Friday, October 02, 2009

ساعت‌هایی در آفتاب و تاریکی

تصویر تو در نیمه‌شب

چهارمین شب بیماری. قبل از خواب با تو صحبت می‌کنم. صدایم ساکت است. تو آرام حرف می‌زنی. گوشی را که بعد از یازده دقیقه صحبت قطع می‌کنم. با خودم می‌گویم قرن‌ها بود با هم یازده دقیقه با موبایل حرف نزده بودیم. نگران موش‌ات می‌شوم که در خانه تنهاست. چشم‌هایم را می‌بندم. نصفه شب گذشته است. سردم است. خوابم. بین ده‌ها بار از خواب پریدن و خواب‌های آشفته دیدن، صدایی از من پرسید که بهترین لحظه‌ی زندگی‌ام کی بوده؟ و من یک لحظه مکث کردم و بعد یادم آمد، آن روزی که خانه‌مان بودی، یادت هست؟ غمگین بودی، چشم‌هایت می‌لرزید، ایستاده بودی صدف‌هایم را نگاه می‌کردی، دستم را گذاشتم روی شانه‌ات. برگشتی. بدن‌ات می‌لرزید. زیباترین لحظه‌ی زندگی‌ام آن وقتی بود که آن سیب سرخ و سفت و ترش‌شیرین یخ را با هم دو نفری گاز زدیم، خوردیم، تو سرت را گذاشته بودی روی شانه‌های من. عرق کرده بودی. چشم‌هایت را بسته بودی و آرام سیب را می‌جویدی. از خواب پریدم. سردم بود. عرق کرده بودم. درد داشتم. مریض‌ام. عصبی‌ام. خیلی عصبی‌ام. نگاه کردم به تاریکی توی اتاق. فکر کردم من انتخاب کردم دوست تو باشم، انتخاب کردم که فقط دوست تو باشم؟ فکر کردم، اگر خواسته بودم، اگر خواسته بودم الان به جای او، من بودم؟ می‌خوابم. کابوس می‌بینم. از خواب می‌پرم. می‌خوابم، نصف دوست‌هایم توی خوابم هستند. لبخند می‌زنم. چشم‌هایم را می‌بندم. توی خواب توی بغل هم می‌خوابیم. می‌خوابم. زیبا شده بودی پسر، محشر کرده بودی، دوباره سرت را گذاشتی روی شانه‌ام، سیب را گاز زدی، آرام می‌جویدی، من سیب را می‌چرخواندم توی دستم، پرسیدم: یکی دیگر هم می‌خوری؟ سر تکان دادی. چشم‌هایت نمی‌لرزید. چشم‌هایت امیدوار بود. زیبا بودی

صبح در واقعیت

سه روز است با سیب‌های سفت سبز شیرین میعاد دارم. وقتی دلم خیلی می‌گیرد، روی مبل قدیمی سبز اتاقم ولو می‌شوم، پاهایم را جمع می‌کنم و سیب گاز می‌زنم و به روبه‌رویم نگاه می‌کنم و فکرهای خوشگل می‌کنم. آدم‌ها می‌آیند و می‌روند. بهتر می‌شوم. هفته‌ی بیماری تمام می‌شود. آرام می‌خوابم. دیروز که از خواب بیدار شدم و فهمیدم خستگی‌ام در رفته است متعجب شدم. روزها از خواب می‌پریدم و خسته‌تر بودم و ناآرام‌تر و درد بود. اخبار نگاه نمی‌کنم. توی اینترنت نمی‌چرخم. کار نمی‌کنم. فکر نمی‌کنم. رویا می‌بافم ولی، در رویایم پسر هست، زندگی هست، خنده هست، آینده هست. با خودم می‌گویم من فقط بیست و پنج سال زندگی‌ام گذشته. فکر می‌کنم زمان هست، آینده هست. یادت هست آن روز که آینده را خواب دیده بودم؟ که آمدی آپارتمان ما، تا از پله‌ها بیایی بالا، من در را باز گذاشتم که سگ سفید خنگ‌ات بدود بیاید توی بغل من ولو شود و صورتم را لیس بزند. بعد هم تا تو بیایی برود سر بازی‌های خودش. و تو می‌آیی مثل همیشه سنگین مثل کشیده شدن یک کوه بر روی زمین و لبخندی که بر صورتت هست. شب با هم تلفنی حرف می‌زنیم، طولانی. پای لپ‌تاپ‌ات توی سایت‌های مخصوص خودت می‌چرخی. حرف می‌زنیم. سکوت هم را گوش می‌کنیم. خیلی وقت است فهمیده‌ام دوست در زندگی داشتن خیلی خیلی خیلی مهم‌تر است تا در زندگی سکس وجود داشتن. چقدر خوب است که نه همیشه، اما بعضی‌وقت‌ها که داغان هستی می‌توانی تلفن برداری و زنگ بزنی به کسی. یا کسی زنگ بزند. صدای خشایار را نشناختم، گیج بودم، سعی کردم برگردم به این دنیا، جیغ زد خاک تو سرت، رامتین من را یادت رفته؟ خندیدم، خشایار می‌دانی چند وقت بود نخندیده بودم؟

آینده هست

در زندگی آینده هست. چشم‌هایم را می‌بندم و فکر می‌کنم روزهای بعدی و روزهای بعدی. دوستم آمده بود موسیقی ببرد و کتاب. گفت می‌خواهند پارتی بگیرند. گفتم نمی‌آیم. آدم‌ها هنوز اذیت می‌کنند. تا برود، تا آن دو ساعتی که حرف زدیم، نرم‌تر شدم، گفتم شاید بیایم. شاید. البته، میانه‌ی فصل می‌خواهم با او حرف بزنم. فکر می‌کنی جرات‌اش را داشته باشم؟ بالاخره باید تصمیم بگیرم. و چقدر تصمیم گرفتن سخت است. چقدر سخت است

2 comments:

  1. Anonymous1:59 AM

    کاش یه روزی کارگردان و هنرپیشه ای پیدا بشه تا این سناریوی تکراری رو که هر شب زیر خروارها خیال خط می خوره و از نو نوشته میشه به روی پرده سفید واقعیت ببره.

    ReplyDelete
  2. برای شوخی و برای اینکه بتونم ازین حال بیرونت بیارم، اینم جمله ست آخه!:ا
    "البته، میانه‌ی فصل می‌خواهم با او حرف بزنم. (آه!) فکر می‌کنی جرات‌اش را داشته باشم؟"ا
    میانه فصل میخوای با او حرف بزنی؟
    چی؟
    میانه فصل؟
    !

    ReplyDelete