Monday, December 31, 2012

بعد از امشب


شیشه مه گرفته بود، قطره‌های باران اریب بر سطح شیشه می‌خورد و رگبار آدم‌ها را به تکاپو وا داشته بود، همین‌جا، ده ساعت مانده به نیمه‌شب. اتوبوس سرعت گرفت، از خیابان‌ پیچید و جلوی پارک اصلی شهر پیش تاخت. به چینش سنگ‌های مرمر خیره بودم و فکر می‌کردم این شهر زمستان‌اش مانند بهارهای مشهد است. چشم‌هایم را بستم و ذهنم تا دوردست شهر را رفت، احاطه شده در کوه‌هایی پوشیده از درخت ختم به برف می‌شدند در دورِ دوردست و خانه‌ها و شیروانی‌ها، مه و ابر و رطوبت همیشگی. یک جایی احساس کردم دارم خفه می‌شوم، از اتوبوس زدم بیرون، به دوستم زیرلب گفتم چیزی لازم دارم و از نم نمِ باران وارد فروشگاه بزرگ نزدیک خانه شدم، گیج از جمعیت گذشتم، شلوغ بود، آدم‌ها برای شبِ سال نو خرید می‌کردند. حوصله نداشتم و فقط چیزی که لازم بود را برداشتم زدم بیرون.
هر سال تقویم چند بار عوض می‌شود؟ یک بار به شمسی، یک بار به قمری، یک بار به میلادی. امسال به تقویم اینکا هم یک بار عوض شد، یک دنیا تمام شد، یک دنیا شروع شد. آدم‌ها فکر می‌کردند تمام می‌شود باید بمیریم. نمی‌دانستند تمام می‌شود هم باز باید زندگی کنیم. این هست، زندگی، باید بگذرد، بعد از هر بار تمام شدن‌اش باز می‌گذرد و تکرار می‌شود حتی پوست هم نمی‌اندازد آدم فکر کند چیزی تازه شده، فقط خشک‌تر می‌شود و چروکیده‌تر.
هفته‌ی دیگر می‌شود صد و بیست شبانه‌روز. از لحظه‌ای که از تهران خارج شدم و دیگر ایران نیستم. دیگر ایران نخواهم بود. شاید... برای همیشه، البته. من عادت دارم بروم، خداحافظی نصفه‌نیمه‌ای بکنم و بروم و دیگر نباشم. سوار شده باشم. به یک مرحله‌ی دیگر. یک جای دیگر. آخرِ سر، آسمان ابرهای خودش را دارد و همه جا مشکلات کوچک و بزرگ هست و همه‌ جا زندگی وجود دارد. فقط باید عادت بکنی، عادت بکنی زندگی اینجا هم وجود دارد به شکل‌های خودش.
چند ساعت دیگر سالِ نو می‌شود، سه ساعت دیگر. در اتاقم نشسته‌ بودم فیلم نگاه می‌کردم و حتی حوصله‌ی فیلم نگاه کردن را هم ندارم. حوصله‌ی آدم‌ها را هم ندارم. دارم فکر می‌کنم بی‌خودی شلوغ شده. دارم فکر می‌کنم سال دارد نو می‌شود و هیچ اتفاق خاصی نمی‌افتد. همان خبرهای همیشگی است از بدبختی‌ها و خوشبختی‌ها. هیچ چیزی هم تمام نمی‌شود.
سالِ نو مبارک، هرچند درست نمی‌فهمم چرا باید تبریک گفت.


Friday, December 28, 2012

پسرهای پارک


همیشه بودند اما پاتوق فرق می‌کرد. می‌توانست در یکی از خیابان‌های اصلی پارک باشد یا می‌توانست جایی باشد درست نزدیک به یک ورودی اصلی یا دورتر، جایی پرت، ورای نگاه‌ها اما شب‌ها همیشه بودند. جایی نشسته بودند. از دور متوجه‌شان می‌شدم. نزدیک‌تر می‌شدم. احساس آشنایی می‌کردم. مهم نبود همدیگر را می‌شناختیم یا نه اما لبخند می‌زدیم. ما همجنسگرا بودیم یا اصلاً مهم نبود چه اسمی داشته باشیم، چی باشیم، ما مثل همدیگر بودیم، ما از بدن همجنس خودمان لذت می‌بردیم، واقعاً این وسط مهم است چه برچسبی بر روی آدم بزنند؟
همه‌چیز از اینترنت شروع شد. من با یکی آشنا شدم بعد با یکی دیگر و بالاخره سر از پارک درآوردم. پارک دراندشت بود، چند کیلومتر مربع درخت و خیابان‌کشی و فضای سبز و اصلاً عجیب نیست گروهی پسر جایی جمع شده باشند. البته ما عجیب بودیم، با لباس‌هایمان، با آرایش‌هایمان و مهم‌تر از همه، با نگاه‌هایمان. دستِ خودمان نیست، نخواهد بود، هروقت کسی رد بشود، بوی بدنش، نگاهش، طرز حرکت، چشمان ما را با خودش می‌برد و زیرلب همزمان تفسیرمان هم بلند بود.
من از پارک پسر یا مرد بلند نمی‌کردم. مساله این نبود که برایم جالب نباشد یا اوخ باشد یا هر چیز دیگری، یا بخواهم خودم را بگیرم، برای من همیشه مهم بود با یک پسر گی بخوابم. باید مطمئن می‌شدم او گی است، باید بدنش را بو می‌کشیدم و مطمئن می‌شدم غریبه نیست. از استریت‌ها، از بای‌سکشوآل‌ها، می‌ترسم. نمی‌دانم چرا، ولی وقتی حتی فکر کنم می‌خواهند به بدنم دست بکشند، عصبی می‌شوم. من مال هرکسی نبودم، مال هرکسی نمی‌شوم. بدن یکی مثل خودم را می‌خواستم و آن بدن را البته، دیوانه می‌کردم با بدن خودم.
نه اینکه از سکس بدم بیاید یا عفیفه‌ی باکره باشم، هیچ‌کدام از این‌ها نمی‌تواند باشد. ولی پسرهای پارک و خود پارک، برای من سکس نبود. برایم آرامش بود. خانه‌ی امن بود، دور از خانواده، دور از جامعه. جمع می‌شدیم، حرف می‌زدیم،‌ می‌خندیدیم. انگار از پرده‌ای می‌گذشتیم و وارد سرزمین پریانِ خودمان می‌شدیم. اینجا کسی غریبه نبود. آرامش اینجا ولی غریبه بود، موقتی بود، تمام می‌شد. از پرده رد می‌شدی به شهر خودت باز می‌گشتی، به خانواده‌ات باز می‌گشتی. اگر مثل من خوشبخت‌تر بودی، به اتاق‌خواب خودت فرار می‌کردی.
حالا زمان گذشته است. دیگر ایران نیستم. بودم هم دیگر پارک، پارک قدیم نبود. آخرین بار رفتم، ته دلم گفتم او... او ایران نبود. گفتم او... او از شهرمان رفته بود. گفتم او... معتاد شده بود و دیگر روح‌ نداشت. فقط اندکی مانده بودند و آدم‌های جدید. فضای امن من شکسته بود و فقط خاطره‌های گذشته به چشمم می‌آمد. جنون نسل جدید را نمی‌توانستم تحمل کنم. دریدگی‌شان را. عجله‌شان را. دویدن‌شان سمت نابودی را.
ولی همین چهار سال پیش، یک تابستان بود، هر سرشب یکی تماس می‌گرفت می‌پرسید پارک می‌آیی؟ می‌گفتم تا نیم ساعت دیگر. بعد پارک بودم و ما یک قسمت از پارک را تصاحب کرده بودیم. یک وسیله‌ی بازی بود، از این‌ها که سوار می‌شوند و پدال می‌زنند و ارتفاع می‌گیرند. ما جلوی آن را فتح کردیم. بعدها آن وسیله را کندند و دکه‌های فروش نوشیدنی و تنقلات را کندند و نیمکت‌های آنجای پارک را کندند. من یادم نمی‌رود آخرین بار رد شدم از آن خیابان نفس عمیق کشیدم فکر کردم صداها هست همین‌جا ما بودیم همین‌جا نشسته بودیم حرف می‌زدیم و کمی جلوتر گروه دوستان خودم را می‌دیدم و تا به آن‌ها برسم، با این و آن سلام می‌کردم و غریبه‌ها دید می‌زدند این کیست آمده. نفس عمیق کشیدم هرچند روبه‌رویم فقط ردی از ویرانی‌ها نقش بسته بود و سرمای نزدیک به نیمه‌شب.
وقتی از ایران می‌روی، با خودت گذشته را می‌آوری. توی چمدان‌های گنده، دور خودت می‌چینی. بعضی‌وقت‌ها انتظارش را اصلاً نداری، پایت می‌خورد به یک چمدان. می‌افتد روزی زمین. گذشته پخش می‌شود جلوی چشمانت و دلت اشک می‌خواهد. تصویرها را برمی‌داری، بعضی‌هایشان کثیف شده‌اند، غبار گرفته‌اند، بعضی محو شده‌اند، کامل نه، ولی محو شده‌اند. صداها شکسته است، صورت‌ها تکه است. ولی گذشته وجود دارد و تو می‌نشینی وسط‌اش و فکر می‌کنی به تمام روزهایی که گذشته است و دلت بیشتر می‌شکند.

Sunday, December 23, 2012

شعر شعار - چهارشنبه‌ی اندوه


توضیح: من چقدر عصبانی بودم. خبر را تلفنی شنیدم، یادم نیست حتی از کی. ولی عصبانی بودم. دفتر کارم تمام نشده بود و در مترو ولیعصر منتظر رسیدن قطار بودم و آدم‌ها را نگاه می‌کردم و طول ایستگاه را می‌رفتم و برمی‌گشتم. تلفن داشتم، داد کشیدم. این را بعد نوشتم، همان شب. عصبانیت هولناکی دارد. ولی چهارشنبه اندوه بود. هاله سحابی را در تشییع جنازه‌ی پدرش کشته بودند. 13 خرداد 1390 بود. بعدها دیگر «شعر شعار» ننوشتم. شعر عصبی ننوشتم. این آخرین‌شان بود.

شکل نامعلومی آه‌ها به خیابان‌ها شکل می‌دهد
پیچ‌وتاب می‌خورند کنار هم صورت‌های ما در طول این مسیرهای
ایستاده   نشسته    در انتظار مانده
در شکل‌های مختلفی از گوشی‌های تلفن‌همراه
در شکل‌های مختلفی از سیگارها
در شکل‌های مختلفی از روزنامه‌ها
(امروز صبح
عکس تو را هم چاپ کرده‌اند
در کنار دسته‌گلی از کلمات دروغ
و لبخند هم می‌زنی
لبخندهای گرم هم می‌زنی)
در شکل‌های مختلفی از هدفون‌ها
(و بدن تو را با خون غسل می‌دهند
بدن تو را با ضربه‌های باتوم غسل می‌دهند
بدن تو را با فحش غسل می‌دهند
بدن تو را که موم‌گرفته‌ی سکوت‌ها
لبخندهای گرم می‌زد
غسل هم می‌دهند)
در شکل‌های مختلف سکوت‌ها
نگفتن‌ها
در خیابان‌هایی لبریز پانتومیم زندگی خورده
زندگی    بر پایه‌های دقیقه‌های حرکت قطارهای مترو
حرکت اتوبوس‌های بی‌آر‌تی
تنظیم شده          دنبال شده           جامانده

من
من جا مانده بودم
این قطارتان به جایی نمی‌رفت
من میان انسان‌هایی ناشناس           در میان انسان‌هایی سنگ
غریبه‌تر ایستاده بودم
می‌خواستم برقصم             جیغ بکشم           لباس‌هایم را جر بدهم
ولی خیابان                      خیابان پیچ خورد
تلوتلو خوردند                   قطار رفت
انسان‌ها به درب قطار آویخته بودند
انسان‌ها به ابهت باشکوه دودهای تهران آویخته بودند
من جا مانده                    بر این سکوی خالی

(تو بگو خدایی نیست جز خدای یگانه
بگو خدایی نیست جز این تکه عکس پاره
تو
تو بگو جنازه‌ات را به‌کدام سو ببرند
تا از نگاه‌های مهبوت         دور بماند؟
بگو جنازه‌ات را به کدام خداشان بسپارند
تا فراموشی بگیرد
طعم مرگ‌ات؟
بگو چه دروغ تازه‌تری بخوانند
چه دروغ دیگری ببافند
تا دفن شبانه‌ات    معنایی بدهد؟
بگو خدایی نیست جز خدای یگانه
بگو خدایی نیست جز او)

تلوتلو خوردند
سکوی خالی با هوایی مسموم از کولرهای وزوز
منگ‌ترم کرده بود
و صدایی قدم‌هایی نزدیک‌ام می‌شدند
من جا مانده بودم              من تلوتلو نخورده بودم
من هدفون‌ام را از گوش‌هایم برداشته بودم
این شهرتان صدا ندارد
این آدم‌هاتان لبخند ندارند
من می‌ترسم
(جنازه‌ی تو را از دست خانواده‌ات بلند می‌کنند
جنازه‌ي تو را به آمبولانس خودشان می‌کشانند
در این چهارشنبه‌ی اندوه که صدا
صدای قهقهه‌ی شغال‌های عمامه‌پوش است
صدا
صدای قهقهه‌پوش گارد سپاه پاسداران است
صدا
سکوت تهران است ایران است جهان است
و تو را یک بار دیگر می‌کشند می‌کشند می‌کشند می‌کشند
و مگر تمام می‌شوی؟                     تمام می‌شوی؟)

من گریه کرده بودم
بر برگ‌برگ کتاب‌هایی سانسور می‌شدند
برگ‌برگ لحظه‌هایی سانسور می‌شدند
بر دانه‌دانه آدم‌هایی سانسور می‌شدند
من گریه کرده بودم
و ابراهیم و محمد و مسیح و موسی و نوح و یعقوب
سانسور شده بودند
که اشتباه بود
نفس کشیدن اشتباه بود
علی اشتباه بود
محمد اشتباه بود
ابراهیم اشتباه بود
مارکس اشتباه بود
هیتلر اشتباه بود
گاندی اشتباه بود
همه‌مان همه‌مان همه‌مان همه‌مان اعتراف کرده بودیم
که اشتباه بود اشتباه بودی اشتباه بودم اشتباه بودیم
اشتباه اشتباه اشتباه اشتباه اشتباه اشتباه

آه‌های پیچ‌وتاب خورده‌ی خیابان‌ها خیابان‌ها خیابان‌ها من گام بر می‌داشتم
بر تکه پاره عکس‌های آویخته بر ساختمان‌ها بر خدا بر ایدئولوژی بر اسلام
تا به درب خانه‌ برسم خانه در باز بشود خانه نفس‌هایی باشد از لحظه‌هایی دور از همه‌چیزتان
همه‌چیزتان همه‌چیزتان همه‌چیزتان لبخند بزنم
(جنازه‌ی تو را به تاریکی شب می‌برند)
لبخند بزنم
(جنازه‌ي تو را می‌برند)
در این چهارشنبه پنج‌شنبه جمعه شنبه یک‌شنبه دوشنبه سه‌شنبه
در این چهارشنبه‌ی اندوه
اندوه



Saturday, December 22, 2012

پناهندگی در چراغ


سردبیر چراغ، رامتین شهرزاد: شماره‌ی بهمن ماه «چراغ» پرونده‌ای کوچک با موضوع «پناهندگی» خواهد داشت. سه مطلب آن قطعی هستند ولی باید آماده بشوند. یک، مقاله‌ای به‌نسبت مفصل از پناه‌جوی ایرانی مقیم ترکیه و دوم مصاحبه‌ با ساقی قهرمان و درنهایت یک جزوه‌ی کوچک شامل اطلاعات مرتبط به پناهندگی از طریق کشور ترکیه. آگهی مصاحبه را بعد از این متن، در صفحه‌ی «چراغ» در فیس‌بوک خواهید دید. سوال‌ها از طریق اینترنت جمع‌آوری شده و توسط یک پناهجو از ساقی قهرمان پرسیده خواهد شد. فایل صوتی در کنار متن مصاحبه در مجله منتشر می‌شود. در کنار آن، مجموعه‌ای کوچک از اطلاعات مفید در مورد پناهندگی عرضه خواهند شد. ولی باید متن‌های دیگری به این پرونده اضافه بشوند و ما فقط تا هفتم دی ماه فرصت داریم. نظر شما چیست؟ چه کار دیگری می‌توان در این میان انجام داد؟

--------------------------------------------

ابزارهای جدید، مانند رسانه‌های اجتماعی، برای «چراغ» اهمیت بسیاری دارند. چون از دل صفحاتی مانند همین صفحه، ما می‌توانیم در فضایی به‌نسبت امن با خوانندگان خودمان در ارتباط باشیم و همچنین می‌توانیم از آن‌ها برای کارهایمان الهام بگیریم. قرار است «چراغ» هر ماه، یک مصاحبه با یکی از چهره‌های فعال در زمینه‌ی امور اقلیت‌های جنسی داشته باشد. اولین چهره، «ساقی قهرمان» خواهد بود و موضوع مصاحبه، «فراز از جامعه و درخواست پناهندگی از طریق ترکیه یا موارد مشابه» است. هرچند نمی‌خواهیم سوال‌ها، سوال‌های محدود شده به یک روزنامه‌نگار باشند، می‌خواهیم سوال‌ها از طریق این صفحه به ما پیشنهاد بشود. ما سوال‌ها را جمع‌آوری کرده و آن‌ها را به رای خواهیم گذاشت. بین هفت تا شانزده سوال نهایی انتخاب شده و یکی از دوستان پناهنده‌، این سوال‌ها را از ساقی قهرمان خواهد پرسید. نتیجه در قالب یک فایل صوتی و یک فایل مکتوب، در اختیار خوانندگان ما قرار خواهد گرفت. به‌نظر شما باید چه سوال‌هایی را از ساقی قهرمان بپرسیم؟ سوال‌های شما در مورد پناهندگی چیست؟

Thursday, December 20, 2012

روزگار اینترنت






دومین شماره‌ی اقلیت را از این لینک
دانلود کنید
در صفحه‌ی 35 می‌توانید مقاله‌ی من با عنوان
روزگار اینترنت
را نیز بخوانید
ممنون

یلدا بازی - کیا


خب! رامتین برام ایمیل زده که بیا از این کارا بکنیم و پنج تا چیز بنویسیم. ولی کلن من بلد نیستم موضوعات ذهنم رو دسته‌بندی کنم پس همینجوری درهم می‌نویسم. یک چیزی هست که جاش خیلی می‌سوزه الان. خیلی
خیلی خیلی می‌سوزه الان. من از صبح خونه تنها بودم. وقتی بیدار شدم گفتم فاک به این شانس یه جوش گنده زده بود گوشه‌ی دماغم. بعد من این چند وقته یاد گرفتم که فقط به چیزهای خوب فکر کنم. انرژی مثبت داشته باشم. کلن تصمیم گرفته‌ام که خوشحال باشم. به‌نظرم از یک جایی به بعد خوشحال بودن انتخابی هست. تو انتخاب می‌کنی که خوشحال باشی و خوشحال می‌شی. آدم ها رو یه جور دیگه می‌بینی، آهنگ‌ها رو یه جور دیگه گوش می‌کنی، توی پتوی چهارخونه ی زرد- سبز- قرمزت مچاله می‌شی و به چیزهای خوب فکر می‌کنی.
خیالبافی می‌کنی و هیچ‌چیز رو جدی نمی‌گیری. پس بدون هیچ برنامه‌ریزی قبلی‌ای نشستم تا کل بدنم رو اپیل کنم. کل بدن اپیل می‌دونی یعنی چی؟ یعنی تمام موهای بدنت رو از ریشه بکنی! البته که من اصلن مثل رامتین
پشمالو نیستم! یک کم مو. ها ها! یادش بخیر با رامتین رفتیم توی اون خیابونه که فقط چیزای برقی می‌فروخت و دلار. یه چیزی خریدیدم که این همه موهای رامتین رو ناپدید کنیم. بادی شیور بود اسمش؟ قرار بود از یه بییر یک توئینک بسازیم! یادش بخیر. راستی من گفتم رامتین برو گوشت رو دو تا سوارخ بزن گوشواره‌ی کوچولو بنداز. نمی‌دونم رفت یا نه. حتمن که نرفته!
اگه این کاره رو بکنه که همه‌جا جار می‌زنه. به خودم برسیم: وقتی موها ناپدید می‌شن خودم احساس خیلی خوبی دارم. بعد غروب یکی که خیلی دوستش دارم بهم گفت که فیلم آرگو داری؟ منم گفتم که آره بیا خونمون بگیر.  تا حالا خونمون نیومده بود. منم خوشحال! بدن رو که اپیل کرده بودم، حموم هم رفته بودم، دو روز قبل هم رفته بودم آرایشگاه موهام رو مدل آندر کات زده بودم، بعد از حموم هم اون جوش گنده رو با کرم ناپدید کرده بودم و کاملن برای هر چیزی، دقیقن هر چیزی آماده بودم. سه ساعت نشستم اتاقم رو تمیز
کردم. حتا توالت هم کلی شستم و برق انداختم. بعد به من زنگ زد گفت تا نیم ساعت دیگه می‌یام. چند دقیقه بعد زنگ خونمون زد دیدیم مامان بزرگم تنهایی اومده! یعنی می‌خواستم بگم مادر جون می‌شه این همه راه که اومدی برگردی تو رو خدا من برنامه دارم واسه خودم! کسی هم خونه نیست برو خونه‌ی بچه‌های دیگت اینجوری شب چله خوش نمی‌گذره بهت ها. بعد رفتم سر خیابون فیلم رو دادم بهش و گفتم که ببخشید مهمون سر زده اومده خونمون. الان مادر جون نشسته جلوی تلویزیون بهم می‌گه یه سریالی هست که از کانال یک می‌بینه خیلی قشنگه یه پسری هست عاشق یه دختره شده که خانوادش ناجوره و اصلن به هم نمی‌یان. هر چی می‌زنیم کانال یک شروع نشده مادر جون می‌گه همیشه همین موقع‌ها شروع می‌شد. به جاش قرائنی درس قرآن گذاشته. می‌گه شاید ویژه برنامه شب چله هست. خلاصه داریم جلوی تلویزیون چس فیل می‌خوریم و پی‌ام‌سی داره آهنگای سال چهل و دو رو نشون می‌ده. تازه ساعت هشته، ولی خب باز هم حالم خوبه.

یلدا بازی - اِل


یک خواهرزاده‌ی خوب دارم که یک‌وقت‌هایی با هم زیاد حرف می‌زنیم و غذاهای خوبی هم می‌پزد و من خوراک مرغش را خیلی دوست دارم. رامتین من را دعوت کرد به بازی شب یلدا و من از همین حالا تصمیم گرفتم هیچ کلمه‌ای را پاک نکنم و هیچ جمله‌ای را اصلاح نکنم. نمی‌دانم اعتراف یعنی چه و آیا آدمی می‌تواند از لایه‌های پوشاننده‌ی خود بگذرد و به یک دشت وسیع برسد یا نه ولی می‌دانم که بسیار غمگینم و این غم می‌تواند دلیل خاصی هم نداشته باشد شاید بهتر است بگویم در حال پذیرش دنیایی هستم که نمی‌شناسم‌اش چون گاهی فکر می‌کنم یک‌جایی توی یک سیاره‌ای یک پنجره دارم که یک میز پشت آن است از چوب خوش‌تراش بلوط و من آن‌جا را ترک کرده‌ام. خب بهتر است اعتراف‌ها را ردیف کنم.
اعتراف اول مربوط می‌شود به وقتی که از گرایش جنسی خودم مطلع شدم . . در واقع من هیچ‌وقت از گرایش جنسی خودم مطلع نشدم چرا که شما وقتی مطلع می‌شوید که از آن بی‌خبر هستید ولی وقتی که چیز عجیبی در کار نباشد شگفت‌زده نمی‌شوید فقط نام‌ها تغییر می‌کنند. من وقتی از کلمه‌ها و نام‌گذاری‌ها سر در آوردم به ال گفتم: فقط همین؟ و بعد خندیدم چون هیچ‌چیز عجیبی نبود چون نمی‌توانستم خودم را طور دیگری تصور کنم. خب، این منم ولی وقتی از یک‌چیزهای دیگری سردر آوردم خیلی تعجب کردم مثلن این‌که من هیچ استعدادی در تعریف جوک ندارم و هیچ روحیه‌ی شوخ‌طبعی ندارم و هیچ‌وقت نتوانسته‌ام یک شوخی درست و حسابی کنم و کسی ناراحت نشود. این باعث تعجب من است. یک بار دیگر هم تعجب کردم وقتی از زنی پرسیدم که چرا مرا دوست دارد و یکی از دلایلش صدای من بود. این زن برای اولین بار که این را به من گفت خیلی تعجب کردم چون اعتراف می‌کنم در شانزده‌سالگی یک همکلاسی دبیرستانی ادای من را در آورد و صدایم را مسخره کرد و من همیشه فکر می‌کردم صدای مسخره‌ای دارم. بعد هم که این زن درباره‌ی صدایم این‌طور گفت، زن‌های دیگر هم شروع کردند به گفتن همین موضوع.
اعتراف می‌کنم توانایی تنفر و انتقام را ندارم شاید به این دلیل که در عین این‌که بسیار احساساتم را تحت تاثیر قرار می‌دهد نمی‌توانم منطق نسبی را کنار بگذارم و یا شاید نمی‌توانم فقط از چشم خودم نگاه کنم شاید به خاطر این‌که چشم من من را نسبت به نظرگاهم نامطمئن کرده است.
من به مرگ در آب‌های سرد رودخانه‌ای روان در کنار یک سخره‌ی تیره‌ی زیبا فکر می‌کنم وقتی خزه‌ها کنار بدنم آرام تکان می‌خورند و وقتی تنم مهتابی شده است، ماهی‌ها پوستم را قلقلک می‌دهند. اعتراف می‌کنم که همیشه به این تصویر فکر می‌کنم.
به یک چیز دیگر هم اعتراف می‌کنم که در کودکی با دیدن عکس‌های یک کتاب و آگاه شدن از مراحل شکنجه‌ی یک آدم در زندان به این نتیجه رسیدم که همه نباید این راه را بروند و آن سال‌ها خودم را که کودک بودم گول زدم ولی الان فکر می‌کنم لزومی ندارد به آن مرحله برسیم ولی هیچ گریزی هم نیست.
اعتراف می‌کنم که من در بیست‌وچهار سالگی معنی کس‌خل را نمی‌دانستم و بعد از این‌که فرزانه برایم اس‌ام‌اس داد و این کلمه را نوشت و بعد از او خواستم تا معنی‌اش را بگوید و عصبانی شد، من شروع کردم به یاد گرفتن فحش‌ها ولی هیچ‌وقت فحش‌ها از آدم مراقبت نمی‌کنند آن‌طور که فلامینگو می‌گفت.
نمی‌دانم دیگر به چه‌چیز اعتراف کنم ولی الان که در قطار نشسته‌ام و به رامتین گفتم که این‌بار برای نجات از بدبیاری هم که شده باید به قرار ملاقات برسم، ذهنم بسیار درگیر است چون من آدم‌ها را نمی‌فهمم چون نمی‌دانم خیلی چیزها را من هیچ‌وقت آدم خوبی نبوده‌ام چون آدم نبوده‌ام چون نمی‌فهمم آدم بودن را چون قاعده‌ها را نمی‌دانم و صلاح ندارم دست ندارم حتا کلمه ندارم برای گرفتن معنا اعتراف می‌کنم پنج سال است منتظر کسی هستم (هر کسی که زبانی برای حرف زدن نداشته باشد) که با هم برویم کوه و بشینیم روی قله یا یک تخته‌سنگ، آن قطعه‌ی شش و هشت ابی را گوش کنیم و من سرم را بگذارم روی شانه‌های بی‌جنسیتش و بتوانم گریه کنم بعد برگردم پشت همان میز بلوط خوش‌تراش . .
هیچ‌چیز شگفت‌آوری نیست . . تعجب می‌کنم که آدم‌هایی هستند که چیزی را پرستش می‌کنند کتابی را دوست دارند آن‌قدر که شگفت‌زده‌شان می‌کند . . موسیقی و هر چیز . . هیچ‌چیز آن‌قدر شگفت‌آور نیست که تو را با میخ‌هایش به زمین بچسباند
اعتراف می‌کنم که حتا من بلد نیستم اعتراف کنم پس باید همین‌جا تمام‌اش کنم . . من شب را در قطار خواهم بود ولی یلدای شما مبارک باشد . . بگذارید بتواند شادتان کند . .
خب
من صدرا اعتمادی، مانی، رودابه پرورش، آرمان و ویتا عثمانی را به این بازی دعوت می‌کنم.

Wednesday, December 19, 2012

یلدا بازی



آرش سعدی لطف کرده است و مرا به بازی شب یلدا دعوت کرده. باید پنج مرتبه اعتراف بکنم و پنج نفر را هم دعوت کنم برای اعتراف، یک چیزی است در مایه‌های نمازهای یومیه و پنج تنِ آل عبا. حالا نه اینکه من مذهبی باشم یا دوستان، ولی من حتی ناسیونالیسم هم نیستم و همچنین اعتراف کردن جذاب است. پس اعتراف‌هایم را بشنوید:
اول من یک آدم نیستم، یک آدم فضایی هم نیستم، یک گربه‌ام. پنجول هم می‌کشم و فضول هم هستم و میو هم می‌کنم. میو.
دوم اولین بار که فهمیدم گی هستم، بچه بودم، هنوز دبستان هم نمی‌رفتم، مهمان داشتیم و مهمان‌مان دو تا پسر داشت و من نمی‌توانستم از یکی از پسرها چشم بردارم و بعد ما در حیاط خانه‌مان حوض گنده داشتیم و آن‌ها شنا کردند و بعد مامان پسره او را برد زیرزمین آنجا دوش داشتیم و من هم مخفیانه رفتم از پشت دیوار نگاه کردم پسره لخت بود و هیچی تن‌اش نبود و دوش می‌گرفت و من اجزای بدن‌اش یادم نمی‌رود.
سوم من دوست دختر هم داشتم. وقتی فهمید واقعاً چی هستم، خیلی گریه کرد و من هیچ‌کاری نمی‌توانستم بکنم. دل‌اش را به بدترین شکل ممکن شکسته بودم. توی خیابان گریه کرد و رفت. همیشه کابوس می‌بینم این را. تقصیر من بود؟ جامعه‌ام می‌خواست من یک شکل مشخصی زندگی کنم ولی نمی‌توانستم. همیشه وقتی به دوست دخترم فکر می‌کنم، فکر می‌کنم چه آدم بدی هستم من.
چهارم من فرشته نیستم، اهرین هم نیستم. کلاً هیچ چیز خاصی نیستم و از برچسب زدن روی همه‌چیز زندگی و رابطه و دوستی و سکس، حوصله‌ام سر می‌رود. واقعاً هیچ‌کدام‌شان آن‌قدرها هم مهم نیستند. نمی‌توانند باشند. همه‌چیز در این زندگی، خیلی، خیلی ساده‌تر از چیزی است که فکرش را کرده‌ایم.
پنجم دوست پسرم منو می‌کشد، ولی من تا پنج سال پیش، خیلی دلم می‌خواست پورن استار بودم.

پنج تن آلِ عبا عبارت می‌شوند از یک عدد آدمخوار، یک عدد امید، یک عدد کیا، یک عدد الهام و یک عدد سینا معروف به فنچ. لطفاً هر کدام نمی‌خواهید در وبلاگ خودتان بنویسد یا کلاً وبلاگ‌تان را دیلیت کرده‌اید، همینجا اعتراف کنید. مرسی.

هفتادمین شماره‌ی مجله‌ی چراغ






شماره‌ی هفتاد در انتظار شماست

Sunday, December 16, 2012

شروعی دوباره


قدم اول: ماه‌نامه‌ی اینترنتی «چراغ» دوباره خواهد آمد. بعد از یک وقفه‌ی نه چندان کوتاه. مجله‌ی سازمان ایرکو با مدیرمسئولی «ساقی قهرمان» را در دوره‌ی جدید انتشار، «رامتین شهرزاد» سردبیری خواهد کرد. رامتین شهرزاد پیش از این وبلاگ «پسرهای کوچه پشتی»‌ را در کارنامه‌ی خود داشت، همچنین انتشار چهار شماره‌ی از مجله‌ی «چراغ» و چند ای‌بوک. از شب یلدا منتظر رسیدن «چراغ» باشید: اول دی ماه در یک وب‌سایت جدید، با طراحی جدید و امکانات جدید «چراغ» به دیدارتان خواهد آمد. 
قدم دوم: از سال 2005 میلادی ماه‌نامه‌ی اینترنتی «چراغ» نگاهی به جامعه‌ی دگرباش ال‌جی‌بی‌تی‌کیو ایرانی بوده است و امیدوار هستیم در روند جدید هم همین نگاه حفظ بشود تا «چراغ» خانه‌ای برای دگرباشان جنسی ایران باشد و همچنین صدایی برای ما بماند. هرچند یک ضعف اساسی در گذشته‌ی مجله وجود داشته است: مجله همیشه متکی به فرد عمل کرده و پیش رفته است، در نتیجه با آمدن و رفتن چهره‌ها، مجله دوره‌های سکون را هم گذرانده است. باید کاری کرد که مجله، رویکردی گروهی داشته باشد و گروه‌، برای مجله تصمیم بگیرد و همچنین گروه، به رفتن اعضای قدیم و آمدن اعضای جدید، روی خوش نشان بدهد. می‌دانید برای رسیدن به یک فعالیت گروهی، اول از همه به چه چیزی احتیاج است: به اعتماد سازی. اعتماد سازی به‌بتدریج شکل خواهد گرفت و یک اصل اساسی آن، انتشار منظم مجله خواهد بود. «چراغ» به کمک شما احتیاج دارد تا چراغی برای همه‌ی ما باشد. منتظرتان هستیم.
قدم سوم: تلاش‌های گوناگونی در عرصه‌ فرهنگ وابسته به فضای مجازی اینترنت در سال‌های گذشته صورت گرفته تا ذهنیت ایرانیان را نسبت به درک وضعیت موجود جامعه‌ی خود آماده بسازد. این وضعیت خواه سیاسی، اجتماعی یا فرهنگی، نیازمند گسترش بحث‌ها و اندیشه‌هاست و یکی از زمینه‌ها، وضعیت اقلیت‌های جنسی در جامعه‌ی فارسی‌زبان است. جامعه‌های فارسی‌زبان، با باورهای مذهبی خود همیشه مانعی در گسترش خواسته‌های جنسی و هویتی اقلیت‌های خود بوده است. سازمان ایرکو و مجله‌ی اینترنتی چراغ در سال‌های گذشته تلاش داشته است تا این وضعیت را بهبود ببخشد. یعنی به دگرباشان جنسی کمک کند تا هویت خود را یافته و برابر واقعیت خود زندگی کنند حتی اگر این روند به‌معنای مهاجرت به کشوری دیگر باشد همچنین تلاش کرده‌ایم تا درک خانواده‌ها و جامعه نسبت به این اقلیت‌های جنسی (گی‌، لزبین، ترنس، دوجنس‌گرا و غیره) افزایش یابد. در راستای همین اهداف، می‌خواهیم قدم دیگری برداریم و به کمک شما در زمینه‌ی مشاوره و نظر احتیاج داریم، همچنین نیازمند کمک‌های بیشتر شما از نظر حضور در فعالیت‌های سازمان (نوشتن مقاله، پیشنهادهای مرتبط به چراغ و غیره) هستیم، هرچند حضور شما می‌تواند با نامی مستعار صورت بگیرد.
قدم چهارم: «چراغ»‌ دیگر یک فایل پی‌دی‌اف نخواهد بود. وب‌سایت جدید، بتدریج امکانات جدید را در اختیار خواننده‌ی قرن بیست و یکمی خود قرار خواهد داد. ابتدا، ما نسخه‌ی مخصوص موبایل و نسخه‌ی اچ‌تی‌ام‌ال را در یک وب‌سایت مدرن برای خواننده‌هایمان پیش‌بینی کرده‌ایم. وب‌سایتی که بتدریج نقص‌هایش رفع خواهد شد. همچنین امکانات جدیدتری نیز برای خوانندگان ما مهیا شده‌اند: امکانات مولتی‌مدیا. بتدریج تصویرها، صداها و فایل‌های تصویری را نیز در کنار انتشار مجله، عرضه خواهیم کرد. منتظر یک «چراغ» جدید باشید.
قدم پنجم: ماه‌نامه‌ی اینترنتی «چراغ» دو خواننده‌ی اصلی در رویکرد جدید خودش را هدف قرار داده است:‌ ابتدا اعضای اقلیت‌های جنسی فارسی‌زبان در سرتاسر جهان و سپس خانواده‌ها و دوستانی که عضوی از اقلیت‌های جنسی را در خود دارند. مجله‌ی «چراغ» به هیچ عنوان «سانسور» نخواهد داشت اما باید محتاط و مراقب قدم بردارد. مجله برای خوانندگان گوناگون است و باید سلیقه‌های مختلف در مجله، مطالبی برای خواندن بیابند. همچنین مجله باید مراقب امنیت نویسندگان و خوانندگان خود باشد. برای همین، احتمال این وجود دارد که برخی مطالب از انتشار در قالب مجله کنار گذاشته شده ولی در دیگر فضاهای اینترنتی منتشر بشوند. بیشتر از هر چیزی، باید مراقب امنیت خودمان باشیم. ما همیشه در خطر هستیم: خطر حکومت‌(هایی) که دگرباشان جنسی را تحمل نمی‌کنند و همچنین خاطر جامعه (در شکل‌های کوچک و بزرگ خودش) که فوبیاهای مختلف را نسبت به ما دارد. به‌نظر شما ما باید در این میان چه رویکردی را پیش بگیریم تا سانسوری هم اتفاق نیافتد؟
قدم شaم / سردبیر، رامتین شهرزاد: آذر ماه به نیمه‌ی خودش رسیده است و مجله مراحل آماده‌سازی خودش را طی می‌کند. برای انتشار مجله به شکل منظم و ممتد آن، باید از یک زمان‌بندی منظم استفاده کرد. مثلاً، هفتمین روز هر ماه به تقویم شمسی، مطالب مجله جمع‌آوری شده و دیگر مطلب جدیدی به آن اضافه نمی‌شود. این شماره یک مطلب دیر رسید و از این شماره جا ماند. مطالب جمع‌آوری شده بعد از آنکه رسم‌الخط‌شان منظم می‌شود، مخصوصاً از دیدگاه نیم‌فاصله، در تیم سردبیری مجله بررسی می‌شوند. فعلاً این تیم یعنی من و ساقی قهرمان اما در آینده قرار است یک تیم سردبیری پنج تا هشت نفره این بررسی‌ها را انجام بدهند. مشکل اصلی کمبود فضا است، البته در شماره‌ی 70، یعنی شماره‌ای که در راه است، این مشکل مشهود نیست اما در تمامی شماره‌ها به هیچ عنوان تعداد صفحات مجله از 64 رد نخواهد شد. مجله با نرم‌افزار این‌دیزاین طراحی می‌شود و هر صفحه‌ی مجله بین 600 تا 800 کلمه را در خود جای می‌دهد، هرچند تعداد عکس‌های بسیار بیشتری نسبت به قبل، در مجله کار خواهد شد. این شماره یک داستان را با یک مقاله عوض کردیم، داستان برای انتشار به گیلگمشان رفت و مقاله از شماره‌ی بعدی به این شماره رسید. همچنین یک شعر را گذاشتیم برای ویژه‌نامه‌ی شعر و داستان که در نوروز سال 92 منتشر خواهد شد. هم‌زمان طراحی اولیه‌ی وب‌سایت مجله تمام شده است. تا بیستم و پنجم آذر ماه، پی‌دی‌اف مجله آماده است و هم‌چنین وب‌سایت. بارگذاری مطالب شروع خواهد شد، همچنین در این فاصله تعدادی از مطالب تبدیل به فایل‌های صوتی می‌شوند. نسخه‌ی آزمایشی مجله تا 48 ساعت قبل از شب یلدا باید روی وب‌سایت ما باشد و شب یلدا، وب‌سایت و مجله روبه‌روی چشمان خوانندگان قرار بگیرد. در تئوری ساده است ما در عمل می‌تواند یک مشکل کوچک کار را به تاخیر بیاندازد. امیدوارم هیچ‌ مشکلی پیش نیاید و کارها همان‌طور که تا الان به‌خوبی پیش رفته است، بعد از این هم به خوبی و خوشی پیش برود.
قدم هفتم / سردبیر، رامتین شهرزاد: «چراغ» درحقیقت هفتادمین شماره‌ی خود را در شب یلدا (جشن باستانی ایران) منتشر  می‌کند و این شروعی خواهد بود برای انتشار مجدد و مرتب مجله ما درعمل این شماره مقدمه‌ای است برای گام‌هایی بلندتر. اول از همه،‌ یک وب‌سایت مدرن و مولتی‌مدیا به امکانات مجله اضافه شده است، دوم مجله از امکانات شبکه‌های اجتماعی (فیس‌بوک، تویتر، گوگل‌پلاس) سود می‌برد تا مستقیماً با خوانندگان خود در ارتباط باشد و فقط منتشر کننده‌ی مطالب نباشد، بلکه بشنود و بتواند همپای خواسته‌های خوانندگان خود پیش برود. همچنین این شماره، مقدمه‌ای است بر ستون‌های ثابت مجله، ستون‌هایی که در شماره‌های آتی، مجله را به هدف نهایی خود نزدیک‌تر می‌کنند. تا «چراغ» مجله‌ای امروزی و اوپن‌سورس برای خواننده‌ای قرن بیست و یکمی بشود. به سلامتی آینده
قدم هشتم / سردبیر، رامتین شهرزاد: برای رسیدن به آینده، باید هدف مشخص کرد و گام به گام به‌سمت آن هدف پیش رفت. البته، برای آینده‌ی «چراغ» هم هدف مشخص شده است و یکی از این هدف‌ها، رسیدن به نسخه‌ی «چاپی» مجله است البته در تیراژ محدود. به همین دلیل، تعداد صفحات مجله هیچ‌وقت در یک سال آینده، از 64 صفحه بیشتر نمی‌شود. هرچند مجله طوری طراحی شده است تا هر خواننده‌ای بتواند توسط یک دستگاه پرینتر رنگی یا سیاه‌ و سفید، کلیت مجله یا صفحات موردنظر خودش را انتخاب کرده و پرینت بگیرد. هرچند ما می‌دانیم خوانندگان اصلی ما در اینترنت خواهند بود و خوانندگان اصلی ما مجله را بیشتر از اینکه حتی در فایل پی‌دی‌اف آن بخوانند، بیشتر در نسخه‌ی اچ‌تی‌ام‌ال خواهند دید، جاییکه هر مقاله برای خود یک صفحه‌ی مشخص و متمایز در وب‌سایت مجله دارد. به نظر شما این روند درست است؟ لطفاً پیشنهاد بدهید.
قدم نهم / سردبیر، رامتین شهرزاد: در شماره‌ی هفتاد «چراغ» دو ستون با موضوع مذهب و همجنس‌گرایی و اسلام و همجنس‌گرایی باز شده‌اند. موضوع حساسی است و در هر دو ستون مجبور شده‌ایم از نام‌های مستعار استفاده کنیم. دو نویسنده در این موضوع کار می‌کنند، یکی خواننده‌ای است حرفه‌ای در زمینه‌ی مذهب و همچنین انسانی است بدون تعصب‌های کلاسیکِ مذهبی، با زبانی ساده می‌نویسد و بیشتر متمرکز بر زندگی خود و انسان‌های اطراف خود است و قرار است در سلسله یادداشت‌های خودش، بحث‌ها و نظریه‌های مختلفی را مطرح کند. نویسنده‌ی دوم از خانواده‌ای مذهبی آمده است، طولانی می‌نویسد و یادداشت او لبریز از اصطلاحات و زبان دانشآموختگان اسلامی است. هر دو نویسنده، نگران هستند. از یک سو در موضوع حساس مذهب و همجنس‌خواهی می‌نویسند و از سویی دیگر، خوانندگانی اغلب سکولار روبه‌روی آن‌ها قرار گرفته‌اند. در این میان، مهم‌ترین موضوع خوانده شدن این یادداشت‌ها و صحبت درباره‌ی آن‌ها است. مجله به‌زودی منتشر می‌شود و این دو مطلب، تاثیرگذارترین مطالب این شماره‌ی «چراغ» خواهند شد.
قدم دهم / سردبیر، رامتین شهرزاد: دوست جامعه‌شناس ما در سلسله‌یادداشت‌های خود مسائل اجتماعی را در «چراغ» مطرح می‌کند. این شماره نگاهی خواهد داشت به موضوع تجاوز و سوءاستفاده‌ی جنسی از کودکان. اگر مشکلی در پیش نباشد، در شماره‌ی بهمن ماه، موضوع پورنوگرافی و روندی که به غلط باعث جایگزینی آن در زمینه‌ی آموزش مسائل جنسی، مخصوصاً برای کودکان و نوجوانان شده است، را مطرح خواهد کرد. ما یک مانع اساسی در این زمینه داریم: در ایران فقط حداقل تحقیق‌ها در زمینه‌ی مسائل جنسیت به صورت میدانی وجود دارد. مقالات تئوریک و حتی کتاب‌ها و فیلم‌هایی در این زمینه داریم اما وقتی نوبت به اطلاعات‌ها و آمارها می‌رسد به درب‌های بسته برمی‌خوریم. درنتیجه مقالات صدرا اعتمادی از روند حرفه‌ای کمی دور گشته است و او مجبور است از تجربه‌های شخصی خودش بگوید. در نظر داشته باشید، صرف بازگویی کارهای انجام نشده نیز مهم است: ما باید بدانیم چه ضعف‌هایی داریم. این مقالات بیشتر برای بازگویی خلاء‌هاست، برای نشان دادن ضعف‌ها. چرا؟ چون حتی کارهای موردی و فردی در سطح یک خانواده یا محیط دوستی هم می‌تواند در وضعیت کنونی آموزش جنسی در جامعه‌ی ایران، مفید باشد. امیدوارم در آینده فضا تغییر کند. ترکیبی از اطلاعات و تجربه؛‌ نظر شما در مورد روند این مقالات چیست؟

و البته این گام‌ها را در صفحه‌ی فیس‌بوک «چراغ» هم می‌توانید بخوانید و گام‌های بعدی را
منتظرتان هستیم
...

Thursday, December 13, 2012

شعر شعار - قسمت چهارم و پایانی


انسان بازیچه بود
در پریشانی‌های نسلِ من پیش می‌تاخت
از بی‌تفاوتی بدنی لخت از این رختخواب تا دیگریِ
انسان بازیچه بود
در ناامیدی نسل تو که بالا می‌رفت
در خمیدگی پشت‌هایت                   در سفیدی موهایت
در اندوه نگاه‌هایت                         در
انسان بازیچه بود
در سکوت نسل او                         که مُرده بود
در صفحه‌های تاریخ                       در مستندهای ملی
در موزاییک‌های خانه‌های سالمندان یا
جایی دور                                                در تبعید
انسان بازیچه بود
با ردیفی از برچسب‌های کمونیست    مجاهد
منافق     بسیجی   سپاهی   لائیک
با ردیفی از طناب‌های اعدام
با ردیفی از نمازهای جمعه
با ردیفی نگاه‌های خیره به چهره‌یِ ملکوتیِ
انسان بازیچه بود
در دومِ خردادِ
در بیست و پنجِ خردادِ
در بیست و دوِ

انسان بازیچه بود
و امیرکبیر را بر دماوند رگ می‌زنند
امیرکبیر را بر مترو رگ می‌زنند
امیرکبیر را بر برج میلاد رگ می‌زنند

Tuesday, December 11, 2012

شعرِ شعار - قسمت سوم



شیرینِ من، فرهاد تو را کجا برده‌اند؟
بی‌ستون را بنزین‌های ملی به سرگیجه کشانده است
تیشه را به تشویش اذهان عمومی برده‌اند
عشق فقری است با توهم قرض‌الحسنه‌های وام‌ها
به بهشت رختخوابی راه باز نمی‌کند
به زندگی ساده‌یی راه باز نمی‌کند
به بچه‌های نسل دیگری راه
شیرین  من، هفت‌پیکر به سیاست سانسور آلوده شده
در این راهِ سنگلاخِ‌سالِ هزار و چهارصد
            سالِ‌دو و هزار و پانصد
                        سالِ...

انقلاب سفیدِ شاه و ملت تا
بیعت سیاه امام و ملت گام برداشت از
چاله تا چاه از
چاه تا قعر از
قعر تا...

شیرینِ من، اشک‌هایت را به تختِ کدام‌شان می‌ریزی؟
پشتِ در ماشینِ گاردِ کدام‌شان جا می‌مانی؟
عروسک پارچه‌یی کدام‌شان نشدی؟

دست‌مایه‌یی غروری نورانی از انرژی هسته‌یی تا
تحریم‌هایی یک پارچه‌یی جهانی از کراوت‌های سبز
عمامه‌های سبز                 رویاهای سبز
آرزوهای...

شیرینِمن، ایستاده‌ام چو شمع
نترسان زِ...

Sunday, December 09, 2012

شعر شعار - قسمتِ دوم


از کابوس دو هزار و پانصد ساله‌ات بیدار می‌شوی به
نفس‌هایی از اعدام و جنگ و دود سرفه می‌کنی
از کابوس هزار و چهارصد ساله‌ات بیدار می‌شوی به
دست‌هایی آغشته‌ی اعتیاد و سکس و خودکشی لرزان
از کابوس سی و سه ساله‌ات بیدار می‌شوی به
انسان‌هایی تحتِ شکنجه‌ی کیهان
لبخند می‌زنی

از کابوس‌هایت محله‌های بیست و چند گانه به خود می‌لرزند و
سطح اضافه می‌کنند به سوگ‌واری ناآرامی‌هایت و
مرگ هنوز هم آرزویی است برای ثروت‌مندان شمال تا
زندگی هنوز هم آرزویی است در سرازیری‌های جنوب تا

می‌خواهی به کابوس... می‌لرزیم و تو
چشم‌هایت گرم می‌شوند
در مسیر امام‌ حسین‌ها تا آزادی‌هایت