Saturday, December 01, 2012

سال‌های فراموش شده‌ی پیش از تو


تا حالا شده که دلت خواسته باشد مستقیم بپری جلوی اولین ماشینی که توی خیابان جلوت آمده؟ تا حالا به این حد از حماقت رسیدی خم بشوی و توی چشم‌های کسی که با همه‌ی وجودت ازش متنفری لبخند بزنی و لب‌هایش را ببوسی و آرام توی گوش‌هایش زمزمه کنی من را دوباره می‌کنی؟ شده چشم باز بکنی و نفهمی که کجا هستی و فکر بکنی و هیچی یادت نیاید که اسمت چیست و حتا نفهمی که پسر هستی و بعد که زمان گذشته باشد، بفهمی توی اتاق خوابت هستی و اسم‌ داری و بدن داری و خاطره داری و گذشته داری و چیزهای دیگری هم در زندگیت بوده، حتا شاید عشق. یا شده بیدار بشوی و ندانی توی خانه‌ی کی هستی و این پسر کیست و با تو چی کار کرده و هیچی هم لباس تن‌تان نباشد؟ شده مست توی بغل یکی گریه کرده باشی و بعد هم هیچی یادت نباشد؟
توی ماشین می‌خواستم همه‌ی همین چیزهایی را بگویم که چشم‌هایم خیره به ترافیک بیرون شیشه‌ي غبار گرفته‌ی عقبی پراید خاکستری پرتاب می‌شد به خاطره‌هایی از گذشته‌هایی دیگر، با یکی دیگر، با ول‌گردی‌های دیگر یا... می‌خواستم برگردم و دست بیندازم دور گردنت که روی صندلی جلویی نشسته بودی و غر می‌زدی به علی سر یک چیزی که من حواسم نبود و ضبط ماشین داشت «ای‌کان» داد می‌زد توی گوش‌های‌مان: «تو زیبایی، تو زیبایی، تو...» و من چشم‌هایم پر شده بود از اشک‌هایی که جرات نداشتم ول‌شان بکنم. چراغ سبز شد و قاطی ترافیک خیابان احمد‌آباد ِ مشهد شده بودیم. یک روز عصر بود، مثل همه‌ی روزهایی که با هم بیرون رفته بودیم و تو عصرش بلیط قطار تهران را داشتی. 

2 comments:

  1. Hala boro backgroundeto zoghali kon... :*

    ReplyDelete
  2. خیلی
    .
    .
    خیلی
    .
    .
    خیلی
    .
    .
    تکان دهنده بود

    ReplyDelete