میگذاری طعم قهوه را
از لبهایت پاک کنم
نفس عمیقی میکشم
کنار میکشم
میخندی
میگذاری طعم شب را
از لبهایت پاک کنم
میچرخی و دست انداختی کمرم را
کنار میکشم
دست میاندازم لیوان سبز را
میلرزی میگذاری طعم اندوه را از لبانت
پاک کنم چشم میگردانیم دور تا دور اتاق جز
تاریکی هیچ چیزی اینجا نمانده است
نمانده است کسی حرف از خدا بزند
نمانده است کسی حرف از اعتقاد بزند
نمانده است کسی حرف از جمهوری بزند
نمانده است کسی مثل مامان بابا بیاستد داد بکشد
میگذاری طعمها را از لبهایت کنار بزنم
میگذاری چشمهایت به ته چشمهایت خیره بماند
میگذاری ابرها کنار بروند توفانها کنار بروند جایی دور از
همه چیز
شروع کنیم به تماشا کردن از درون از
وقتی که دیگر آجرهای دیوار مزاحم نباشند
میگذارم محکمتر حتی محکمتر بازو بیاندازم
فشردهتر حتی فشردهتر دست بیاندازم موهایت را بهم بریزم
میگذاری ساکنتر حتی ساکنتر به تو بچسبم
میگذاری نفسهای عمیق بکشیم
دست میاندازم آخرین جرعه را از لیوان سبز
دست میاندازم آخرین لبخند را از لبانت هورت میکشم
دست میاندازم در دستت میخندی میخندم
شراب را ته سر میکشم.
No comments:
Post a Comment