Thursday, February 07, 2013

حیرت


بانوی اندوه‌های نیمه‌شب‌هایم
در خش‌خشِ آویخته بر تنگی این پنجره‌ها
سرتاپا الکترونیک احاطه شده در تاریکی و فاصله‌یی امتداد یافته بر
شمردن آسمان از جایی نزدیک تا رها بر بازوان همین میز
وقتی احساس می‌کردی شاید این بار متفاوت بشود
وقتی احساس می‌کردی حالا می‌شود بلندت شده باشد و برای همین اولین مرتبه
رقصید و برای همین اولین مرتبه جیغ کشیده باشی
و دست انداخته باشد بر دیوارها و عاقبت
برای اولین بار رهایشان بشوی حالا
بانوی اندوه‌های نیمه‌شب‌هایم آمده است
در سکوت سپیدوارش گام برمی‌دارد از عرض رد می‌شود
تا طول امتداد می‌یابد
می‌گذارد احساس‌اش بکنم
می‌گذارم انگشت‌هایش بر آویختگی‌هایم کشیده بشود
احساس می‌کنیم اینجا فقط سکوت باقی مانده باشد
احساس می‌کنیم حالا وقت‌اش لب باز بکنی    ها بکنی 
صدایی نمانده باشد مثل اشک‌ها جایی باقی نمانده بودند
اینجا بر نیمه‌شب‌های ابدی‌ام
وقتی بارقه‌هایی گنگ از باران مانیتور بیرون می‌پاشد
وقتی امیدواری کمی هدفون عمیق‌تر است
وقتی احساس می‌کردیم گام برداشته شده است
در همین هنگام بود از طول اتاق رانده می‌شد
به تنگی پنجره‌ها گره می‌خورد
می‌خورد به سایه‌ها کمی می‌لرزید
جان می‌گرفت بر کاغذهای سفید پریشان
کمی سپیدتر می‌ایستاد       لبخند می‌زد
بانوی اندوه‌های نیمه‌شب‌هایم بود
آویخته بر شانه‌های همین‌جا

2 comments:

  1. خیلی خوب بود.
    خاطره ای که بیاد اوردن نبودنش تلخ است

    ReplyDelete