Wednesday, July 25, 2012

اینجا، بازگشت




نبود. سه روز گذشته است و آن‌قدر غمگینم که خودم وحشت‌زده ایستاده‌ام و مبهوت. برگشتم، اتوبوس از ترافیک اتوبان رسالت رد شد و پیچید و پیچید و من در مسیر خانه‌ی گذشته‌ها بودم، خانه‌ای در دوردست، خانه‌ای در خاطره‌ها. ساعت‌ها جاده را تماشا کردم پیچ‌وتاب می‌خورد و موسیقی گوش کردم و بعد هدفون را جمع کردم و در سکوت تماشا کردم. جایی خوابم برد. از خواب پریدم، خوابیدم، پریدم و از نیشابور دوباره هدفون گذاشتم در طلوع خورشید بزرگراه را تماشا می‌کردم در منظره‌ی دشت تا دوردست در همه‌ طرفی گسترش می‌یافت. مشهد در ساختمان‌هایش، در آسمان تیره‌اش نمایان شد. پیاده شدم. تاکسی گرفتم. در را باز کردم. بابا پرسید چایی می‌خوری؟
نیست. سه روز گذشته است. اینجا و آنجا رفته‌ام. کارهایم را کرده‌ام. احساس می‌کنم نفسم تنگ می‌شود. درد دارم، درد دندانپزشکی امروز نیست، دردی است از حفره‌های خالی میان قلبم. واقعیت این است که خانه‌ی گذشته،‌ فقط در خاطره‌ها مانده. اینجا فقط گردوخاک به من خوش‌آمد گفت. قیافه‌های خسته، آدم‌های گذشته. نزدیک‌ترین دوستم ترجیح می‌دهد در سکوت قدم بزنیم، یا بنشینیم. سه ساعت در سکوت قدم زدیم، حرف می‌زدیم اما بیشتر سکوت بود. به دفتر دوستم رفتم، جایی‌که گذشته‌ها ساعت‌ها گذرانده بودیم. حرفی وجود نداشت. من باید بروم، باید بروم و بگذارم خاطره‌ها از ذهنم پاک بشوند. باید به خودم این اجازه را بدهم تا خاطره‌ نداشته باشم. شخصیت رمانی که ترجمه کردم، درست می‌گفت: باید به خودم اجازه‌ی اندوه را بدهم.
امشب بهم ریختم، از کارهایم که منظم بود ولی منظم نبود. از همکارم که اذیت می‌کند. از کارفرما که بدقولی می‌کند. از همه‌چیز که ختم به سکوت می‌شود. برایت اس‌ام‌اس فرستادم، دلم تنگ شدم، بغلم کن، محکم.
نمی‌دانم چقدر متوجه شده بودی، وقتی چند ماه پیش گفتم تو می‌خواهی من راحت باشم و من اینجوری راحت‌ترم. که در جمع نباشم. که کسی را نبینم. که متوجه چیزی نشوم. روزی که دوباره در اتاق‌خواب گذشته‌هایم نشسته بودم، کتابی را باز کردم که دوست مترجمم برایم امضا کرده بود. نوشته بود، امیدوارم روزی که گوش‌ها کر شده‌اند یاد بگیری با گوش‌ها صحبت بکنی و اصلاً هم شوخی نمی‌کنم. تاریخ امضا، شش سال پیش بود. کتاب را بستم و حالا می‌فهمم چه می‌گوید. گوش‌ها کر شده‌اند. باید با گوش‌ها صحبت کنم و لبخند بزنم. دوست مترجمم همین تازگی‌ها می‌گفت، باید یاد بگیری، یاد بگیری که هر روز تنهاتر می‌شوی. هر کار جدیدی که عرضه بکنی، تنها‌تر می‌شوی. آدم‌ها نقاب‌هایشان را کنار می‌زنند و صورت واقعی‌شان عیان می‌شود. بعد خودشان را می‌بینی و وحشت می‌کنی. می‌گفت تو هر وقت مشکلی درست بشود، دعوا راه نمی‌اندازی، راحت را کج می‌کنی، می‌روی.
راهم را کج می‌کنم،‌ می‌روم.
آن‌لاین شدم و نوشتم، غمگینم. پرسیدی چرا، مگر مشهد چه شده؟ توضیح دادم و همه‌شان، همه‌شان بهانه بود. واقعیت ساده بود: این خانه مُرده است، و جنازه‌اش به من هیچ لبخندی نمی‌زند، جنازه‌اش هیچ احساسی نسبت به من ندارد. باید به خودم اجازه‌ی اندوه را بدهم. اینترنت قطع شد، اینترنت تحمل مرا را نداشت.
من بازگشته‌ام، اینجا، در این اتاق نشستم و موسیقی گذاشته‌ام، جلوی ناله‌های باد در حفره‌های خالی قلبم را بگیرد. اینجا، بازگشت، خانه. باید چشم‌هایم را ببندم، باید تصمیم بگیرم. بعد از مرگ، باید دفن بکنی، بعد از دفن، باید سرت را برگردانی، قدم برداری، صورتت را بیاندازی پایین، قدم‌هایت را نگاه بکنی. باید بروی. باید از قبرستان دور بشوی. باید با آدم‌ها خداحافظی بکنی. بعد از مرگ، بعد از تدفین، همه‌چیز تغییر می‌کند. تو باید خودت را در این تغییر پیدا بکنی. باید یاد بگیری دوباره لبخندهای گنده بزنی.

1 comment:

  1. Anonymous9:56 AM

    salam
    ba'ade khundan inhame dast neveshtehat va in hame ehsase nazdiki be to va afkaret hala fahmidam hamshahri hastim
    moafagh bashy mashhadi
    Mahdi

    ReplyDelete