Tuesday, July 17, 2012

اینجا، خانه




نوارهای مشکی تاب خورده بین درخت‌ها به دیوار آجری تئاتر ایران‌شهر می‌رسیدند و ختم به پارچه‌ی سیاهی نوشته بود، صحنه‌ی تئاتر خانه‌ی من است، حمید سمندریان. پارچه‌ی سیاه را بر سردر ورودی خانه هنرمندان هم زده بودند. یک لحظه خیره ماندم، غمگین‌تر شدم. قدم‌هایم موج می‌خورد بر آسفالت و سنگ‌فرش پیاده‌روهای پارک هنرمندان و ختم شد به میز شیشه‌ای با چهار صندلی سبز، روی یکی من نشستم، روی دیگری تو. جلوی من منظره‌ی پلکان ورودی خانه هنرمندان بود در نمایی از باران. باران در تابستان. فکر کردم اینجا را چقدر دوست داشتم، چقدر برایم غریبه شده است. بستنی خواستیم. تو خواستی حرف بزنیم، من نمی‌توانستم. بیشتر مدت را در سکوت نشستیم. من نگاه می‌کردم، باران، مجسمه‌های پشت‌سرم بر محوطه‌ی چمن، گربه‌ها، آدم‌ها. احساس می‌کردم احساس می‌کنم آدم‌ها به مصنوعی بودن‌شان می‌نازند. به طرح عجیب موها یا رنگ لباس‌ها یا هر چیز دیگری. به صورت‌های گرفته‌شان. نمی‌خواهم هیچ‌کدام‌شان باشم. تو همه‌اش می‌گویی من شبیه پیرمردهای خوش‌تیپ لباس می‌پوشم: کفش پیاده‌روی راحت مارک کَت، شلوار جین یک‌دست آبی گشاد، پیراهن نخی گشاد. موهای ژولیده‌ی شانه نکرده. ریش یک روز دو روز مانده. گیج. منگ. توی خودم. توی دنیاهای خودم.
تو دیشب برگشتی از تهران رفتی. دو بار بیرون رفتیم و هر دو بار من دیوانه به خانه برگشتم. به تو گفتم، آدم‌ها اذیتم می‌کنند. گشتن در خیابان‌ها، در شهر، اذیتم می‌کند. در فروشگاه خانه هنرمندان دختری جلویم را گرفت، گفت آن‌ شب مهمان‌تان بودیم، تصویرهایی درهم شکسته جلوی چشم‌هایم آمد، صورت کسی واضح نمی‌شد. توضیح داد. نمی‌شناختم. می‌شناختم یعنی، ولی به یاد نمی‌آوردم. گفتم من توی دنیای خودم هستم، گفتم آن شب مهمان زیاد بود، خندید که نه، گفتم چرا، برای من زیاد بود. من مثل آمدن تو را دوست دارم، بیایی، کارهای خودت را بکنی، حرف بزنیم، همدیگر را بغل کنیم، بخوابیم، بیدار بشویم، بیشتر ساعت‌ها سکوت باشد. حرکت خاصی نباشد. بیرون برویم، قدم بزنیم، خیابان‌ها را با حفظ فاصله، آدم‌ها را با حفظ فاصله، تماشا کنیم. تو چیزی نمی‌گفتی، وقتی نگاهت می‌کردم، چشم‌هایت بازی می‌کرد، لبخند بر صورتت رد می‌انداخت. تو می‌فهمی لبخندزدن همیشه کار راحتی نیست. تو می‌دانی قیمت یک لبخند را چگونه از وجودت گرفته‌اند.
این هفته که بیاید، باید بروم، برگردم از تهران به آن خانه‌ی دیگر. باید کارهایم را بکنم.
کارهای وقت‌گیر، کارهایی که نمی‌خواهم. من، باید بروم، مثل یک سال و نیم پیش، وقتی همه‌چیز را رها کردم، همه‌چیز را گذاشتم بماند، کوله‌پشتی‌ام را برداشتم و یک ساک، و رفتم. تهران، در این هجده ماه، لبریز صحنه‌ها شده و حالا هفته‌هاست از تهران بریده‌ام، باید بروم، ولی تنها نیستم. نمی‌توانم فقط یک کوله بردارم و بروم. بگویم تحمل‌ام دیگر تمام شده. دیگر نمی‌شناسم. دیگر مهم نیست. هیچی مهم نیست.
حالا باید کارهایم را بکنم، چشم‌هایم را ببندم، این چند هفته هم بگذرد. و بعد سوار هواپیما بشویم تا... تک و توک می‌گویم دو سه ماهه بر می‌گردیم. بعضی‌وقت‌ها می‌گویم، نمی‌دانم کی بر می‌گردم. ته دلم صدایی هست، می‌گوید، نمی‌دانم بر می‌گردی. باید چشم‌هایم را ببندم، فکر نکنم، باید گوش‌هایم را بگیرم، نشنوم. تصویرهای تهران ذهنم را پر کرده، باید این تصویرها را کنار بگذارم. باید دست به جیب بگیرم، سرم را بیاندازم پائین و راه بیفتم. دلم می‌خواهد بروم، به دور، به دوردست. امروز به دوستم می‌گفتم، مدت‌هاست معنای مالکیت را رها کرده‌ام. یک بار تمام زندگی‌ام را گذاشتم و رفتم. این بار... دلم می‌خواهد معنای خانه را دوباره بفهمم. خانه، که خانه باشد. با دیوارهای معمولی‌اش و رد آفتاب یا چراغ‌های شب و نسیم، و مصنوعی نباشد، مصنوعی نشود. می‌خواهم اینجا، یک خانه داشته باشیم.

1 comment:

  1. Anonymous2:48 PM

    Ba'ade khondane har matnet ghalbam dard migire.
    Mahdi

    ReplyDelete