Thursday, June 11, 2009

تنهایی



این متن ایمیل دوستم سایلا است که هفته پیش از نیمکره‌ی جنوبی زمین برایم فرستاد. از سایلا اجازه گرفتم تا این متن را در وب‌لاگ منتشر کنم. این پست را مهمان دوست مهاجر ایرانی‌مان هستیم... رامتین


http://saila.blogfa.com


الان ساعت ده و پنجاه و هشت دقیقه‌ی شب است. به اين دقيقه‌ها فكر می‌كنم. اين دقيقه‌ها را حس می‌كنم. ذره ذره ثانيه‌اش را حس می‌كنم كه چقدر كند می‌گذرند. چقدر سردند، خالی‌اند،‌ بی‌دليل‌اند. به چشمهای آدم محتضر می‌مانند كه هيچ رمقی در آن نيست. تنها تاريكی و سياهی و... و... می‌خواهم اين كلمه را نگويم. گفتنش سخت است هر چند بسيار آسان است. هر چند بارها شنيده‌ايم و خوانده‌ايم و گفته‌ايم امّا كمتر آن را حس كرده‌ايم. زندگی كرده‌ايم. می خواهم بگويم تنها تاريكی و سياهی و " تنهايی" است

بعدازظهر از كار لعنتی خلاص شدم و سريع به جلسه‌یی رفتم كه قرار بود هر هفته برگزار شود و چند نفر بيكار و ديوانه مثل من شعر بخوانند و شعر بشنوند. رفتم، مثل بسيار وقت‌ها تنها دو نفر ديگر آمده بودند، بقيه نيامده بودند. لابد كار داشتند. شلوغ بودند. مشكل داشتند. نشستيم. حوصله‌ی يكديگر را نداشتيم، امّا با خنده‌های بی‌جهت شروع كرديم. خنديديم. فكاهی تعريف كرديم. حرف زديم. بعد رفتيم به يك رستوران و قهوه نوشيديم. به دخترك چشم بادامی گفتم
I want it extra hot, please

اما وقتی به فنجان لب زدم،‌ مزه يخ می‌داد. داغ نبود. مثل لبهای آدم محتضر سرد بود. سرد مثل خاك،‌ مثل آدمهايی كه اطرافمان وول می‌خوردند و می‌خوردند و می‌نوشيدند و می‌خنديدند. من از قهوه سرد بدم می‌آيد و از چاي سرد بدم مي‌ايد. مي‌خواهم داغ باشد،‌ گلويم را بسوزد. گرمايش را در رگ‌هايم حس كنم. رگ‌هايم را گرم كنند. دوست من. دوست ناديده من،‌ اينجا سرد است و آن دخترك چشم بادامی لبخندش سرد بود

يكی از دوستانم از ما جدا شد و ما دو نفر شديم. به ديگری گفتم :"بيا برويم به ديدن دوستی كه همين نزديكی‌ها كار می‌كند". با بی‌ميلی قبول كرد. به ديدن دوستمان رفتيم. دختر پرشوری است. سرش شلوغ بود امّا به گرمی سلام داد. تعارف كرد كه می‌تواند چای درست كند يا قهوه و ما با تعارف گفتيم:" نه،‌ متشكريم". گفت "نيم ساعت بعد كارم خلاص می‌شود با هم برويم". نشستيم. باز هم حرف زديم. من می‌خنديدم گاهی. از حرف‌های روزمره گفتيم و از چيزهای ديگر


نيم ساعت بعد در خيابان بوديم. دخترك سرش را تكان داد كه بايد بروم. گفتم كجا؟ گفت "بايد سوار اتوبوس شود". گفتم خودم می‌رسانمت و او با خوشحالی قبول كرد. به دوستم اصرار كردم با من بيايد،‌ او نيز با بی‌ميلي قبول كرد. سوار شديم. من ضبط را روشن كردم، صدايي می‌خواند

رفتيم از اين باغ، هجر تو حاصل
داغ تمنا، چون لاله بر دل


و باز هم حرف زديم و حرف زديم و من گاهی خنديده بودم. به خانه‌اش رسيدم. با دخترك شوخي كردم كه چرا تعارف نمی‌كند براي شام؟ سرخ شد‌، تعارف كرد برای شام. با خنده گفتيم "نه متشكريم". حالا من بودم و دوستم و به طرف خانه‌ی او به راه افتاديم. به جاده‌ نگاه می‌كردم كه هيچ كس در آن نبود، تنها چراغ‌ها بودند و ميله‌ها و نشانه‌ها و ماشين‌ها. آدم‌ها نبودند. آدم‌ها آن طرف پنجره‌ها و ديوارها بودند. ديده نبودند. برای مدتی بين ما سكوت بود. دوستم هم حرفی برای گفتن نداشت. من هم نداشتم. امّا سكوت را نمی‌توانستم تحمل كنم. گفتم: "خوب،‌ببين اگه دلت می‌خواد بريم خونه ما يه چيزی بخوريم، شايد هم يه فيلمی ببينيم". دوستم سرش را تكان داد. بين بی‌ميلی و ميل داشتن. بين خواستن و نخواستن، امّا نخواستن بيشتر بود. به چهره‌اش نگاه كردم. آدمی معمولی بود، امّا دلم را نمی‌لرزاند. بعضی پسرها هستند كه دلم را می‌لرزانند، امّا او هيچ وقت دلم را نلرزانده بود. آنقدر شرمگين و مودب بود كه نمی‌توانست مستقيم بگويد : " نه". تنها به همين اكتفا كرد كه :"ببين من بايد برم خونه،‌ چون بقيه منتظرند". اصرار نكردم. بی‌فايده بود. موضوع را عوض كردم و باز هم حرف زديم. دلم می‌خواست جاده‌ها طولانی‌تر شوند. شبيه دريا كه شب‌ها طولانی‌تر می‌‌شود. دلم می‌خواست خانه‌ی او دور باشد،‌ آنقدر دور كه تا صبح طول بكشد و اين شب، اين شب،‌ اين شب تمام شده باشد. امّا خانه او دور نبود. بيست دقيقه بعد رسيده بوديم. سرش را دوباره داخل ماشين كرد و دست داد و باز هم گفت: "مممم،‌ ببخش باز همديگر را می‌بينيم". جلوتر رفت و زنگ در را زد. نوری از لای در پيدا شد و بعد باز شد. من دور زدم و بازگشتم


در راه دوباره همان جاده بود و همان چراغ‌ها. دلم خالی شده بود. دلم خالی شده بود. دلم خالی شده بود. دليلی برايش نيافتم. نه گرسنه‌ام بود،‌ نه بی‌حوصله بودم،‌ نه دلتنگ فقط دلم خالی شده بود. جاده به من زل زده بود. همينطور به من زل زده بود. سعي كردم بی‌اعتنا باشم. صدای ضبط را بلندتر كردم: "چراغ دلم را كه روشن نمودی؟ اگر تو نبودی اگر تو نبودی..." چقدر اين ترانه را دوست داشتم. " مهوش " می‌خواند. حزنی را كه در صدايش بود، دوست داشتم. احساس سرما كردم. می‌لرزيدم. صدای او سرما را به من نزديك كرده بود. به ياد آوردم كه "مهوش" مرده است و اين صداي مرده‌ای است كه می‌خواند پس سرد است. كليد استاپ را فشار دادم و سكوت برقرار شد. با خودم فكر كردم آيا تمامی اين هستی كليدی دارد كه با آن بتوان همه چيز را متوقف كرد؟ كليدی كه روزی روشن شده و روزی خاموش خواهد شد؟ شبيه يك تلويزيون يا يخچال يا بخاري كه وقتی كليد توقف را فشار بدهی،‌ در يك لحظه ساكت می‌شود و بعد كم‌كم سرد می‌شود


جاده‌ هنوز به من خيره شده بود. سرعتم را بيشتر كردم امّا جاده تمام نمی‌شد. انگار دريا بود كه شب‌ها بلندتر می‌شد. دريا بود. بلند شده بود و مرا در خود گرفته بود. تمام چهارطرفم آب بود. باران نبود. آب بود. كم‌كم قطره‌ قطره از سوراخ كوچك شيشه،‌ به داخل آمدند و از پاهايم شروع كردند. شبيه زالو كه از ريشه شروع می‌كند. شروع كردند و رشد كردند. به گلويم رسيدند. با زحمت سرم را بالا گرفته بودم. فرياد زدم: "كمك". "كمك،‌ كمك". هيچ كس صدايم را نمی‌شنيد. من تنها بودم

2 comments:

  1. مهربانم
    امروز دقيقا يكي از همان يكشنبه‌هاي بي‌دليل است. هنوز هم آن حس با من است. در اين نيمه شب تنها
    صدايي مي‌خواند:

    We only sacrificed the words
    I got a heart attack
    You go back to her
    And I go back to black
    ...

    آه دوست من

    ReplyDelete
  2. سلام این سایلا خانم وبلاگش هست ولی خودش نیست و آپ نمیکنه.
    www.eshaareh1.bloghaa.com

    ReplyDelete