Sunday, March 03, 2013

اینجا پشتِ سر خودم


قرارش را از چند روز قبل گذاشته بودم که بروم و دور هم باشیم، به قول خودمان، یک چایی دور همدیگر بخوریم. صبح مثل این روزها حوالی شش بیدار شده بودم و خوانده بودم و نوشته بودم ولی بیشتر تماشا کرده بودم. یک فیلم بود در مورد یک نویسنده‌ی همجنس‌خواه و کلنجارهایش برای انتشار کتاب و اینکه چقدر خل بود. اسم فیلم: Wonder boys. بعد هم نشسته بودم قسمت چهارمِ فصل دومِ SMASH را دیده بودم درباره‌ی ساخت تئاتر در برادویِ نیویورک و از معدود سریال‌های موزیکال که می‌توانم تماشا کنم، کلاً فیلم و سریال موزیکال چندان جذبم نمی‌کند و خیلی‌وقت‌ها به خمیازه می‌افتم اما این یکی دیگر موضوع دیگری است.
اخیراً دارم سعی می‌کنم پشتِ سر خودم بیاستم. یعنی اینکه سعی می‌کنم تا چیزی باشم که هستم و بعد مثل یک مردِ موفق پشت سر این پسربچه بیاستم و جام شرابم را بالا بگیرم و لبخند بزنم و بگویم کارِ خودم است. در هوا بوی بهار است و درخت‌ها کم‌کم شکوفه می‌زنند و از جوانه پر می‌شوند. هرچند این شهر عمده‌اش تمام زمستان سبز باقی مانده بود. حالا در این هوا میل به نوشتن در یکی مثل من قوی‌تر شده، به قول دوستی در فیس بوک نمی‌دانی چی توی هوا است که هی دلت می‌خواهد فقط بنویسی.
درست است که از بخشی از زندگی این شهر کناره گرفته‌ام اما این دلیل نمی‌شود آن بخش از من کناره گرفته باشد. گوشه و کنار هست، دست و پا می‌زند، سعی می‌کند خودش را به من برساند. می‌خواهد بر حرصِ جنون‌زده‌اش فائق آید و بفهمد توی زندگی من چه خبر است. هرچند، به من چه. درست که لذت خاله‌زنکی فقط در خوردن غذا است و در سکس است اما باز هم به من چه. هرچیزی ارزش خودش را دارد و خاله‌زنکی‌ای می‌ارزد که مهم باشد و کوبنده باشد مگرنه این مسائل روزمره‌ی کوچک که مثل باد می‌آیند و بعد هم رفته‌اند، چه اهمیتی می‌توانند داشته باشند؟
دیشب رفتیم دیدن خانوم و همان اول لبخند زدم و کلاهِ بافتنی‌ام را برداشتم و گفتم می‌بینی واقعاً گوش‌هایم را سولاخ کردم؟ باورش که نمی‌شد. گفت از سرکارِ خانم قلم‌چی این چیزها واقعاً بعید بود! نفس خانوم بند آمده بود. الاهه قلم‌چی نامی است که در این شهر بر رویم گذاشته‌اند و چقدر این اسم دوست‌داشتنی است. ظاهراً به موهای پریشان و ته‌ریشِ دو روز مانده و لباس‌های اتو نکشیده‌ام می‌آید با چشم‌هایی منگ. خُب، نشستم حرف زدیم و بعد چند تا از دوستان عزیز آمدند و بعد هم ماکارونی خوردیم و من تا می‌توانستم چایی خوردم. یک ماهی بود نمی‌توانستم لب به چایی بزنم و فقط نسکافه یا اسپرسو یا چایی گیاهی می‌خوردم اما حالا باز دیوانه‌وار چایی سیاهِ غلیظ دوست دارم سر بکشم. دیشب جای‌تان خالی سه لیوان فقط خانه‌ی خانوم خوردم به جز البته دو سه ماگِ گنده‌ای که خانه سر کشیده بودم. کودکِ درونم می‌خواهد،‌ چرا نباید به‌اندازه‌ی کافی دوست‌اش داشته باشم؟
دیشب تلویزیون نگاه کرده، صحبت کرده و آرام‌تر شده، به خانه برگشتم. به سیاست و سیاست‌مدارها خندیدیم، برنامه‌های «من و تو» در مورد انگل و تشریح حیوانات نگاه کردیم. نیمه‌شب از خیابان‌های نیمه‌تاریک گذشتیم و برگشتیم خانه. آمدم در اتاق و مثل یک تکه چوب خشک غش کردم روی تخت تا دوباره شش صبح رسیده بود و مثل این روزها بیدار شده بودم و توی تخت دراز کشیده بودم و فکر می‌کردم به چیزهای بی‌خودی. اینجا همه‌چیز آرام است و تقریباً تمام دوست‌هایم در جای به جای جهان سرما خورده‌اند. بهار رسیده است آخر در میانه‌ی اسفند.

No comments:

Post a Comment