو‌های مرا دارد. فقط او از نوشتن این داستان توسط من اطلاع داشت. تا قبل از این اتفاق کاملن به او اعتماد داشتم. بعد هم که غیبش زد. حالا می‌بینم اینجا پیدایش شده. اما همان طور که گفتم او فقط توانسته بود یک صفحه از داستان را بدزدد. احتمالن برای عجله‌ای که به خرج داده بقیه‌ی داستان را جا گذاشته. به همین دلیل از نوشتن ادامه‌ی قصه سرباز می‌زند. برای اینکه حرفم را باور کنید حاظرم ادامه‌ی داستان را همین زیر بنویسم. بفرمائید. این هم بقیه‌ی داستان
یکباره از تنم بلند شد. از تخت پایین آمد و کمی آنطرف‌تر شروع به عوض کردن لباس‌هایش کرد. پیراهن آستین کوتاه چهارخانه‌اش را پوشید که از پشت بالاترین دکمه‌اش مو‌های سفید سینه‌اش بیرون زده بودند. و یکی از شلوار‌های جینش را هم پا کرد. بعد ساک سفری‌اش را آورد. هیچ وقت از چمدان خوشش نمی‌آمد. می‌گفت دست و پا گیر است. همیشه از همین ساک‌های سبکِ کِرم رنگ استفاده می‌کرد. دو شلوار جین دیگرش به همراه چند پیراهن آستین کوتاه و حتا لباس‌های زمستانی را در ساک چپاند. سر در نمی‌آوردم چه دارد می‌گذرد. یعنی یک مسافرت غیر منتظره بود؟ دست کرد از آخرین طبقه‌ی کمدِ لباس‌ها، دو جفت جوراب سیاه برداشت. شال گردن را که در ساک گذاشت پرسیدم: کجا می‌ری؟
گفت: نمی دونم
گفتم: پس واسه چی می‌ری؟
گفت: اگه می دونستم می‌فهمیدم باید کجا برم
گفتم: معلومه چته؟
گفت: نه، پسر
دوباره گفت: تو کتابخونه، کنار کتابات، یه خورده پول گذاشتم. چند میلیونی هست. فکر کنم واسه یکسال‌ات بس باشه
گفتم: این چرندیات چیه داری می‌گی؟
داشت می رفت؟ تا حالا به این فکر نکرده بودم. رفتنش برایم معنی نداشت. همین بود که ترسیده بودم. از اتفاقات غیر‌منتظره متنفرم. آدم درست نمی داند باید چه واکنشی نشان دهد. گفتم: حالا مگه چی شده یه باره؟
گفت: قرار نیست چیزی شده باشه
گفتم: همین طوری هم که نمی‌شه. می‌شه؟
باز هیچ نگفت. خیلی تو‌دار بود. همیشه فکر ‌می‌کردم تنها با مرگش ارتباطمان قطع می‌شود. اگر یک روز می‌دیدم مرده است کمتر از حالا که می‌دیدم دارد می‌رود تعجب می‌کردم. یک جور‌هایی هم به او عادت کرده بودم. حالا باید از رفتنش خوشحال می‌شدم یا ناراحت؟ همین مرا اذیت می‌کرد. ساکش پر شده بود. گفتم: فکر کنم هیشکی رو نداری بری پیشش..... حالا مطمئنی؟..... ببین، فکر می کنم احساساتی شدی. شاید چند ساعت دیگه تصمیمت عوض شه. پیش خودم گفتم: دِ یه چیزی بگو لعنتی. حداقل بگو دارم خمره خمره سر می‌کشم. اما به جای اینکه چیزی بگوید برگشت یک نگاهِ ترسناک به من انداخت. سرتا پایم یخ زد. از آن نگاه‌ها بود که یعنی: تو دیگر چه احمقی هستی
تا وقتی که از درِ آپارتمان خارج شد و صدای قدم‌هایش کاملن محو شدند هیچ نگفتم. ساکت نشستم و به گل‌های ریزِ روتختی خیره شدم. چه رنگ آبی مزخرفی داشتند. وقتی که رفت، یادم آمد بطرهای ویسکی‌اش را جا گذاشته

هرگز مشخص نخواهد شد آیا این پایان واقعی داستان است یا نه. چون حتا نویسنده‌اش هم معلوم نیست. عده‌ای داستان را به ماهی ربط داده‌اند. بعضی هم می‌گویند این داستان را مجتب نوشته و ماهی تنها یک دزد ادبی است. به هر حال هر‌کدام طرفدار‌ان خودشان را دارند. اما من می‌گویم هیچ کدام. این داستان متعلق به هیچ کدام نیست. خب، انتظار نداشته باشید نام نویسنده‌اش را لو بدهم. فقط بگویم که تنها من نویسنده‌ی واقعی را می‌شناسم. هر‌چه باشد هیچ کس به اندازه‌ی من به او نزدیک نیست. او ارباب و صاحب من هم است. سه سال پیش مرا خرید. اما اربابم از دردسر‌های نویسندگی خوشش نمی‌آید. به همین خاطر نمی خواهد کسی به راز نویسنده بودنش پی ببرد. من هم احتمالن این راز را به گور خواهم برد. راستی، من یک ماشین تایپِ دستیِ المپیا، مدل پی صفر بیست هستم