Wednesday, February 04, 2009

صندلی


ابدیت؟ توی مترو هیچ وقت دنبال صندلی نمی‌گردم. حتا اگر جایی هم خالی باشد، تکیه می‌دهم به دیوار شیشه‌یی و بیرون را خیره. همیشه منتظرم توی تونل مترو به یک جایی برسیم که یک غول نشسته دارد سرش را می‌خاراند و این فکر که من این‌جا زندگی می‌کردم، این مارمولک گنده چیه هورت می‌کشد هوا را، رد می‌شود. زندگی؟ توی مترو فکر می‌کنم زندگی هست. وقتی به آدم‌ها نگاه می‌کنم. به صورت‌ها. دست‌ها. لباس‌ها. فکرها. این‌که همه به سوی یک هدف می‌روند. این‌که همه یک جورهایی با هم هستند. توی مترو آرام هستم. توی مترو فکر نمی‌کنم زیاد. نگاه می‌کنم. برایم جالب است که آدم‌ها راه می‌روند، می‌نشینند، فکر می‌کنند، توی روزنامه‌ها و موبایل‌های‌شان دنبال چیزی می‌گردند. توی مترو می‌توانم از توی شیشه به خودم هم نگاه کنم. چک کنم کوله‌ام درست است، شال‌گردن را درست بسته‌ام، موها خل و چل نشده‌اند؟ مترو یک مارمولک گنده است که ما را به آرامش بر می‌گرداند. و خنده. و دوست داشتن چیزی به اسم شهر

واقعا؟ شب‌ها تهران پر از اتوبان است و خیابان و آدم و ماشین و برج. ساختمان. زندگی. شب‌ها توی تهران ولو هستم. شب، تنها، منتظر، جلوی ورودی تندیس، به شهر زیر پایم خیره هستم. امام‌زاده صالح جایی همین نزدیکی خیره است به من. از تندیس خوش‌ام نمی‌آید. یک مجتمع بی‌خودی و جلف بالای میدان تجریش. بچه‌ها این‌جا قرار گذاشته‌اند. باید منتظر باشم. سرم را بالا که می‌آورم، خشکم می‌زند، به برج‌ها در زمینه‌ی نیمه‌ روشن شهر، و امتداد اتوبان‌ها، و درخت‌هایی در روبه‌رو، و صدها ماشین، در انتظار مسافرانی که به سرتاسر شهر برده خواهند شد. این‌جا صندلی ندارد. یک مجسمه دارد از دو آدم در آغوش هم، دارند می‌رقصند. آدم‌هایش آدم نیستند، شبح‌ای هستند از آدم. نگاه می‌کنم،‌ کار استاد نعمت‌اللهی است، مال سال هشتاد و پنج. فکر می‌کنم مجسمه‌ جلوی تندیس می‌رقصد. موبایل زنگ می‌خورد. آرمیا می‌پرسد کجا هستی. می‌گویم جلوی ورودی تندیس. می‌گوید صبر کن که الان می‌رسیم. فکر می‌کنم، دوست داشتن چیزی به اسم شهر

هووم. سر تکان می‌دهد. سرش را می‌گذارد روی بالش. چشم‌هایش را می‌بندد. پوست‌اش آرام می‌شود. می‌دانم که هیچ وقت هیچ چیزی را بروز نمی‌دهد. نگاهم روی خطوط بدن‌اش پایین می‌آید. روی آرامش. فکر می‌کنم زندگی شهری یعنی چیزی شبیه به سکوت. چیزی شبیه به دوست داشتن و نفرین کردن خود. چیزی مثل یک بسته آدامس توی جیب، برای وقت‌هایی که آلودگی هوای شهری دهان‌ات را تلخ می‌کند. یک بسته اوربیت نعنایی توی جیب کاپشن‌ام دارم. یک فلش چهار گیگ ترنسن‌دوسا. یک خودکار طلایی‌-‌سورمه‌یی یوروپن. سه تا انگشتر برای تنوع. کیف پول. کارت بانک. کارت اعتباری نامحدود مترو و بی‌آر‌تی. دستمال کاغذی. موبایل. ام‌پی‌تری‌ پلیر. هدفون. فکر می‌کنم زندگی شهری باید یک چیزی باشد مثل خواب. مثل یک صندلی خالی،‌ جایی کنار دست. چیزی که فکر می‌کنی هست و دوست‌اش داری. چیزی مثل یک صندلی، برای این‌که هیچ وقت روی آن نشینی. چیزی مثل خواب آرام تو. چیزی مثل ودکا. مثل زندگی. مثل مترو

آره. توی شهرهای بزرگ سرگیجه می‌گرفتم. دارم توی شهرهای بزرگ زندگی می‌کنم. توی هر خانه‌یی یک صندلی برای خودم دارم. یک صندلی خالی که هیچ وقت با خودم پر نمی‌شود. یک صندلی که هیچ وقت هیچ کسی به خاطر خود من پراش نمی‌کند. به خاطر همین چیزی که هستم. همین چیزی که دوست دارم باشم. همین پسر مشنگ ناآرام که حرف می‌زند و حرف می‌زند و هیچ کارش شبیه به آدمی‌زاد نیست. شبیه به هیچ چیزی نیست. صندلی این خانه لهستانی است. قهوه‌یی سوخته است. کم کسی روی آن می‌نشیند. چیزی‌ست شبیه به مترو. شبیه به من. شبیه به تهران. شبیه به زندگی شهری

توی سکوت می‌خوابیم، جدا از هم



3 comments:

  1. Anonymous2:38 PM

    توی مترو بهتره به مسیری که پشت سرگذاشتی فکر کنی تا به مسیری که در پیش داری.فکرش رو بکن من اینجا دور از تمام مترو های جهان، دور از تمام اتوبان های دنیا و دور از همه ی شلوغی ها دلم برای یک پیاده روی کوتاه در پیاده رو هایی که عابرینش بهت تنه می زنن تنگ شده
    دلم برای صندلی لهستانی خودم که بوشهر جا گذاشتم هم تنگ شده. تو که دل منو می شناسی واسه هر چیزی تنگ می شه

    ReplyDelete
  2. شهرهای بزرگ
    آدمخورن

    ReplyDelete
  3. Anonymous12:43 PM

    از شهر و شلوغی و سر و صدا و بوق ماشین و هرج و مرجی که داره حالم به هم میخوره وای به حال اینکه تو تهرون هم باشی.الان دلم میخواد جایی باشم که صدای هیچ ماشینی به گوشم نخوره. آرام و بی سر و صدا.منم آپ هستم
    www.eshaareh.bloghaa.com

    ReplyDelete