Monday, May 23, 2011

دست‌پاچگی

خدای کوچکی بین انگشت‌های بادکنکی‌ام

گِلی شده‌ی نگاه‌هاشان در امتداد اتوبان‌هایی که

تمام بدن‌های دنیا درونم سرازیر می‌شوند

تمام ترس‌های دنیا را سرما بالا بیاورم من که

من که

من که

با خداهای کوچکی در همین گوشه‌کنارها

رقصنده‌ی آوازهایی ساده با بدن‌های عرق کرده‌ی پسرانه‌شان

زیر آفتاب بازیگوشی در حیاط مدرسه یا در آسمان یا

بدن‌هایی که درد می‌کشم که درد می‌کشم که

جیغ می‌کشد که دوست‌ت دارم که من من من من را

ابر می‌شوم وقتی بدن‌هایم را تقسیم می‌کنی

در نفس‌هایت در ثانیه‌هایت در ضربه‌هایت آه

آه آه که خون سرخ میان ناخن‌هایت وقتی

قهقهه می‌خندند ارواح ترسناک سه هزار و سیصد روز گذشته

در بالای قابلمه‌ای که برایت می‌پزم هنوز

خوراک قلب‌ام را با پوستی سفید

احاطه شده‌ی موهای پریشان فکرهایم

در لب‌هایی که مزه‌ی زندگی می‌دهند برایت آه

که من دوست‌ت دارم در همین همین همین که

منفجر می‌شوند روزها در دقیقه‌های انتظار مانده‌ی تو

شده‌اند آهنگی دیگر بر گوش‌هایم

حالا که تاپ تاپ عباسیِ دست‌هایت گونه‌هایت که

بدن‌هایم را کنار می‌زنی

می‌زنی در آغوشی که محکم‌تر

محکم‌تر دوست‌ام داری محکم‌تر

خدای کوچک من بین انگشت‌هایم به گریه افتاده

خدای کوچک من بین انگشت‌هایم به خنده افتاده

خدای کوچکی بر زمین

افتاده

افتاده

داده

ده

آه که محکم‌تر

محکم‌تر و چقدر دوست‌ت دا...

2 comments:

  1. the God that failed./

    ReplyDelete
  2. من آرام می نویسم... تو بلند بخوان... دوستت دارم ها را..
    سلام رامتین جان..
    دیر وقتیه نتونسته بودم بهت سر بزنم..

    ReplyDelete