Tuesday, September 11, 2012

ابرها





اول از بچگی به من گفته بودند آسمان همه‌جا یک رنگ است اما وقتی به آسمان یک سرزمین دیگر نگاه می‌کنم این آسمان آبی است ولی تهران آبی نبود، تهران سرتاپایش ابرهای خاکستری مرگ بود و مرگ فقط در نیستی آسمان نبود، مرگ در لحظه‌های زندگی تنیده بود وقتی هواپیما به آسمان اوج گرفت چشم‌هایم را یک لحظه باز کردم و تهران سکوت کرده بود بر پروازی که انسان‌هایی را از سرنوشت شوم‌شان دور می‌کرد و آن‌وقت لبخند زده بودم وقتی سر خم کردم و نگاهم در چشمان تو بود، بیرون پنجره‌ی رفتن‌مان را خیره مانده بودی به آخرین تصویر از تهران. چشم‌هایت را بستی. خوابیدی. چشم باز کردی و بستی و باز کردی و تمام مدت فکر می‌کردم به لحظه‌ها، روزها، و هفته‌هایی که گذشته بودند. نوزده ماه زندگی مشترک‌مان در این شهر خاکستری گذشته بود، با تمام خوبی‌هایش و با تمام بدی‌هایش، با لبخندها و با اشک‌هایش و حالا
حالا ابرها آسمان شهر جدید را پوشانده بودند، مثل یک دریای گسترده در چهار سمت آسمان و بعد ابرها قوس گرفته بودند و راه باز کردند تا هواپیما درون‌شان سر کج کند و بعد دریا مقابل چشمان‌مان بود و بعد اولین ساختمان‌های شهر و وقتی هواپیما نشسته بود، ما بی‌حرکت باقی مانده بودیم و هیچ‌چیزی نگفتیم جز سکوت، سکوت که سفر آغاز شده بود
دوم در زندگی لحظه‌های دل‌نشینی وجود دارد. مثل اولین پرچم رنگین‌کمان که می‌بینی بر فراز یک ساختمان در اهتزار است و پسرهایی همجنس‌گرا مثل خودت اطراف بار ایستاده‌اند. مثل وقتی‌که مست دست می‌اندازی دور کمر زندگی‌ات و لبانت را به پشت گردنش می‌چسبانی و وسط مهم‌ترین میدان شهر ایستاده‌اید، مثل وقتی‌که دست همدیگر را گرفته باشید و دست‌بند رنگین‌کمان بر مچ دست‌ت بدرخشد و از وسط تمام جمعیت رد بشوی و جایی برای نشستن پیدا بکنی، قوطی‌های آبجو به‌دست. مثل وقتی کسی به کارت کاری ندارد و تو نگران هیچی نیستی، به کار کسی کاری نداری
سوم رها شدن از نگرانی کار راحتی نیست. مثل وقتی شب‌ها در اتاق جدید غلت می‌زنی و تو را پیدا می‌کنی که هستی، نرفته‌ای، مانده‌ای. مثل وقتی چشم‌هایت خیره مانده و تو از در وارد می‌شوی. مثل وقتی وسط جمعیت توریست‌ها تو را گم کرده باشم و بعد ناگهان ببینم نزدیکم ایستاده‌ای. بعضی‌وقت‌ها دلم خیلی برایت تنگ می‌شود و تو هستی
چهارم سفر آغاز شده است. این هفته‌ی اول خودمان است