Sunday, January 17, 2016

سرتاسر بیهودگی




هفته پیش فقط غمگین بودم، این هفته، فقط حس بی‌پایان بیهودگی دارم. انگار تمام کارهای گذشته و زمان حال، هیچ ارزش خاصی نداشته‌اند. همین چند ساعت پیش بود به دوستی می‌گفتم تا وقتی ایران هستی همه‌چیز غیر ممکن است، ولی حالا که ایران نیستی، همه‌چیز ممکن است. بقیه جمله‌ام را نگفتم،‌ اینکه حالا دیگر هیچ‌چیزی مهم نیست. حالا یک انسان فراموش شده‌ای هستی جایی در آن طرف دنیا، دست و پا می‌زنی تا به انسان گذشته‌ات نزدیک باشی و نمی‌توانی. تقلا می‌کنی با دوست‌های گذشته‌ات دوست بمانی و نمی‌شود. دلت می‌خواهد مثل قدیم‌ها حس‌های سرزنده زندگی داشته باشی و نداری. بقیه چیزها البته خیلی خوب هستند، نگرانی‌های مالی‌ات محدود هستند، امنیت داری، در خانه‌ات نشستی و سرت به مشق‌هایت گرم است، درس می‌خوانی، چیز یاد می‌گیری، با آدم‌هایی از هر کجای دنیا دوست می‌شوی. فقط کافی است هوس کنی تا بروی به وسط یک جنگل و کنار یک رودخانه یا دریاچه باشی و باد لبریز عطر درخت‌ها به صورتت بماسد.
این هفته فقط بیهوده‌ام. در اوج بیهودگی فایل‌های درس‌ها را کامل می‌کنم و می‌فرستم. در اوج بیهودگی به ددلاین‌ها می‌رسم و از ددلاین‌ها رد می‌شوم و روز به شب می‌رسد، شب به صبح. بی‌اندازه دلم می‌خواهد بخوابم و می‌خوابم. تا می‌توانم می‌خوابم. تا می‌توانم بخوابم می‌شود هفت ساعت شب، آخرهفته وقتی به عادت همیشه شش صبح بیدار می‌شوم، به خودم امر می‌کنم توی رختخواب بمان،‌ چشم‌هایت را ببند و ابدا حق نداری دست سمت تلفن دراز کنی. منتظر می‌مانم تا خوابم ببرد و خوابم می‌برد و خواب می‌بینم. شاید خواب‌هاست که مرا وادار می‌کند بیشتر و بیشتر در تخت کویین‌سایز قهوه‌ای تیره باقی بمانم. شاید خواب‌ها تنها چیزی است که از آدم گذشته برایم باقی مانده. نمی‌دانم. نمی‌فهمم و نمی‌دانم.
دلم می‌خواهد یک اتفاق گنده بیافتد و همه‌چیز عوض شود. ولی اینجا هیچ اتفاقی نمی‌افتد، یا هوا بارانی است و یا ابری، بینش هوا آفتابی می‌شود و هیچ اتفاق دیگری نمی‌افتد. این صفحه هم شده روانکاو من، خیلی ساده چون آمارهایش را نگاه می‌کنم و تقریبا هیچ کسی آن را نمی‌خوانم. برای همین راحت می‌نویسم. راحت که نه، می‌نویسم. چون می‌دانم این هم یک بیهودگی دیگر است، هیچ اهمیت خاصی ندارد و هیچ چیزی را هم عوض نمی‌کند. فقط چند کلمه را ثبت می‌کند برای بعدها که خودم نگاهی بیاندازم و ببینم گذشته‌ها چطور گذشته، چطور به الان رسیده، چون من از خودم گذشته به من رسیده. بعد جلوی آینه بیاستم و سعی خودم خودم را به خاطر بیاورم، ولی خودم در خاطرم نیست. به صورت غریبه در آینه نگاه می‌کنم و فکر می‌کنم تو کجایی هستی؟ همیشه هم موهای سفید میان موهای مشکی جلوی چشمم می‌ماسند و اینکه تازه دهه سی سالگی از سال اولش دارد می‌گذرد و به سال دوم می‌رسد. شانه بالا می‌اندازم، نمی‌دانستم و هنوز هم نمی‌دانم، هنوز هم نمی‌فهمم. از آینه دور می‌شوم و در روزمرگی بیهوده غرق.

Tuesday, January 12, 2016

قطره‌های تنهایی




ساعت چهار که می‌گذرد، هوا دیگر تاریک شده است. کمی بعد از تاریکی از ایستگاه قطار شهری خارج شدم و منتظر اتوبوس ایستادم. اینجا در ساحل غربی کانادا به باران عادت می‌کنی. دیگر عادت کردم چتر همراهم نداشته باشم. باران بود و تاریکی. زیر سایبان منتظر اتوبوس ایستادم،‌ ولی فقط برای یک لحظه. رفتم جلوتر، در فضای آزاد روبه‌روی نقطه‌ای که اتوبوس متوقف خواهد شد ایستادم. کلاه کاپشن سفید ترکیه‌ای را روی سرم انداختم، از اسپاتی‌فای موسیقی گوش می‌کردم، نگاهم می‌چرخید بین آدم‌ها، تاریکی، نورهای شب. ترسیده بودم، هیچ‌چیزی نبود وحشت‌زده‌ام کند ولی ترسیده بودم.
نمی‌دانم چرا، ولی این هفته با یک تنهایی گسترده شروع شد. قطره‌های تاریکی زندگی‌ام را طی کردند، به چشم‌هایم انگشت کشیدند، انگار زیر سایه ابری باشم که رهایم نمی‌کند. صداها ازم دور شدند، دورتر رفتند، از خودم گذشتم. سر کلاس نشسته بودم، متوجه نشدم فایلی باز کرده‌ام و ویدئو پخش می‌کند و صدایش مزاحم بقیه است. به سبک کانادایی کسی بهم چیزی نگفت، مبادا بهم بربخورد. آن‌قدر ساکت ماندند تا متوجه شدم این صداهای مزخرف از سیستم من دارد پخش می‌شود و قطعش کردم و بلند گفتم،‌ سارررری، دیدنت رکنازیز ایتس ماین.
امروز بود، رفتم قهوه ریختم داخل فلاکس و بعد حواسم نبود ظرف کناری هم یک مدل دیگر قهوه است نه شیر. دوست‌هایم خنده‌شان گرفت. بعد شب شد، شب داخل قطار بودم و نگاه کردم ایستگاه کینگ ادوارد بود و چشم‌هایم را یک لحظه به موبایل دوختم و سر بلند کردم و ایستگاه واترفرانت بودم. آخر چطوری چهار ایستگاه جهیده بودم؟ چطور ایستگاه خودم را یادم رفته بودم؟ گیج راه افتادم به سمت قطار دیگری که مرا به خانه برمی‌گرداند و نگران شدم. نگران شدیم و ترسیدم که چرا تازگی‌ها همه‌اش فراموش می‌کنم. چرا همه‌اش غمگینم. چرا نمی‌توانم خودم را پیدا کنم.
سر کلاس استادم اشاره‌ای کرد به اسمم و توجه نکردم. بعد مستقیم سوال پرسید و جواب سر بالایی دادم. گیج بودم، گیج‌تر از همیشه. یعنی هنوز هم ممکن است گیج‌تر از قبل باشم. اتوبوس دیر کرده بود، منتظر ماندم و زیر باران ایستادم و گذاشتم قطره‌های تنهایی تمام تنم را طی کنند. به خانه که برگشتم، غذا خوردم، گذاشتم یک چیزی از اینترنت پخش شود و بعد به آن نقطه رسیدم که تحمل نمی‌توانستم بکنم. یک فایل ورد باز کردم و نوشتم: قطره‌های تنهایی و بعد فقط تایپ کردم.

Friday, January 01, 2016

بعد از این مرگ




آتش می‌کشی بر رنگ دست‌هایت
ایستاده نشسته خمیده بر سطح زندگی‌ات
در قاه‌قاهی به تلخی ته سیگار
در ساعتی گذشته در مدهوشی دردها و رنج‌ها و فراموشی‌ها و
و نشسته بودی در جمع دوست‌هایت
اینجا در آن‌سوی زمین به خودت می‌گفتی مثل گذشته است
همیشه مثل گذشته است.
این شب در تکرار خودش امتداد می‌یافت
سایه می‌انداخت بر روزهایت
تاریک‌ترشان می‌کرد
فشرده‌ترشان می‌کرد
در قلبی که فراموش کرده بود درد می‌کند
فراموش کرده بود فراموشی چه حسی دارد وقتی درد می‌کند
فراموش کرده بود نگرانی یعنی چه وقتی فراموش کرده است درد می‌کند
و دیگر نمی‌فهمید.
خاکستری آسمان را جمع می‌زدی به تاریکی شب اضافه می‌کرد در ساعت‌هایی که
گذرشان را دیگر نه خودت تماشا می‌کردی، نه برای کسی مهم بودند
افسردگی در کنارت نشسته بود، برایت آبجو باز می‌کرد
برایت سیگار روشن می‌کرد که نمی‌کشیدی، می‌گذاشتی فقط دود کند و خاموش بشود
برایت تعریف می‌کرد، ولی گوش نمی‌کردی چون دیگر هیچ اهمیتی نداشت
چون هیچ‌وقت هیچ اهمیتی نداشت.
برگه پاره شده‌ای شده بودی از دفتر وجودی‌ات جدا افتاده بودی
مچاله شده بودی پژمرده شده بودی خطوطت رد باران گرفته بود
پخش شده بود محو شده بود بی‌معنا شده بود هیچ در هیچ در هیچ شده بود
خودت نبودی مچاله‌ای بودی گرفتار باد و باران شده بودی
و دیگر هیچ اهمیتی نداشتی در کل هرگز اهمیتی نداشتی

افسردگی‌ات در کنارت نشسته بود دست بر شانه‌ات انداخته بود از تو می‌پرسید
یادت هست؟

خیابان‌های دود گرفته تهران یادت هست؟
یادت هست رد خون افتاده بود بر زندگی؟
یادت هست همه‌چیز خفه شده بود همه‌چیز مچاله شده بود همه‌چیز پژمرده شده بود؟
یادت هست فرار کردی تا از لکنت‌زبانت نمیری؟ خفه نشوی؟ یکی از آنها نشوی؟
یادت هست فرار کردی تا هیولا نباشی؟
یادت هست فرار کردی تا دروغگوتر نشوی؟

پشت پنجره آسمان خاکستری بود شب بود روز بود فرقی نمی‌کرد.

دوستت پیام فرستاده بود حال افسردگی‌ات را پرسیده بود
نوشته بودی حالش خوب است
نوشته بودی مراقبتش می‌کنی
نوشته بودی دوست صمیمی‌ تو شده است
بخشی از وجودت است
نوشته بود چقدر تو عجیب می‌گویی
نوشته بود کسی این‌طوری از افسردگی‌اش صحبت نمی‌کند

شانه بالا انداخته بودی سر بر شانه افسردگی‌ات گذاشته بودی به پشت پنجره خیره مانده بودی
گذاشته بودی سیگار خاموش بشود گذاشته بودی آبجو گرم بشود
گذاشته بودی صدای تلویزیون باشد ولی گوش نمی‌کردی
گذاشته بودی موبایلت با ساعتی آویخته از صفحه‌اش جلویت باشد، ولی باورش نمی‌کردی
گذاشته بودی همین‌طوری همین‌شکلی احاطه شده در تیرگی باشد همه‌چیز و اهمیتی نمی‌دادی
آخر چه فرقی می‌کرد؟ دیگر چه فرقی می‌کرد؟

کاغذ مچاله‌ای که بیشتر نبودی در باد و باران گم شده بود
دیگر چه فرقی می‌کرد؟ دوست‌هایت را به فقر زندان برده بودند
به فقر جدایی برده بودند. به فقر تحریم و استبداد و خشم برده بودند
خیابان‌های شهرهایت را خشم بی‌پایان پوشانده بود
چشم مردم را بسته بود
دیگر چه فرقی می‌کرد؟ خودشان را دیگر نمی‌شناختند خودت را دیگر نمی‌شناختی
این به آن در شده بود در این دربه‌دری‌هایتان

افسردگی‌ات رفته بود در را بسته بود
صداها را پوشانده بود
پیراهن از تن کنده بود
به آغوش‌ات کشیده بود

این روز از شب گذشته بود
نامی نداشت
نامی نمی‌گرفت
دیگر وجود نداشت
دیگر نبود
نبود.