Saturday, October 11, 2008

جزیره های کوچولوی بارانی



کجایی؟


×××


من
رسیدم
گرم نبود
هوا سرد بود
چهار
صبح
من توی تاکسی بودم
پادگان گیج بود
من گیج تر
از تهران
از نخوابیدن
از دوست های تازه
از خوش گذشتن
از اینکه دلم می خواست تلفن امید را می گرفتم
فحش می دادم که نگذاشتی کمربند بخرم
دگمه ی جین ام پرید افتاد توی توالت غرق شد
من بی جین شدم
توی خیابان تا خانه ی مهدی دست به جیب راه رفتم
آن هم بدون شورت
فکر کن؟
اگر از پایم می افتاد چیییییییییییییییییییییییییییییییییییی می شد
!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
پادگان رفتم خوابیدم
یک ساعت
قبلش می دانستم همان روزی که رسیدم
نگهبانم
نگبهانی ام را خوابیدم
همه ش را
گور پدر هر چیزی
صبح بیدار شدم
روز دوم
دلم تنگ بود
شب قبلش توی نگهبانی چهل دقیقه با علی حرف زدم
علی دوست تهرانی ام
حالا باید بروی ببینی چقدر نازنین است
با احسان حرف زدم
با تو حرف نزدم
تو تلفنت خاموش بود
من دلم گرفت
تو تلفنت خاموش بود


×××


bebin
blogger baz nemishe
mishe in matn ro begzari toie blog? aks ham bezari?
rammy
boooooooooooooooooooooooooooos

×××




غمگین توی قطار نشستم. عصبی. چنگ زدم به قوطی نیمه یخ زده ی آب معدنی. آب را با ولع نوشیدم. صدایم بهم ریخته بود. قرص هایم را پیدا نمی کردم. ولی زنگ زدم خانه که بگویم توی قطار هستم. نگران بودند. زنگ زدم به تو. داشتی توی ایستگاه راه آهن ... صدای من برای تو یعنی خنده. یعنی لبخند. خندیدی. خندیدیم. انگار نه انگار که جلوی اون همه آدم دعوایم شد با تو. تو می خواستی وسایل من را تا توی قطار بیاوری. و من بهم برخورده بود. به غرورم. به حس استقلالم. یعنی چی؟ بعد هم جیغم درآمد و یک بچه گربه ی عصبانی که پنجول می کشید. بعد هم صورتت را بوسیدم و رفتی. چند قدمی جلوتر برگشتم دست تکان بدهم. نبودی. دور و بر را نگاه کردم. نبودی. برگشتم. غمگین بودم. سردم بود. خوب، تو نمی دانی من چقدر برای این استقلال نصفه نیمه ام جنگیدم. بعد تو بهت بر می خورد که چرا با احساس تو ... احساس تو در مالکیت من. مالکیتی که قبولش دارم. باهاش نمی جنگم. می خواهمش. اما من در تو مستقل می مانم. می فهمی؟ برای تو، ولی مستقل. در تو، ولی مستقل. با تو، ولی
...

غمگین از قطار پیاده شدم. با یک سمند زرد توی خیابان های تهران راهی شدم. تصویر را پیدا کردم. جزیره خودش را نشان داد. جزیره ی کوچک سفید رنگ، با قفسه ی قهوه یی کتابخانه. میز چوبی رنگ غذاخوری. یک یخچال کوچک. و صورتی که می خندید، تو، و همه ی زندگیت، در کنار هم. صورتم را بوسیدی. لبم را بوسیدی. صورتت را بوسیدم. و لبت را. سکوت بود، در صبح جمعه

* * *

تهران یک چاله ی گنده است. با یک عالمه اتوبان عنکبوتی که تارهای شان به همه جا رسیده. تهران یک برج میلاد گنده هم دارد که شب ها تِر می زند به آسمان شهر، با آن نورپردازی مضحک. به آسمان گاه می کنی انگار همیشه مست است. لابه لای دودها و سکوتی که بین تمام سروصداهای شهر هست، یک تصویر خودش را زنده می کند. مثل خانه ی پدرخوانده ی هری پاتر، یک دفعه از میان تاریکی خود را نشان می دهد. به همه جایش را نشان نمی دهد، نه، فقط خود ماها می توانیم آن را ببینیم: دریا، و یک پل کوچک چوبی، که تو را به جزیره می رساند. تهران پر از جزیره های کوچک است. جزیره های کوچک بارانی، جزیره هایی برای ماها. برای خود ِ خود ِ ماها. برای خندیدن حرف زدن. آزاد بودن. موسیقی. رقص. زندگی. زندگی کردن. مثل یک گ ی واقعی


* * *

رامتین یک خنگول شنگول قد بلند است که سی و سه سانت بالای زمین، یک جایی بین یک جور ابرهای گربه گانه قدم می زند. وقتی باهاتان قرار می گذارد، مثل یک طوفان می رسد و یک عالمه حرف می زند. انگار تمام چهار ماهی که جنوب حبس بود را باید یک دفعه فوران بزند، آن هم درست روی تو. ولی آخه می دونی، رامتین توی تمام پر حرفی هایش تنهاست. بعد یک دفعه تنهایی همه جا را بهم می ریزد. یک دفعه خودش را می اندازد توی بغلت که با هم برقصیم. بعد غذایت می سوزد. غذای سوخته زیر زبان مزه می دهد. غذا می خوریم. و رامتین باید برود. نمی خواهم بروم. لب هایم را می بوسی. نمی خواهی بروم. رفته ام

تهران پر از جزیره های بارانی ماست. تهران پر از زندگی ست. تهران نفس های عمیق می کشم. نفس های عمیق و آرام. بین صورت های خودمان نفس می کشم. با خودمان نفس می کشم. تهران نوستالژی است. غمگین آمدم و غمگین تر برگشتم. جنوب هوا بهشت شده. جنوب فکر می کنم می گذرد. این سه ماه و نیم هم می گذرد. نفس های آرام می کشم. هوا خنک است

پیوست: ممنون. واقعا ممنون از همه. مخصوصا از مهدی و مجتبی. علی. رهام. شروین. مجید. خشایار. سینا. باربد و پژ نازنین، که یادم آوردید هنوز زنده ام. که تمام این غم این چند ماه را از وجودم زدودید. و چقدر خوب بود. همه چیز خیلی خوب بود. رامتین احساساتی کلی احساساتی تر شد. مرسی. واقعا مرسی


×××


عکس از اینجا:




×××


بچه گرگ ِ سفید

1 comment:

  1. دلم برای بچه گرگ سفید سوخت

    ReplyDelete