Wednesday, February 06, 2013

تایپ می‌کنم


منتظر نشسته‌ام. منتظر که تمام این اتفاق‌ها بیافتد، موضوع مساله‌های پوچ زندگی نیست مثلاً اینکه فرآیند رفتن چگونه حل بشود. انتظار خبر مهمی ندارم. منتظر جزئیات هستم. جزئیات کوچکی که مثل یک دسته پرنده لابه‌لای هم لغزیده‌اند و سایه افکنده‌اند اینجا و آنجا و همه‌ جا. درحقیقت، منتظر نشسته‌ام و اهمیتی برایم ندارد ولی این سایه‌ها حرکت می‌کنند، سر و صدا می‌کنند، انتظار ندارند به آن‌ها توجه بکنی فقط می‌خواهند باشند؛ هستند.
درحقیقت سر و صدایشان این‌قدر بلند است که تمام صداهای دیگر را پوشانده است. صدای موسیقی محوشان نکرد. صدای فیلم و سریال هم. حتی سعی کردم با چند جام شراب محوشان کنم اما نشد. همین جوری بودند و آخرسر من تسلیم شدم و نشستم شاید حل بشوند، محو بشوند. شاید بروند، حوصله‌شان سر برود. فعلاً که هیچ کدام از این اتفاق‌ها نمی‌افتد و من به بی‌حوصلگی‌هایم ادامه می‌دهم، آن هم در شرایطی که اکثریت آدم‌هایی که می‌بینم، سر تا پا احمق هستند و این حماقت به طرز بدبویی از وجودشان به بیرون سرازیر می‌شود، حالا واقعی باشند یا مجازی.
البته، عصبانی هستم. آدم تا یک اندازه‌ای می‌تواند توضیح بدهد و وقتی در اکثریت مطلق دقیقه‌های زندگی‌ات، وقتی هم‌صحبت می‌شوی با یک نفر، باید توضیح بدهی و باید بدیهیات را توضیح بدهی، خستگی و بی‌حوصلگی جای خودش را به خشمی گسترده می‌دهد و این خشم مرا پر کرده است از خودش. از اینکه سکوت در واقعیت زندگی‌ام وجود دارد و هیاهوهای زندگی موجود، تنها به درد پوزخند می‌خورند. تمام این‌ها سایه افکنده است بر همین نقطه که من نشسته‌ام و بدون توجه به هیچ چیزی فقط دارم تایپ می‌کنم.
این را چارلز بوکوفسکی گفته بود، یعنی درباره‌ی چارلز بوکوفسکی گفته بودند: فقط تایپ می‌کند. درحقیقت این را ترومن کاپوتی گفته بود. نویسنده‌ی تپل با آن صدای جویبار مانندِ همجنس‌خواه که می‌نشست و از جنایت می‌نوشت و نثرش مثل این می‌ماند که کلمه‌ها را کنار همدیگر حجاری کرده باشند، به همدیگر قفل و زنجیرشان کرده باشند. بوکوفسکی البته می‌نشست و تایپ می‌کرد و الکل‌اش را می‌خورد و سیگارش را می‌کشید و سکس‌اش را داشت. از همین موضوعات بی‌اهمیت توانست تمام آن جمله‌های حیرت‌انگیز را بنویسد، با آن صدای پوزخندزنان‌اش، وقتی سیگاری به دست فقط می‌خندد به همه چیز پوچ این آدم‌ها.
احساس می‌کنم تمام این سال‌ها داشتم به خودم دروغ می‌گفتم و فقط سعی می‌کردم یک ترومن کاپوتی دیگر بشوم: یک پسر همجنس‌خواه که نشسته است کلمه‌ها را کنار هم حجاری می‌کند. دلم نمی‌خواهد حجاری کنم، دلم نمی‌خواهد اهمیت بدهم به وقتی خوانده می‌شود یا درک می‌شود. دلم می‌خواهد تایپ کنم. خیلی کم چنین اتفاقی می‌افتد. وقت‌هایی مثل الان، خیلی عصبانی باشم. عصبانی از تمامی این حماقت‌ها. از جزئیات کوچک. از سایه‌ها. بعد خنده‌ام بگیرد، قاه قاه بخندم و فکر کنم خودت چقدر خری و بعد از خودم دور بشوم و بنشینم یک کتاب بخوانم یا یک فیلم ببینم یا هیچ کدام، یک مجله ورق بزنم. تمام این‌ها به کنار، هیچ چیزی اهمیت ندارد، هرچند شما به‌طرز احمقانه‌ای به خلاف این باور دارید و این واقعاً، واقعاً مشکل خودتان است تا مشکل من باشد.

4 comments:

  1. این نوشته‌ات خیلی خوبه، چیزی بیش‌ از حدود کلمات منتقل می‌کنه، ریتم پیوسته‌ای داره که احساسی که ازش حرف می‌زنی رو به خوبی منعکس می‌کنه و یک پیوند محکم بین تصاویر و این ریتم وجود داره.

    ReplyDelete
    Replies
    1. off course but it is not the point

      Delete
  2. Anonymous6:26 PM

    عالی بود
    نمیدونم چطور بگم که عالی بود
    فقط بگم که منو دو دقیقه بردی تو فکر

    ReplyDelete