Monday, November 18, 2013

وحشت

می‌ترسیدم از دعوتت در هنگامه‌ی شب
می‌ترسیدم از لحظه‌هایت در هنگامه‌ی تنهایی
می‌ترسیدم از آنچه باید انجام می‌شد
آنچه باید رها می‌شد
آنچه باید به‌خاطرش می‌جنگیدیم
آنچه به‌خاطرش باید      نگاه کردم بر سایه‌هایت شب گسترده بود
بر شب‌هایت اندوه گسترده بود
من نمی‌دانستم نمی‌دانستم نمی‌دانستم چگونه باید شب را کنار زد
به ابرها دست انداخت ابرها را کنار زد نمی‌دانستم نمی‌توانستم
انگشت‌هایت را پیدا کنم در شبی که بر روزهایت سایه افکنده بود
بر اشک‌هایت بر باران‌هایت سایه افکنده بود
بر موج‌های تنهایی‌هایت که گسترده می‌شد از حد و تاب دیوارها می‌گذشت
از فراسوی کوه‌ها می‌گذشت دنیایی را به‌ دست فراموشی می‌سپرد
فراموشی را به بی‌اهمیتی می‌رساند اهمیت را از همه‌چیزت می‌گرفت
می‌گرفت رها می‌کرد با باد یا هر چه بود برود به هرکجا می‌خواهد برود
به هیچ اهمیت بی‌اهمیتی ختم شود برای برای برای هیچ که هیچ که بر هیچ

دست انداختم دستم را بگیری برایت انگشت‌هایم نبود برایت صورتم نبود
صدایم برایت شنیده نمی‌شد
بر جزیره‌ای بر دریایی بر طوفانی نشسته بودی
تاب نمی‌خوردی بر رعد ابرها تقلا نمی‌کردی بر موج‌های دریا
یا هر چه بود بود یا نبود یا نبود و بود
صدایم برایت شنیده نمی‌شد
دستم برایت دراز نمی‌شد
انگشت‌هایم به تو نمی‌رسید نمی‌رسید نمی‌رسیدی به هیچ چیز

تفتیش عقایدت شدم در واحه‌ی تنهایی سوال‌هایم نظرهایم ایده‌هایم
همه را خندیدی
همه را رها کردی
همه را به نقطه‌ی هیچ رساندی هیچ را به نقطه‌ی تمام رساندی
تمام را رها کردی برود برود برود دورتر شود دورتر از این حتی
از اینکه حتی نشسته نباشی ایستاده نباشی نباشی نبوده باشی
من فعل‌ها را کلمه‌ها را توصیف‌ها را گم کردم قید از جمله‌ها پرید
تو از حد کلمه گذشتی از حد نابودی از حد ویرانی از حد توانایی گذشتی
بودی دیگر نبودی نبودی نبودی نبودی تمام نمی‌شدی تمام
تمام نمی‌شدی

تمام

Saturday, November 09, 2013

پنج سارا کین با ترجمه رامتین شهرزاد


مجموعه آثار نمایشی سارا کین
ترجمه رامتین شهرزاد
انتشارات گیلگمیشان
 تابستان و پاییز 2013 میلادی
تورنتو، کانادا

توضیح: ترتیب جلدها بر اساس زمان انتشار آن‌ها در نسخه اصلی است 
نه بر اساس زمان انتشار آن‌ها در نشر گیلگمیشان

با تشکر از ساقی قهرمان ناشر کتاب‌ها
و کیا، طراح جلد کتاب‌ها


ترکیده
جلد اول



عشقِ فاندرا
جلد دوم


پاک شده
جلد سوم


ویار
جلد چهارم


جنون در 4.48
جلد پنجم 

Tuesday, November 05, 2013

جنون در 4.48، جلد آخر مجموعه آثار سارا کین




جنون در 4.48
نوشته سارا کین
مجموعه آثار نمایشی سارا کین
جلد پنجم و پایانی
انتشارات گیلگمیشان
پاییز 1392

سارا کین[1]، در سوم فوریه‌ی 1971 در انگلستان متولد و در 20 فوریه‌ی 1999 درگذشت. نمایشنامه‌های او به مسأله‌ی عشق و رستگاری، علایق جنسی، رنج، درد، شکنجه و سرانجام موضوع مرگ می‌پرداختند. او از مهم‌ترین نمایشنامه‌نویس‌هایِ پست‌مدرن و آوان-گارد در قرن بیستمِ انگلستان حساب می‌شد. در آثار او نثر اهمیت فراوانی دارد و جنبه‌هایی شاعرانه پیدا می‌کند. او از زبانی سنگین و کهن استفاده می‌کند، به کنکاش در فرم‌های نمایشی مشغول شده است و بر روی صحنه‌ی تئاتر، تصویرهایی افراطی خشن و جنسی را به نمایش می‌گذارد. کین در طول عمر خود پنج نمایشنامه نوشت، یک فیلم کوتاه با نام پوست[2] و دو مقاله در روزنامه‌ی گاردین منتشر ساخت.
جنون در 4.48 / 4.48 Psychosis
این نمایشنامه زمانی کوتاه قبل از مرگ سارا کین کامل شد و بعد از مرگ وی در سال 2000 به روی صحنه رفت. نمایشنامه را جیمز مک‌دونالد در رویال کورت برای نخستین مرتبه اکران کرد. این اثر،‌ کوتاه‌ترین و در عین حال پراکنده‌گوترین اثر سارا کین است. این اثر پلات و شخصیت‌پردازی را کنار می‌گذارد و در کل به جز صدایی از راوی، اشاره نمی‌کند چه تعداد هنرپیشه برای اجرا لازم است. نمایشنامه در زمانی نوشته شده است که سارا کین از افسردگی عمیق رنج می‌برد و تلاش‌های او و دیوید گریگ را دنبال می‌کند که در سوژه‌ی «ذهن روان‌پریش» کار می‌کردند. گریگ می‌گوید این زمان 4.48 اشاره به زمانی دارد که سارا کین در اوج افسردگی‌اش، مرتب صبح‌ها از خواب می‌پرید و بیدار می‌ماند. سارا کین مدتی بعد از نوشتن این نمایشنامه، خودش را دار زد.



[1] Sarah Kane
[2] Skin

Monday, November 04, 2013

توهم های آبی

توضیح: یک شعر بسیار قدیمی از دفتر «سرودهای فراموش شده‌ی مردی به نام یونس»، فکر می‌کنم متعلق به ده سال پیش باشد


هفت طبقه ساختمان آجری زرد
مثل یک رقص سرد
به یک‌باره درهم فرو می‌ریزد
ویرانی بالاخره معنایش را پیدا می‌کند
در تصویر یخ زده‌ی جنازه‌ای (ول شده) این زیر
زیر هفت طبقه‌ی تمام روزهایی که فرار کرده بودی از...

برگشتم به سمتت
لبخند زدم
و تو ماسک را روی صورتت جابه‌جا کردی:
سلام؟
خوبی؟

هفت طبقه از آجر و بتون و دیوارهای سفید رنگ
و پر از اتاق‌هایی از لحظه‌های غمگین تنهایی خالی...
هفت طبقه روی سرم آوار شد
و شهر هنوز خوشبخت بود
و من فقط یک کتاب برگ کاهی شعرهای والت ویتمن توی دست‌هایم داشتم
و یک کوله‌ی سیاه رنگ بر شانه‌
و دیگر چیزی نمانده بود.
و هنوز این‌جا، همین جا، پر از تمام همان سوال‌هایی که تمام نمی‌شدند
ول نمی‌کردند.

می‌شود؟ می‌توانی؟ جرات‌اش را داری؟
امیدی هست؟ هست؟
بودن نبودن سوال مسئله آرزو شمشیر دشنه   شوکران...
زندگی دیگر چه دارد؟
زندگی دیگر چه می‌خواهد؟

تمام زندگی می‌شود یک ساعت و بیست و پنج دقیقه
نشستن روی یک نیمکت
منتظر آرزویی که بیاید
با یک پری که پینوکیو را واقعی کند
خیره به میان تصویر هر کسی که از دور می‌آید
امیدوار که شاید این
شاید همین...
سلام
خوبی؟
سلام
خوبم.
خوبی؟
...
و یکی دیگر می‌گذرد
و یکی دیگر می‌گذرد
و یکی دیگر...
لعنتی نمی‌آید
و تو باز با یک مسکن دیگر می‌خوابی
و یک مسکن دیگر
و یک...

برگشتم به سمت تو!
تو خندیدی
و ماسک را روی صورتت جابه‌جا کردی.

...

شب دارد در خودش گم می‌شود
و اتوبان‌ها پیچ می‌خورند و پیچ می‌خورند و
تصویر برج‌های باقی مانده
سایه می‌افکند روی نقاشی ِ ماه
کنار ابرها
ستاره‌ها هنوز دارند
قایم باشک بازی می‌کنند
من
قوطی خالی را توی دستم چرخ می‌دهم

نگاه می‌کنم تمام شهر ساکت می‌شود. 

Friday, November 01, 2013

مرزهای دنیا


می‌خواست بداند دنیا از کجا شروع می‌شود ولی نمی‌توانست درک کند این موضوع را. دنیا از جایی شروع نمی‌شد، دنیا ختم به جایی نمی‌شد. دنیا مثل یک تصویر بود فقط، کِش آمده بود. از نقطه‌هایی گذشته بود، بعضی‌جاها را پریده بود. یک پسر نوجوان گی بود اصلاً نمی‌خواست به چیزی توجه کند. فقط یک کپه گنده سوال بود که نمی‌خواست به جوابی برسد.
تصویرهای دنیا او از یک روز سرد زمستانی شروع می‌شد که صبح از مدرسه زده بود و شروع کرده بود به راه رفتن و برف باریده بود و تمام صبح راه رفته بود و راه رفته بود. به دیدن دوستش رفته بود. دوستش خانه نبود. رفته بود به خیابان‌ها. برای اولین بار فکر کرده بود نمی‌خواهم هیچ‌کدام از این‌ها را. دنیا از آن زمان شروع شده بود و کِش گرفته بود از تصویرها. از اولین روزی که فکر کرد خودش را باید بکشد ولی نکشت و بعدها فقط فکر می‌کرد چقدر خودکشی احقانه است وقتی درنهایت هیچ فایده‌ای ندارد، درنهایت هیچ اهمیتی ندارد.
نام پسر به‌یادش نبود. پسری که صورتش را جلو آورد و لب‌هایش را بوسید و او فقط صبر کرده بود و نگاه کرده بود و فکر به هیچ‌چیزی نکرده بود و دنیا شروع شده بود. یادش نمی‌آمد نام او را یا حتی صورت‌اش را بعد از گذر تمام سال‌ها. ولی بدن‌اش را به‌خاطر داشت. رنگ پوست‌اش را. وقتی دست انداخته بود پیراهن‌اش، شلوارش، شورت‌اش را رها کرده بود و جلوی او ایستاده بود. صدای نفس‌هایش را به‌خاطر داشت وقتی اولین مرتبه داخل بدن یک نفر را تجربه کرده بود. آن گرمای عجیب را تجربه کرده بود و صدای نفس‌‌نفس‌هایش را زیر ضربه‌هایش گوش کرده بود. حالا، وقتی نشسته بود جلوی مانیتور، نمی‌فهیمد چرا بر معرفی خودش در پروفایل جدید نوشته است:
Not a single thing remains in the whole world so fuck the rest of it
خشم جمله او را می‌ترساند اما نمی‌توانست جلوی خشم را بگیرد، نمی‌توانست جلوی هیچ‌چیزی را بگیرد. هفته قبل، وقتی این جمله را نوشت، به هیچ‌چیزی فکر نکرد. به خودش گفت اولین چیزی که به ذهنت می‌رسد را بنویس و نوشته بود. حالا نشسته بود و سعی می‌کرد مرزهای دنیا را پیدا کند. مرزهایی که از چنگ‌اش گریخته بودند و او را رها کرده بودند تا بنویسد: گند بزنند به بقیه‌اش. ولی مگر پیش از این مرزی وجود داشت که حالا بخواهد از کف برود؟
نمی‌دانست. دیشب خواب دیده بود حیوانی عجیب که در نزدیکی خانه تمام سال‌های مشهد، پیدا کرده بود. حیوانی بود بین سمور و سنجاب. حیوان با او دوست شده بود. می‌خواستند بروند باغ به مهمانی. حیوان جایی از ماشین پریده بود بیرون. وحشت کرده بود ولی حیوان با زن و دو بچه‌اش برگشته بود. همه را سوار کرده بودند. حیوان‌هایی که از او نمی‌ترسیدند. همه رفته بودند به باغ به مهمانی و جایی حیوان شروع کرده بود به زندگی اما بعد دیگر نمی‌فهمید کجاست، ساختمان‌ها عوض می‌شد، تصویرها تغییر می‌کرد، نمی‌توانست چیزی را در جایی پیدا کند. صبح فکر کرده بود این همان حیوان خانگی‌ است که امید می‌خواست. استقلال داشته باشد و کار خودش را بکند و خانواده‌اش را هم بیاورد دور هم خوش باشیم و همه‌چیز را بجود. مثل همان روز که امید با افتخار دفتر یادداشت‌اش را نشان داده بود اولین زوج همستر‌ش، عطف آن را جویده بودند از دو جا و احساس کرده بود چقدر خوب است این، چقدر بامزه است این، احساس کرده بود بچه‌های خودش هستند گند زده‌اند به چیزی و می‌شود این گند زدن را دوست داشت.
اسم‌ها از خاطرش رفته بود، خاطره‌ها از یادش رفته بود. از خواب پریده بود و به آفتاب صبح نگاه کرده بود و نمی‌خواست، نمی‌توانست درک کند یا بداند یا هر چیزی که بود یا نبود. یکی بود یا یکی نبود. یکی نبود. یکی دیگر نیست. نخواهد بود. این را پنج سال پیش برایش اس‌ام‌اس زده بود و نبود دیگر. پسری دیگر رفته بود در اتاقی که پسرها می‌آیند، می‌روند، از میکل‌آنژ هم صحبت نمی‌کنند. (تی اس الیوت البته نوشته است: در اتاقی که زن‌ها می‌روند و می‌آیند، از میکل‌آنژر حرف می‌زنند.) تمام عمر نشسته بود به تغییر دادن مرزها. مرز اول برای خودش بود، برای گربه دورنش بود، برای کودک درونش بود. بعضی‌وقت‌ها دست گربه‌ی درون و کودک درون را می‌گرفت و با هم می‌رفتند بیرون. آخرین بار که هر سه تایی رفته بودند، کلی خوش گذشته بود ولی بعد آمده بود خانه و فکر کرده بود من چرا این‌ها را خریدم؟ ولی گربه‌ی درونش خُرخُر می‌کرد و بچه نشسته بود بستنی‌اش را لیس می‌زد.

حالا دیگر چه اهمیتی داشت؟ همه چیز ذوب شده بود. همه چیز رفته بود. حالا هر روز یک قطعه موسیقی انتخاب می‌کرد تکرار شود بر لحظه‌هایش و اهمیتی نمی‌داد. شاید رمان می‌خواند. شاید مست می‌کرد. شاید می‌رفت بیرون. شاید هیچ اتفاقی نمی‌افتاد. شاید آشپزی می‌کرد. شاید نمی‌کرد. شایدها زیاد شده بودند، شایدها از اندازه گذشته بودند. شایدها به بی‌اهمیتی‌ها تبدیل شده بود. شایدها او را تنها گذاشته بودند و رفته بودند. در را هم پشت سرشان بسته بودند. نشسته بود و به هیچ چیزی اهمیت نمی‌داد، به قول آهنگ جدید آوریل لویج بود: سوال‌های زیادی است اما به جواب‌شان فکر نمی‌کنم. دیگر به جواب‌شان فکر نمی‌کرد.