Thursday, December 22, 2011

اسم تو باشد آیدا، یک داستان کوتاه

نوشته رامتین شهرزاد - 1389

به یاد سدریک، امیدرضا، آرین، پژمان، احسان، علیرضا و مجتب

و تقدیم به محمود

و به یاد خشایار که آدم را امیدوار نگه می‌داشت

1

پسربچه‌ی کوچک‌ را روی دست خواباند بر تخت. پتو را کنار زد و تمام مدت توی صورت‌اش لبخند می‌زد. بچه‌ی کوچکی بود که نگاه‌اش به صورت‌ او خیره مانده بود. می‌ترسید از هم بپاشد. شکستنی بود. می‌خواست بچه بماند. همین جوری توچولو و ناز و صورتی. خم شد و دست فرو کرد بین موهای بهم چسبیده از عرق پسر و آرام دست‌اش را پایین کشاند و صورت‌اش را ناز کرد.

پرسید: «خوبی؟»

پسر سر تکان داد و گذاشت تا یکی‌یکی دگمه‌های پیراهن خیس‌اش را باز کند و آرام پیراهن را از بازوهایش بیرون بکشد. پیراهن را انداخت روی زمین. یک گوشه. کنار بقیه‌ی لباس‌ها. هیچی نمی‌گفت. آرام نفس می‌کشید. ضربان قلب‌اش تند بود. دست گذاشت روی قلب‌اش. صورت‌اش سرخ بود. یک کم لرزید.

پرسید: «سردت شده؟»

پسر سر تکان داد. آرام پتو را کشید تا بالای گردن‌اش. از روی تخت بلند شد. می‌خواست چشم‌هایش بسته باشد. می‌خواست فکر نکند.

رو به خودش گفت: «فکر نکردن؟»

چراغ آشپزخانه را، چراغ هال را، چراغ راهرو را خاموش کرد. نگاه کرد در قفل باشد. نگاه کرد تلفن روی پیغام‌گیر باشد. نگاه کرد موبایل‌ها خاموش باشد. برگشت به اتاق‌خواب. چراغ را خاموش کرد. آباژور را روشن کرد. نور زرد پرید توی دیوارها و تابلوی دو پرنده‌ی کوچک در زمینه‌یی سفید. پرید بین کتاب‌های خواب رفته در قفسه‌ی خاک گرفته. پرید بین لباس‌های پراکنده روی مبل و کنار تخت. همه چیز مثل یک رویا شده بود. دست انداخت پیراهن را از شانه‌هایش رها کرد. پیراهن افتاد روی زمین. کنار تخت نشست. نگاه کرد، پسر توچولو توی دست‌های خودش جمع شده بود.

پرسید: «بهم جا می‌دی؟»

پسر توچولو خودش را کنار کشید. به پهلو دراز کشید. بدن‌اش خیس بود. یک کم می‌لرزید. ترسیده بود. دست‌های پسر را از هم باز کرد و خودش را جایی بین بازوها و صورت و سینه‌ی پسر جا کرد. بعد فکر کرد چقدر همه‌اش دل‌اش تنگ می‌شود برای این بچه.

تن بچه‌اش آرام نفس می‌کشید. ولی ضربان‌اش تند بود.

زیرلب پرسید: «مهمانی خوب بود؟»

سر تکان داد که بود.

پرسید: «خیلی رقصیدی؟»

سر تکان داد که خیلی رقصیده.

پرسید: «شام خوردی؟»

آرام جواب داد: «مشروب بود. فکر کنم ویسکی. با یک عالمه چیپس. و فکر کنم ژامبون. زیتون. از همین چیزها.»

پرسید: «جای من خالی بود؟»

بچه نیم‌خیز شد، با چشم‌های سرخ‌اش توی مردمک‌های بی‌احساس او را خیره ماند، بعد گفت: «خودت نیامدی که،‌ می‌دانی که،‌ می‌دانی که جایت خیلی،‌ خیلی خالی بود.»

وقتی مست بود صدایش می‌لنگید.

جواب داد می‌دانی که شلوغی اذیتم می‌کند. گفت آن همه سر و صدا، آن همه آدم که با هم حرف می‌زنند. می‌دانی که من از آدم‌ها می‌ترسم.

بچه پرسید: «گریه کردی؟»

هیچی نگفت. جوابی وجود نداشت. پسر دوباره دراز کشید. بعد دست انداخت دور او و با نوک انگشت‌ها آرام نازش می‌کرد. مثل همیشه بلد بود تا چه طوری تن سفت و عصبی او را تسلیم چند تا لبخند خسته بکند. کوفته بود.

پرسید: «چرا هنوز هم می‌ترسی؟»

سکوت ماند. جوابی وجود نداشت. کاش فقط می‌خوابید. کاش فقط چشم‌هایش را می‌بست.

پرسید: «نمی‌خوابی؟»

پسر سر تکان داد که چرا. ولی چشم‌های هر دو تای‌شان باز مانده بود. داشت نگاه می‌کرد به نفس‌های پسر روی سینه‌ي سفید و بی‌موی بچه‌گانه، که ضربان‌های خودش را هم آرام می‌کردند. پسر خمار موهای او را بو می‌کشید که روی لب‌هایش ریخته بودند.

بچه گفت: «چقدر خوب شد دوباره این‌ها را بلند کردی.»

بچه گفت: «نمی‌دانی چقدر پسر شده بودی.»

بچه مکث کرد. و بعد هیچی نگفت. بعد خواست چیزی بگوید. بعد حرف‌اش را خورد. سکوت کرده بودند. فکر می‌کرد به روزی که پسر را توی حیاط دانشگاه دیده بود. فکر کرد به روزی که توی چشم‌های پسر یک بچه‌ی کوچولو را دیده بود. فکر کرد روزی که پسر خم شد و توی گوش‌هایش زمزمه کرد که تو مال خودمی. فکر کرد به روزی که برای اولین بار روی شانه‌ي بچه گریه‌اش گرفته بود. و بعد گریه‌اش تمام نمی‌شد. بعد ول شد روی زمین، روی پاهای پسر،‌ و زار می‌زد، عر می‌زد، می‌لرزید.

پسر پرسیده بود: «چی شده؟» و موهایش را ناز کرده بود.

پسر سر او را بلند کرد و توی چشم‌هایش نگاه کرد. جواب داده بود که می‌ترسم.

پسر گفته بود: «من که هستم.»

جواب داده بود که تو خود من شدی. تو می‌ترسی.

بچه شجاع شده بود. گفت: «تازگی‌ها هیچی نمی‌خوری. لاغر شدی.»

بچه توی‌دل‌اش ادامه داد: «که همه‌اش توی خودت هستی.» دیگر شجاع نبود.

می‌خواست به او نزدیک شود. می‌خواست فاتح روح‌اش هم باشد. دل‌اش تنگ شده بود. برای او تنگ شده بود. دل‌اش می‌خواست جیغ می‌کشید که چرا حرف نمی‌زنی؟ می‌خواست بگوید می‌دانی چقدر دلم تنگ‌ات شده؟ می‌خواست او را بزند.

هر شب با هم می‌خوابیدند. هر شب با هم بودند. هر شب دل‌اش برای او تنگ می‌شد. چشم‌هایش باز بود. ولی نفس‌های پسر را حس می‌کرد که توی سینه‌اش بالا و پایین می‌رفت. توی دل‌اش جواب داد که می‌دانم، خوب می‌دانم چقدر دل‌ات برایم تنگ می‌شود. توی دل‌اش گفت که دوست‌ت دارم.

بچه ساده گفت: «دوست‌ت دارم.» به سقف خیره بود.

سکوت ماند. او می‌خواست بگوید که این روزها اصلا حال‌اش خوب نیست. می‌خواست بگوید که دلم لک زده بیرون بروم. ولی... نمی‌توانم. نمی‌توانم. تو که می‌فهمی.

بچه نگذاشت حرف‌اش تمام بشود. برگشت سمت او. سرش را توی دست‌هایش گرفت و آرام لب‌هایش را بوسید. لب‌هایش می‌سوختند. لب‌هایش روی لب‌های او نفس می‌کشیدند. حرکت نمی‌کردند. انگار توی هوا خشک شده باشند. انگار بسوزند. لب‌های او نفس‌های بچه، فکرهای بچه را یک جا هورت می‌کشید. قورت می‌داد. گریه‌شان می‌کرد. چشم‌های‌ هر دو تای‌شان باز مانده بود. به هوا خیره بودند. هیچی نگفتند. هیچی مهم نبود.

سکوت ماند.

2

نصف شب پسر خوابیده بود و او می‌دانست که خواب‌هایش آرام نیست و منتظر بود که مثل هر شب یک دفعه از خواب بپرد و دست مشت کند رو به هوا و بگوید این‌جا... خودش خواب‌اش نمی‌برد. دل‌اش می‌خواست می‌خوابید و خواب می‌دید که زندگی یک فیلم هندی است. یک جور فیلمی که تویش می‌خندی و گریه می‌کنی و آخرسر همه چیز خوب می‌شود و می‌رقصی و آدم‌ها ترسناک نیستند. بعد فیلم تمام می‌شود. بعد توی خانه هستی یا سینما و چایی درست می‌کنی یا قهوه می‌خری و شکلات باز می‌کنی و چشم‌هایت را می‌بندی و انگار دو ساعت سه ساعت چند ساعت بوده تمام شده، دنیا تمام شده، و تو آرام شکلات‌ات را گاز می‌زنی.

پسر ناله می‌کرد.

قبلا نگران نبود. نگرانی هیچی نبود. هیچی نبود که نگران‌اش باشد. هیچی هیچی هیچی که نبود.

قبلا که هنوز خواب بود.

فکر کرد، کاش به جای همه‌ی این آرامش‌ها و لبخند‌ها و بوسه‌ها، کاش به جای همه‌ی این‌ها، چیزی را شکسته بودند، داد زده بودند. فکر کرد کاش همه چیز را این جوری توی خودشان نمی‌ریختند. کاش حرف می‌زدند. کاش با هم حرف می‌زدند.

او با عروسک‌اش حرف می‌زد. با اتاق‌های خانه حرف می‌زد. با موسیقی‌های ملایم بدون کلام حرف می‌زد. با سکوت حرف می‌زد. با پنجره حرف می‌زد. با لیوان چایی توی مشت‌اش حرف می‌زد.

پسر می‌رفت بیرون و مست می‌کرد. مست می‌کرد و داد می‌کشید. می‌رقصید و جیغ می‌کشید. بالا می‌پرید و توی هوا مشت می‌زد. مشت می‌کوبید و بلند می‌خندید. توی یک اتاق چند متر در چند متر پرسه می‌زد. ول می‌گشت.

زیرلب گفت: «کاش یک کم سرم داد می‌زدی.»

فکر کرد کاش دو نفری یک چیزی را خرد کرده بودند. فکر کرد از کدام یکی از ظرف‌هایش بدش می‌آید. فکر کرد کدام پنجره دل‌اش را زده. فکر کرد چی را می‌شود شکست.

پسر، بچه بود. خنگ بود. نمی‌فهمید. فقط نفس‌های عمیق می‌کشید. چشم‌هایش بسته بود. فکر نمی‌کرد. ولی بدن‌اش گرم بود. پتو را بالاتر کشید و خودش را محکم‌تر چسباند به حرکت رگ‌های آبی پشت پوست بی‌مو و سفید پسر. فکر کرد، این جوری چیزی عوض می‌شود. چشم‌هایش را محکم روی هم فشار داد. فکر کرد، این جوری چیزی عوض می‌شود.

3

او جلوی پنجره ایستاده بود. پرده را کشیده بود. به آسمان نگاه می‌کرد که سیاه بود، ولی ابری وجود نداشت. به خورشید فکر می‌کرد که امروز صبح هم عینک دودی زده بود. خانه ساکت بود. بچه سر کار بود. باید شام درست می‌کرد. ولی آب پرتقال درست کرده بود. آب پرتقال ریخته بود توی یک لیوان بلند و توی دست‌اش می‌چرخاند و مزه می‌کرد. دود تا امتداد نگاه‌اش بالا آمده بود. می‌توانست دست دراز کند و دود را لمس کند. می‌توانست با دود هم دوست بشود. فکر کرد، باید با دود هم حرف بزنم.

بهم ریخت.

پرده را کشید. آب پرتقال را گذاشت روی میز. نشست روی کاناپه. خودش را بغل کرد. سردش بود. بعد نگاه کرد به پیرزن. فکر کرد به روزی که پسر پیرزن را گرفت جلوی چشم‌هایش و گفت: «سورپرایز!» بعد او خندیده بود. عروسک گنده بود. یک پیرزن چاق بود. موهای نارنجی داشت که بسته بود و روی شانه انداخته بود. پیرزن همه‌اش می‌خندید. گشاد. انگار هیچی نیست. می‌خندید.

برای پیرزن یک دست لباس سفید دوخته بود که روزهای جمعه تن‌اش می‌کرد. یک دست لباس طلایی داشت برای شب‌ها. یک دست لباس سرخ،‌ برای وقت‌هایی که مهمان داشتند. پیرزن هفت تا روسری داشت. ساده. بدون هیچ طرحی. به هفت رنگ ِ رنگین‌کمان. به هفت رنگی که یک سال و نه ماه و شانزده روز بود در آسمان ندیده بود.

بچه پرسیده بود: «اسم‌اش چی باشد؟»

جوابی وجود نداشت. صبح‌ها که بچه می‌رفت سر کار، دیوارهای خانه تنها می‌شد. صبح‌ها تا عصرها، پیرزن روی کاناپه می‌نشست. پیرزن می‌شد مادربزرگ او. همیشه به بچه می‌گفت که نگران هیچی نباش. می‌گفت پیرزن مواظب همه چیز هست. همه‌ی چیزهای خانه. همه‌ی چیزهای او. گفت وقتی پیرزن روی کاناپه نشسته، هیچی نگران‌اش نمی‌کند. گفت هیچی او را نمی‌ترساند. لبخند می‌زد و توی گوش بچه می‌گفت: «آخر نگران چی باشم؟»

دروغ می‌گفت.

خودش را پیدا کرد. نشسته بود روی کاناپه. پیرزن را بغل کرده بود. زد زیر گریه.

4

بچه قبل از شام دوش گرفت تا بوی دود ندهد. او سیب‌زمینی هم سرخ کرد. سبزی هم گذاشت روی میز. بعد روی کاناپه نشست و تلویزیون را روشن کرد و گذاشت موسیقی پخش بشود. بعد به موسیقی گوش نمی‌کرد. بعد خودش را با پیرزن بغل کرده بود.

شام خوردند و او هیچی نگفت. بچه خسته بود. بچه با غذایش بازی می‌کرد، اما آخرسر همه‌اش را خورد. تا آخرین لقمه‌اش را.

می‌خواست بگوید... بگوید که تنهایی نمی‌توانستم. می‌خواست بگوید... بگوید که بدون تو نمی‌توانم. می‌خواست بچه را هم با خودش ببرد.

ولی فقط گفت: «اسم پیرزن باشد آیدا.»

بچه نگاه‌اش کرد و چشم‌هایش می‌خندید. او غذایش را آرام خورده بود. انگار غذا نامرئی است. انگار خوردن اتوماتیک است. فقط خورده بود. بعد چشم‌هایش را بست. بعد لبخند زد.

بچه گفت: «خوشمزه بود.»

5

بعد از شام گفت میز را جمع نکنند. گفت روی کاناپه توی بغل هم دراز بکشند. بچه خسته بود. چشم‌هایش را بست و دست‌اش دور کمر او حلقه شده بود. او به نفس‌های پسر گوش می‌کرد. منتظر مانده بود تا سم توی غذا اثر کند. نگران هیچی نبود. چیزی نبود تا نگران‌اش باشد. نمی‌خواست گریه بکند، چیزی نبود تا برایش گریه کند. می‌خواستند به سینما بروند. می‌خواستند فیلم هندی تماشا کنند. آخرسر می‌توانست از خانه بیرون برود. به مهمانی برود. آیدا توی خانه می‌ماند. آیدا مواظب همه چیز بود. عصر تمام می‌شد. داشت شب می‌شد. چشم‌هایش را بست.

1 comment:

  1. زندگي فيلم هندي هست رامي

    ReplyDelete