Tuesday, September 29, 2009

تاثیرهای کوتاه مدت فکر کردن در زمان بیماری



ببینید، بین فاشیست‌ها و کمونیست‌ها هیچ شباهتی وجود نداشت، فقط یک تفاوت عمده داشتند. فاشیست‌ها فکر می‌کردند که فقط یک نژاد برتر وجود دارد و باید بقیه‌ی نژادها را یا تیرباران کرد یا چیزی هستند مثل گاو و اسب توی مزرعه. کمونیست‌ها فکر می‌کردند فقط یک طبقه‌ی پرولتریای برتر وجود دارد و بقیه‌ی طبقه‌های اجتماعی را باید تیرباران کرد یا چیزی هستند مثل گاو و اسب توی مزرعه. برای فاشیست‌ها یک چیزی وجود داشت به اسم پیشوا که مثل خدایان یونان باستان بود و آب‌جو می‌نوشید و الکل دوست نداشت و گوشت نمی‌خورد و گیاه‌خوار بود و روزی چهارده ساعت مثل سگ کار می‌کرد. بقیه‌ی جامعه یا داشتند می‌جنگیدند یا شعبه‌هایی از حزب بودند به اسم خانواده که یک گاو بعلاوه‌ی یک گاو دیگر بود با یک گله بچه. کمونیست‌ها یک رهبر حزب داشتند که خدا را هم خودش منصوب کرده بود و بقیه‌ی جامعه یا عضو رسمی حزب بودند یا در کار خانواده‌ی بدون طبقه‌ی اجتماعی بودند، یعنی یک گاو بعلاوه‌ی یک گاو و یک گله بچه که توی خانه‌شان شب‌ها به تراکتور سجده می‌کردند
الان شصت سال است فاشیست‌ها از لحاظ سیاسی ترور شده‌اند و حدود بیست سال است که کمونیست‌ها هم تقریبا ترور شده‌اند. حالا این وسط دعوا سر این شده که کدام یکی‌شان بیشتر کشته‌اند. می‌گویند فاشیست‌ها سر جمع مستقیم یا غیرمستقیم شصت میلیون و خورده‌یی کشته‌اند، البته هنوز هم دارند می‌شمارند. آن وسط کمونیست‌ها شانه بالا می‌اندازند که فقط مائو سی میلیون نفر کشت و تازه استالین هم معلوم نیست چند تا بیست میلیون نفر کشت، بیست میلیون تا که توی جنگ کشت، بیست میلیون تا که توی سیبری کشت و بین راه سیبری هم کشت و یک سوم ملت را هم که با قحطی کشت. بعد شانه بالا می‌اندازند که فقط مائو هم سی میلیون نفر کشته بود. آه چقدر تاریخ مدرن ک‌ونی است
الان توی قرن بیستم دو تا موجود داریم، یکی کاپیتالیسم، دیگری متعصب‌های کله‌خر مذهبی که اسم مذهب‌های‌شان با هم فرق می‌کند. این دو تا هیچ شباهتی به هم ندارند. فقط یک تفاوت عمده با هم دارند. کاپیتالیسم فکر می‌کند یک اقلیت پول‌دار شکم‌گنده‌ی حاکم داریم که دولت را با پول درست می‌کنند و علم را می‌خرند و رسانه را می‌خرند و من و شما را هم می‌خرند و بعد هم می‌فروشند. بقیه‌ی جامعه عبارت هستند از بلوک‌های خانوادگی که از یک عدد گاو درست شده‌اند بعلاوه‌ی یک عدد گاو و دو عدد بچه، شاید یکی، شاید فوق‌اش سه تا. کاپیتالیسم فکر می‌کند گاوها باید شب قبل و بعد از خواب چند ساعت فکر کنند چند دلار توی این ماه برایشان مانده است. متعصب‌های مذهبی هم که فرق نمی‌کند یهودی باشند یا طالبان باشند یا نئومسیحی یا هر چیز دیگری، فکر می‌کنند یک اقلیت حاکم وجود دارند که از طریق یک سیستم خاص که فقط خودشان بلند با خدا مستقیم مرتبط هستند و بقیه‌ي جامعه موهبت‌های خدا هستند در شکل یک عدد گاو بعلاوه‌ی یک عدد گاو که هر چی خدا داد بچه دارند و فقیر هستند و برای هر روزشان یک برنامه‌ی عبادت ریخته شده است، از بوق سگ تا نصفه شب و حتا توی خواب. حالا مثل یهودی‌ها جلوی سنگ زانو بزنند یا مثل مسیحی‌ها جلوی صلیب سنگی یا چوبی زانو بزنند یا چه فرقی می‌کند، جلوی یک چیزی زانو بزنند و به یک چیز دیگری فکر کنند. کاپیتالیسم‌ها چند گونی بمب اتم دارند و نئومذهبی‌ها هم منتظرند یک نفری به اسم موعود بیاید و یک بشکن بزند بقیه‌ی آدم‌ها خرخر کنند محو شوند و آن‌ها هم صورت‌شان نورانی شود. بعدها هم قرار است تاریخ‌دان‌های فوق مدرن بحث کنند که کدام‌شان بیشتر کشتند و همین جوری این داستان ادامه دارد
...

Thursday, September 24, 2009

نگاه‌های دیگران به زندگی من ِ متفاوت

این یادداشت در رادیو زمانه منتشر شده است با این لینک. چون همه دست‌رسی به فی‌لتر‌شکن ندارند، متن کامل‌اش را هم توی وب‌لاگ می‌گذارم
الف – نگاه مثبت از بیرون

وقتی نوشته‌ها و حرف‌های دنیای بیرون را در مورد هم‌جنس‌گراها می‌خوانم، این احساس به من دگرباش دست می‌دهد که در مورد ما به عنوان یک فرقه با گرایش‌های خاص و آیین‌ها و مراسم‌هایی مشخص، یا یک حزب سیاسی با لیدرهایی معین و برنامه‌هایی تنظیم شده و اهدافی در پیش‌‌رو فکر می‌شود. ما را گروهی مشخص، در کنار هم می‌بینند که جزیره‌یی هستیم در تلاش برای متصل شدن به دنیای دیگران و داشتن برابری و برادری در کنار آزادی بر روی کره‌ی زمین. در این هیچ شکی نیست که گروه‌هایی مشخص، با اهدافی معین در سرتاسر کره‌ی زمین در تلاش هستند تا زندگی را برای دگرباشان جنسی آزادتر کنند و درک و ذهنیت انسان را در مورد این بخش از خود، آرام‌تر، متعادل‌تر و منطقی‌تر بسازند. این یک واقعیت است که این گونه گروه‌ها، برنامه‌هایی مدون را دنبال می‌کنند و تلاش‌شان تاکنون تصویری منطقی‌تر از زندگی هم‌جنس‌گرایان، در درجه‌ی اول برای خود ِ این اقلیت جنسی و در درجه‌ی دوم برای دیگر انسا‌ن‌ها فراهم کرده است. اما این موضوع باعث نمی‌شود که حق بقیه‌ی انسان‌های هم‌جنس‌گرا را نادیده بگیریم که در این شکل از زندگی روزگار خود را می‌گذرانند و سعی دارند تا زندگی‌ خودشان را، با حفظ استقلال و حریم خصوصی خود، بدون جنجال و بدون هیچ‌گونه وابستگی به بحث‌های دیگران بگذرانند. آرزو دارم وقتی نوشته‌ها و حرف‌های دنیای بیرون را در مورد هم‌جنس‌گرایی می‌خوانم، از انسان‌هایی تصویر ببینم که همانند دیگر انسان‌های روی کره‌ی زمین، دارند زندگی خودشان را با انواع علایق و سلیقه‌ها و رفتارها می‌گذرانند. نقشی ببینم از انسان در شکل ساده و قبول شده‌ی خویش. هم‌جنس‌گرایی یک حزب یا فرقه نیست، جنبش نیست، جزیره نیست، هم‌جنس‌گرایی صرف واقعیت انسان‌هایی است که همانند دیگران در حال گذران روزگار خود هستند

ب – نگاه منفی از بیرون

وقتی در خیابان‌های شهرهای کشور خودم قدم می‌زنم، خودم را به عنوان یک شهروند آزاد درنظر نمی‌گیرم. قانون کشور من را در نقش یک بیمار می‌بیند که باید به شدیدترین نحو از صحنه‌ی زندگی حذف شود، تا بتوان مانع فاسد شدن دیگران شد. وحشت از تصویرهای ساخته شده از من هم ‌جنس‌گرا آن‌چنان سیاه است که خود ِ من را هم می‌ترساند. ما به عنوان بخشی از مردمان این کشور درنظر گرفته نمی‌شویم. در حدود یک‌سال پیش وقتی جمعی از فعال‌های دانشجویی کشور به دیدار رئیس‌جمهور محبوب کشور، سید محمد خاتمی رفتند و از او خواستند تا یک بار دیگر برای انتخابات کاندید شوند، ایشان در میان حرف‌های‌شان، اشاره به این مساله داشتند که نوع آزادی که ایشان و همکاران‌شان به دنبال رسیدن به آن هستند، آن نوع آزادی نیست که هم‌جنس‌گرایان را هم شامل شود (نقل به مضمون.) این فقط یک مثال از آن چیزی است که در کشور من می‌گذرد، این نگاهی‌ست که محبوب‌ترین چهره‌ی سیاسی کشور من به امثال ماها دارد: انسا‌ن‌هایی که ای‌کاش نبودیم. برای همین در دانشگاه کلمبیا، رئیس دولت محمود احمدی‌نژاد تقریبا مثل یک شوخی وجود ما را نفی می‌کند. ولی واقعیت این است که ما وجود داریم. ما شوخی و جوک نیستم،‌ یک واقعیت پدیدار هستیم
انسان هم‌جنس‌گرا هیولا نیست. بیمار نیست. عجیب و غریب نیست. یک نفری است شبیه به همه‌ی کسانی که در شما هر روز در زندگی روزمره‌تان روبه‌رو می‌شوید. شما با قطعیت در تاکسی در کنار او نشسته‌اید، احتمالا با او هم‌کار هستید و در مدرسه و دانشگاه با هم روزهای خوبی داشته‌اید، احتمالا امروز عصر جایی هم‌دیگر را می‌بینیم: ولی شما به عنوان یک دگرجنس‌گرا از حقوق قانونی و شرعی خودتان لذت می‌برید و من به عنوان یک دگرباش جنسی نه حقی در قانون دارم نه واقعیتی در شرع. جامعه، خانواده و محیط‌های روزمره‌ی زندگی من تمام تلاش خود را همه جانبه به کار بستند تا من خودم نباشم. تمام عمر من تلاش شده است تا نگذارند من واقعیت‌های درونی خودم را کشف کنم، با آن‌ها کنار بیایم و به شکوفایی برسم. مدرسه من را تهدید به اخراج کرد. خانواده‌ام من را طرد کردند. دوستانم از من فاصله گرفتند. صرف هم‌جنس‌گرا بودن من در دبیرستان ما، وقتی به صورت یک حقیقت علنی بین همه منتشر شد، تصویر یک هرزه‌ی جنسی را به من داد. انسان‌های اطراف من تصور می‌کنند، من چون هم‌جنس‌گرا هستم، در نتیجه به صورتی خودکار فاسدی هستم که بدن خود را در اختیار هر کسی قرار می‌دهم. اگر من قرار باشد مثل آن‌ها نسبت به خودشان فکر کنم، انسان استریت را کسی می‌بینم که زندگی‌اش خلاصه می‌شود در سکس و بدن و از هر لحظه‌یی استفاده می‌کند برای این‌که کسی را برای هدف‌های جسمانی خود در آغوش کسی بیاندازد و پایبند به هیچ چیزی نیست و هیچ نوع اعتقادی ندارد و تمام زندگی‌اش سیاهی و هرزگی است. وقتی آن‌چه در مورد ما گفته می‌شود را می‌شنوم، وحشت می‌کنم
حق من برای زندگی، حق من برای وجود داشتن، حق من برای تلاش کردن در جامعه‌ام نادیده گرفته می‌شود. من یک راه دارم تا خودم نباشم: تا مثل بقیه باشم، از دیدها دور باشم و زندگی خودم را بگذارنم. چرا من را قبول ندارند؟ من انسانی هستم معمولی مثل دیگران. مثل بقیه‌ی آدم‌های خیابان لباس می‌پوشم، دغدغه‌های خودم را دارم، من هم مثل بقیه به خاطر دزدیده شدن رای‌ام در خیابان‌ها راهپیمایی کردم و تلاش کردم تا حق‌ام را پس بگیرم. من هم مثل بقیه از مشکلات اقتصادی کشورم رنج می‌برم. من هم مثل بقیه تلاش می‌کنم تا زندگی خانوادگی خودم را سرپا نگه دارم. سعی می‌کنم رابطه‌هایم را بهبود بخشم. من سعی می‌کنم زندگی کنم. می‌دانید، اگر من در کنار شمای دگرجنس‌گرا قرار بگیرم و با هم در آینه بنگریم، چه چیزی من را از شما جدا می‌کند؟ جز این حقیقت که من انسانی هستم که از لحاظ ژنتیک، بهره‌ی هوشی و مساله‌های فیزیکی با شما تفاوت دارم. من هم یک انسان هستم

ب – نگاه مثبت از درون

من امیدوارم به تغییر. فکر می‌کنم جامعه به سمت پیشرفت کشیده می‌شود: با کمک ابزارهایی که هست، اینترنت، زبان‌ انگلیسی و ارتباط‌های بیشتر با خارج از طریق شبکه‌های ماهواره‌یی و سفرهای توریستی. فکر می‌کنم جامعه‌ی من دارد به سمتی پیش می‌رود که قدم به قدم بتواند وجود ما را درک کند. این را از میان تعداد قابل توجه دوستان استریتی می‌فهمم که حضور ما را قبول کرده‌اند و برای‌شان دیگر موجودی افسانه‌یی و دورازدست و بیمار نیستیم. برای دوستان شاید مساله در کل فقط همین بوده که چیزی به اسم هم‌جنس‌گرا را از نزدیک ندیده بودند، مثل خیلی چیزهای دیگری که در جهان وجود دارند و انسان صرف نام آن‌ها را شنیده است و معنای آن‌ها را نمی‌تواند درک کند. حالا که از نزدیک ما را تماشا می‌کنند چیز خاصی نمی‌بینند. بی‌شک فرق‌هایی هست، در رفتار، در تفکر، در خیال‌پردازی‌ها، ولی همه‌ی این‌ها چیزهایی هستند که در همه‌ی انسان‌ها وجود دارند، من با هر انسان دیگری به اندازه‌ی یک انسان تفاوت دارم. این هیچ چیز خاصی نیست. واقعا نیست
همیشه این‌قدر همه چیز خوب نبوده است، سال‌ها طول کشیده است که توانسته‌ام خودم را پیدا کنم. همیشه برای خودم تصویری بودم در آینه‌یی درهم شکسته، آینه‌یی که کسی اجازه‌ی تعمیرش را به من نمی‌داد. اینترنت بی‌شک بیشترین کمک را به من کرد، در پیدا کردن بیشتر دوستانی که دارم، در داشتن وب‌لاگی که من را به جهان بیرون متصل کرد، بی‌آن‌‌که الزاما کسی بداند این آدم که می‌نویسد کیست، در گسترش اندیشه و فرستادن مرزهای تفکر من به جهانی فراسوی دیوارهای بسته‌ي جامعه‌ی خودم. اینترنت بی‌شک به همه‌ي ماها کمک کرده است تا خودمان را بهتر ببینیم، چه استریت، چه ترنس‌، چه گی و یا لزبین یا هر چیز دیگری که هستیم. من امروز خودم هستم، از زندگی‌ام لذت می‌برم، به لطف همه‌ی کسانی که کنارم ایستادند و من را تایید کردند، به من فضا دادند و به صورت من لبخند زدند: وقتی جامعه در کلیت خود من را طرد می‌کند

پ – نگاه منفی از دورن

یک بار با دوستی هم‌جنس‌گرا حرف می‌زدیم درباره‌ی وضعیت میانگین یک پسر گی ایرانی. دوست من گفت به خودت نگاه نکن، به طبقه‌ی اجتماعی خودت، به سطح تحصیلات خودت و نزدیکان خودت، به این‌که به اینترنت، ماهواره، زبان انگلیسی، شبکه‌یی از دوستان مرتبط هستی و می‌توانی از خودت مواظب کنی. دوست من گفت میانگین یک پسر گی ایرانی، کسی است که خانواده‌اش تحصیلات دانشگاهی ندارند، پدرش کسی است مثلا مکانیکی سر خیابان، وضع اقتصادی خوبی ندارند، خودش را نمی‌شناسد و امکان شناختن خودش را هم ندارد، احتمالا حتا نمی‌داند واقعیتی به نام هم‌جنس‌گرا یا گی یعنی چی. هیچ دوستی همانند خودش ندارد. تصویر چنین پسری سیاه است، تاریک است، وحشتناک است. صدها پسر به همین شکل آن بیرون دارند زندگی می‌کنند. کسانی که نمی‌دانند اینترنت، شبکه‌ی اجتماعی منجم یا وب‌لاگ چیست. کسانی که خودشان را درک نمی‌کنند و از هموفوبیای گسترده‌ی اطراف و درون خویش رنج می‌برند. چنین پسری چه آینده‌یی دارد؟ چه زمان حالی را می‌گذراند؟
دوستی داستان پسری را تعریف می‌کرد در یکی از محله‌های فقیرنشین شهر من. پسری که نمی‌دانست هم‌جنس‌گرا یعنی چی، پسری که نمی‌دانست گی یعنی چی، پسری که نمی‌دانست تمایلات جنسی یعنی چی. پسری که برای پانصد تومان بدن خودش را در اختیار هر کسی قرار می‌داد. نمی‌دانست ایدز چیست. نمی‌دانست زندگی چیست. نمی‌دانست آینده چیست. سیاهی بر فراز سیاهی بر فراز سیاهی
چگونه می‌شود به چنین پسری نزدیک شد و گفت: آرام باش،‌ تو حقیقت داری، نترس، تو خودت هستی. چگونه می‌شود در چنین فضایی، چنین چیزی را به چنین پسری گفت؟

ت – تصویر در تصویر

تصویرها در هم پیچ و تاب می‌خورند و در میانه‌ي این طوفان غریب و همیشگی من ایستاده‌ام در کنار شما، همه‌ی شماهایی که این نوشته را خوانده‌اید. همه‌ی ما، کل چیزی که ما هستیم، تصویری می‌سازیم از جامعه‌ی خودمان. جامعه‌ی ایرانی من اجازه‌ نداده است هویت جنسی در جامعه مطرح شود. جامعه‌ی ایرانی من اجازه نداده است انسان‌ها خودشان باشند. جامعه‌ی ایرانی من، چه در شکل ماهیت سیاسی خودش و در چه در شکل ماهیت اجتماعی مردم خودش، هم‌چنان به رفتارهای هموفوبیک دردناک خود ادامه می‌دهد. جامعه‌ی من مسوول همه‌ی اتفاقاتی که سر من آمد تا به خودم برسد، مسوول همه‌ي رنج‌ها، ناآرامی‌ها، دردها و بحران‌های روحی است که من گذراندم. مسوول همه‌ی اتفاقاتی است که سر هم‌وطن ما می‌آید، وقتی جسم خود را می‌فروشد و نمی‌فهمد چه دارد بر سرش می‌آید. مسوول همه‌ی کسانی‌ست که رنج می‌کشند، چون از بیان واقعیت در هراس‌اند. تصویرها پیچ و تاب می‌خوردند و من هم مثل خیلی‌های دیگر منتظر مانده‌ایم خورشید طلوع کند و اندکی آرامش برسد. آرامشی که مهیا نمی‌شود، مگر واقعیت‌های زندگی هم‌دیگر را درک کنیم: انسان‌هایی در هر شکل،‌ با هر سلیقه، هر نوع تفکر، هر نوع بینش، هر نوع جنسیت، هر نوع زندگی، که در کنار هم زندگی می‌کنند و هیچ‌کس در هیچ‌شکلی به خاطر صرف چیزی که هست، برتر یا پست‌تر از دیگری نیست
من به آینده اعتقاد دارم


Saturday, September 19, 2009

جمله‌های قصار: برای سیگاری شدن و ترک سیگار چه کار کنیم؟

توضیح: من پنجشنبه شب توی یک پارتی شلوغ بودم که هیچ‌کسی تویش سیگار نکشید و همه گی بودند و متعجب شدم. ضمنا توی آن پارتی یک عدد پسر اعلام کرد که قصد دارد یک وب‌لاگ بزند و پوز من را بخواباند و گفت قصد دارد من را زجرکش کند، ولی قبل از مرگ من پسورد وب‌لاگم را می‌گیرد و به جایم می‌نویسد. من از الان اعلام می‌کنم اگر هر دو سه پست یک‌ بار حرف از رهام نزدم یعنی یک نفر من را کشته است و اینجا تقلبی شده است
اسکار وایلد، گی فقید: ترک سیگار کار واقعا راحتی است، من بارها این را امتحان کرده‌ام
رهام: برای سیگاری شدن یک دوست پسر پیدا کنید که سیگار بهمن کوچولو مثل هوا نفس بکشد و یک موقعی سیگاری شده‌اید. ترک سیگار یعنی چی؟ حتا خواهرم رها هم اجازه می‌دهد من سیگار بکشم با دوست پسرم یا به یاد دوست پسرم
رامتین: دوست دختر سیگاری بای‌سکشوال پیدا کنید و با هم به پارک بروید و بلندبلند بخندید و سیگاری شده‌اید. این مال چهار سال پیش است، زمان می‌گذرد و یادتان بیاورید که گی هستید و ترک سیگار می‌کنید. بعد به پارتی گی بروید و مست کنید و طبیعتا سیگاری هستید. بعد که هوشیار شدید و روز شد یادتان می‌آید دختر هستید و ترک سیگار می‌کنید. توی منطق به این می‌گویند دور باطل، ولی شما جدی نگیرید
همزاد: به پارتی بروید و مست کنید و سیگار بکشید. بگذارید همه وقتی بفهمند واقعا مست شده‌اید که سیگارتان را روشن کرده‌اید. بعد انتظار هر کاری را از شما دارند. فردا صبح سردرد هستید و معده‌سوز هستید و دو عدد قرص از توی یخچال برمی‌دارید و خوب می‌شوید. خوب که شدید اصلا یادتان نیست سیگاری بوده‌اید،‌ همه‌ی عکس‌ها و فیلم‌ها را تکذیب کنید، نیازی به ترک سیگار نیست
شروین: قبل از تولد سیگاری بوده‌اید. این جزو ذات طبیعی شماست. اصلا مساله‌ی ترک سیگار را داخل فکرهای روزانه‌ی خود نکنید، وقت تلف کردن است

باربد: آدمی که شش روز هفته ساعت هفت صبح می‌رود سر کار و ده شب برگشته خانه و وقت سکس هم ندارد، مگر می‌شود سیگاری نباشد؟ سیگار جزو زندگی اداری است، آن را باور کنید
خشایار: حتا مولوی هم سیگاری بود. حتا حافظ هم سیگاری بود. حتا من هم سیگاری بودم
امیدرضا: سیگار تنها تفریحی است که هنوز آن را بر خودم حرام نکرده‌ام
ماهی: می‌دانم از سیگار کشیدن‌های من متنفری و من باید بروم توی بالکن سیگارم را بکشم و بعد دهنم بد بو باشد و تو فرنچ کیس بخواهی. ولی لعنتی‌ها نمی‌گذارند یک نفس راحت بکشم. تو را هم که باید یک جوری تحمل کرد، به زور سیگار،‌ به زور الکل
ساقی: سیگار کشیدن زمانی است که می‌توانم از کامپیوتر و نوشتن و خواندن دور شوم و به چیزی فکر نکنم. ترک سیگار؟ لطفا مثل مدیرمسوول روزنامه‌ی شرق توی دادگاه حرف نزن حالم بد می‌شود
کیا: قرار است پایم به تهران و چیزهای دیگر و جام‌جم باز شود و سیگاری بوده باشم
این داستان همین‌جوری ادامه دارد، حتا اگر سیگار را چون بدمن‌های فیلم وارد کشور می‌کنند، تحریم هم شده باشد
...

Tuesday, September 15, 2009

توی خیابان از سمت راست حرکت کن


این چهارمین داستان آیدین است که این‌جا می‌گذارم . همین. دوباره فقط بگویم آیدین در هر داستان آدم دیگری است و یک نفر ثابت نیست. رامتین


از ماشین که پیاده شد و رفت، امیر دنده را عوض کرد و از توی آینه نگاه کرد که محمد‌رضا داشت دور می‌شد و برگشت نگاه کرد به آیدین که نشسته بود روی صندلی جلو و هیچی نمی‌گفت و فقط به جلویش خیره بود. امیر هم هیچی نگفت. فکر کرد همه چیز شبیه به صحنه‌ی تئاتر است. زیرلب گفت: مثل همیشه. و زد دنده را عوض کرد و دست گذاشت روی بوق و زیر لب گفت: مرتیکه‌ی عوضی. و درست نگاه کرد و دوباره گفت: خوب، زنیکه‌ی عوضی و گاز داد و بدون این‌که چشمک‌زن بزند، پیچید توی اولین کوچه و اولین جای پارک خالی نگه داشت. ماشین را خاموش کرد و برگشت و خیره شد به آیدین که هنوز داشت جلویش را نگاه می‌کرد
ماشین یک پاترول دو درب سبز و سفید بود که پارک شده بود زیر یک نارون گنده و پیر. امیر دست کرد توی جیب‌اش و بسته‌ی سیگار مور پایه‌بلند‌اش را در آورد و دو تا آتش زد. یکی را گرفت جلوی آیدین. آیدین هیچی نگفت. فقط سیگار را گرفت دست‌اش و فقط وقتی امیر زیر لب گفت: گه بگیرنت، بتمرگ سیگارت را بکش، یک پک عمیق کشید و بعد بود که آیدین گریه‌اش گرفت. امیر اول هیچی نگفت و گذاشت آیدین گریه کند. بعد دست انداخت دور گردن آیدین و سیگارش را هم از گوشه‌ی لب برداشت و از پنجره‌ی ماشین انداخت بیرون و گذاشت آیدین سر شانه‌اش گریه کند. یک کم که گذشت، گفت: حالا بسه، برویم خانه‌ی ما. امشب پیشم بمان. آیدین فقط سر تکان داد و خودش را از روی شانه‌های امیر جدا کرد و سرش را تکیه داد به پشتی صندلی جلو و به امیر گفت: امشب بگذار من آشپزی می‌کنم. امیر ساده فقط گفت می‌گذارم و وقتی ماشین راه افتاده بود، زد یک آهنگ تند پخش شود، امیر خوب می‌دانست که این جور موقع‌ها فقط یک جور آهنگ باید پخش شود که بکوبد، که فقط سکوت را پر کند و نگذارد آیدین به چیزی فکر کند. با خودش گفت: دفعه‌ی اول‌مان که نیست و زد دنده را عوض کرد و گاز داد و رانندگی می‌کرد، ولی بیشتر خیره بود که خیابان و فکر می‌کرد این نمایش قرار است تا کی روی صحنه باشد؟
به خانه که رسیدند، امیر گذاشت آیدین هیچی نگوید، گذاشت برود توی آشپزخانه و سالاد آن جوری که دلش می‌خواهد درست کند، سالادی که آن‌قدر ترش می‌شد دندان‌ها را هم می‌سوزاند، فرمول‌اش خیلی ساده بود، دو تا لیمو ترش گنده را پوست می‌کند و توی سالاد خرد می‌کرد، با همه‌ چیز لیموها، ولی چه عطر محشری داشت. گذاشت تمام مدت موسیقی راک با صدای بلند پخش شود از بلندگوهای ضبط قهوه‌یی تک سی‌دی آشپزخانه. گذاشت آیدین با چشم‌های خیس از اشک برقصد و سیب‌زمینی سرخ کند و گوشت بیفتکی کند و سرخ کند و آوازهای چرت بخواند و بین آشپزی‌اش لیوانی شراب قرمز را هی سر بکشد
ولی نگذاشت میز را جمع کند. شام که تمام شد، ضبط را خاموش کرد. دست آیدین را گرفت و بلندش کرد. آیدین گیج بود. تلو تلو می‌خورد. آیدین را برد توی اتاق‌خواب و آرام توی تاریکی به گونه‌های آتشین و سرخ آیدین دست کشید و زیر گوش‌اش را بوسید، زمزمه کرد: حالا چطوری؟ آیدین سرش را گذاشت روی شانه‌های امیر. یک نفس عمیق کشید. هیچی نگفت. تکان نخورد. امیر دست انداخت توی لباس آیدین و یک کم هل‌اش داد عقب، همان‌قدر که پیراهن‌اش را دربیاورد. آیدین تب‌دار بود. اطاعت می‌کرد تا امیر دانه دانه لباس‌های او را درآورد و بعد آرام درازش کرد توی تخت. هیچی نگفت. دراز کشید و گذاشت امیر لخت شود و بغل‌اش کند. امیر هیچ کار خاصی نمی‌کرد. تا صبح بغل‌اش می‌کرد. یک موقعی بود که آیدین گریه‌اش می‌گرفت. خیلی بد گریه‌اش می‌گرفت. امیر می‌گذاشت خوب گریه‌اش را بکند، هیچی نمی‌گفت، بعد بلند می‌شد و یک لیوان آب یخ برایش می‌آورد. بعد می‌گذاشت خوب غر بزند. بعد چشم‌هایش را می‌بوسید. بعد صورتش را می‌بوسید. بعد سینه‌هایش را، بعد دست‌هایش، بعد سرتاسر بدن‌اش را
...
امیر نزدیک ظهر جلوی آینه ایستاده بود اصلاح می‌کرد. آیدین میز را جمع کرده بود و داشت آشپزخانه را مرتب می‌کرد. امیر فکر کرد چرا با هم زندگی نمی‌کنند؟ فکر کرد چرا می‌گذارد همه چیز همیشه همین جوری باشد؟ به صورت لاغرش توی آینه نگاه کرد، گفت: چرا شجاع نیستی؟ شجاع نبود. محمدرضا زن داشت. بچه داشت. یک مغازه توی بازار داشت و کلی گردش مالی توی کلی‌فروشی. محمدرضا توی دبیرستان آیدین را تور زده بود. چند سال با هم بودند، تا محمدرضا گذاشت ازدواج کرد. حالا هر چند ماه یک بار زنگ می‌زد، آیدین را چند ساعت با خودش می‌برد. آیدین هر بار برگشت انگار دانه دانه سلول‌های بدن‌اش را له کرده باشند، منگ بود. امیر فکر کرد، چرا دوستش دارد؟ نمی‌فهمید. هیچ‌وقت هم نمی‌پرسید چرا. همیشه آیدین برمی‌گشت و چند روز بعد دوباره خودش بود و می‌خندید و زندگی‌اش را داشت. توی آپارتمان کوچک‌اش توی یک جای ساکت شهر. امیر هیچ‌وقت نمی‌پرسید چرا آن‌ها با هم زندگی نمی‌کنند. آیدین این شکلی بود: نمی‌گذاشت کسی زیاد نزدیک شود به او. می‌گفت نمی‌تواند مال کسی باشد، بعد از کاری که محمدرضا با قلب او کرده است. برای امیر عشق خنده‌دار بود. توی زندگی‌اش با یک عالمه پسر خوابیده بود، عشق برایش چرت بود. اما توی لبخند‌های آیدین چیزی بود که نمی‌گذاشت سراغ پسر بعدی برود. وقتی شراب می‌خورد یک جوری می‌شد که تمام وجود امیر را مي‌لرزاند. وقتی سر گیج‌ و عرق کرده‌اش را روی شانه‌های امیر می‌گذاشت و هر کاری امیر می‌خواست می‌کرد، امیر تمام وجودش آتش می‌شد. با خودش گفت، عشق یعنی؟ یعنی چی؟ صورتش توی آینه بی‌رنگ بود. صورتش توی آینه مثل یک مجسمه‌ی مومی بود. مثل یک عروسک. تیغ توی دستش بود. آب قطره قطره از شیر می‌چکید. داشت ظهر می‌شد. آیدین یک موسیقی ملایم گذاشته بود پخش شود. داشت تنهایی می‌رقصید و یک لیوان نصفه شراب دستش گرفته بود، چشم‌هایش بسته بود. چشم‌هایش بسته بود

Saturday, September 12, 2009

وقتی برف می‌بارد



نویسنده و عکس: کیا



سرنوشت؛ رو به جلو


من نشستم جلوی خونمون. دستت رو گرفتم. انگشتام رو گذاشتم لای انگشتای ِ تو. دستت رو می‌ذارم روی شونم. لب‌هام رو می‌بوسی، من فکر می‌کنم، ثبت می‌کنم در ذهنم: این رو یادت باشه، این طعم رو
نشستی رو تخت ِ من. پاهات رو چسبوندی به دیوار یخ ِ کنار تخت. من نشستم روی پاهای تو، دستم رو انداختم دور ِ گردنت، نگات می‌کنم. روبروم مامان بزرگ نشسته، چشم غره می‌ره. نگام رو از روی مامان بزرگ بر می‌دارم روی صورت تو. چشمام رو می‌بندم هم رو که می‌بوسیم



شب- ادامه


همیشه ساعت ده دقیقه به ده شب می‌یاد. من از اون خیابون دور ام‌پی‌تری گذاشتم تو گوشم. پیراهن و شلوار گشاد آبی پوشیدم. آستینا رو دادم بالا، سه دکمه باز گذاشتم. از کنار ِ بلوار وسط خیابون نگاه می‌کنم که خودش اومده یا نه. می‌رم داخل مغازه اربیت سیب می‌خرم. هم رو نگاه می‌کنیم. هر دو خنده داریم توی دل. می‌خندیم. از مغازه می‌یام بیرون. تا سر خیابون می‌رم، دلم تنگ می‌شه دوباره. بر می‌گردم داخل مغازه از توی یخچال ایستک هلو بر می‌دارم. می‌گم: می‌شه بازش کنی برام؟ می‌گه: کنار یخچال در باز کن هست. منگ جلوی یخچالم. از دور داد می‌زنه: اگه پیداش نکنی که می‌کشمت... می یاد جلو در رو برام باز می‌کنه. همیشه اینقدر کم حرف می‌زنی؟ من با اینکه شنیدم فقط می‌گم: چی ی؟



آژانس- پنجره‌ی باز، باد


زیر دوش نشستم. بهترین کاری که دوست دارم. از حموم لخت می‌زنم بیرون. جلوی آینه. نگاه می‌کنم به پاهام که مدتیه شیو نشده. آینه رو می‌ذارم پایین، با تو می‌شینم جلوش. سر ِ خیسم رو می‌ذارم رو شونه‌ی تو. دستت رو از زیر بر می‌دارم می‌ذارم روی کمرم. توی بغل تو به هم توی آینه نگاه می‌کنیم. سرم رو که بلند می‌کنم پیراهن کرمی آستین کوتاهت از خیسی موهام چسبیده به بدنت. دست می‌کشم توی موهات. پا می‌شم می‌رم از توی کشوی آشپزخونه قیچی رو بیارم تا چندتا تار ِ موی سفیدتو که تازه دراومده کوتاه کنم. قبل از این که برم، بغلت می‌کنم. توی چشمات نگاه می‌کنم. صورتم رو می‌چسبونم به صورت ِ تو. گرم

Wednesday, September 09, 2009

دم در بده، بپر توش



www.waltzforever.blogspot.com

آهای بروووووووووبچ محل، ووووووووووی، بفرمایید تو، اول یوزرنیم و پس‌ورد را بکنید توش و بفرمایید آستین بالا بزنید و یک کوهستان سبزی هم را پاک کنید. به این امید که همیشه به هم بخندیم، نه این‌که تنها بخندیم

توضیح هم بدهم که این‌جا وب‌لاگ دو عاشق دل‌پاکی بود که دو تا پست ناقابل نوشتند و بعد فهمیدند که زندگی مشترک خیلی بهتر از زندگی مجازی است و هم‌چنان در اعماق دل و روده‌ی هم به آه کشیدن مشغول هستند. من هم که دیدم وب‌لاگ دارد خاک می‌خورد آن‌ را هورت کشیدم تا ته حلقم و صاحاب‌اش شدم. میو. البته اجازه هم گرفتیم. این وب‌لاگ واقعا گروهی است. یک تعدادی آدم قرار است توی این وب‌لاگ نویسند که اسم‌های‌شان را زیر عکس آن پاها کم‌کم می‌بینید اضافه می‌شود
یک توضیح هم هم بدهم بلاگر پیشرفت تکنولوژی مرتکب شده است و ما الان از یک امکان این سایت استفاده می‌کنیم به این صورت که ایمیل افراد را وارد می‌کنیم و برای آن‌ها یک ایمیل به همان آدرس می‌آید. اگر آن ایمیل را کانفرم کنند، می‌توانند از این به بعد با یوزرنیم و پسورد ایمیل خودشان صفحه را بخوانند. هه هه هه،‌ فکر کردید جام جم است هر کسی وارد شود؟ مي‌خواهیم آبروریزی کنیم راحت باشیم لخت شویم دیگر
توضیح آخر را هم بدهم که این وب‌لاگ برای خنده‌اش است نه تیرباران کسی. چون خودم ادمین هستم، به نن‌جون‌ام قسم، بفهمم کسی کسی را تیزی زده، نوشته‌هایش را می‌زنم لت و پار می‌کنم. لطفا مودب باقی بمانید و خون من را کثیف و لجن نکنید بگذارید پنجول‌هایم همین جوری خاک بخورد
توضیح بعد از آخر هم این‌که فعلا تا اطلاع ثانوی در مورد خود من می‌نویسند ملت، بیایید گذشته‌ی من را ورق بزنید. ببینید یک گربه چن مرده حلاج است. اگر به من ایمیل بزنید و من شما را بشناسم، شما را هم دعوت می‌کنم بیایید این تو را بخوانید. میو

میییییییییوووووووووووووووووووووووو
میووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووو

Saturday, September 05, 2009

سایه‌بازی



توضیح: خیلی وقت پیش دو تا از داستان‌های آیدین را در همین وب‌لاگ منتشر کردم. این داستان مانده بود. همین... رامتین

آیدین آن شب همه چیز را خودش تنهایی آماده کرد. تنها خوراکی آک‌بند بازاری که روی میز گذاشت، دو قوطی دلستر طعم گل ِ باواریا بود. توی ماست پیازچه خرد کرده بود با خیار و یک کم پودر پونه ریخت. سالاد ترکیبی بود از گوجه‌فرنگی، کاهو، خیار و فلفل دلمه‌یی سبز و قرمز که با سس فرانسوی ترکیب شده بود و یک کم هم سس چیلی ریخته بود، خوش‌طعم‌اش کند. بشقاب‌های چینی ساده را گذاشته بود روی میز که نقش پرستوهایی داشت دور سطح سفید مدور بشقاب پرواز می‌کردند. فکر کرد، رضا که بیاید حتمن یک چیزی در مورد پرستوها می‌گوید
رضا نقاشی می‌کرد. صبح‌ها همیشه تا ظهر می‌خوابید و ظهر که بیدار می‌شد، اول از همه هنوز دراز کشیده فکر می‌کرد به انیمیشنی که داشت آن روز رویش کار می‌کرد. فیلم‌های کوتاه می‌ساخت. البته به جز وقت‌هایی که برای کار می‌رفت خارج از شهر. مهندس عمران بود و پروژه‌های کوتاه‌مدت راه‌سازی بر می‌داشت. نقشه می‌کشید و طرح می‌زد و بعد برمی‌گشت و چند روزی می‌خوابید و خودش را پای لپ‌تاب می‌کشت و هر وقت هم که پای لپ‌تاب‌اش نبود، یک دفتر دست‌اش بود که داشت با مداد تویش طرح می‌زد. رضا همه چیز را در حرکت می‌دید. همه چیز برایش زنده بود. آیدین برای همین دوست‌اش داشت. همیشه به دوست‌هایش می‌گفت؛ با رضا که هست، به کشف دنیا می‌روند. همیشه یک گوشه یک چیز تازه‌یی بود که رضا نشان بدهد و هر دو بروند نگاه‌اش کنند و در موردش حرف بزنند
البته اگر حرف می‌زد. رضا عاشق سکوت بود. دوست داشت تنهایی یک گوشه بنشیند و دور و برش آدم باشد،‌ اما با او کاری نداشته باشند. وقت‌هایی که رضا و آیدین با هم تنها بودند، رضا می‌نشست یک گوشه و دفترش را باز می‌کرد و هر چند وقت یک بار، یعنی وقت‌هایی که فکر نمی‌کرد، طرح می‌زد روی کاغذ. آیدین هم یا کتاب می‌خواند و یا موسیقی گوش می‌کرد. موسیقی را همیشه رضا انتخاب می‌کرد. حوصله‌ی هر چیزی را نداشت. آیدین می‌گفت باشد، آخرسر هم برایش خیلی فرق نمی‌کرد چه چیزی پخش شود. توی دل‌اش همیشه می‌گفت، مهم این است که رضا همین جا نشسته باشد
آن شب تولد آیدین بود. اما به رضا چیزی نگفته بود. فقط تلفنی گفت شام با هم بخورند. بعد هم رفت خرید کرد. حالا خانه نیم‌تاریک بود، نور آباژور توی هال می‌تابید و توی آشپزخانه فقط یک چراغ روشن گذاشته بود. فیلی کالینز داشت به انگلیسی آواز می‌خواند، آیدین توی دل‌اش گفت: بلبل، اسمی که انگلیسی‌ها به کالینز داده بودند، به خاطر صدای ناز و آرامی که داشت. سالاد را توی یک دیس بیضی شکل بلور ریخته بود. یک بشقاب چینی سفید سبزی خوردن گذاشته بود. یک ظرف سفال آبی رنگ ماست و سبزی بود. جام گذاشته بود برای دلستر. رضا هیچ‌وقت لب به هیچ نوع مشروبی نمی‌زد. یک کاسه‌ی سفال سبز رنگ هم چیپس و پنیر درست کرده بود، ولی روی کابینت بود، باید اول توی مایکرویو گرم می‌شد. شام گوشت سینه‌ی بوقلمون سرخ کرده بود با پوره‌ی سیب‌زمینی. رضا فقط چیزهای ساده می‌خورد و همیشه هم خیلی کم چیزی می‌خورد. دوست داشت لاغر باشد. البته لاغر بود و خیلی استخوانی. امشب به گوشت کاری نزده بود، رضا طعم‌های تند دوست نداشت. آیدین همیشه عاشق طعم بود. امشب قرار بود ساده باشد
رضا حدود هشت شب آمد. کیف و کاپشن‌اش را گذاشت روی اولین مبل توی مسیرش و مستقیم آمد پیش آیدین و اول گونه‌هایش را بوسید و بعد هم خیلی سریع لب‌اش را با لب‌هایش لمس کرد و آرام پرسید: خوبی؟ آیدین همیشه دوست داشت رضا بیاید و دست بیاندازد دور کمر او و لب‌هایش را بخورد. می‌دانست که هیچ‌وقت این اتفاق نمی‌افتد. آن‌ها با هم دوست بودند، فقط همین بود، زندگی خودمان را داشته باشیم و با هم دوست باشیم. رضا دوست پسر داشت، آیدین زیر لب پرسید: دکتر خوب است؟
همه مدت‌ها می‌دانستند رضا و دکتر با هم دوست هستند، ولی هیچ‌وقت هیچ کسی به روی خودش نمی‌آورد. آخرسر هم توی یک سفر تهران بود که یکی از دوستان به آیدین حالی کرد که دکتر و رضا با هم بی‌اف شده‌اند. آیدین خیلی خوب همه چیز را قبول کرد. حتا به آن دوست‌شان گفت که خیلی وقت است از این ماجرا خبر دارد و خیلی زود حرف را عوض کرد به شایعه‌های جدیدی که در مورد یکی از پسرها مطرح بود و کلی در این مورد خاله‌زنک بازی داشتند. بعد هم که برگشت مشهد، اولین بار که رضا را دید، بهش تبریک گفت و رفتند به یک قدم‌زدن طولانی سبک خودشان، همین جوری در هر خیابانی که پیش آمد، بروی و بعد یک دفعه یادت بیاید توی همین خیابان یک کاری داشتی که باید انجام می‌دادی. همیشه یکی‌شان بود که توی یکی از خیابان‌ها یک کار مدت‌ها فراموش شده داشته باشد. این جوری زندگی چقدر خوب بود، دنبال هیچ چیزی نباشی، فقط پیش بروی، بگویی همه چیز خودش را یک جوری نشان خواهد داد
رضا آن شب گرسنه بود. آیدین شام را توی مایکرویو گرم کرد و گذاشت سر میز. رضا مثل همیشه هیچ چیز خاصی نگفت و آرام شروع کرد به خوردن. آیدین گوشت را مزه کرد و با خودش گفت: زیاد که سرخ نشده است؟ دوست داشت گوشت نرم باشد و یک کم هم آب‌دار، حتا اگر می‌خواهد بوقلمون باشد
بعد از شام شیرینی خوردند و رضا یک موقعی رفته بود دفترش را آورده بود و داشت چیزی می‌کشید. بین طرح زدن‌اش با هم حرف هم می‌زدند و آیدین هم رفته بود و داشت با لپ‌تاپ‌اش چک می‌کرد ببیند ایمیل جدیدی برایش رسیده یا نه. موقع کار کردن همیشه یک کم با هم حرف می‌زدند، اما نه آن‌قدر که حواس‌شان پرت شود. البته بعضی‌وقت‌ها بود که رضا دفترش را می‌گذاشت کنار و یک بحث جدی راه می‌انداخت. آیدین گوش می‌کرد و چیزی بین حرف‌های رضا می‌گفت. البته توی خیابان همیشه وضع فرق می‌کرد، آیدین بود که همه‌اش حرف می‌زد. اما قانون خیابان و خانه با هم فرق داشت. خانه قرار بود آرام بماند. حالا داشتند یک پیانوی بی‌کلام گوش می‌کردند. آیدین نپرسید مال کیست. رضا توی فلش‌اش آورده بود و وصل کرده بودند به دستگاه و حالا از بلندگوها داشت پخش می‌شد
رضا که رفت، آیدین در را که بست، خانه ساکت بود. از پشت پنجره نگاه کرد رضا سوار ماشین شد. قبل از سوار شدن دست تکان داد. همیشه می‌دانست او ایستاده است، نگاه می‌کند. چراغ آشپزخانه را خاموش کرد، البته بعد از این‌که باقی‌مانده‌ی همه چیز را گذاشت توی یخچال. آباژور را خاموش کرد. توی تاریکی مسواک زد. جای همه‌ی چیز خانه را حفظ بود. توی تاریکی راه‌اش را پیدا می‌کرد و اگر خواب‌آلو نبود، به چیزی نمی‌خورد. رفت توی اتاق خواب. در اتاق را بست. تی‌شرت‌اش را در آورد. شلوار جین‌اش را هم درآورد. همان جا ول‌شان کرد یک جایی روی زمین بیفتند. رفت زیر لحاف. چشم‌هایش باز بود و داشت فکر می‌کرد. فقط صدای تیک‌تاک ساعت بود. صدای حرکت تک و توک ماشینی بود که از خیابان می‌گذشت. صدای آرام قلب‌اش بود، سنگین می‌زد. چشم‌هایش را بست. همیشه همین‌طور بود. همیشه رضا می‌رفت و همه چیز تاریک می‌شد. همیشه تاریکی بود که می‌ماند و سکوت. تاریکی و سکوت حاکم همه چیز می‌شدند. آیدین می‌دانست یک موقعی خواب‌اش خواهد برد. می‌دانست که زمان خواهد گذشت. می‌دانست که صبح می‌رسید. فکر کرد، چند سال است همین طوری است؟ فکر کرد، رضا خوش‌بخت است، نه؟ فکر کرد دکتر رضا را خوش‌بخت کرده؟ فکر کرد امشب شام خوب بود؟ فکر کرد دفعه‌ی بعدی، یک سالاد ترش درست کند، با خوراک جیگر و یک جور سالاد سبزی و گوشت مرغ. تاریکی بود و سکوت بود و هوا زیر پتو خوب بود و شب بود و همه چیز، همه چیز درست، درست سر جای خودش بود. صدای تیک‌تاک ساعت می‌آمد. یک ماشین دیگر از خیابان رد شد. قلب‌اش سنگین می‌زد

Tuesday, September 01, 2009

مساله فقط ساک زدن نیست


مساله فقط این بود که چشم دوست پسرش را دور دیده بود و آمده بود وسط خیابان و دگمه‌های پیراهن‌اش تا روی ناف باز بود و من که با یک پا تکیه داده بودم به میله‌ی چراغ برق توی یک پارک خیلی خلوت و خیلی تارک همین جوری زل زده بودم بهش و داشتم با بستنی لیوانی شکلاتی دایتی خودم سر و کله می‌زدم و همان‌جور که قاشق چوبی وسط دهنم بود گفتم می‌خواهی همین جا برایت ساک بزنم؟ دوستم هم خیلی ساده به این نتیجه رسید که اصلا نباید با من توی یک تاریک بیاستد و چون بستنی‌اش تمام شده بود راه افتاد برویم قدم بزنیم
من توی پیشنهاد دادن خیلی خوب هستم، با انگشت‌هایم شمردم دیدم تقریبا همه را یک بار تا لب چشمه بردم و بعد ول‌شان کردم برویم پیتزا بخوریم به جای س‌ک‌س. آن چند بار انگشت‌شمار هم که از دستم در رفته یا مست بودم یا خواب بودم یا عینک نزده بودم ندیدم نفهمیدم چی شد یا سرباز بودم توی یک شهر دور که خوب صد درصد طبیعی است س‌ک‌س داشته باشی. ولی مساله ساک زدن نبود. حتا کله‌پاک کن هم که نه من را دیده و نه صدایم را شنیده می‌داند من خیلی توی این یک دانه موضوع لنگ می‌زنم. البته احتمالا یک نفر که اگر تا آخر این هفته یک کار طراحی را تمام نکند من آبرویش را خیلی بد می‌برم، جور دیگری فکر می‌کند. خوب عزیزم آن شب امکانات بود و من با تو توی یک اتاق بودم و هوا گرم بود و لباس خودش از تن‌مان رفت و من مگر خر باشم که سر تا پای تو را نبوسیده باشم. خوب واقعا گربه شده بودم، لیییییییییییییس‌ات زدم، میو، شور بودی یک کم، ولی تا آخرش را لیسیدم
خوب. حالا همه‌ی این چیزها کنار این چند روز همه‌اش دارم به یک نفر فکر می‌کنم. یک نفر که چهار سال است هم‌دیگر را می‌شناسیم و باورتان می‌شود، تا حالا یک بار هم لب هم را نبوسیده‌ایم. یک نفر که همیشه خیلی وحشتناک دوستش داشتم و هیچ وقت، هیچ وقت بهش نگفتم. آخر همیشه وقتی نوبت کسانی می‌رسد که من دوست‌شان دارم، کلی خجالتی می‌شوم. فقط همان دو نفری که یک کارهایی باهاشان کردم، فقط همان دو نفر هستند که جرات دارم باهاشان حرف بزنم. البته با این آدمی که خیلی بدفرم دوست‌اش دارم جرات دارم خیلی خیلی حرف‌های جدی بزنم. ولی جرات ندارم توی چشم‌هایش نگاه کنم. جرات ندارم توی چشم‌هایش نگاه کنم، به موهایش دست بکشم و هیچی نگم، هیچی نگم، فقط ببوسم‌اش تا بوسه‌ام همه‌ی حرف‌ها را بزند
من فقط بلدم آبرو ریزی کنم. برای همین آقا پسر خوش‌تیپ خوشمزه اگر لطف نکنی آن وب‌لاگ را کار طراحی‌اش را تمام کنی، من یک جورهایی آبرو ریزی راه می‌اندازم از همان روز آخری که با هم بودیم توی آن تاریکی و دو روز قبل‌اش که توی آن اتاق بودی و من پشت در کشیک می‌دادم و تو یک چیز پلاستیکی دست‌ات بود تا یک جاهایی که خودت فقط خوف می‌دانی. به هر حال، کسل‌ام، مساله فقط ساک زدن نیست، دلم می‌خواهد یکی را پنجول بکشم و به او بگویم که چقدر دوستش دارم، ولی مساله این است که مثل یک بچه گربه‌ی خر می‌ترسم، میو