کابوس... یا خواب... یا فقط سفرهایی به دنیاهایی دیگر...
درست نمیدانم... ولی همه جوره هستند، رنگی، سیاهسفید، سهرنگ... یا بخشی رنگی
بخشی به واقعیتی دیگر، به تصویرهایی دیگر... نمیشود گفت کدام مواقع چه اتفاقی میافتد...
حتی سریالی هم هستند... دنبالهدار و بیپایان... میآیند و میگویی، هی، من قبلاً
هم اینجا بودم
از یک غار آمدم بیرون. ایستاده و خورشید تازه خودش را به
شهر نشان میداد. شهر زیر پایم بود، گسترده تا سطح افق از هر سمت. باید بیرون میرفتم،
باید جلو میرفتم. رفتم اما یک مرتبه زیر پایم خالی شد، تهی شد اما نیافتاده بودم،
ایستاده بودم و دستم چنگ زده بود به سقف غار، باید جلو میرفتم اما تکیه گاهی
نبود، دستم چسبیده بود به سقف اما نمیدانستم، نمیفهمیدم چگونه. فقط حرکت کردم،
جلوتر رفتم، یک مرتبه احساس کردم میان هوا و زمین هستم، چشمهایم از هم باز شد.
بعدازظهر بود. در اتاق خواب. هوا ولرم و آفتاب از پشت پرده میتابید. نوک تپههای
جنگلی، مثل همیشه بود. صداهای شهر میآمد. چشمهایم را بستم. سعی کردم دوباره
بخوابم.
دیشب دردناکتر بود.
ایستاده بودیم در یک دشت. زیاد بودم. خانواده و مرد و زن و
بچه. یک کمپ بود. آواره بودیم شاید. درست نمیدانم. دیگر مهم نبود. هیچ چیزی دیگر
مهم نبود. من دست به سینه انداخته بودم. فکر هم نمیکردم. ناگهان پایین آمد. جلوی
چشمهایمان. نزدیک به من. چیزی شبیه به یک هواپیما بود. گنده بود. سفید بود. نشست.
آرام گرفت. لحظهای بعد، توپهایی فلزی و گرد از خودش پرتاب کرد. میدانستم بمب
شیمایی است. هرچند حرکت نکردم. هیچکسی حرکت نکرد. دود سفید از توپها بیرون زد.
دست به سینه مانده بودم. دیگر خسته بودم. میخواستم بروم. بهنظرم چند دقیقهی
مرگ، طولانی میآمد. صبر نداشتم برایش. خیره بودم.
از خواب پریدم. جایی در صبح بود. هوا تاریک بود یا روشن.
مهم نبود. چشمهایم را بستم باز. کمی فکر کردم. سعی کردم بخوابم.
No comments:
Post a Comment