Tuesday, December 14, 2010

نظریه‌ی میکل‌آنژ

غربال دستم گرفتم و همه چیز را الک می‌کنم

.......

اول‌اش سخت است. توی یک نفری را دوست داری. از ته دلت دوستش داری. برایش می‌سوزی. اما توی هم خشک شده‌اید. عسل را دیدی؟ وقتی مانده باشد و توی سرما سفت شده باشد و هر چیزی که توی خودش باشد، مثلا یک قاشق را، محکم چسبیده و ول نمی‌کند. عسل و قاشق به هم ماسیده‌اند. آدم‌ها به هم می‌ماسند. توی همدیگر گیر می‌کنند. نمی‌شود جدای‌شان کرد. برای هم می‌سوزید، اما جلوی نفس کشیدن هم، جلوی حرکت هم را گرفته‌اید. دفعه‌ی اول خیلی سخت است که یک نفر را از توی زندگی‌ات پرت بکنی بیرون. که دیگر نباشد. خیلی بد گریه‌تان می‌گیرد، اما بعد عادت می‌کنی. چقدر عادت‌ها مزخرف هستند و چقدر مفید. مثل بالا آوردن می‌ماند، نصیب کسی نشود، ولی وقت‌اش که شد، مکث نمی‌توانی بکنی

.......

تی. اس. الیوت توی شعر سرود عاشقانه‌ی آقای جی آلفرد پروف‌راک می‌خواند: توی اتاقی که زن‌ها می‌آیند و می‌روند، از میکل آنژ حرف می‌زنند. این خط شعری‌اش را دیوانه‌وار دوست دارم. نمی‌دانم چند سال است، نمی‌دانم از کی، حتا درست یادم نیست از کجا، از کلاس‌های دانشگاه بود یا از همان پرینت‌های لعنتی که معتادشان هستم، که شعر را خواندم و جمله توی مخم حک شد. ولی توی زندگی من زن نبود. یعنی بود. دیگر نیست. آن موقع هم نبود. خودم نمی‌فهمیدم. حالا می‌خوانم، توی اتاقی که پسرها می‌آیند و می‌روند، از میکل آنژ حرف می‌زنند. البته کسی دور و بر من از میکل آنژ حرف نمی‌زند. ولی مغرور و خودباخته چرت و پرت می‌بافند، توی مایه‌های میکل آنژ

.......

هنوز نفهمیده که پرت‌اش کردم بیرون. لبخند زد و نگاهم کرد. توی نگاه‌اش، همان پسر خوشگلی بود که جلوی بازار ایستاده بود. با آدم‌های دیگر فرق می‌کرد. مدل مویش. آرایش‌اش. لباس‌هایش. طرز رفتارهایش. راه رفتیم. آمده بود که توی این سفرش دوست پسر پیدا بکند. حرف زدیم و راه رفتیم و حرف زدیم. یک سال بعد گفت که آن موقع، فکر نکرده آمده سر دیت، فکر کرده بود که به دیدن یک دوست خیلی قدیمی آمده. روزها چقدر زود می‌گذرند. چقدر زود تمام می‌شوند. توی لبخندش، توی نگاه‌اش پسر گذشته‌ها بود. ولی دیگر خودش نبود. دوست پسر احمق‌اش شده بود. من دو تا احمق می‌خواهم چی کار بکنم؟ بگذار فکر بکند سر کارهای‌مان دعوای‌مان شده. بگذار فکر بکند تاثیری روی دوستی‌مان نگذاشته. توی سکوت‌ها حل می‌شود. یک بار ماهی برایم نوشته بود، سکوت بدترین سلاحی است که می‌توانستی علیه من استفاده بکنی. من بی‌رحم‌ام. یک گربه‌ی وحشی با چشم‌هایی آتشین و لج‌باز. آخ، لج‌باز

.......

غربال را می‌تکانم. آدم‌ها رها می‌شوند. وزن کم می‌کنم. نفس‌های عمیق می‌کشم

1 comment:

  1. این نوشته رو دوست دارم
    حال یه روزهای خودمه
    باید بگم که میشه بندازیش دور
    اما یادش میمونه
    این ذهن لعنتی رو باید به ...

    ReplyDelete