Friday, January 11, 2013

چشم‌هایشان

یک دفعه مثل باران که باریده باشد و تو حواست نباشد و منگ یک گوشه رفته باشی توی فکر و وقتی به خودت بیایی که لباس‌هایت خیس شده و آب از موهایت می‌چکد و سردت است و داری می‌لرزی و نگاهت می‌چرخد و هیچ‌کسی نیست، آرام دست بکشی و دکمه‌های لباس‌هایت را باز بکنی و پوستت خیس بخورد در جایی که چیزی اهمیتی ندارد، وقتی هیچ‌کسی اهمیتی ندارد، چشم‌ باز کردم و یک نفس عمیق کشیدم و نور توی اتاق می‌تابید از لای پرده‌های قهوه‌يی بسته. سر چرخواندم و صداها شکل گرفت بین گنگی نگاه بدون عینکم، و صبح گذشته بود، یا صبح بود، یا... من بیدار شده بودم. نفسم سنگین بود، مثل همیشه که بیدار می‌شوم و قلبم اذیت می‌کند بعد از خوابیدن که چرا سیخونک زده‌ام انداختمش از خلاء بیرون. دست دراز می‌کنم و گوشی موبایل را جایی کنار تخت، کنار تلفن خاکستری پیدا می‌کنم و بلند می‌کنم و چراغ کوچک گوشی خاموش است یعنی خبری نیست، یعنی دیشب هیچ‌کسی زنگ نزده و یعنی دیشب هیچ اس‌ام‌اسی نرسیده، یعنی همه چیز خوب است. مسخرگی زندگی تنهایی. وقتی تلفن زنگ می‌زند وقتی گوشی بنگ می‌زند که اس‌ام‌اس داری، وقتی صفحه‌ی سفید رنگ جی‌میل می‌گوید که ایمیل رسیده، یک جورهایی به هم می‌ریزم که حتا آیدین هم نمی‌فهمد چرا. امید هم نمی‌فهمید. فقط نگاهم می‌کرد و می‌گفت درست می‌شود. بعد هم ساکت سرش را می‌انداخت پایین و من دلم می‌خواست می‌رفتم دست می‌انداختم دور گردن‌اش گریه‌مان می‌گرفت هق‌هق می‌کردیم، ولی امید دوست‌پسر دارد و متعهد است و نمی‌شود لب‌هایش را محکم‌ بوسید. ساعت ده دقیقه به نه صبح است. یعنی دیگر نمی‌رسم بلند بشوم و از اینترنت مجانی صبح‌ صبا نت استفاده کنم. یعنی انگار مهم باشد. یعنی انگار خبری مانده باشد گوشه و کنار صفحات سفید رنگ اینترنت اکسپلورِر که مثل یک کلاسیک مسخره به استفاده ازش اعتقاد دارم و من هنوز ندانم. نمی‌دانم. دوست ندارم بدانم. چقدر خوب است که پارازیت انداخته‌اند روی صدای آمریکا و روی بی‌بی‌سی فارسی و من همه‌اش یادم می‌رود بروم روی سِلِکشِن خودم بر ماهواره و شبکه‌های انگلیسی‌زبان و فرانسوی‌زبان و آلمانی‌زبان را نگاه کنم و حوصله‌ام سر برود که توی دنیا خبر هست. انگار دنیا وجود دارد. یا من... یا صبح. یا یک نفر وجود دارد، یک نفر که هنوز هم فکر می‌کنم آن بیرون یک جایی هست و منتظر مانده و من به او می‌رسم، به یک پسر می‌رسم، به یک نفر که زندگی‌ام را با هم بسازیم. خیره مانده‌ام به سقف. مثل خواب که وقتی چشم‌هایم بسته مانده بود خیره مانده بودم به تصویرهایی که شاید وجود داشته باشند. و بعد یک دفعه وقتی داشتم غرق می‌شدم در میان هاله‌های خاکستری شکل‌ها و صداهای گنگ یک دفعه دستی من را بیرون کشیده بود با خودش به این دنیا که حالا ساعت نه شده است و باید بلند شده باشم و صدای تلویزیون دارد فارسی وان را به اتاق‌ام می‌کشاند. غلت می‌زنم. خسته‌ام. هیچ‌وقت خسته‌ی این نیستم که کم خوابیده باشم یا بد خوابیده باشم که همیشه بد می‌خوابم یا هر چیز دیگری، فقط خسته‌ام، مثل این‌که خواب تنها چیزی باشد مانده بین زندگی‌ام. سر بلند می‌کنم، بالشت را مرتب می‌کنم، بر می‌گردانم، روی سردی‌اش می‌ماسم و چشم‌هایم را می‌بندم. چقدر خوب می‌شد که توی خواب می‌ماندم، مثل وقتی که می‌خواستم خودم را بکشم، و نتوانستم، و همه چیز شد یک خواب، یک خواب سرد که مثل همان روز بین بلوار وکیل‌آباد با دیوارهای غریبه‌ی آدم‌ها و برف که می‌بارید و من که چقدر سردم شده بود و چقدر دلم می‌خواست فریاد می‌کشیدم یا گریه می‌کردم یا مشت می‌کوبیدم بین هوا، مثل حالا که در اتاق را می‌بندم و موسیقی گوش می‌کنم و یک دفعه مشت می‌کوبم بین هوا، ولی این بار فقط چون نمی‌خواهم گریه‌ام بگیرد. و چقدر خوب بود که گریه‌ام می‌گرفت. چقدر خوب بود که اشک‌ها می‌توانستند بین گونه‌هایم جاری بشوند و آرام آرام سُر بخورند بین یقه‌ام و بین موهای سینه گم شود. چقدر خوب بود که وقت‌هایی توی گذشته‌ها یک نفر بود یا چند نفر یا یک جایی بود که می‌توانستی باشی و خودت را نگاه کنی که می‌خندی و آرام سُر بخوری بین دست‌های آن نفری یا چند نفری که دوست‌شان داشتی و چقدر خوب بود که بی‌خیال بودی بی‌اهمیت بودی وجود نداشتی. وجود... چشم‌هایم را می‌بندم و سعی می‌کنم قایم شده باشم. مثل یک شترمرغ احمق که توی برگ‌ها سرش را قایم می‌کند دیده نشود. یا مثل یک پرنده‌ي احمق‌تر دیگر. چشم‌هایم را می‌بندم و سعی می‌کنم خواب باشم. فکر می‌کنم خواب خوب است، خوب است، خوب...

2 comments:

  1. This comment has been removed by the author.

    ReplyDelete
  2. بلی، من بودم، هستم و خواهم بود. چرا فکر کردی جای خاصی رفته باشم؟ خودم هم هستم

    ReplyDelete