Wednesday, April 03, 2013

خانه



صبح
اینجا تنهاتر مانده‌ای پشت پنجره یا
آنجا درون خیابان
اینجا قطره‌های شب چون جویبارهایی از جنون
میان نفس‌هایت مه می‌شوند
پناهنده‌ی ابرها می‌مانی در پریشانی

مرد تنهای من
مرد بی‌پناه من
انسان آویخته به این لحظه‌ها

برگرد

نگاهت را از زنجیره‌ی گمراهی انسان‌ها دور کن
بگذار در آغوشت سکوت را تجربه کنیم
آویخته بر تن همدیگر
آویخته بر بازوی همدیگر
آویخته بر این اتاق بر این دیوار بر این ناامیدواری کلمات

مرد تنهای من
کلمه را بر زبان بیاور
و جاری شو
مانند خورشید
پایان ناپذیر

شب
تنهایی اینجا غلیظ‌تر است پشت همین پنجره
یا آنجا در همان خیابان؟
اینجا صبحِ فرار چون شعله‌هایی از خشم
میان نفس‌هایت می‌جنگید
با هجوم چراغ‌های دوردستِ زندگی

تنهای من
بی‌پناه من

به نابودی خوش آمده‌ای
در سرتاسر همین ثانیه‌ها خرد شونده در پناه باران یا
ابر یا خورشیدها و
خرد شده در پناه حق
وقتی خرده‌هایشان خار می‌شود بر پهلویت بر چشمانت بر همین زندگی
بر همین
پنجره

دریاچه بر کوه بر آسمان ویران می‌شود بر تو بر همین
تنهایی

قرار بود آواز زندگی بمانم
آویخته‌ام بر دیوار بر تخت بر بی‌پناهی تو
آویخته‌ام به تو
در این دوردستِ‌ دوردست‌ها

مرد تنهایی‌هایم
نگاهت را تا این پنجره
بالا بیاور

2 comments:

  1. من اشعار تورا همراه خودت بسیار دوست میدارم

    ReplyDelete
  2. لطف داری ارش
    دلم تنگ شد
    برایت
    خیلی

    ReplyDelete