Friday, March 29, 2013

Thursday, March 28, 2013

در این فروردین


حرف زدن. داشتیم حرف می‌زدیم. بهت گفتم، گفتم یک مرتبه یک ابر سیاه توی قلبم نشست. گفتم به تو ربطی ندارد. صبر کردی. فاصله گرفتی. چشم‌هایت تنگ شد. تاریک بود اتاق. حرف می‌زدیم و ساکت ماندی. چشم‌هایم را بستم. در یک بی‌مکان بودم، یک بی‌زمان، معلق بودم، آویخته، سُر می‌خورد، همه ‌چیز سُر می‌خورد به‌سمت پایین. یا بالا. مهم نبود. فقط سرم گیج می‌رفت. داشتم بالا می‌آوردم. زمانی که وجود نداشت، گذشت. چشم‌هایم را باز کردم. اتاق هنوز تاریک بود. تو نگران بودی. فکر کردم چقدر دورم از همه چیز، تو نگران‌تر شدی.
سعی می‌کنم جمع بزنم، چیزهای مختلف را با هم، سعی می‌کنم بفهمم، چیزهای مختلف را با هم.
امروز درد داشتم، توی چشم‌هایم درشت شد، نگاهم را پوشاند، مسکن خوردم، دو تا. قرار بود میگرن را خوب کند اما به‌جایش دهانم تلخ بود و حالت تهوع داشتم و آرام نگرفتم تا از برگر کینگ یک میلک‌شیک شکلاتی گرفتم و آرام، آرام گذاشتم سرمایش به وجودم چنگ بزند. بعد فکر کردم مهم نیست، دیگر چیزی مهم نیست و باد می‌وزید و هوا خنک بود و خنکی هوا را احساس می‌کردم.
مستم الان. با کمی آبجو. توانایی‌ام در مست شدن با اندکی مشروب، حیرت‌انگیز است. پارسال هر مرتبه می‌نشستیم به نوشیدن می‌گفتم برای من پیک اول با بیستم فرق خاصی نمی‌کند. خل شدن، گیج شدن،‌ منگ شدن، مگر چقدر کبریت لازم دارد؟ آتش می‌گیری، چه فرقی می‌کند چند درصد باشد؟
ولی تهران متفاوت بود، تهران دلت می‌خواست بنوشی و آتش بگیری. اینجا، اینجا چه فرقی می‌کند نوشیدن با ننوشیدن؟
توانایی‌های حیرت‌انگیز است در کل. مثل دیروز. خواب بودم و تلفن زدی بگویی ویزایت آمده است و من خواب بودم و چند دقیقه صبحت کرده بودیم و بیدار نشده بودم. فکر کردم خواب دیدم اما تلفن تو در گوشی ثبت شده بود. خندیدی امروز، باورت نمی‌شود. یا می‌شد. مهم نیست، من دل کل نمی‌فهمم. خیلی چیزها را.
سعی می‌کنم جمع بزنم. پارسال همین موقع‌ها بود که من از مسافرت برگشته بودم و تو از پشت در خانه اس‌ام‌اس زدی که تنهایی؟ و جواب دادم آری و آمدی تو و پریشان بودی و منگ بودی و مرا می‌خواستی و آغوشم را می‌خواستم و بدنم را می‌خواستی و روحم را می‌خواستی. رفتی دوش گرفتی، دراز کشیدی، سعی می‌کردم مرا پیدا کنی. سعی می‌کردی بدنم را بپوشانی. من مثل همیشه تسلیم بودم.
امسال می‌‌گویی از این دوری، از این فاصله.
سعی می‌کنم جمع بزنم، تفریق کنم، کنار بگذارم، اضافه کنم، جدا کنم.
برمی‌گشتم خانه و فکر کردم باید زنگ بزنم ایران و زنگ زدم ایران و با خواهرزاده‌ام صحبت کردم و نگاهم به کوه بود و ابرها که تا ساختمان‌های شهر پایین کشیده بودند و به هوا که چقدر تمیز بود و به زندگی که چقدر آرام بود. باران آمده بود. حرف زده بودیم. بیرون رفته بودیم. چشم‌هایم را بستم. به خانه رسیدم. بشقاب توت‌فرنگی‌ها را برداشتم و تا آخرین دانه را خوردم. آبجو خوردم با شکلات تلخ. سالاد سبزیجات با بالزامیک خوردم. شب رسیده است، باید چشم‌هایم را ببندم. موسیقی گوش می‌کنم.
تو هم می‌گفتی وقتی بغلم می‌کنی، مثل این می‌ماند که خودم، به خودم دست زده باشم. خودم، توی بغل خودم باشم. من فقط لبخند زدم. یک موقعی گفته بودیم شب بخیر.
با من چت کردی، حرف زدی، خیلی زیاد. نگرانم بودی. فقط نوشتم: فروردین است. می‌دانی که خودت. سکوت کردی. می‌دانی خودت، فروردین است و هیچ چیزی، هیچ چیزی، هیچ چیزی دیگر مهم نیست.

Saturday, March 23, 2013

مصاحبه‌ی شهروند کانادا





مصاحبه‌ی سپیده جدیری با من
زبان همجنس‌گرایانه در ایران غمگین است
هفته‌نامه‌ی شهروند
شماره‌ی 1231 - ونکوور - کانادا
دوم فروردین
صفحات 28، 29 و 30 مجله
لینک اچ‌دی‌ام‌ال بخش نخست مصاحبه


بخش دوم مصاحبه هفته‌ی دیگر منتشر می‌شود


به خودت اجازه بده


تا اگر می‌خواهی خوشحال باشی، خُب، خوشحال باشی. مهم نیست چقدر همه‌جا صورت‌های اخمو به تو خیره می‌مانده باشند؛
تا اگر دلت می‌خواهد برقصی، خُب، برقص. واقعاً چه می‌خواهد بشود؟
تا اگر دلت می‌خواهد در این لحظه سال نو بشود، خُب، بگذار سال نو بشود، چرا صبر می‌کنی تا تقویم به تو بگوید سال نو شده است؟
تا اگر دلت می‌خواهد گریه بکنی، خُب، گریه بکن، چرا صبر می‌کنی تا فضا و شرایط مناسب این کار بشود؟ چرا منتظر می‌مانی اندوه به حداکثر خود برسد؟
تا اگر می‌خواهی فراموش بکنی، مهم نیست بقیه چی می‌گویند، فراموش بکن؛
تا اگر می‌خواهی فریاد بکشی، مهم نیست چرا،‌ فریاد بکش، واقعاً چرا همیشه منتظر اجازه‌ی بقیه باقی می‌مانی؟
بیشتر از نصف یک سال کامل است بیرون از ایران زندگی می‌کنم، دور از خانواده، دور از جامعه‌ی کاملاً مذهبی، در پناه قوانین بین‌المللی. خُب، تقریباً خودم هستم، تنها جاهایی که خودم نیستم، جاهایی است که خودم اجازه‌اش را نمی‌دهم. قبول، جامعه هنوز محدود کننده باقی مانده است، مذهب هنوز محدود کننده باقی مانده است... اما که چی؟ اگر می‌خواهی پرواز بکنی، نگران نباش بال نداری، فقط سرت را بالا بگیر و پرواز بکن. همیشه آدم نباید در بند بقیه باشد، با تمامی چیزهایی که همراه خودشان می‌آورند. این حرف را سال‌ها پیش خانومی در راه کرج به من زد. باورم نشد، حالا باور کرده‌ام. همه‌چیز لازم نیست جسمانی و فیزیکی باشد، چون درون یک آدم به‌اندازه‌ی کافی برای همه‌چیز جا باز مانده است... و بیرون...؟ بیرون را هم خودت می‌سازی؛ فقط اجازه‌اش را بده. 

Thursday, March 21, 2013

باد، شکوفه و ابرها


تلاش می‌کنم کلمه‌های مناسب را برای بیان زندگی انتخاب کنم. سوژه‌ی صحبت هیچ‌کسی نیست به جز خودم. قرار نیست دیگری در این میان باشد، قرار نبوده است تا دیگری در این میان باشد. خودم بودم و هستم و خواهم بود در این گفت‌وشنود. سال‌ها است همین وضعیت برقرار است. خودم از خودم سراغ می‌گیرم، احوال می‌پرسم، بحث می‌کنم، دعوا راه می‌اندازم، آمار می‌گیرم چه کارها کردم یا... بعضی‌وقت‌ها می‌گویم به بعضی از نزدیک‌ترین دوست‌هایم که نمی‌دانید توی این کله چقدر شلوغ است، چقدر سروصدا و حرف و جدل است.
یک موقعی فکر می‌کردم اگر بدانم قرار است بمیرم، یا اگر بدانم قرار است دنیا تمام بشود، چه کار می‌کنم؟ جوابم به خودم این بود که تقریباً هیچ کار خاصی نمی‌کنم. مثل هر روز بیدار می‌شوم، فکر می‌کنم، به اینترنت سر می‌زنم، قهوه یا چایی می‌خورم، از پنجره بیرون را نگاه می‌کنم. شاید هم رفتم بیرون از خانه. همین. بعد از خودم می‌پرسیدم مگر می‌شود؟
شد. به ساعت نگاه کردم و نزدیک به سال تحویل بود. تنها تغییر زندگی‌ام این شده بود که برنج درست کردم، چون دلم می‌خواست کمی جنبه‌ی رسمی داشته باشد ماجرا چند هفته‌ای است مخالف مصرف برنج هستم، از این دوره‌هاست که می‌گذرانم. مسخره‌ترین مدل تحویل سال را داشتم، سریال Weed نگاه کردم، ناهار خوردم، مرغ با برنج، بعد ماشین لباس‌شویی کارش تمام شده بود و موقع سال تحویل داشتم بی‌خیال لباس‌های شسته را پهن می‌کردم.
همین.
مگر قرار است چه اتفاق مهمی بیافتد؟ این یک قرارداد اجتماعی است: یک نقطه در سال مشخص شده است برای تغییر سال. مثل اینکه جامعه تصمیم گرفته است تا بر اساس عرف یک سری کارها را بکنی یا بر اساس مذهب. خُب، به من چه؟
امروز داشتم فکر می‌کردم این به گذشته‌ام بر می‌گردد، به دوری‌ام از خانواده، از نداشتن دوست‌های معمولی. اینکه فقط با افسرده‌های همجنس‌خواه رفت و آمد داشتم. همین‌طور تمام اتفاق‌های خوب و بدی که افتاده است. البته باید بعضی کارها را کرد، مثلاً تلفن زدم به چند نفر از فامیل، تلفن زدم به خانواده. باید این کارها را کرد، چون بهانه‌ای است تا صداها را بشنوی، تا به‌خاطر بیاوری هنوز ایران محو نشده است، وجود دارد. شاید برای اینکه مطمئن بشوی هنوز به‌خاطر بقیه هستی.
شاید باید مثل سال‌های قبل شعر می‌خواندم. فروغ فرخزاد یا الن گینزبرگ یا یک نفر دیگر. ولی دلم نمی‌خواست شعر بخوانم، دلم نمی‌خواست هیچ‌چیزی بخوانم. نشستم سریال نگاه کردم. زمان گذشته است. امروز اول فروردین بود. اینجا، صدای باد می‌آید. خانه تهی است، نیمه‌تاریک. سکوت این خانه را دوست دارم، اینکه دورم از همه را دوست دارم. اینکه هیچ‌کدام از این‌ها مهم نیست را دوست دارم.
دیروز رفته بودم بیرون، برای خرید و وسط تمام درخت‌های شهر، یک نهال نه چندان بزرگ بود فقط شکوفه‌های گنده‌ی صورتی و چقدر دوست داشتنی بود. فکر می‌کردم با این درخت دوست می‌شود شد، فکر می‌کردم با او می‌شود حرف زد. نه اینکه بحث‌های احمقانه‌ی زندگی را داشته باشی، بنشینی کنارش و حرف‌های مهم بزنی، درباره‌ی زندگی. احمدرضا احمدی درست می‌گفت، مهم‌ترین سوال زندگی این است، خانم، ناهار آماده شده؟ و جواب آره یا نه. واقعاً مهم‌ترین سوال زندگی مگر چه چیز دیگری می‌تواند باشد؟

Tuesday, March 19, 2013

وقتِ سکون


اولین مرتبه است خارج از ایران سال نو می‌شود، نه اینکه مهم باشد، مهم نیست درحقیقت. در واقعیت علاقه‌ی چندانی به تغییر سال‌ها ندارم، عددها تغییر می‌کنند اما اتفاق خاصی نمی‌افتد. اتفاق خاص، وقتی می‌افتد که خودت کاری کرده باشی یا یک نفر کاری کرده باشد. مگر نه این تغییر عددها می‌خواهند چه باشند؟ مثل تغییر کشورها، شهرها، آدم‌ها و... دوست پسرم همیشه می‌گوید تو بی‌رحم‌ترین آدم دنیا هستی. می‌گوید فراموش نمی‌کنم با عشق قبلی‌ات چه کار کردی. می‌گوید تو خیلی راحت فراموش می‌کنی. البته یک سال بیشتر است از این حرف‌ها نمی‌زند ولی می‌دانم نظرش چندان تغییری نکرده در این مورد. من زود کنار می‌کشم. وقتی آدم‌ها رفته باشند، تصویرهایشان می‌رود، صدایشان، نام‌ها، حرف‌ها... مثل باد که بوزد و موجی از شن را همراه خودش بیاورد و روی همه‌چیز را بپوشاند و بعد شن‌ها در همدیگر غوطه‌ور بشوند و هیچ‌چیزی مهم نباشد. نتواند مهم باشد.
خسته‌ام. به‌اندازه‌ی تمام روزهای یک سال گذشته، خسته‌ام. و حتی با چای گیاهیِ خواب‌آور هم به‌سختی می‌توانم بخوابم. صبح، چهار و بیست دقیقه از خواب پریدم و دیگر نتوانستم بخوابم. خسته بودم، جسمی، روحی، ولی نتوانستم بخوابم. نزدیک به نیمه‌شب خوابیده بودم، بعد از جواب دادن به تمام ایمیل‌ها و نوشتن چند خط و بعد هم نوشیدن چای‌ای که قرار بود مرا به ساعت‌ها خواب بدون کابوس فرو ببرد.
شبِ قبل هم همین‌شکلی بود. البته تا نزدیک به شش صبح خوابیدم. بعد... دیروز تصمیم گرفتم دیگر اهمیت ندهم. به خیلی چیزها. و در لحظه خیلی چیزها بی‌اهمیت شد. به من چه ربطی دارد؟ زندگی آدم‌های دیگر، مشکل خودشان است. من مشکلات خودم را دارم. به قول انگلیسی‌ها، اول به مهم‌ترها برس. همین کار را دارم می‌کنم. دیگر گوش نمی‌کنم، دور شده‌ام، از فاصله نگاه می‌کنم، به بیشتر آدم‌ها، صداها، تصویرها. تقریباً هیچ‌کدام اهمیت خاصی ندارند. نمی‌توانند داشته باشند.
همیشه دلم می‌خواست خیلی کارها بکنم. الان می‌توانم اما بعضی کارها را انجام می‌دهم. قدم برمی‌دارم و جلو می‌روم. از آدم‌ها دورتر می‌شوم، از مدل زندگی‌شان فاصله می‌گیرم، به خودم نزدیک‌تر می‌شوم. این روندِ درست‌تری است، مگر نه؟ دور باشی از شایعات، از خاله‌زنکی‌ها،‌ مخصوصاً از دروغ‌ها.
فقط نمی‌فهمم چرا جدیداً گربه‌های خیابان از من می‌ترسند، قبلاً کاری نداشتند به کار من. الان وحشت‌زده نگاهم می‌کنند. شاید گربه‌ی درونم دیگر از حد گذشته خودش را نشان بقیه می‌دهد.
پارسال هم مثل چند سال قبل از آن، سفره‌ی هفت سین نداشتم، چون نمی‌خواستم. پارسال خواهرزاده‌هایم اصرار هم داشتند برای سفره و من گفتم دوست ندارم. امسال ولی برای خنده‌دار است تلاش ایرانی‌های مهاجر برای شبیه‌سازی نوروز در اینجا. انگار اتفاق خاصی است که می‌افتد. هرچند، این چیزها را نمی‌فهمم، همان‌طور که مذهب، عرف، خدا، مرزهای جغرافیایی و سیاست را متوجه نمی‌شوم.
درنهایت، همه‌اش مگر یک ورق خوردن در تقویم نیست؟ یا بهتر بگویم، تغییر ارقام روی گوشی و لپ‌تاپ و چیزهایی مانند آن. بالاخره، قرار نیست هیچ اتفاق خاصی بیافتد، هرچند خودم هم این حرف را ته دلم قبول نمی‌کنم.

Thursday, March 14, 2013

گمان بعد از باران


به قطره‌های شب نزدیک‌تر می‌شوی
تلاش می‌کنی خودت نباشی
تلاش می‌کنی از روی دیوار بپری
از لبه‌ی پنجره بپری
دست‌هایت را از هم باز بگیری
به روی شهر        بیافتی
سعی می‌کنی تا خودت نباشی
خیابان، چشم‌هایت می‌شود
در تلاش برای جمع زدن این زمان حال با
تمام دویدن‌هایی که می‌توانم
من می‌توانم
از سد مرگ قدم می‌زنی خودت را به ندیدن می‌زنی
از سد خانواده ویراژ می‌زنی خودت را به نشنیدن می‌زنی
از روی جامعه می‌پری سرت را بالا می‌گیری
به خودت می‌گویی
من
توانسم
خودم را...

سیب درخت کوچکی است باید
انتخاب بکنی
سیب چقدر ساده است میان انگشت‌هایت باید
گازت را بزنی
باید بجوی
باید بجوی
قورت بدهی
سیب در بدن‌ات طعم بگیرد
سیب در چشم‌هایت رنگ بگیرد
سیب بر لب‌هایت
لبخند بزند
باید بدوی
بدوی
تو
توانستی
خودت را

Sunday, March 10, 2013

مهمانی


من توی عکس‌ها نبودم. نبود که نخواهم، منتظر ماندم بگویی بیا ولی نگفتی و من آن‌ سمت اوپن ایستاده بودم و می‌خندیدم. از دست آن پسره‌ی کله‌شق عصبانی بودم که تنها توت‌فرنگی روی کیک را از جلوی دست تو برداشت و گذاشت توی دهن خودش. عصبانی بودم چون هفته‌ها بود هی تولد تو را به خواسته‌های خودش ربط می‌داد. فکرش را هم نمی‌کردم یک سال بعد فقط بیاستم در تاریکی و از پنجره خیابان را نگاه کنم، کو‌ه‌های دوردست را نگاه کنم و نور ماشین‌ها در مارپیچ جاده‌های شیب تپه‌ها را نگاه کنم و خانوم همسایه را ببینم مثل همیشه نشسته بود روی کاناپه تلویزیون هم نگاه نمی‌کرد. فکر نمی‌کردم یک سال بعد هیچ اتفاقی نیافتد، زنگ بزنم تولدت را تبریک بگویم، از اپرا برگشته باشی و بخواهید استیک بخورید و بخندیم از این مایل‌های مسخره که پر کرده‌اند فاصله‌ی من را با تو.
پارسال صبح‌ روز تولد تو بود که پول به حساب‌ام رسید، یعنی هیچی توی حسابم نداشتم. اجاره خانه داده بودم و لپ‌تاپ خریده بودم و پولی که باید بعد می‌رسید، نرسیده بود. از جاییکه فکرش را نمی‌کردم رسید: دویست هزار تومان. پانزده هزار تومان دیگر هم داشتم. یک سال گذشته است ولی آن موقع با این پول هنوز می‌شد یک کاری کرد. آمدی خانه، رفتیم های‌لند میدان آرژانتین، رفتیم عطر دید زدی، بعد دو تا عطر گرفتی باورت می‌شود با این پول می‌شد از های‌لند عطر گرفت و تازه دو تا؟ یک عطر فرانسوی بود که اسم‌اش را هم نمی‌شد تلفظ کرد و یک عطر بود خاطره داشتی از گذشته‌ها. عطر خاطره‌ها را البته از یک مغازه‌ی دیگر گرفتی، از این مغازه‌های زنجیره‌ای که اسم‌اش یادم نمانده. برگشتیم خانه. سر راه میدان گرگان یک کیک گرفتیم و آمدیم خانه شام درست کنم و دوست‌هایمان برسند.
یک سال گذشته است. پارسال هنوز اخم داشتیم به همدیگر و باورمان نمی‌شد یک سال کامل است تقریباً همیشه با همدیگر هستیم و امسال ایستاده بودم بعد از دو سال و چهار ماه که همدیگر را می‌شناسیم و بعد از دو سال که با هم هستیم، ایستادم اینجا و چقدر دور بودم از تو. فکر می‌کردم دیشب اگر همه‌چیز این‌قدر گند نشده بود، اگر این‌قدر بهم نریخته بود همه‌چیز، می‌شد دیشب استیک با شراب را با همدیگر بخوریم و برقصیم و شب توی بغل هم گره بخوریم مثل تمام ماه‌های تهران. قرار بود تو روز تولدت را اینجا باشی ولی همه‌چیز بهم ریخت، بلیط پرواز حتی گرفته بودیم ولی، ولی زندگی همیشه چیزی نیست که دلت می‌خواهد. همیشه فاصله است بین آنچه باید باشد و آنچه می‌شود. کامپیوترم خراب شده، سعی می‌کردیم درست‌اش کنیم. حوصله نداشتم. احساس کردم کوهستانی از سنگ رویم چیده شده و نمی‌توانم بین سنگ‌ها نور پیدا کنم، نمی‌توانم بین سنگ‌ها تو را پیدا کنم، نمی‌توانم بین سنگ‌ها خودم را پیدا کنم. تسلیم شدم. چشم‌هایم را بستم. خوابیدم. نمی‌دانم خواب چی دیدم. نمی‌دانم چی شد. صبح بیدار شدم، آفتاب اتاق را پر کرده بود. دلم می‌خواست کتاب بخوانم اما اینجا نشستم موسیقی گوش می‌کنم و دوباره می‌گردم دنبال ویروس‌ها و اسپای‌ها و تروجان‌ها و چشم‌هایم هنوز خسته است از سنگ‌ها که روی هم بیشتر تلنبار می‌شوند و بیشتر سنگین می‌شوند همین‌جا، روی من و مایل‌ها فاصله را تبدل می‌کنند به مسیرهای غیرقابل‌گذر که ندانی چه بکنی، چه نکنی.

Wednesday, March 06, 2013

جاده


این راه من
افق نبود در جاده برگشتم سراب را طی کردم
برگشتم از سطح گذشتم
چشم‌هایم را بستم از صورتم عبور کردم
نسیم عمیق کشیدم پیش رفتم
نبودم این من دراز کشیده ابرها
باران نبود
سطح شبنم نبود
اینجا تمام در تمام چهارخانه‌های نامعلوم هم نبود
سیاهی رفتم سپیدی را کشیدم
نبودم فرو بسوزم
نبودم گریه بخندم
ابر نبودم آسمان نداشتم
اینجا نبودم
در جاده اسمم را کسی نخواند
در جاده کسی راهی نرفت
جزئیات روزمرگی رفته بود
اشتباهات هولناک رفته بود
مرگ از زندگی رفته بود با خودش برده بود
آسودگی برده بود
خوشبختی برده بود
من اینجا پیامبر نبودم خدا نبود من امام نمی‌شدم
اینجا نماز نمی‌خواندم اینجا گمراهی نبود
اینجا لب نبود لبخندت را ببوسد
وقتی اینجا در اینجا که نبود
دراز کردم دستم را برداشتم
آن طرف جاده نبودم صورتم را ولی برداشتم
نبودم چشم‌هایم را برداشتم
دست انداختم چشم‌هایم را باز کردم
راه افتادم
طی شدم.

Sunday, March 03, 2013

اینجا پشتِ سر خودم


قرارش را از چند روز قبل گذاشته بودم که بروم و دور هم باشیم، به قول خودمان، یک چایی دور همدیگر بخوریم. صبح مثل این روزها حوالی شش بیدار شده بودم و خوانده بودم و نوشته بودم ولی بیشتر تماشا کرده بودم. یک فیلم بود در مورد یک نویسنده‌ی همجنس‌خواه و کلنجارهایش برای انتشار کتاب و اینکه چقدر خل بود. اسم فیلم: Wonder boys. بعد هم نشسته بودم قسمت چهارمِ فصل دومِ SMASH را دیده بودم درباره‌ی ساخت تئاتر در برادویِ نیویورک و از معدود سریال‌های موزیکال که می‌توانم تماشا کنم، کلاً فیلم و سریال موزیکال چندان جذبم نمی‌کند و خیلی‌وقت‌ها به خمیازه می‌افتم اما این یکی دیگر موضوع دیگری است.
اخیراً دارم سعی می‌کنم پشتِ سر خودم بیاستم. یعنی اینکه سعی می‌کنم تا چیزی باشم که هستم و بعد مثل یک مردِ موفق پشت سر این پسربچه بیاستم و جام شرابم را بالا بگیرم و لبخند بزنم و بگویم کارِ خودم است. در هوا بوی بهار است و درخت‌ها کم‌کم شکوفه می‌زنند و از جوانه پر می‌شوند. هرچند این شهر عمده‌اش تمام زمستان سبز باقی مانده بود. حالا در این هوا میل به نوشتن در یکی مثل من قوی‌تر شده، به قول دوستی در فیس بوک نمی‌دانی چی توی هوا است که هی دلت می‌خواهد فقط بنویسی.
درست است که از بخشی از زندگی این شهر کناره گرفته‌ام اما این دلیل نمی‌شود آن بخش از من کناره گرفته باشد. گوشه و کنار هست، دست و پا می‌زند، سعی می‌کند خودش را به من برساند. می‌خواهد بر حرصِ جنون‌زده‌اش فائق آید و بفهمد توی زندگی من چه خبر است. هرچند، به من چه. درست که لذت خاله‌زنکی فقط در خوردن غذا است و در سکس است اما باز هم به من چه. هرچیزی ارزش خودش را دارد و خاله‌زنکی‌ای می‌ارزد که مهم باشد و کوبنده باشد مگرنه این مسائل روزمره‌ی کوچک که مثل باد می‌آیند و بعد هم رفته‌اند، چه اهمیتی می‌توانند داشته باشند؟
دیشب رفتیم دیدن خانوم و همان اول لبخند زدم و کلاهِ بافتنی‌ام را برداشتم و گفتم می‌بینی واقعاً گوش‌هایم را سولاخ کردم؟ باورش که نمی‌شد. گفت از سرکارِ خانم قلم‌چی این چیزها واقعاً بعید بود! نفس خانوم بند آمده بود. الاهه قلم‌چی نامی است که در این شهر بر رویم گذاشته‌اند و چقدر این اسم دوست‌داشتنی است. ظاهراً به موهای پریشان و ته‌ریشِ دو روز مانده و لباس‌های اتو نکشیده‌ام می‌آید با چشم‌هایی منگ. خُب، نشستم حرف زدیم و بعد چند تا از دوستان عزیز آمدند و بعد هم ماکارونی خوردیم و من تا می‌توانستم چایی خوردم. یک ماهی بود نمی‌توانستم لب به چایی بزنم و فقط نسکافه یا اسپرسو یا چایی گیاهی می‌خوردم اما حالا باز دیوانه‌وار چایی سیاهِ غلیظ دوست دارم سر بکشم. دیشب جای‌تان خالی سه لیوان فقط خانه‌ی خانوم خوردم به جز البته دو سه ماگِ گنده‌ای که خانه سر کشیده بودم. کودکِ درونم می‌خواهد،‌ چرا نباید به‌اندازه‌ی کافی دوست‌اش داشته باشم؟
دیشب تلویزیون نگاه کرده، صحبت کرده و آرام‌تر شده، به خانه برگشتم. به سیاست و سیاست‌مدارها خندیدیم، برنامه‌های «من و تو» در مورد انگل و تشریح حیوانات نگاه کردیم. نیمه‌شب از خیابان‌های نیمه‌تاریک گذشتیم و برگشتیم خانه. آمدم در اتاق و مثل یک تکه چوب خشک غش کردم روی تخت تا دوباره شش صبح رسیده بود و مثل این روزها بیدار شده بودم و توی تخت دراز کشیده بودم و فکر می‌کردم به چیزهای بی‌خودی. اینجا همه‌چیز آرام است و تقریباً تمام دوست‌هایم در جای به جای جهان سرما خورده‌اند. بهار رسیده است آخر در میانه‌ی اسفند.

Saturday, March 02, 2013

اینجا، روبه‌روی کوه‌ها و درخت‌های کاج



روبه‌رویم پنجره منظره‌ای است در کوه‌های برف‌گرفته‌ی پر از درختان کاج و پشت‌سرم شهر تا دریاچه امتداد می‌یابد. اتاق جدیدم را دوست دارم و اینکه اینجا ولو می‌شوم روی کاناپه و می‌نویسم. نوشتن لذت‌بخش است، لذت‌بخش‌تر از بودن با آدم‌ها. خانه‌ی قبلی شلخته بود. پر از رفت و آمد‌های بی‌مورد، لبریز از شایعات و صحبت‌های روزمره و این چی کار کرد، آن چی کار کرد. اینجا خبری نیست، نمی‌گذارم خبری باشد. به من چه بقیه‌ی آدم‌ها دارند چه کار می‌کنند. فضولی هم حد و اندازه دارد. هرچند تجربه‌ی زندگی در آن خانه را دوست داشتم، کلی ایده و ماجرا داد به من که در نوشتن استفاده کنم و این را یادم آورد که اینجا هم هیچ خبر خاصی نیست. یک جایی خسته بودم، دوستم توی فیس‌بوک نوشت که چهل و پنج سال است می‌رود و می‌آید و همیشه نود درصد ایرانی‌ها خارج علاف‌ بوده‌اند. خُب، راست می‌گوید. دوستم در امریکا هم همین را می‌گفت، نشسته بودم همین دیروز به چت کردن و خیلی بامزه هردوتایمان یک کتاب را می‌خواندیم و خیلی بامزه سر هردوتایمان خیلی مزخرف شلوغ شده بود و می‌گفت چقدر خوب است تو غر نمی‌زنی، نوشت نود درصد پناهجوها همه‌اش می‌نالند. نوشتم خُب، مگر در امریکایش نمی‌نالند؟ غر نمی‌زنند؟ علاف نیستند؟ بعد هم نشستیم حرف‌های معمولی زدیم و یک جایی هم خداحافظی کردیم.
اتاقم را دوست دارم، بنشینم کتاب بخوانم، موسیقی گوش کنم، فیلم و سریالم را ببینم، فکر کنم، از کلکسیون چای‌ها و قهوه‌هایم بنوشم و مهم‌تر از هر چیزی، سکوت باشد، با پنج پنجره که شهر را زیر پایم نشان می‌دهند. همیشه دوست داشتم به یک نقطه‌ای برسم که کمتر، کمتر از همیشه از خانه بیرون بروم، آدم‌ها را ببینم. یاد حرف گیتی افتادم، همیشه می‌گفت ما وسط یک گله گوسفند زندگی می‌کنیم. بعضی‌وقت‌ها فکر می‌کنم چقدر دلم می‌خواهد این حرف اشتباه باشد اما متاسفانه حقیقتِ محض است. یا آن‌ روز که دوست ترک‌ام فال قهوه گرفت و گفت تو دور و برت پر شده است حشره، سروصدایشان عصبی‌ات می‌کند. حشره را فارسی گفت، بقیه‌اش را انگلیسی. همان‌موقع هم وِزوِز گوشم را پر کرده بود، اینجا ولی سکوت نیست. صبح‌ها صدای پرنده می‌یاد، خبر دیگری نیست. نمی‌خواهم بگویم آدم‌ها بد هستند، آدم‌ها خوب هم هستند ولی بدی‌هایشان، کینه‌هایشان، فریادهایشان، بحث‌های تکراریشان را دارند. اینجا خنده‌دار است، همه‌چیز مثل یک نوار تکراری است، آدم‌ها را می‌بینی و حرف‌های قدیمی را تکرار می‌کنند. بعضی‌وقت‌ها می‌نشینم و فکر می‌کنم چرا این آدم‌ها حافظه ندارند؟ همان موقع یک دیالوگ را کامل از اول تکرار می‌کردیم و دو هفته قبل همین حرف‌ها را زده بودم اما آن آدم، اصلاً هیچی یادش نیامنده بود.
دوستم بعد از دو سال که ندیده بودم‌اش آمده و همان روزهای اول گفت تو خارج آمدی،‌ چقدر دریده شدی. راست می‌گوید، اینجا می‌خواهم نگران چه باشم؟ در بازی‌هایشان نیستم، می‌خواهد چه بشود؟
دبیرستان بودم یک نفر گفت هر کسی قد بلند باشد، سفید باشد، فشن باشد دوست تو است. خندیدم. یک موقعی این عادت را گذاشتم کنار که انتخاب کنم. گفتم هر کسی می‌خواهد بیاید و برود. حالا می‌بینم اشتباه کرده بودم. من مزخرف‌تر از آنی هستم که با هر کسی بسازم و با هر کسی دم‌خور بشوم. حرف‌هایم از یک سیاره‌ی دیگر است، خسته شدم همه‌اش مجبورم توضیح بدهم این یعنی چی و آن یعنی چی. واقعیت‌ها ساده است: از نوشیدن الکل لذت نمی‌برم، دوست ندارم برقصم، دیسکو یا میهمانی‌های شلوغ نمی‌روم. برایم دیدن آدم‌ها یعنی بنشینی و دو سه نفری، صحبت کنی و چای یا یک شراب ساده مزه کنی و حرف‌های معمولی بزنی و بعد هم بروی دوباره سر زندگی‌ات. اینجا مجبورم انتخاب کنم و کلاً به تعداد انگشت‌های یک دست هم انتخاب نکرده‌ام. چرا، مگر در کل زندگی‌ات چقدر آدم می‌خواهی؟
واقعیت این است که زندگی در قرن بیست و یک، با تمام لبخندهایش، زندگی بی‌رحمی است. لبریز شده است از رقابت و لبریز شده است از خودخواهی. من هم استثنا نیستم: نیامده‌ام لبخند بزنم و وقت تلف کنم و علافی کنم. برای این چیزها خیلی پیر هستم. لذتی هم برایم ندارند. واقعیت این است که حتی وقتی با خانواده و با صمیمی‌ترین دوست‌هایم صحبت می‌کنم، حرف چندانی نمانده است. به قول احمدرضا احمدی در «وقت خوب مصائب» کل زندگی یک جمله است، برگردی خطاب به همسر زندگی‌ات بگویی: ناهار حاضر شده؟ حالا یا می‌گوید آره یا می‌گوید نه. خُب، کل زندگی می‌خواهد چی باشد؟
امروز هوا ابری است. کوه‌ها بی‌حوصله‌اند، آدم‌ها در خیابان خمیده می‌روند و لباس‌های گرم پوشیده‌اند. نشسته‌ام در اتاق، آلبوم جدید Dido را گذاشته‌ام پخش بشود و وراجی می‌نویسم. زندگی معمولی است و می‌شود نفس کشید، دور، حتی دورتر از قبل. مهدی می‌گفت چقدر نگران این رفتارهایم است ولی چقدر خوشبختی است مجبور نباشی خیلی‌ها را ببینی.