Friday, January 25, 2013

این برگ‌های پوک


خودت بهتر از همه می‌دانستی، می‌دانستی من هیچ‌کدام از این‌ها را نمی‌خواستم. کل‌شان را. از اول. تا حالا. تا بعد. برای من یکی هیچ‌کدام این‌ها مهم نبود، خودت می‌دانستی، به خودم بود همین‌الان نشسته بودم گوشه‌ی یک اتاق داشتم کتابم را می‌خواندم و شاید حداکثر یک همستر داشتم شب‌ها سروَصدا بکند. حداکثر یعنی. به خودم بود سر هیچ‌کدام از این‌ها نمی‌رفتم، سراغ مسخره‌بازی‌هایشان، پوچی‌شان، حماقت‌شان. احاطه شده در هیچ، در این هیچ.
امروز نشسته بودم در اتاق تهی و چشم‌هایم کنجکاو نگاه می‌کرد، کت خاکستری آویخته به آویز، پرده‌های باریک نیمه‌باز و آدم‌های در خیابان، میز، لپ‌تاپ اچ‌پی. کاغذها و سوال‌ها. برای من همه چیز تمام شده بود، مدت‌ها قبل: آمدم، دیدم و برگشتم. به‌خودم بود همه چیز در همین کلمه‌ها خلاصه شده بود. مگر کل این‌ها، مگر سرتاسر این‌ها، چه اهمیتی دارند؟ من نمی‌خواستم. نمی‌خواستم به این نقطه برسم تا بعد از تمام این روزها، تنها خاطره‌ام از این کشورِ حماقت‌های بیشتر، فقط سرمای دیوارهایش باشد که ترکم نمی‌کند. فقط صورتک‌های مسخره‌ی بیشتر باشد که ترکم نمی‌کند.
امروز نشسته بودم و توضیح می‌دادم و تمام مدت فکر می‌کردم به تنها چیزی که از تو باقی مانده است، یعنی نگاه می‌کردم، به عکس تو، بر روی پرینت پاسپورت. چشم‌هایت در برگِ سیاه و سفید، می‌درخشید. همه‌اش همین مانده بود. سوال‌ها بی‌اهمیت بود، همه‌چیز بی‌اهمیت بود. داشتم بالا می‌آوردم: اینکه دارم زندگی می‌کنم را بالا می‌آوردم و اینکه تو چقدر دور هستی را داشتم بالا می‌آوردم و ته ذهنم سوال‌های پوچ سرک کشیده بودند خیره به دسته‌های کاغذ پخش بر روی میز انگار قرار است اتفاق جدیدی بیافتد.
سرشب تحمل نکردم. رفتم خانه‌ی دوست، تا گربه‌ی جدید را ببینم. گربه آخرسر فقط آمد بو کشید و بعد سرش را گذاشت روی دست‌هایش و ابدا حوصله نداشت و ابدا نمی‌خواست، او هم نمی‌خواست، مهم نبود چه اتفاق جدیدی بیافتد، نمی‌خواست. انگشت به پشت گردنش کشیدم و تمام تن‌اش لرزید. وقتی نمی‌خواهد... دست برداشتم و فقط خوابید، جایی نزدیک فقط خوابید.
برگشتم سمتِ خانه و باد می‌کوفت و درخت‌های سرو و درخت‌های کاج مثل یک دسته پسربچه‌ی احمق ایستاده بودند و سوت می‌کشیدند. دلم می‌خواهد به سکوت برگردم. اینجا فقط حماقت باقی مانده است دست در دست بلاهت. 

6 comments:

  1. Anonymous1:52 PM

    هوومم..گربه دوست دارم..

    ReplyDelete
  2. این نوشته‌ات فوق‌العاده زیبا بود، بسیار تصویرگر و هم‌زمان تلخ

    ReplyDelete
    Replies
    1. مرسی ولی برای زیبایی نوشته نشده بود. یک خشم مهارنشدنی بیشتر نیست

      Delete
    2. پس ناخودآگاهت بین واژه‌‌ها زیبا حرکت می‌کنه :)

      Delete
    3. شاید، شاید

      Delete