Thursday, March 14, 2013

گمان بعد از باران


به قطره‌های شب نزدیک‌تر می‌شوی
تلاش می‌کنی خودت نباشی
تلاش می‌کنی از روی دیوار بپری
از لبه‌ی پنجره بپری
دست‌هایت را از هم باز بگیری
به روی شهر        بیافتی
سعی می‌کنی تا خودت نباشی
خیابان، چشم‌هایت می‌شود
در تلاش برای جمع زدن این زمان حال با
تمام دویدن‌هایی که می‌توانم
من می‌توانم
از سد مرگ قدم می‌زنی خودت را به ندیدن می‌زنی
از سد خانواده ویراژ می‌زنی خودت را به نشنیدن می‌زنی
از روی جامعه می‌پری سرت را بالا می‌گیری
به خودت می‌گویی
من
توانسم
خودم را...

سیب درخت کوچکی است باید
انتخاب بکنی
سیب چقدر ساده است میان انگشت‌هایت باید
گازت را بزنی
باید بجوی
باید بجوی
قورت بدهی
سیب در بدن‌ات طعم بگیرد
سیب در چشم‌هایت رنگ بگیرد
سیب بر لب‌هایت
لبخند بزند
باید بدوی
بدوی
تو
توانستی
خودت را

No comments:

Post a Comment