Monday, October 05, 2009

چشم‌هایت فراموش‌ام نمی‌شوند


ساعت پنج صبح است. از خواب پریدم. مطمئن هستم اگر کسی کنارم بود، لبخند را صورتم می‌خندید، چشم‌هایم را می‌درخشید نازم می‌کرد. خواستنی بودم. بیدار شدم و لبریز بودم از انرژی. سرشب دیروز را با هم گذراندیم. صدای دورگه و مردانه‌ات توی گوشی گفت سمت راست‌ات بیا من را می‌بینی. نشسته بودی روی نیمکت پارک، شیرقهوه‌ات را مزه می‌کردی. من آرام آمدم جلو. آفتاب بعدازظهری آخرین زورهایش را داشت توی هوای نیمه یخ‌بسته‌ی شهر می‌زد. نشستم کنارت و اول کمی سکوت بود. اول کمی غریبگی این هفت هشت سال که نبودیم. کمی غم که بین انگشت‌هایم می‌دوید. توی نگاه تو بود. و بعد حرف‌ها می‌دویدند. راه‌شان را پیدا می‌کردند. اول زمان کند می‌گذشت. تو هم تعجب کردی وقتی دیدی فقط نیم ساعت گذشته. راه رفتیم. من تحمل نشستن را نداشتم. راه رفتیم و بعد یک گوشه‌ی پارک نشستیم. بعد حرف زدیم، تو داشتی از این می‌گفتی که بعضی‌وقت‌ها چیزهایی پیش می‌آید که دست ما، مکث کردی، من خنده‌ام گرفت، گفتم ترسیدم. فواره‌های حوض بزرگ روبه‌روی ما یک دفعه شروع کردند به رقصیدن. به قهقهه خندیدم. آن‌جا زیاد نماندیم. به خاطر سینوزیت من. شب البته دو تا مسکن محض احتیاط و به خاطر سردردم خوردم. دیشب نسکافه دست من را مجبور کردی از وسط جویبار آب پارک رد شوم، از روی آجرهای آب‌گیر. من گفتم می‌ترسم. بعد گفتم ببخشید من هنوز هم سوسولم. بعد خندیدی، گفتی بعضی چیزها را زور نزن، نمی‌شود عوض کرد. خنده‌ات قشنگ بود
دیشب چقدر خوب بود، وقتی برگشتی و گفتی چقدر خوشحالی که من خودم را پیدا کردم. که حداقل می‌دانم کی هستم و با دوست‌هایی شبیه خودم هستم. اینکه گی هستم و خودم هم این را می‌دانم. نگاه‌ات قشنگ بود. گفتی ده نه سال پیش، یکی از دغدغه‌های اصلی‌ات این بود که من خودم را بشناسم. دستم را آرام گذاشتم روی شانه‌ات. دستم را برداشتم. دو نفری آدم‌ها و درخت‌ها و هوا و زمین را نگاه می‌کردیم. آرام بودیم. یک ساعت قبل‌اش وقتی همان اول پرسیدی خودم را پیدا کردم؟ جواب گنگی دادم. گفتم کدام خود را می‌گویی؟ و تو نگاهی کردی که خوب بود. بعد گفتی پخته‌تر شده‌ام. گفتی تنها دوست‌ات هستم که کم‌سن و سال‌تر از خودت هستم. با موبایل‌ات عکس دوستی را نشان دادی. گفتی راحت هستی با گی‌ها. ولی مرزها را هم رعایت می‌کنی. حرف زدیم. بعد از همه‌ی این سال‌ها تو برگشته‌یی، پسری که تمام سال‌های دبیرستان تحسین‌اش می‌کردم برگشته است. مثل همیشه، ساکت و آرام کنارم نشسته است. برادرم پیش من است و چقدر آرام شده‌ام. کاش می‌دانستی چقدر چقدر زیاد برایم مهم هستی. آرام گذاشتی گونه‌هایت را ببوسم. و رفتی. دوستم تو که رفتی دم گوشم گفت واااااااااای این چقدر خوب است و با نگاه‌اش همین‌طوری داشت تو را می‌خورد. جیغ من درآمد که کوفففففففففففففت
شب توی پارک با بچه‌ها توی سر و کله هم می‌زنیم. می‌خندیم. ول می‌گردیم. چایی می‌خوریم و نسکافه. من خسته‌ام. پنج ساعت است توی پارک دارم می‌گردم. آرام بوسه می‌زنم بر گونه‌ها و لب‌های بچه‌ها. خداحافظی می‌کنم. برای اولین بار از پارک که خارج می‌شوم دارم می‌دوم، می‌خندم. دنیا گرم است، خیلی گرم. شب آرام می‌خوابم. صبح چشم‌هایم را باز می‌کنم. پنج صبح است. توی بدنم یک گرمای خیلی خاص دارد می‌سوزد. لبخند می‌زنم. من هات‌ترم از کل صبح و زندگی و همه‌ی پسرهای خوشگل توی دنیا

1 comment:

  1. هی رامتین ... تو یکی از قشنگ ترین پست هات رو نوشتی چون یکی از قشنگ ترین های زندگیت اتفاق افتاده بود .
    هی امتین چقدر دوست داشتم درکت کنم ولی همون دوگانگی هایی که میگی ... امان ، امان از این
    مزخرفات زندگی دوست من .
    امیدوارم امشب که بخوابی خستگی ازت پر بکشه

    ReplyDelete