Monday, June 22, 2009

نارنجی – سبز


نویسنده: کیا


پنج صبح من نشسته بودم پشت پنجره ی آشپزخانه که انگار زندگی ام داشت مرور می شد
می رفت، می رفت، می رفت من به یاد تو بودم سعید سعید سعید که من صبح اش رفته بودم حمام زیر دوش دل درد داشتم فقط می خواستم تو را ببینم سعید زیر دوش نشسته بودم خودم را بغل کرده بودم به این فکر می کردم که بعد از بیرون آمدن چطور موهایم را سشوار کنم چه جوری به لب هایم کرم بمالم پیراهن شطرنجی سیاه و سفید ام را زیر پلیور آبی بپوشم رویش کاپشن احسان را بپوشم در راه گوشه ی کیف ام پاره شد فقط می خواستم تو را ببینم که تمام آن راه پله های آن پاساژ کذایی کش می آمدند برای من من خدا خدا می کردم که تمام نشود این کش ها پله ها می خواستم راه بروم با تو: حالت بد بوده؟ سرما خورده بودی؟ خوب مسیر تو سر خانه ی دوست قدیمی دوره ی دبیرستانم هست دیگر خوب مرا هم برسان دیگر که من فقط می خواستم ببینم توی ماشین چه آهنگی می گذاری چه جوری رانندگی می کنی چه جوری بوق می زنی چه جوری فرمان در دست می گیری من حوله پیچیده بودم دوره تنم در رختکن آب می چکید روی پاهایم من خسته بودم می خواستم پری شوم بپرم در هوا زیر دوش آب دلم شکسته بود می دانستم که انگار که یک ساعت بعد چه می شود چه کسی می آید چقدر می خندیم دلم می خواست آب ها توی هوا می ایستادند زمانی که من و تو روی کاناپه ی موسسه ی بازیگری نشسته بودیم چقدر خنده دار بود همه چیز فقط می خواستم با تو راه بروم سعید بروم راه بروم با تو سعید خواب دیده بودم رفته بودیم با هم یک جایی که صخره داشت و بلند بود یک جایی مثل خونه ی مادر بزرگم که ما روی سنگ ها راه می رفتیم بالای یک بلندی نشسته بودیم تو در حین حرف های بی ربطی که به هم می زدیم بوسیدی گردنم را من از خجالت سرم را آوردم پایین نگاه می کرد پسری از پایین به ما گفتم پسر ما را دید رفتیم بلند شدیم برویم جلوتر چاق شدی بودی انگار دل آورده بودی موهایت سفید تر شده بود گوشه ی دماغت جوش داشتی صبح از خواب بیدار شدم اس ام اس داره بود بهار که دیدم خوابت را دیشب من همش ترسیده بودم از بیدار شدنم ساعت دوازده و غلت خورده بودم در رختخواب که خواب می خواستم فقط که ما بعد از آنجا به کجا می رفتیم سرم گرم بود خواستم بخوابم تا ساعت یک و نیم که بعدش ناهار بخوریم صبح صورتم پر از جوش بود سیاه شده بودم روی گونه هایم مو در آورده بود ناهار خوراک لوبیا داشتیم و ته دیگ سفت تمامم می خواست تو را ببیند با تو حرف بزند تلفن کند به تو تلفن کنم به تو که کاش بگویم که تنگ شده دلم برایت که چه شکلی شده ای که دیدمت چاق شده بودی با حوصله بودی و مرا به اسم کوچک صدا می کردی راه ها هم پیچ می خوردند در هم که این ها زندگی من اند که اتفاق می افتد در خواب که ما هر روز انگار صبح از خواب بیدار می شویم دل درد داریم دوش می گیریم سوار تاکسی می شویم به موسسه ی بازیگری می رویم حرف می زنیم حرف های خنده دار برای هم ادا میگیریم یواشکی با ایرج سیگار روشن می کنی سعید و من تو را می بینم که به باغ خیار می روی باغی که سبز بود و خیار هایش را فقط باید قورت می داد آنقدر که کوچک بودند صدای عروسی در ماشین جلو این ها هم هستند که مرا گیج می کند سه روز یکبار مرا به زیر دوش می برند ناخن هایم را کوتاه می کنند ریش هایم را می تراشند خوشگلم می کنند پله های پاساژ کش می آیند پسرک پیراهن سفید با دوستانش نشسته لب پله مرا دید می زند می چرخم می روم جلو منتظر می نشینم تا احسان آناهیتا محمد رضا بیایند برویم خیابان آینه سمت چپ ماشین را عوض کنیم که در باد باد بخورد به موهای تو که بالا می روند و صافشان کنی هزار و پانصد تومان بدهیم به شاگرد مغازه از کنار بستنی فروشی که عکس بچه ای را چسبانده آن بالا که با اشتها بستنی می خورد می خندد بگذریم برسیم به میدان چشم چشم کنم که تو امروز از اینجا رد می شوی پیراهن طوسی پوشیده ای یا سبز کفش هایت تمیز هست یا کثیف می بینی سعید؟ بچه ات هم اینقدر بابا می کند؟ بگذار همه برینند به من وقتی تو را می بینم کوچه مان را که آسفالت می کنند از پشت پنجره پیداست که باز می خواهد کاری کند کفش های ساق بلند قهوه ای اش را پوشیده بندهایش را نبسته چند تا جوش زده پشت گردنش تازه هم پراید بد رنگ خریده می بینی سعید سعید سعید؟؟؟؟؟؟؟ که انگار هیچ مردی سرش به تنش نمی ارزد علی در ماشین دستانم را می گیرد در پیچ جاده می افتم در بغلش سفت می چسبد بازوهایم را می گیرد نوازش می کند فارغ از دنیاست که سربلند است از اینکه دوست پسر دارد دنیای من از همه ی مردم جداست وقتی دارم در شرکت برای محمود ساک می زدم موقع برگشت پسر مطب دکتر چپ چپ نگاهم می کرد دهن بسته داد می زد آخر تو چه گهی می خوری آن بالا؟ حداقل با یکی باش که دوستش داشته باشی خسته نیستم سعید فقط جستجو می کنم در دنیای خودم از داشته هایم که مطمئن شوم که هیچ چیز ندارم قابل افتخار مردم هم مرا می شناسند که با من دست نمی دهند پنج صبح بود برایت نامه نوشتم دروغ گفتم که هر آنچه را که مرا از تو دور تر می کرد سعید گریه ام می آید

2 comments:

  1. خیلی خوب بود
    --
    اما دریغ از یک نقطه گذاری
    !
    ---
    بهش چی میگن؟ جریان سیال ذهن؟

    ReplyDelete
  2. هممم. باور کنید زیاد حالیم نشد چون هیچ نقطه ای نداشت.معلوم نبود کجا ابتدا و کجا انتهای جمله هست.
    www.eshaareh1.bloghaa.com

    ReplyDelete