Thursday, December 02, 2010

تصویرها، زندگی، و شعر

این یادداشت، به همراه سه شعر «جریان سیال روح»، «پرتاب» و «سردت می‌ماسم» در شماره‌ی جدید «چراغ» منتشر شده است (از این لینک دانلوود کنید.) ضمنا، مصاحبه‌ی آخر مجله توسط یک «رامتین» دیگر انجام شده و ربطی به من ندارد.

تصویرها

یک سال و نیم گذشته را فقط با تصویر مرگ زندگی کردم. با این حس که همه چیز از دست رفته. که دیگر هیچ کاری نمی‌شود کرد. و با مرگ روبه‌رو شدم و بعد فقط زندگی خودم مانده بود. حالا که طوفان گذشته، هنوز سوال درون من زنده است: اگر همین لحظه مرده باشی، چه کردی؟ چه شده؟ زندگی چی بود؟ و جواب برای من در یک سوال دیگر خلاصه می‌شود: الان کجا ایستاده‌یی؟ و جواب این سوال به سوالی دیگر ختم می‌شود: اصلا تو کی هستی؟ می‌شود جواب این سوال را داد: «من یک پسر هم‌جنس‌گرای ایرانی‌» هستم و مسیر را برگشت: الان کجا هستم؟
نوروز 88 در سرمقاله‌ی «چراغ» نگرانی‌هایم را نوشتم. الان هم اول از همه باید بگویم که نگرانم. وحشتناک نگرانم. تصویرهای اطراف زندگی من هولناک شده‌اند. فاصله‌ها بین ماها اوج گرفته. دوستی در صفحه‌ي «فیس‌بوک‌»اش پرسیده بود که اگر همین امروز به ما آزادی این را بدهند که توی خیابان بیایم، کدام ماها زیر پرچم رنگین‌کمان خواهد ایستاد؟ جواب این است که خیلی از ماها اهمیتی نخواهیم داد. خیلی از ماها نمی‌توانیم بیاییم. و من اگرچه زیر پرچم خواهم ایستاد، ولی واقعا ماجرا همین است؟
چند شب پیش با دوستی در پارکی نشسته بودیم و بستنی شکلاتی خودمان را می‌خوردیم. دوست سوال می‌پرسید و جواب می‌خواست. دوست من هفده سال‌اش است. دارد با دنیا آشنا می‌شود. خانواده‌اش می‌دانند که او هم‌جنس‌گراست. پارتنری دارد که او را به عنوان دوست‌پسرش به خانواده‌اش معرفی کرده. در سطح بالایی از رفاه زندگی می‌کند. آرایش کرده توی خیابان‌های شهر قدم می‌زند و کسی مزاحم‌اش نمی‌شود. ولی سوال دارد، او زندگی را نمی‌شناسد. او بلد نیست. و نمی‌داند کی و کجا می‌تواند به او جواب بدهد.
یک سال و نیم پیش، ایده‌ها و خیال‌ها و رویاها توی سرم پر بود. این‌که چه قدم‌هایی می‌شود برداشت و چه چیزهایی خوب است و چقدر کار مانده تا انجام بدهیم. امروز نظرم در مورد همه‌ی آن‌ها عوض شده است. فکر می‌کنم که قدم‌هایی ناموزون برداشته بودم. درست نمی‌دانستم که چه لازم است و چه لازم نیست. الان فضا عوض شده، ولی فقط مشکلات ماها بیشتر شده است.
ایده‌ی «فتح سنگر به سنگر» در ذهن تعدادی از دوستان من هست: اول با خودت کنار بیا، بعد خودت را به دوستانت معرفی کن، بعد در سطح جامعه آزادتر باش و در نهایت با خانواده‌ات هم واقعیت هم‌جنس‌گرایی خودت را بگو. ایده‌ی جالبی است. من تلاشی برای انجام آن نداشتم. دوستان زحمت کشیدند و به جای من کامینگ-اوت کردند (که البته مشکلی هم نداشتم.)
الان به نقطه‌یی رسیده‌ام که بیشتر دوستان استریت من واقعیت زندگی من را می‌دانند. با آن کنار آمده‌اند و مشکلی هم پیش نیامده. تجربه‌های مثبتی از جاهای دیگر شنیده‌ام. هرچند در سطح خانواده همیشه مشکل بوده، بعضی‌ها موفق بیرون آمده‌اند، خود و حتا همسر هم‌جنس‌گرای خودشان را به سطح خانواده و حتا فامیل کشانده‌اند، و بعضی بشدت ضربه خورده‌اند.
من تصویرهای مثبت را از همه جایی می‌گیرم، الان راحت می‌توانی در شهرهای بزرگ وارد یک مغازه بشوی و برای خودت وسایلی را بخری که قبلا امکان‌پذیر نبود: از اسپری رنگ مو گرفته تا انواع کاندوم و حتا جدیداً دیلدو. الان اکثریت جامعه‌یی که من می‌شناسم، با مفهوم هم‌جنس‌گرایی آشنا است: بیشتر به لطف سریال‌های تلویزیونی غربی که با زیرنویس‌های فارسی گسترده در سطح کشور پخش شده‌اند و کمی هم به لطف ماهواره و شبکه‌هایش که فضا را تلطیف کرده‌اند و البته اینترنت، سینما، و حضور فعال‌تر خودمان در بین مردم. اما مشکلات بیشتر شده، من نگرانم و نمی‌دانم که چه کاری باید کرد.

زندگی

بیست و یک سال‌اش است. قد بلند، سفید با پوستی صاف و موهای سیاه که توی صورت‌اش ریخته. بلندبلند می‌خندد و کله‌شق خالص است. دوست داشتنی‌ست. ولی از هفت سالگی سیگار می‌کشیده. نوجوانی‌اش را با انواع اعتیاد گذرانده، و الان به ترامادول معتاد شده و تا روزی هشت تا قرص می‌خورد. از یک خانواده‌ی ثروت‌مند به این‌جا رسیده. دوست ندارد به خودش برچسب بزند و هم‌جنس‌گرا یا استریت یا بای‌سکشوال باشد. ول است. خانواده‌اش به او اهمیتی نمی‌دهند و خودش هم به خودش اهمیتی نمی‌دهد.
به دوست‌هایم چه نشان بدهم؟ من از سال 2005 وب‌لاگ می‌نوشتم و در کنار صفحه‌های دیگری هم بودند، آمدند و رفتند، یا ماندند. ولی ما چه کردیم؟ مجله‌ها، کتاب‌ها، مقاله‌ها، و غیره و غیره، چه کار کرد؟ من واقعا هیچ الگوی مشخصی ندارم تا بتوانم به دوست‌های نسل جدید نشان بدهم. ما خارج از اینترنت تقریبا هیچی نیستیم، نه صدای منسجمی داریم و نه ابزاری برای ابراز وجود. ما همدیگر را دوست نداریم،‌ و وقتی اهمیتی به دیگران – و حتا به خودمان – نمی‌دهیم، کی می‌خواهد به دیگری کمک کند؟ وقتی دست کسی را نمی‌گیریم، چرا انتظار داریم تا کسی جلوی سقوط ما را بگیرید؟
مصرف مواد مخدر و الکل، بخشی از آزادی‌های زندگی است و هر انسانی می‌تواند انتخاب بکند. داشتن پارتنر یا سکس آزاد، انتخاب فردی یک نفر خواهد بود. ورای سطح قوانین و انتظارات فرهنگی، اجتماعی و مذهبی جامعه، ما ثابت کرده‌ایم که می‌توانیم زندگی خودمان را داشته باشیم و هر کاری بکنیم. اما برای من این سوال همیشه بوده که ما آزادانه انتخاب کرده‌ایم؟
برای دوست هفده ساله‌ام از مشکلات ناشی از مصرف بالای الکل می‌گفتم. دوست دیگری برای او در مورد ایدز توضیح داده بود. اما قبل از آن چی؟ به جز این‌ها چی؟ مگر خود ما چقدر از زندگی، امکانات و محدودیت‌هایش خبر داریم، که بتوانیم چیزی به بیرون منتقل بکنیم؟ هر کدام از دوستان هم نسل من شده موجودی برای صرف خودش. حرکت به سمت خودش و خواسته‌های خودش. بُعد اجتماعی‌ آدم‌های دور و بر من ویران شده. خیلی بد ویران شده. و من نمی‌دانم که باید چه کار بکنم.

شعر

بعد از انتخابات سال گذشته، این سوال توی سر من بود که مشکل اصلی ملت ما سیاسی است؟ توی سر من این جواب بود که نه، مشکل اصلی آدم‌هایی که من می‌بینم سانسور است. ما خودمان را – چه دگرباش و چه غیردگرباش- به طرزی باورنکردنی سانسور می‌کنیم. ما به هیچ وجه اجازه نمی‌دهم که نه خودمان واقعا خودمان باشیم، نه بقیه خودشان باشند.
بیش از یک سال به این موضوع و به ایران نگاه کردم. خواندم و باز هم خواندم و فقط سعی کردم تا خودم را از بند سانسور وجودی خودم خلاص بکنم. موفق بوده‌ام؟ خیلی کم. سانسور بخشی بدنه‌یی از هویت من شده. سانسور به روح من چسبیده. شعرهای جدیدم، فریاد می‌کشند. سعی دارند تا خودشان را رها بکنند. آزاد بشوند. این فریادهای روح من است که می‌خواهد آزاد بشود. می‌خواهد فریاد بکشد.
و در عین حال که هم‌چنان درون خودم را به کنکاش نشسته‌ام، در تلاش هستم تا نگاهی هم به بیرون داشته باشم. دو نمونه از شعرهای جدیدم، ناشی همه‌ی نگرانی‌هایی که دارم و دردهایی که توی وجودم هست را به این شماره‌ی «چراغ» هدیه می‌کنم. به زودی، دفتر شعر «قایم‌باشک ابرها» را هم بالاخره برای انتشار در اینترنت قرار خواهیم داد. بیش از یک سال و نیم است که این دفتر آماده مانده.
حالا می‌خواهم دوباره نفس بکشم. الان می‌دانم که قرار نیست معجزه‌یی اتفاق بیفتد، که قرار نیست از این رو به آن رو بشویم. فقط می‌خواهم زندگی کنیم. هر کسی زندگی بکند و هر کسی به زندگی دیگران احترام بگذارد. حالا می‌دانم که پرچم رنگین‌کمان باشد یا نباشد، خیلی فرقی نمی‌کند. که با شعار هیچی درست نمی‌شود. دور و بر من همه چیز دارد از هم فرو می‌پاشد. و من فقط می‌توانم بگویم که نگرانم. و این‌که نمی‌دانم چه کار باید بکنم. و این‌که فقط می‌نویسم. و خواهم نوشت.

No comments:

Post a Comment