Wednesday, August 27, 2014

آن بیرون


شب باشد در تاریکی یا صبحی در خیابانی خلوت در انتظار حضور آدم‌ها ماشین‌ها صداها
یا غروب باشد در منظره خستگی زندگی شهری باشد
فکر می‌کنی فرق باشد در شب تهران یا تورنتو یا جایی در کوچه‌های ازمیر؟
چه فرق می‌کند اسم خیابان انقلاب باشد یا اولوس[1] باشد یا
شهدای قبرس[2] باشد یا شهدای خرمشهر باشد یا دیوی[3] باشد؟
وقتی ایستاده باشی در انتظاری بیشتر خیره به روبه‌رویت سر برسد
منتظر باشی لرزش موبایل در مشتت بگوید نزدیک هستم
چه فرقی می‌کند بین چشم‌های نیم‌بسته یک ایرانی یا کانادایی با از شرق دور یا
غرب نزدیک یا

همیشه سردت می‌شود
همیشه نگران می‌مانی
سیگاری دیگر یا جرعه‌ای دیگر از قهوه یا

و سر برسد از آن سوی کوچه دستی تکان بدهد با لبخند خواهرت تو را پیش بخواند
به آغوش پدرت تو را به بغل کند و در گوش‌ات آرام زمزمه کند برویم و

به تاریکی صحنه گام برداری از خیابان دور بشوی چه فرقی بکند فارسی صحبت کنند بقیه یا
انگلیسی یا ترکی یا عربی یا چه فرقی می‌کند دست تو باشد دست تو باشد دست دیگری باشد
پرده‌ها را بکشد چه فرقی می‌کند انگشت تو باشد انگشت او باشد چراغی خاموش کند
چه فرقی است در قامت تو یا قامت او وقتی این نگاه مادرت باشد
چه فرقی است در آشنایی یا دوستی‌تان وقتی این بوسه برادرت باشد
این نگاه مهربان برادرت باشد این گرمای تن مادرت باشد این بوی بازوی پدرت باشد یا

چه فرق می‌کند این اتاق در تهران باشد در غرب باشد یا شرق یا
در ارتفاع یک برج باشد با منظره‌ای به چراغ‌ها و چه فرقی است چراغ‌های کدام شهر باشد
یا روبه‌روی کوچه‌ای تنگ باشد یا خانه‌ای معولی و چه فرقی است بین خانه‌های این شهرها
وقتی کره زمین می‌چرخد تو می‌چرخی رها می‌شوی از این کشور به آن کشور سُر می‌خوری
از آن آغوش به این آغوش می‌غلتی
به زبانی سلام می‌گویی به دیگری بدرود
چه فرق می‌کند وقتی صورتش را نمی‌بینی دست‌هایش را نمی‌بینی حرکت تن‌اش را نمی‌بینی
چه فرق می‌کند وقتی دور می‌شوی دور می‌شوی دور می‌شوی از این چه هست آن چه خواهد بود
چه فرق می‌کند وقتی تصویرها ترک‌ات می‌کند وقتی صداها دیگر نمی‌رسند
وقتی لبخندش، لبخند مادرت می‌شود دست‌هایش دست‌های پدرت می‌شود
خنده‌اش، خنده خواهرت می‌شود.

ساحل باشد یا اتوبانی باشد از نقطه‌ای به نقطه‌ای، نیمه‌شب تاریک می‌شود
اینجا باشد یا هر کجای دیگر باشد، نیمه‌شب هوا سرد می‌شود
وقتی ایستاده باشی در آستانه پنجره‌ای در میانه خیابانی در هرکجایی به هرکجایی
چه فرق می‌کند چه فرقی می‌تواند بکند
چه فرقی می‌تواند بکند

اینجا همین آنجاست وقتی آنجا همین اینجاست
لبخند می‌زنی انتظار می‌کشی خیابان را سرک می‌کشی
به موبایلت نگاه می‌کنی
می‌آید                      کمی دیگر می‌آیند.



[1] اولوس: ulus به زبان ترکی یعنی «ملت». در هر شهر ترکیه، خیابانی به این نام وجود دارد.
[2]  در هر شهر ترکیه، به موجب قانون نام یک خیابان باید «شهدای قبرس» باشد.
[3]  خیابان متعلق دگرباشان جنسی در ونکوور، کانادا.

Saturday, August 02, 2014

دسته‌ای پسربچه‌های تنها


توضیح: رامتین شهرزاد، مترجم، روزنامه‌نگار و وبلاگ‌نویس همجنس‌گرای ایرانی است. این روزها، در کانادا زندگی می‌کند اما پیش از این، برای نزدیک به دو سال دوران پناهندگی را در کشور ترکیه گذراند. «دفتر تبعید و فراموشی»، جدیدترین دفتر در حال نگارش اوست و «دسته‌ای پسربچه‌های تنها» یکی از شهرهای این دفتر. در این شعرها، او سعی می‌کند بدون هیچ رودروایستی در مورد زندگی پناهندگی بنویسد. پیش از این «انتشارات گیلگمیشان» در کانادا، ای‌بوک‌های او را منتشر کرده بود. مانند مجموعه 5 جلدی «آثار نمایشی سارا کین»، دفترهای شعر «فرار از چهارچوب شیشه‌ای»، «قایم‌باشک ابرها» و «راک‌اندرول». کتاب‌های اینترنتی او را از این لینک دریافت کنید:



دسته پسرهای تبعید خسته‌اند کلافه‌اند همیشه نگران‌اند
نمی‌دانند دیگر چه کار می‌توان کرد
آنها را گذاشته‌اند داخل یک شهر یک گوشه ترکیه
گفته‌اند خوش باشید و رفته‌اند
دم در فقط گفته‌اند امضاهای پلیس فراموش نشود
انگار عروسک‌هایت را گذاشته باشی داخل کمد و
در را بسته باشی و
خیال‌ات هم راحت باشد اوضاع مرتب است
بعضی‌وقت‌ها هم آنها را به صف کنی، چیزی عوض نشده باشد.

دسته پسرهای همجنسگرای تبعید مانده است باید چه کار کند
جمهوری اسلامی ایران چشم‌هایش را بر وجود آنها بسته است
جمهوری ترکیه به‌خاطر آنها پز می‌دهد به سازمان ملل متحد ولی
در عمق وجودش از آنها متنفر است
در شهر هم ملت ترک چپ‌چپ فقط نگاه می‌کنند
توی دنیزلی توی اسکی‌شهیر توی کایسری و توی مرسین
از همدیگر مردم می‌پرسند، مگر همه ایرانی‌ها بچه‌کونی هستند؟
آنها نمی‌دانند ایران درهایش را به روی پسرهای همجنس‌گرایش بسته است
نمی‌دانند اینجا هم فقط لای پنجره کمی باز است.

ملت ترک فکر می‌کنند پسرهای همجنس‌گرا به خرج آنها در ترکیه زندگی می‌کنند
آنها داخل یک حباب گیر افتاده‌اند، یک حباب گنده که پسرهای همجنس‌گرا هم توی آن
دست‌وپا می‌زنند تقلا می‌کنند می‌خواهند فرار کنند ولی نمی‌دانند چطور فقط
می‌دانند باید یک کاری کرد.

دسته پسرهای همجنس‌گرای تبعید شده است درست مثل دسته جانور
افتاده به جان خودش، به جان بقیه، به جان زمین و زمان و زندگی
اینجا پسرهایی هستند در کنار هم و از همدیگر متنفر
دسته‌دسته‌های کوچولو که با هم خوش هستند و از بقیه دسته‌ها بد می‌گویند
همیشه هم فکر می‌کنند بقیه دروغ می‌گویند، بقیه نقشه‌هایی در مورد آنها می‌کشند،
بقیه پشتِ سر آنها حرف می‌زنند برای همین پشت سرِ همه حرف می‌زنند،
همیشه هم می‌ترسند پسرهای استریت بیایند کنارشان باشند
همیشه فکر می‌کنند ما کیس‌های طلایی پناهندگی هستیم
همه هم به ما حسادت می‌کنند    همه هم به می‌خواهند جای ما باشند

و آرزوی پسرهای استریت را در آغوش‌هایشان می‌بینند.

خسته‌اند، به جان هرچه دم دست‌شان برسد می‌افتند
بلند صحبت می‌کنند      سر همدیگر داد می‌کشند
به چاق شدن مفرط یا به لاغر شدن مفرط خودشان ادامه می‌دهند
اینجا حدِ میانی وجود ندارد اینجا یا افراط است یا تفریط راه میانه‌ای وجود ندارد
بیشتر تکان نمی‌خورند جلوی کامپیوترهایشان جلوی تلویزیون‌ها جلوی دیوار بی‌حرکت مانده‌اند
بعضی‌وقت‌ها مثل دسته‌ای زامبی راه می‌افتند
دست‌ها توی جیب سرها پایین افتاده توی خیابان‌ها جلو می‌روند
فکر می‌کنند زندگی پناهندگی است دیگر، همین است و همین است فقط.

محدودشان کرده‌اند       حالا خودشان هم به این محدودیت اضافه شده‌اند
حالا محدودیت سنگین شده است رویشان افتاده است کلافه‌شان کرده است

همیشه هم فکر می‌کنند باید از بقیه پسرهای همجنس‌گرای ایرانی دوری کرد ولی
چاره‌ای به جز همراهی همدیگر ندارند
شده‌اند یک دور باطل این پسرهای همجنس‌گرای تبعید
به امید کشور سوم از خواب بیدار می‌شوند فکر می‌کنند آینده در یک کشور دیگر آزادی است
به این امیدواری می‌خواهند همدیگر را می‌کنند غذا می‌پزند و از پشت پنجره، در سکوت محض،
آه می‌کشند و انتظار می‌کشند و انتظار می‌کشند.