Tuesday, October 22, 2013

پا در هوایِ ابرها و خیالبافی




عکس صرفاً تزئینی است.

آدم‌ها عکس‌العمل‌های متفاوت نشان می‌دهند به یک فشار روانی مشخص و هر کدام متفاوت است رفتارشان بشدت با همدیگر و فکر کن این وسط ما همه همجنسگرا باشیم و چه رفتارهای متفاوت‌تری از خودمان نشان می‌دهیم؛ چون درنهایت وقتی همجنسگرا باشی همه‌اش عجیب و غریبی، حتی برای خودت. لابد الان می‌خواهی مخالف من حرف بزنی ولی بحثم این نیست. بحثم این است متفاوت هستیم و هرکدام متفاوت عکس‌العمل نشان می‌دهیم به یک موضوع مشخص.
و این وسط من، عکس‌العمل‌هایم همیشه عجیب‌تر است برای خودم تا برای بقیه. وقتی سرم را بلند می‌کنم و نگاه می‌کنم و می‌پرسم، واقعاً چی شد؟ واقعاً چی کار کردم؟ وقتی عصبانی می‌شوم یا وقتی نگران می‌شوم یا وقتی عصبی می‌شوم یا وقتی خوشحال می‌شوم، انرژی‌ای که از وسط وجودم می‌پاشد بیرون همیشه آن‌قدر کنترل‌نشدنی است که خودم هم نمی‌دانم می‌خواهد چه کار کند. عادت کردم بگذارد کار خودش را بکند و بعد هم جارو دستم بگیرم با دستمال و گردگیری کنم و گند و کثافت کارهایم را پاک کنم.
اینجا حالا باید این را هم اضافه کرد که چقدر آدم‌های اطرافم فکر می‌کنند – واقعاً این‌جوری فکر می‌کنند، فکر کن! – که من یک بچه مظلوم کوچولو هستم که باید دستش را گرفت از خیابان رد بشود. به قول دوستم بود که می‌گفت اولین مرتبه گفتم وا، این دیگه از تو لُپ‌لُپ درآمده و باید همه‌چیز را یادش داد بعد دیدم بابا این چه پتیاره‌ی گرگِ باران‌خورده‌ای است توی خودش. بعد من عادت دارم گی باشم و عادت دارم یک دفعه از این رو به آن رو تبدیل شوم و این آدم‌های اطرافم را وحشت‌زده می‌کند.
چون مثلاً همین چهار ماه پیش من مثل دو سال گذشته از سیگار متنفر بودم و سیگاری‌ها را به شلاق زبانم تکه پاره می‌کردم حالا به عادت سه تا پنج سال پیشم مثل گاو سیگار می‌کشم و همان سیگاری‌هایی که تنفرم را دیده بودند، حالا با دهان‌های کاملاً باز می‌مانند جلوی کام کشیدن‌های من و می‌گویند جنده خودش می‌گفت نکش حالا چجوری می‌کشه! همین شده که نگرانم هستند. نگران که چی شده توی من.
من هم هی می‌گم من فقط شبیه شدم به چند سال قبل خودم ولی کسی باور نمی‌کند. شاید درست می‌گویند. چون یک سطح فشار مشخص وجود دارد و هر کسی آن را یک شکلی خاموش می‌کند و من یک دفعه خسته شدم – و دوستم می‌گفت چقدر نگران است من خسته شوم – و ترمز کردم و آمدم از ماشین پایین و یک سیگار روشن کردم و یک بطری ویسکی یا آبجو یا یک چیزی دستم گرفتم و صدای موسیقی را گذاشتم بلندتر باشد و چون مهم نیست موسیقی چه باشد، فقط گذاشتم بلندتر باشد و بکوبد، محکم‌تر بکوبد.
نوشته بودی خوشحالی؟ نگرانم بودی. می‌فهمیدم نگرانم هستی. ولی نبودم، خوشحال نبودم چون تمام این خنده‌ها که تو در عکس‌های فیس‌بوکم می‌بینی بوی گند دروغ‌هایم را می‌دهند. چجوری بگویم خوشحالم وقتی بیشتر و بیشتر می‌نوشم و بلندتر و بلندتر می‌کنم صدای موسیقی را تا این سکوت وحشتناک ته وجودم را پر کند و صدای مزخرف بحث‌های توی سرم را خفه کند ولی نمی‌کند ولی تاثیری ندارد؟
آمدم بنویسم خوشحال نیستم ولی منفجر شدم. انرژی درونم، تمام حرف‌های خفته ماه‌های گذشته پاشید بیرون و حالا تو مبهوت باقی مانده‌ای از اینکه من با چه روان‌پریشی طرف هستم اینجا دیگر؟ و سکوت می‌کنی تا من به سکوت تو عادت کنم، سکوت می‌کنی تا به نبودن‌های آینده‌ی تو عادت کنم. و من قرار است عادت کنم به چی به کجا به چطور؟
نوشتی برایم که چهار سال پیش همین راه را رفتی و به بن‌بست‌هایش رسیدی حالا کجا می‌تازی تو؟ و من گوش نمی‌خواهم، نمی‌توانم بکنم وسط این سکوت درون این هیاهو و نمی‌فهمم دقیقاً چه خبر است دقیقاً چه اتفاقی دارد می‌افتد فقط می‌دانم همه‌چیز به‌طرز وحشتناکی سریع ذوب می‌شود و تمام باورهایم، خواسته‌هایم، خاطره‌هایم، همه چیز محو می‌شود و محدود به صدایی، به تصویری درون مانیتور و این قفس، هرچقدر هم زیباست منظره‌هایش و هرچقدر هوس‌انگیز است صدای موسیقی و عطر شراب و خنده‌ی مهمان‌هایش، یک مهمانی طلسم‌شده بیشتر نیست.

شده‌ام شبیه به یک نقاش، یا یک شاعر، خسته است دیگر و افتاده است به جان کارهای گذشته. جرواجر می‌دهد پخش می‌کند به زمین و زمان و به آتش می‌کشد. ماجرا فقط این است که تمام این‌ها حقیقی نیست چون دیگر اثری نمانده است برای آتش کشیدن. یک وقتی پسر برایم نوشت در موبایل: پل‌های پشت سرت را خراب کن. نوشتم در حال همین کار هستم. پل‌ها خراب شده است و ورای آن‌ها فقط برهوت است باقی مانده و حالا راه برگشتی هم نیست. لبخند نزنم چی کار کنم این وسط؟ درنهایت همه‌چیز ختم به مرگ می‌شود، کمی زودتر یا کمی دیرتر ولی تفاوتی نمی‌کند. خودت خوب می‌دانی، مرگ را دیدم و می‌دانم وقتی تمام می‌شود، چشم‌هایت چقدر آرامش پیدا می‌کنند، چون دیگر می‌دانی، می‌دانی، می‌دانی تمام شده است و لازم نیست حتی یک نفس عمیق کوفتی و منگ و مسخره دیگر بکشی.

4 comments:

  1. باز این نوشته مخاطب خاص داره و باز نباید حرف بزنم و باز میام و حرف میزنم
    من اگه بودم هیچوقت اون پلها رو خراب نمی کردم چون از پیامدهای بلندمدت اینجور تصمیمها آگاهم
    فکر کنم کلافگی و سرگشتگی تو ناشی از انبوه مسائل حل نشده و رها شده باشه که فشارش داره اینطور به هم ت میریزه
    رامی بشین نسبت به بعضی از اونا جدی فکر کن
    به اشتباهاتی که کردی و آدمایی که دوستت داشتن و دارن و تو رنجوندیشون
    بی خیال این حرفا که حق با من بوده یا اونا یا کی این وسط بیشتر مقصره و بیشتر برده یا باخته
    تو بالغی و در سنی هستی که بشینی درست خودتو به چالش بکشی
    تو با همه بدیهایی که از خودت گفتی این حسن رو داری که بینهایت روراست و صادقی
    همه چیت رو دایره ست
    نمیدونم جراتشو داری با گذشتت درست و حسابی مواجه بشی یا نه
    ولی اگه آماده ای بدون در نظر گرفتن احتیاط های افراطی برو و با همه اونایی که فکر میکنی فراموششون کردی یا فراموشت کردن تک تک حرف بزن و مسائلتو یکی یکی باهاشون حل کن
    فکر نکن میبخشنت یا نه
    فکر نکن ارزششو دارن یا نه
    اینکارو واسه خودت بکن
    باور کن از این هجوم بی امان فشارها خلاص میشی
    این تجربه شخصی منه
    قصد ناراحت کردن یا دخالت تو مسائل شخصیت رو نداشته و ندارم
    بازم ببخش رامی
    سعی میکنم دیگه تو اینجور پستها کامنت نذارم
    معمولا باعث دلخوری و ناراحتی میشه

    ReplyDelete
    Replies
    1. دارم سعی می‌کنم همین کارو بکنم. مرسی برای حرفات

      Delete
  2. هرچقدر هم سعی کنی خودت نباشی باز هم نمیشه...
    آخر یه جایی میرسی که مجبور میشی به خودت برگردی
    البته شاید این بهترین راه باشه...

    ReplyDelete